-
کمک
سهشنبه 28 آبان 1398 11:25
سلام دوستان موتور جستجوگری مثل گوگل که با اینترنت ایران کار کنه سراغ دارین؟ مردم از خماری سرچ نکردن...
-
این داستان مامان هنرمند!
شنبه 25 آبان 1398 12:25
سلام چه برف خوشگلی میباره،یه چای داغ بریزین تخمه هم کنار دستتون بذارین امروز فیلم سینمایی براتون تعریف میکنم:) خوب خیلی وقته ننوشتم و کاش یادم بیاد چی به چی بوده... دوشنبه فردای همون روز که رفتیم دکتر شیمی درمانی،صبح بابا زنگ زد و گفت دختر عمه ام حلیم گرفته و منم برم پیششون باهم صبحانه بخوریم.تند تند حاضر شدم رفتم و...
-
برای فرناز عزیزم(موقت)
چهارشنبه 22 آبان 1398 19:20
فرناز جانم کامنتت رو خوندم و از ته دلم از خدا عافیت پدر عزیزت رو خواستم،میفهمم چی بهت گذشته با تمام وجود درکت میکنم ،خدا نگذره از هرکی تو هر منصب و شغلی که وجدان نداره.... مجبور شدم اینجا بنویسم چون بلاگ اسکای جواب کامنتت رو تایید نمیکرد... عزیزم خدا قوت و انشالله به زودی بیای و خبر سلامتی کامل پدرت رو بهم بدی****
-
قبل از طوفان...چند روز قبل از وقایع پست قبل
دوشنبه 13 آبان 1398 18:09
حالا که پست قبلی این چند روز اخیر رو نوشتم انگار یخ نوشتنم آب شد! گفتم حیفه من که همه روزا رو ثبت کردم چند روز قبلش هم بنویسم،شانس که ندارم یهو دخترکم همین روزا دنیا اومده و من یادم میره اونموقع کجا بودم و چه میکردم!!!! تا جمعه ای که اربعین بود نوشتم...شنبه ناهارش رفتیم خونه مامانم اینا و حامد هم نذری اورد و دور هم...
-
استرس...استرس...استرس....
یکشنبه 12 آبان 1398 17:37
سلام چند روزی خیلی اوضاعم خراب بود ایندفعه از امروز میگم و برمیگردم عقب امروز صبح ساعت هشت بیدار شدم و رفتم اول در خونه بابام اینا و دفترچه بابا رو گرفتم بعد با مترو رفتم بیمارستان و جواب ازمایشش رو گرفتم و بردم به دکتر نشون دادم،خداروصد هزار مرتبه شکر که ازمایشش فقط عفونت رو نشون میداد و خبری از تومور نبود.بعد رفتم...
-
اتاق خانوم خانوما
شنبه 27 مهر 1398 01:35
سلام مرسی انقدر خوب و مهربونید باورم نمیشه انقد فیدبک مثبت از وبلاگم میگیرم،اونم پستایی که هول هولی مینویسم در حد خلاصه ای از روزمره هام! از شنبه ایی که پیش بابا مونده بودم و مامان رفته بود بیمارستان دیگه ننوشتم.یعنی دیگه وقت نشد بیام بنویسم! اون روز تا بعدازظهر پیش بابا بودم و شب هم اومدم خونه خودم فرداش یعنی یکشنبه...
-
خونه تکونی قبل از ورود خانوم خانوما
شنبه 13 مهر 1398 09:41
پنجشنبه ساعت نه صبح آماده شدم و با نهال و مادرشوهر و سامی با مترو رفتیم مولوی،نهال برای اتاق خوابش پرده خرید و برای رختخواب های کناریش،رو تشکی... بعد نوبت خریدای من شد!برای اتاق خواب خودم و دخترم دو تا پرده شیری تور و والان نسکافه ای برای روش خریدم....سه چهار رشته مروارید نسکافه ای هم خریدم که بدوزم لبه اش... بعد...
-
ادامه روز کمیته
پنجشنبه 4 مهر 1398 00:50
اومدیم تو حیاط بهزیستی و اول به مامانم زنگ زدم،بعد به مادرشوهرم و بعد به نهال گفتم که تموم شد... میخواستم برم بیمارستان آراد که نزدیک بهزیستی بود و برگه های کلونوسکوپی و پاتولوژی بابا که تو اطاق عمل گم شده بود رو دوباره بگیرم،حامد گفت من میبرمت. دیگه رفتیم حامد جلوی بیمارستان موند و من رفتم برگه ها رو گرفتم و...
