من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

پزشکی قانونی،سوپیشینه!!

توی ماشین نشستم و دارم میرم سوپیشینه بدم،پست قبلی هم تو همین حالت تکمیل کردم :)

تا سه شنبه گفتم.سه شنبه صبح تماس گرفتم با بهزیستی و گفتن فوری بیا!

به مامان زنگ زدم گفت منم میام باهم بریم.

خلاصه رفتیم نامه مشاوره رو دادیم و من عقلی کردم عکس خودمو حامد رو گذاشتم تو کیفم برا احتیاط،که اونجا خانوم مددکارگفتن دو قطعه عکس از هرکدومتون لازمه!

از حامد داشتم ولی عکس خودم یدونه بود،گفتن بعدا بیار،گفتم نه بابا کارم عقب میفته،الان میرم فوری میندازم...گفتن نه فوری ننداز،قشنگ نمیشه میخوایم یه بچه خوشگل چشم درشت بهت بدیم،عکس قشنگ بذار تو پرونده ات!

دیگه با مامان رفتیم یه اتلیه پیدا کردیم یکم نشستیم تا کارمون رو انجام بدن یهو برق رفت!

گفتن تا ساعت دو برق نمیاد!!!حالا ساعت تازه ده صبحه...

هی گشتیم یه اتلیه دیگه پیدا کنیم ولی نبود،یهو یه مغازه کپی پیدا کردیم مامان پیشنهاد داد عکست رو بده اسکن کنن!!

دیدم راست میگه،عکس رو اسکن کردیم و برگشتیم بهزیستی و نامه پزشکی قانونی و سوپیشین رو گرفتیم و برگشتیم خونه.

ناهار خونه مامانم خوردم و بعدازظهر برگشتم خونه ،دوش گرفتم و موهامو خشک کردم و خوابیدیم ولی چه خوابیدنی!

*******************************************************

خوب اونموقع رسیدم به حامدو رفتیم کارمون رو انجام دادیم بعد من رفتم برای بابا سوزن پورت خریدم و الان دارم برمیگردم...

*******************************************************

اون شب تا صبح کله پا رفتم،خوابم نمیبرد،گرمم بود و با بدبختی تا پنج صبح سر کردم ساعت پنج کم‌کم پاشدم اماده شدم حامدم بیدار کردیم و صبحانه هم نخوردین که ناشتا باشیم و رفتیم  پزشکی  قانونی.

ساعت شش صبح اونجا بودیم و جز ما فقط یه سرباز بود و دوتا نگهبان!

یکم نشستیم یه مامور و یه سرباز،یه زن و مرد دستبند به دست اوردن که رفته بودن کله پاچه بخورن و دعواشون شده بود!

ساعت نزدیکای هفت بود کم کم مردم اومدن،یکی تصادفی بود،یکی معلول بود،یکی بهش تجاوز شده بود،یکی برای حضانت بچه اش اومده بود،دو تا زوج دیگه هم مول ما برای فرزند خواندگی اومده بودن،به ما گفتن ساعت هشت شروع به کار میکنن و حامد رفت اداره اشون کارت زد و مرخصی ساعتی گرفت و ساعت هشت برگشت،دیگه ما اولین شماره بودیم که بعد از خوردن صبحانه اشون صدامون کردن یه احوالپرسی کردن و دوتا سوال از اسم و رسم و شغلمون !این تایید صلاحیت روانی بود!

اتاق بعدی معاون بهزیستی بودن که پرسیدن چند ساله ازدواج کردین و چه اقداماتی برای درمان انجام دادین و یه نامه هم دادن متخصص ناباروری ما رو تایید کنه و براشون ببریم اینم تاییدیه پزشکی قانونی از سلامت جسمیمون بود!اونجا که نشسته بودیم حامد در گوشم گفت :شمیم زندانی زنجیری آوردن!گفتم نه بابا صدای هم زدن چای شیرینه،حتما دارن صبحانه میخورن!