-
و بالاخره روز کمیته....
پنجشنبه 4 مهر 1398 00:23
سه شنبه هفت صبح بیدار شدم. یه حمام اساسی رفتم کلی خودمو سابیدم،اومدم بیرون همه موهامو سشوار مجلسی کشیدم! ده دست لباس جلو آینه عوض کردم تا بالاخره یکیش تصویب شد! حالا نوبت کفش بود ...هرچی کفش نو و کهنه داشتم پام کردم و جلو اینه براندازش کردم،نمیدونم چرا انقدر استرس لباس و کفش داشتم!!! ساعت نه قرار بود خودم برم اول برم...
-
روزهای انتظار قبل از کمیته
پنجشنبه 4 مهر 1398 00:08
سلام و صد سلام به دوستای مهربون و گلم مرسی که حالم رو پرسیدید ببخشید که نگرانتون کردم بالاخره بعد اینهمه روز که حسابش هم از دستم در رفته،تو خونه خودم هستم و جلوی تلویزیون دراز کشیدم و از سکوت خونه لذت میبرم...بهترین موقعیت بود که بیام و شهریور رو ثبت کنم... تا اونشب گفتم که قرار بود بابا فرداش مرخص بشه،اما نشد! صبح...
-
خلاصه اخبار
چهارشنبه 3 مهر 1398 19:33
سلام ببخشید از اینهمه بیخبر گذاشتنتون اما هیچ وقتی پیدا نکردم که بیام بنویسم خلاصه میگم بابا حالش بهتره،حداقل از لحاظ جسمی! هنوز خیلی ضعیفه و جواب ازمایش هم هنوز نیومده که بگن شیمی درمانی میخواد یا نه؟! دیروز هم کمیته امون تشکیل شد و گفتن از دوهفته دیگه منتظر تماس باشین تا بیاین و دخترتون رو ببرین.... همون دیروز با...
-
یک هفته در بیمارستان
پنجشنبه 14 شهریور 1398 14:02
ساعت نزدیک یک ظهره ومن پایین تخت بابام نشستم و از فاصله میله های تخت نگاش میکنم که خوااابه خوااابه... چهارشنبه بعدازظهر بابا و بردیم دکتر،مطب نزدیک بود و پیاده رفتیم.بلافاصله تا چشم دکتر به جواب پاتولوژی افتاد گفت فورا عمل! بابا گفت دکتر یه کم زمان بدین هفته دیگه عملم کنین!دکتر گفت اصلا معطل نکن،بخصوص که میخوره به...
-
اخرین شام قبل از عمل
چهارشنبه 6 شهریور 1398 23:06
ساعت سه رفتم حمام،آروم و قرار نداشتم،رفتم زیر دوش تا آب آرومم کنه... بعد اومدم بیرون و موهامو خشک کردم و اماده شدم و ساعت چهارونیم رفتم خونه اشون،بابا خواب بودو مامان سردرد داشت.زنگ زدم مطب دکتر و بودن و گفتم الان میایم...ساعت پنج و ربع مطب بودیم،دکتر خوش اخلاق و خنده رو بود،انگار آرامش گرفتم یکم! برای یکشنبه صبح وقت...
-
لعنت به این روزگار بی مروت
چهارشنبه 6 شهریور 1398 15:06
چه سرخوش بودم اون یکشنبه،کاش دوباره برمیگشتم و همون حال رو داشتم... زندگی هیچ وقت با من مهربون نبود،هر وقت اومدم از ته دل شادی کنم زد و حالمو گرفت...لعنت به تو زندگی مگه چیکارت کردم اخه؟؟؟ بکشنبه نهال اومد و رفتیم خونه دوستمون یادش بخیر سرراه بستنی خریدم و رفتیم اونجا با هم خوردیم،خوشمزه ترین کیکی که دیگه هرگز نخواهم...
-
در انتظار کمیته
یکشنبه 3 شهریور 1398 01:16
پنجشنبه صبح بیدار شدم رفتم خونه مامانم،براش جارو کردم ،پاش از دیروزش که خورده بود زمین هنوز درد میکرد...یکم کمکش کردم دلم واسش سوخت طفلک خیلی استانه تحمل دردش کمه و اذیت میشه... ظهر بابا اومد و باهم ناهار خوردیم و بعد از ناهار خوابیدیم.ساعت چهار بابا رفت و ساعت پنج من و مامان رفتیم مغازه نزدیک خونمون گوشی موبایل قیمت...
-
اواخر مرداد
پنجشنبه 31 مرداد 1398 00:50
اونشب بعد از نوشتن پست قبلی حامد خیلی دیر اومد خونه حدودای ساعت ده بود که زنگ زدم و گفت اداره کارم طول کشیده و نزدیک خونه ام! یکشنبه صبح مامان اومد پیشم،اولش گفت بیا خونه ات رو تمیز کنیم،من حسش رو نداشتم یکم بهونه اوردم ولی مامان خیلی مصمم بود...بالاخره ساعت یازده وادارم کرد جارو گردگیری کردم و خودش تی کشید و ترو تمیز...
-
اوایل تا اواخر مرداد
شنبه 26 مرداد 1398 19:54
اون روز اومدم خونه خودمون و استراحت کردم،بعدازظهر حمام کردم وموهامو سشوار کشیدم نهال اومد پایین وکشکو بادمجون مادرشوهرم رو اورد باهم تزیین کردیم و رفتیم بالا.عمه حامد با پسرو عروس و دخترش اومدن،شام خوردیم و زود رفتن.فرداش تولد نوه خاله ام دعوت بودیم،ساعت هشت رفتیم و به بابام زنگ زدیم که بریم دنبالش و ببریمش گفت من...
-
پزشکی قانونی،سوپیشینه!!
یکشنبه 6 مرداد 1398 10:59
توی ماشین نشستم و دارم میرم سوپیشینه بدم،پست قبلی هم تو همین حالت تکمیل کردم :) تا سه شنبه گفتم.سه شنبه صبح تماس گرفتم با بهزیستی و گفتن فوری بیا! به مامان زنگ زدم گفت منم میام باهم بریم. خلاصه رفتیم نامه مشاوره رو دادیم و من عقلی کردم عکس خودمو حامد رو گذاشتم تو کیفم برا احتیاط،که اونجا خانوم مددکارگفتن دو قطعه عکس...
-
گل برجسته های رنگی
یکشنبه 6 مرداد 1398 10:12
سلام تا یکشنبه ۲۳ تیر نوشته بودم میریم که بقیه روزها رو ثبت کنیم... همون روز ناهار خوردم و خوابیدم و بعدازظهر حامد زنگ زد که بیا بریم برام کفش بخریم،آماده شدم وقتی رسید رفتم پایین و با هم رفتیم چند تا مغازه ای که قبلا هم کفشاشو میخریدیم سر زدیم و کفش چرم طبیعی کلا نایاب بود! گشتیم و گشتیم تا بالاخره یه مغازه دو جفت...
-
موارد
یکشنبه 23 تیر 1398 12:50
*یه گلدون حسن یوسف دارم،تا حالا نصف سد کرج رو ریختم به پاش بازم صبح به صبح برگاش لول میشه یعنی آبم بده! *تو فال درصدی که همین الان گرفتم گفت دخترم صددرصد مرداد ماه میاد پیشم! *نمیفهمم چرا کسانی که هنوز با خودشون به نتیجه نرسیدن و فرزندخونده رو فرزند خودشون نمیدونن و همچنان در حسرت زاییدن هستن ،اصلا چرا اقدام به...
-
عنوان دیگه چه کوفتیه!
یکشنبه 23 تیر 1398 12:04
سلام یکشنبه هفته قبل ساعت شش مشاوره داشتیم،من با تپسی رفتم و حامد هم خودش اومد.در مورد بچه های بی سرپرست و بد سر پرست صحبت کردن،درباره اینکه ممکنه خانواده زیستی بچه پیدا بشه و عکس العمل ما چه خواهد بود....بعد از جلسه گفتند که صلاحیت شما رو همون جلسه اول تایید شده میدونستم اما روال چهارجلسه باید طی بشه،یک تست میلون هم...
-
سفر و بازگشت یهویی
شنبه 15 تیر 1398 12:42
جمعه هفته پیش صبح که از خواب بیدار شدم انگار یه چیزی گم کرده بودم،بیقرار بودم و نمیتونستم تو خونه بند شم. حامد هم انگار متوجه حالم شد و بدون اینکه من ازش بخوام زود بیدار شد ،صبحانه خوردیم و طفلی هی میگفت میخوای بریم بیرون؟ به مامانم زنگ زدم خونه نبودن...بالاخره پیداشون کردم که صبحانه برده بودن شیان ! گفتم میای بریم...