وقتی اومدیم بیرون دیدم حامد راست میگه چند نفر زندانی بالباس راهراه آبی و طوسی و زنجیر بسته به پاهاشون آورده بودن،تعدادشون خیلی زیاد بود و همه جا بودن،تو سالن انتظار تو اطاق پزشکها،جلوی در و توی خیابون....دیدنشون خیلی بهمم ریخت...خیلی غم انگیز بود...کی میدونه یکساعت دیگه براش چی پیش میاد و اون بندگان خدا چی شده که سر از اونجا درآوردن:(

بعد اومدیم بیرون وتوی یه دستگاه فوت کردیم و دستگاه بوق نزدو شد تست الکل مون!!

همین سه قلم ناقابل هم شد ۵۳۷هزارتومن!

بعد یه نامه دادن و فرستادنمون حدود چهارصدمتر پایینتر از پزشکی قانونی که ازمایشگاه بود...اونجا هم ۲۱۸ تومن گرفتن که البته بیشتر می ارزید چون هم ازمایش ادرار گرفتن برای تست مورفین،امفتامین و متاامفتامین و هم خون گرفتن برای ایدز و هپاتیت....

بعد هم یه برگه دادن که ۱۲ مرداد جواب ازمایشمون اماده است انشالا.

بعد اومدیم بیرون و حامد خیلی اصرار کرد برم اداره شون و همکارش که خانمی  هست که ایشون هم فرزندخوانده دارن رو ببینم و ظاهرا ایشون منتظر من بودن ولی من خیلی درب و داغون بودم و شرایط پزشکی قانونی و چیزایی که از صبح دیده بودم و بیخوابی دیشب باعث شده بودم حالم خیلی بد باشه،دیگه جلوی مترو پیاده شدم و رفتم خونه.

یکم استراحت کردم و ناهار رفتم خونه مامانم.

پنجشنبه صبح مامان شوید گرفته بود ساعت هشت زنگ زد بیدارم کرد رفتم کمکش کردم پاک کردیم شستیم و بردیم پشت بوم پهن کردیم  بعد من اومدم خونمون نهال اومد پایین یکم حرف زدیم  من جاروگردگیری  کردم و طی کشیدم و نهال رفت حمامو رفت بالا دوباره پیام داد مامان میگه بیا بالا ناهار با ما باش.

ناهار شوید پلو و کوکو سبزی داشتن خوردیم و بعد من اومدم پایین خوابیدم،ساعت پنج نهال و مادرشوهر اومدن پایین و با هم رفتیم خونه مامان من...یه عالمه بزن برقص کردیم و گفتیم و خندیدیم ،میوه شیرینی خوردیم و ساعت هشت برگشتیم،راستش من میخوام یه مهمونی ورود برای دخترم بگیرم و تمام اون روز داشتیم تمرین رقص برای مهمونی دخترم میکردیم و از مهمونی تعریف میکردیم و فکر لباس و پذیرایی میکردیم و خلاصه خیلی خوش گذشت...

پنجشنبه شب دوباره رفتیم بالا و مادرشوهرم پیراشکی گوشت درست کرده بود خوردیم بعد با نهال اینا اومدیم پایین،سامی رو خوابوندیم و خودمون نشستیم نوشیدنی خوردیم و حدودای ساعت یک خوابیدیم.

جمعه صبح ساعت نه بیدار شدیم من و نهال یکم صحبت کردیم بعد حامد بیدار شد رفت سرشیر خرید با نون تازه و امیر هم بیدار شد و با هم صبحانه خوردیم و هرچی اصرار کردم ناهار نموندن و رفتن.من و حامد هم دوش گرفتیم و دراز کشیدیم جلو تلویزیون،ناهار هم زرشک پلو با مرغ درست کردم.بعدازظهر یکم قاطی کردم ولی شب هیولا که شروع شد سرم گرم شد ،حامد هم رفت از سر خیابون ساندویچ فیله مرغ با قارچ خرید و برگشت،بعد هم من سریال دیدم و اونم با دوستش رفت بیرون و ساعت ۲ اومد.

دیروز شنبه ،ساعت هشت پاشدم و بقیه سرشیر رو برداشتم و رفتم خونه مامان اینا ولی در و باز نکردن!برگشتم زنگ زدم ،مامان گفت شیدا رو برده امتحان گواهینامه بده بابا هم رفته پست برای کارت سوختشون!

منم اماده شدم رفتم پلیس +۱۰ برای سوپیشینه که گفت ما انجام نمیدیم و باید برید جمهوری یا مفتح...

دیگه برگشتم مامان یه عالمه خرید تره باری کرده بود.شوید خشک دوباره درست کردیم،پیازداغ،بادمجون سرخ شده ،ترشی کلم و هویج و کرفس...ناهار شیدا باقالی پلو درست کرد که خیلی خوشمزه بود و بعد یه چرت زدیم و بیدارشدیم باقی کار ها رو کردیم.

ساعت شش دیگه تموم شد ،مامان یه شیشه شوید و یه شیشه ترشی و یهظرف هم پیاز داغ داد ببرم برای نهال.

اومدم خونه اماده شدم حامد اومد دنبالم و سریال خنجری رو بردیم که با نهال اینا ببینیم.

یکم با نهال حکم بازی کردیم قهوه و شیرینی خوردیم،شام کرفس و قیمه و مرغ خوردیم،سریال دیدیم و ساعت یک برگشتیم خونه و خوابیدیم.

امروز هم صبح بیدار شدم صورتمو اصلاح کردم و یکم پست قبلی رو نوشتم و. ساعت ده رفتم سوپیشینه،حامد سرراه اومد دنبالم،

کارمون رو انجام دادیم و قراره تا یک هفته جوابش پست بشه.راستی هزینه اش برای هرنفرمون ۴۶۳۰۰ تومن شد.

الان هم هنوز نرسیدم خونه،دارم از گرما هلاک میشم و بین رفتن خونه خودم و رفتن خونه مامانم موندم!!!

دارم میرسم...زود میام از مهمونی امشب و تولد فردا شب تعریف میکنم

فعلا


نظرات 12 + ارسال نظر
ندا شنبه 26 مرداد 1398 ساعت 15:00 http://mydailyhappenings.blogsky.com/

وااااااای شمیم. خیلی خوشحال شددم.
قربونش بشم من. امیدوارم زودتر بیای از ناز کردناش بنویسی
شمیم جونم پیشاپیش خیلی خیلی مبارک باشه و قدمش پر خیر و برکت. مااااااااچ موووووووچ

ممنونم ندا جونم
ایشالا ایشالا زود زود خیلی کم طاقت شدم ندا

رستا چهارشنبه 16 مرداد 1398 ساعت 01:58

سلام تا اونجایی که من میدونم صانعی مرجع تقلید نیستن و خیلیا ردشو میکنن مطمئنی بهزیستی قبولش داره؟

سلام عزیزم
مطمئنم چون نامه رو گرفتم و تحویل بهزیستی دادم و گذاشتن تو پرونده ام

مرجان دوشنبه 14 مرداد 1398 ساعت 22:11 http://http

نمیدونی چقد خوشحالم که اتفاقی اومدم اینجا و دیدم چند مدته داری مینویسی .من همیشه میخوندمت و خیلی دوست دارمت یه جورایی زندگیت مثل خودمه

ای جان ممنونم عزیزم
امیدوارم منظورت از شباهت زندگیهامون داستان ناباروری نباشه

آشتی شنبه 12 مرداد 1398 ساعت 16:01

یعنی جواب امروز حاضره؟
خانم جشن میگیری، صدای موسیقی رو بلند نکن. بچه از خواب می پره. آرومتر بزن و برقص کنین. اصلا شماها برین برقصین، بچه رو بدین من بخوابونم.
ای جووووووونم. دلم غنج رفت از این صحنه. تو داری با پیرهن کوتاه سفید و صورتی می رقصی، منم بچه رو گذاشته ام روی پام دارم م خوابونم. اونم پستونک هنشه. تو هم داری می خندی و میرقصی.
حالا انگار مثلا من ننه پیرزنم که بچه ها رو میخوابونم مادرهاشون برن برقصن!!!!