-
من و تو در بند شبی بیدادیم
جمعه 7 تیر 1398 00:30
از جلسه مشاوره برگشتم یکساعتی معطل شدیم .ساعت هفت وقت داشتیم اما قبل از ما زوجی رو دادگاه فرستاده بود برای مشاوره قبل از طلاق!خداروشکر اشتی کردند و با یه دسته گل خوش و خرم اومدن بیرون...خداروشکر...ما که راضی بودیم دو سه ساعت دیگه هم بشینیم و اونا از طلاق منصرف بشن! نوبت ما شد و خانوم مشاور کلی عذر خواهی کردن بخاطر...
-
دو قدم مانده به صبح
پنجشنبه 6 تیر 1398 11:59
سلام چه خرداد پر التهابی رو گذروندم... بیست و پنج واحد درس برداشته بودم این ترم که سیزده واحدش تئوری بود و بقیه عملی...ژوژمان ها پدرم رو دراورد بعد هم که یه تعطیلی نیمه خرداد و بلافاصله پشتش امتحانات تئوری شروع میشد،یکشنبه سیزدهم خرداد بود فکر کنم ساعت نه شب با مامانم اینا و مادرشوهرو دختر داییشون حرکت کردیم ،حامد...
-
موقت
چهارشنبه 29 خرداد 1398 17:55
سلام عزیزای دلم ممنون بابت تبریکاتتون ولی فکر کنم اشتباه رسوندم منظورم رو من فقط گفتم احساس زنی رو دارم.... من باردار نیستم حالا میام و مفصل براتون مینویسم از ذوقتون کم نشه که به اندازه یه حاملگی شایدم کمتر نی نی داره میاد.... ببخشید الان نمیتونم بیشتر بنویسم چون امتحان دارم زود برم درس بخونم سه شنبه امتحانام تموم...
-
مادرانه هایم شروع شد
یکشنبه 26 خرداد 1398 12:58
احساس زنی رو دارم که بعد از سالها حسرت و انتظار برگه مثبت ازمایش تو دستشه و ناباورانه بین زمین و هوا قدم برمیداره
-
صندلی گوگولی من
سهشنبه 7 خرداد 1398 18:56
انقدر این دو هفته سریع گذشت که اصلا هیچی یادم نیست! یکشنبه از صبحش دانشگاه بودم،جلسه اخر یکی از کلاسام بود که تموم شد،بعد کلاس طراحی داشتیم که میوه کشیدیم:)بعد کلاس رنگ که به عالمه پله های تنالیته رنگمون رو درست کردیم!اهان راستی همون روزم پریود شدم و خیلی ضعف داشتم،بعد از اون هم کلاس نور و ساعت شش تموم شد حامد اومد...
-
زبان فرانسه
شنبه 28 اردیبهشت 1398 14:33
از چهارشنبه هفته پیش تا حالا نشد که بنویسم... یادمه پست قبل رو که نوشتم بعدش پاشدم رفتم حمام و طبق معمول همیشه که زیر دوش کلی فکرای عجیب غریب به سرم میزنه،داشتم با خودم حرف میزدم و یهویی تصمیم گرفتم پیج اینستامو که تازه ساخته بودم برای استادها و دوستای دانشگاهم بدم به دوستای مامان یکتا و دیگه اونجا فعالیت نکنم...اومدم...
-
چی میخواد بشه!
چهارشنبه 18 اردیبهشت 1398 10:02
هفته پیش یکشنبه وقتی از ایستگاه مترو بالا اومدم حامد رسید،منو گذاشت خونه مامانم و رفت اداره ،منم با مامان و شیدا یه دل سییییر باقالی خوردیم و حرف زدیم و خوش گذروندیم.بعد من اومدم خونه و حامدم بعد از من رسید. دوشنبه کلاس داشتیم از هفت صبح،استاد هفت صبحمون از یه اهنگ خوشش اومده بود و فقط یادش بود تو اهنگه میگه:بیخیال...
-
استاد عصبانی
یکشنبه 8 اردیبهشت 1398 15:06
شنبه ساعت ده کلاس انفورماتیک داشتم،تا یازده و نیم سر کلاس بودیم و بعد به شیدا زنگ زدم تا ببینم کجاست؟ برای کلاس کارگردانی،شیدا قرار بود تو نمایشنامه نهال نقش عروس رو بازی کنه!نمایشنامه عروسی خون (لورکا) ساعت دوازده رسید دانشگاه ما،با یکی از پسرای بازیگری هم هماهنگ کرده بودیم که نقش مقابلش رو بازی کنه و منم نقش همسر...