اخی جواب اونروز حاضر بود و من چقدر تنبلم که این مدت نیومدم این کامنت رو تایید کنم!!!!
عزیزدلمالبته خاله آشتی که من میشناسم فکر کنم از اول تا اخر مجلس فقط اون وسط داره میرقصه

اکرم جمعه 11 مرداد 1398 ساعت 22:21

سلام شمیم جونم ،نمیدونی چقدر برات خوشحالم .چقدر کیف اون پتوی بافتنی ناز دختر رو کردم .چه عشقی ای جانم
فقط یه سوال شمیم جان من نمی‌فهمم مگه اگر دختر جون محرم پدرشوهر بشه اوکی میشه همه چیز؟ و صحبت آقای صانعی چی بوده
ولی واقعا نمی‌دونم خجالت نمی‌کشند این پیشنهادها رو میدن.
و در نهایت مشتاقانه منتظر رسیدن دختر ناز چشم رنگی ات هسنیم

سلام عزیزدلم
قربونت برم ممنونم
اگر محرمیت از طریق صیغه به پدرشوهر باشه،میشه زن بابای همسر،محرم میشه دیگه حتی گفتنش هم خنده داره (خداروشکر دیگه اعصابمو بهم نمیریزه از بس مسخره است)
آقای یوسف صانعی یه فتوا دارن که بچه از کودکی میاد سر سفره پدر و مادر بزرگ میشه محرم هستش به حکم نون و نمک که البته اونم شرایطی داره مثل اینکه تا زمانیکه بچه ندونه فرزندخوانده است این محرمیت برقراره...برای ما که محرمیت برامون مهم نیست،این حکم ارزش داره چون فقط جهت ثبت در پروونده بهزیستی هست و خداروشکر بهزیستی هم همین رو قبول میکنه و کلا در مساله محرمیت زیاد سخت گیری نمیکنه چون مساله اعتقادیه...
عزیزی شما البته دختر چشم ابرو مشکیه ها!فقط احتمالا اگر به من بره چشماش درشته

سسسسسسسسسسسسسسسسس پنج‌شنبه 10 مرداد 1398 ساعت 09:06

هوراا خانم سه‌شنبه 8 مرداد 1398 ساعت 16:27

چقدر بدو بدو

خداروشکر تا الان خوب پیش رفتین

یه کفش اهنی پوشیدم و عین گلادیاتور دارم شمشیرزنان موانع رو از سر راه کنار میزنم

فایزه سه‌شنبه 8 مرداد 1398 ساعت 12:28

سلام
خداراهزاران بار شکر خیلی براتون خوشحالم

لطف دارید

مریم یکشنبه 6 مرداد 1398 ساعت 17:57 http://marmaraneh.blogsky.com

چشمت روشن مامان یکتا، ایشالا خیلی زود بیاد تو خونه و این بدو بدوها تموم بشه

ممنونم عزیزدلم ایشالا

نسیم یکشنبه 6 مرداد 1398 ساعت 15:21

عزیز دلم
خدا رو شکر که کارات داره روبراه میشه
دختر مهربون زیبا

مرسی نسیم جونم

سسسسسسسسسسسسسسسسس یکشنبه 6 مرداد 1398 ساعت 13:57

ممنونم که ما رو بی خبر نمیزاری
خوش خبر باشی بانو همیشه

دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره
شاید یکم دیرشه ولی حتما میام

The یکشنبه 6 مرداد 1398 ساعت 13:54 http://thesh.blogsky.com

امیدوارم زودتر راه بندازن کارتونو
موفق باشین

ممنونم انشالله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد