من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

و عشق و عشق و عشق....

سلام دوستای گل و مهربونم

اگر صبح شنبه بیایید و به وبلاگ من سر بزنین،درست زمانیکه شما دارین منو میخونین ،من تو اطاق عملم.

چهارشنبه وقت داشتیم و با حامد و نهال رفتیم کلینیک ابن سینا.

توی سونو یه فیبروم و یه پولیپ تو رحم من دیدن که سایز بزرگی هم دارن هردوشون و باید خیلی سریع برداشته میشدن.ضمن اینکه من از لحاظ ژنتیکی مستعد سرطان هستم و وجود پولیپ تو بدنم اصلا خوب نیست....

خلاصه که برای شنبه شش و نیم صبح برام وقت عمل گذاشتن .

..دوستتون دارم مهربونایی که هرگز ندیدمتون اما خیلی هاتون صمیمی ترین دوستام شدین....

التماس دعا و حلالم کنید....

شرح مختصر

سلام 

روز بخیر 

روز عشقتون مبارک 

کاش همیشه هرروز هرهفته روز عشق بود..هفته عشق بود...اقلا روزی یکساعت،ساعته عشق بود.... 

من زیاد وقت ندارم زودی حرفامو بزنم و مرخص شم. 

اول دیروز رو تعریف کنم که از شرکت رفتم خونه بابام اینا و ناهار خوردیم و خوابیدیم.شیدا رفت دانشگاه ما هم تا ساعت چهار خوابیدیم و بعد بیدار شدیم چای خوردیم مامانم اینا اماده شدن با هم رفتیم دنبال شیدا .اونا رفتن مطب دکتر و منو دم خونمون پیاده کردن. 

ساعت هفت حامد اومد و یه عالمه نون جو و کشک و تخم مرغ خریده بود....من همونا رو پذیرفتم بعنوان کادوی ولنتاینم  و بهش گفتم چیزی نمیخوام برام بخری.نشستیم به نون جو خوردن با کشک که خیلی خوشمزه بود .نهال زنگ زد یکم با اون مسخره بازی دراوردیم خندیدیم و بعدش من زنگ زدم به مامانم ببینم کجان و چی شد دکتر... 

دکتر به بابام گفته باید باقی روده که تو شکمش مونده رو هم خارج کنن و احتمالا کلستومی تا اخر عمر باهاش میمونه... 

نمیخوام راجع بهش چیزی بنویسم چون اصلا نمیدونم باید ناراحت باشم یا خوشحال بابت اینکه حالش خوبه و مریضیش پیشرفت نکرده...واقعا نمیدونم اما همیشه جای شکر باقیست... 

خلاصه مامان گفت رفتیم برای شیدا خرید کردیم و گفتم شام بیایید اینجا که قبول کرد.اول گفت تخم مرغ میخوریم،بعد قرار شد تن ماهی بگیرن من برنج درست کنم...دوباره بهشون زنگ زدم که تن نگیرین غذا دارم... 

یه عالمه خورش قرمه سبزی تو یخچال داشتم گذاشتم گرم شد برای ناهار حامد هم مرغ و نخودفرنگی سرخ کرده بودم که اونم اوردم و خوردن و اتفاقا چقدر هم خوشمزه بود و خوششون اومد. 

بعد شام هم بهشون چای و هات چاکلت دادم و با عرض شرمندگی میوه مون هم تموم شده بود 

تا ساعت یازده و نیم نشستن و بعد رفتن. 

اینم از دیروز ما و نتیجه دکتر رفتن بابام... 

حالا که رو دور عکس گذاشتنم براتون عکس خریدام رو میذارم ،ضمن اینکه یکی از دوستان هم خواسته بودن عکس تونیکم رو بذارم (تونیکه زیرو روست هاا،یعنی اون شومیز سبزه که البته مغزپسته ایی هست و اینجا رنگش خوب نیفتاده زیره و اون کت استینداره روییش

 

اینم کت تک سفیدی که گفتم

 

 

اینم کیفم که جمعه دو هفته پیش با نهال اینا رفتیم خریدیم 

 

بدرووووووووود  

 

 

 

پ.ن: عکسها حذف شد

التماس دعای فراوان

سلام صبحتون پر از خیر و برکت و شادی 

اووووف الان تاریخ پست قبلیم رو نگاه کردم دیدم مال هفته پیش هست!!!!!ای شمیم تنبل!!!!!!! 

هفته گذشته بیشترش به درد گذشت و خرید ...حالا میگم براتون: 

شنبه رو که یادم نمیاد چه کردم... 

یکشنبه از شرکت رفتم خونه مامانم و خاله بزرگه و دخترداییم رویا اونجا بودن.رویا برای کار پایان نامه اش میاد پیش شیدا .خاله هم اومده بود که با مامانم برن خرید.ناهار خورش بادمجون خوردیم و بعد ناهار خاله کوچیکه هم اومد.تند تند اماده شدن که برن منم دلم قیلی ویلی رفت که باهاشون برم اخه خریدای این سه تا خواهر خیلی باحال و در نوع خودش دیدنیه!!! 

منم اماده شدم و باهاشون راه افتادم و طفلی رویا همه ظرفهای ناهار موند براش هرچی گفتم بذار من بشورم بعد میرم گفت نه تو زود اماده شو برو من میشورم.دیگه ما رفتیم خرید و وای که چقد خوش گذشت...یه عالمه گشتیم و من کلی لباس زیر برای خودم و حامد خریدم با یک مقنعه برای سرکارم.خاله هام هم خرید کردند ولی فکر کنم مامانم جز یک مقنعه برای شیدا چیزی نخرید! 

دنبال مانتو بودم برای خودم و شلوار برای خودم و حامد همینطور پیراهن و کلا لباس عید برای خودم و حامد که هیچ کدوم نبود!یعنی نبودااااااا!اصلا جنسها خیلی اشغالن 

خلاصه فقط یه تونیک خیلی خوشگل دیدیم که من به نفع خاله کوچیکه کنار رفتم تا اون بخردش به هر حال اون بچه داره و نمیتونه باز وقت بذاره و بره دنبال لباس!از شانسش مغازه هه همسایه مامانم اینا دراومد و تونیک 180 تومنی رو بهمون صد تومن داد!!!یعنی ببینین چقدر روش میکش!!!! اها یه کت تک سفید هم برای خودم خریدم که خیلی خوشمله

دیگه ساعت شش و نیم بود بعد از پنج ساعت پیاده روی به حالت افقی برگشتیم خونه.بلافاصله جلوی در خونه مامانم که رسیدیم  حامد زنگ زد و گفت دارم میام دنبالت.رویا هم کارش تموم شده بود و میخواست بره.بابام هم رفته بود جواب ازمایشش رو بگیره و خونه نبود. 

من انقدر خسته بودم که دیگه تحمل نداشتم بمونم تا بابا بیاد و با رویا و حامد اومدیم.حامد رویا رو گذاشت دم خونه زنداییم و ما هم رفتیم خونمون.(رویا الان شش هفت ماهه که کرکره خونش رو کشیده پایین و خونه زنداییم و مامانبزرگش که نزدیک هم هستن زندگی میکنه...وضع مالی شوهرش عاالیه و خیلی هم شوهر خوب و موقری داره ولی از اول ازدواج نتونست خونه خودش بمونه به بهونه دور بودن خونش از محله ایی که همه ما فامیلی توش زندگی میکنیم...دیگه این شد که اکثر اوقات خونه داییم بود و گاهی میرفت خونش سر میزد ولی الان چندین ماهه که حتی نرفته سر بزنه و حتی پسرش رو دم خونه مامانش ثبت نام کرده برای پیش دبستانی!!!!اینا رو نوشتم چون برام خیلی عجیبه ...ادمی مثل من که هرشب باید تو خونه خودش بخوابه وگرنه دق میکنه این چیزا براش غیر قابل هضمه!!

اونشب که من همش خواب بودم و بقیه اش رو یادم نیست....دوشنبه دوباره رفتم خونه مامانم اینا و بابا و مامان رفته بودن برای اسکن بابا. 

من تندی مرغ گذاشتم تو زودپز و برنج درست کردم که میان غذا داشته باشیم که یکساعت بعدش مامان زنگ زد و گفت میخوایم غذا بگیریم کیا اونجا هستن؟ گفتم بیاین خونه من غذا گذاشتم!! 

رویا هم دوباره اومد و مامان اینا هم اومدن و ناهار خوردیم.خاله کوچیکه یهو سروکله اش پیدا شد و دیدم تونیک رو اورده که با مامانم ببره پس بده! 

من گفتم ول کن نمیخواد ببری خیلی خوشگله که!گفت شوهرم چیزی نگفت هااا ولی از نگاهش فهمیدم خوشش نیومده!!!الکی میگفت !حالا معلوم نیست چرا نخواستش ولی من ازش گرفتم و پوشیدم و اتفاقا همه حتی بابام که خیلی مشکل پسند هست و بسیار هم خوش سلیقه خیلی خوششون اومد و تونیک شد مال من! 

سه شنبه فکر کنم علایم اولیه خاله پری بود و چیزی دیگه ازش یادم نمیاد. 

چهارشنبه صبح رفتم ازمایشات هورمونی م رو بدم .منو فرستاد خونه که برو دوساعت از خواب بیدار شدنت که گذشت بعد بیا! 

من برگشتم خونه و زنگ زدم به مدیر عاملمون و گفتم امروز نمیتونم برم شرکت...ساعت ده دوباره رفتم ازمایشگاه و ازمایشم رو دادم و برگشتم خونه استراحت و کتابخوانی تااا ساعت چهار. 

ساعت چهار یه دوش گرفتم و زنگ زدم مامانم اومد دنبالم.اول اومدیم شرکت شومینه رو که روشن مونده بود خاموش کردیم چون پنجشنبه و جمعه نمیومدم شرکت و ترسیدم خدایی نکرده اتفاقی بیفته!مامان یکم میوه خرید و رفتیم خونشون.برای شام خاله بزرگه و دخترخاله ام رو دعوت کرده بود. 

از ساعت پنج تا هفت من دراز کشیده بودم و شیدا ناخن هامو مانیکور میکرد و لاک میزد.ساعت هفت خاله اینا اومدن و ساعت هشت هم حامد اومد. 

اونشب هم خیلی خوش گذشت و همش به بگو بخند و دیدن البومای قدیمی گذشت.تا ساعت دوازده و نیم اونجا بودیم و بعدش برگشتیم خونمون. 

پنجشنبه از خواب که بیدار شدیم هردومون دلمون میخواست بریم بیرون.صبحانه رو که خوردیم حامد زنگ زد خونشون و گفت ما میاییم اونجا.با موتور رفتیم و دیدیم پدرشوهر داره در خونشون رو رنگ میزنه.اها مامانم هم از شب قبلش برای حامد خورش قرمه سبزی داده بود چون حامد رژیمه و فقط مرغ و سوپ جو خورد مامانم سهم خورشش رو داد ببرم فرداش بخوره.حاج خانم همسایمون هم همون صبح برامون اش رشته اورده بود که من هردوی غذاها هم قرمه سبزی هم اش رشته رو بردم خونه مادر شوهر. 

وقتی رسیدیم حامد موند دم در و توی رنگ زدن به باباش کمک کرد.من و نهال و سامی و امیرو علی و مادرشوهر هم عین قحطی زده ها افتادیم روی اش رشته و تا ته خوردیمش و برای حامد و باباش هم نگه نداشتیم حالا خوبه ناهار خودشون اش جو داشتن!! 

بعداز ناهار یه چرتی زدیم و امیر شوهر نهال هم از سرکار اومد و نشستیم به چای و میوه خوردن.بعد هم دوست پدرشوهرم با مادرش اومدن اونجا و دوساعتی نشستن.اقاهه چقدر هم تز تربیتی داشت برای سامی!!!!!حالا اگر دو تا بچه های خودشو ببینید غش میکنین از خنده بس که بی تربیتن!!!!!!! 

هی هم به من و حامد میگفت چرا بچه دار نمیشین و زود باشین و...اخر سر که داشت میرفت برگشت گفت پس شمیم خانم انشالله سری بعد که اومدم نی نی شما هم اینجا باشه هاااا...منم گفتم وااا عمو یعنی انقدر دیر میخواین بیایین؟!! 

یه جا هم بهش گفتم عمو من همسن دختر شمام هاااااا(دخترش چند ماهی از من بزرگتره و هنوز ازدواج نکرده) 

ساعت هشت حامد و امیر رفتن دل و جگر خریدن و وقتی برگشتن خودشون شستن و خورد کردن و سیب زمینی سرخ کردن و یه جغوربغور معرکه درست کردن که البته تا ده و نیم ما گرسنه نشسته بودیم!استیج دیدیم و شام خوردیم و ساعت دوازده هم برگشتیم خونه. 

یه جا وسط بحث های فلسفی و تربیتی دوست پدرشوهر حامد بلند شد اومد طرف من و یه سیب که با پوستش گل درست کرده بود گرفت سمتم!!!انقدر با نهال خندیدیم انگار داشت یه دسته گل به من تقدیم میکرد!!سیب رو قاچ کردم و ازش به همه دادم گفتم بخورید این سیب عشقه...انقدر که ذوق از خودم در کردم حامد خوشش اومد و یه خیار هم به همون روش درست کرد و باز بهم تقدیم کرد که دیگه از خیاره به کسی ندادم و همشو خودم خوردم ازشون عکس گرفتم اگه بتونم میذارم اینجا ببینید.   

 

جمعه با مامانم و شیدا و خاله رفتیم خرید.اول قرار بود دختر خاله ام هم بیاد که بچش تب کرد و نیومد.ما رفتیم و چقققدر خسته شدیم...افتضاح بود ...تا ساعت پنج بیرون بودیم و هیچی نتونستیم بخریم.فقط شیدا یه لاک خرید.تازه رفتیم یه جا ساندویچ بخوریم که تو ساندویچ من یه چیزای سوخته هم درومد که من نتونستم لب بزنم و حالم بهم خورد و ناهار هم نخوردم!! 

صبحانه هم نخورده بودم و فقط از صبح نیم کیلو حاجی بادومی خریدم و یکی یکی میخوردمش که غش نکنم... 

وقتی رسیدم خونه از شدت سردرد تهوع داشتم.یه اب قند درست کردم خوردم و افتادم رو تخت...شوهر نهال اومده بود پیش حامد و خونمون رو عین دسته گل تمیز کرده بودن.همه کارهامو کرده بودن و خیلی حاااال داد...ساعت هفت که بیدار شدم سرم خوب شده بود و حامد هم چای دم کرده بود خوردم و خوب خوب شدم.بعد هم کباب گرفتیم خوردیم .یکم نشستیم به گپ زدن و بعد از دیدن استیج هم خوابیدیم. 

راستی خداروشکر فراز حذف شد از اول هم رو مخم بود 

همینا دیگه....حالا امروز هم میرم خونه بابام اینا قراره که ساعت شش مامان و بابا برن دکتر و جواب ازمایش و اسکن رو نشون دکتر بدن.دعا کنین بگه وضعیتش خیلی خوبه خیالمون رو راحت کنه...خدا کنه دیگه شیمی درمان نخواد....تورو خدا دعا کنین خیلی.... 

قربانتون...فداااتون...بوج بوج

خونه تکونی مادرشوهر

سلام صبح بخیر 

حال و احوال خوبه الحمدلله؟ 

ما هم خوبیم شکر خدا.... 

هوا دوباره گرم شده و من توی شرکت نشستم بدون اینکه حتی شومینه رو روشن کنم .بسیار هم دلم چای و صبحانه میخواد ولی حسش نیست پاشم بیارم بخورم.... 

چهارشنبه رو یادتونه گفتم برنامه ام معلوم نیست؟خوب معلوم شد نهال زنگ زد و گفت نمیرم بیمارستان و منم تاختم به سمت خونه مامان اینا و ناهار یادم نیست چی خوردیم فقط یادمه موهای مامانم رو رنگ کردم و انقدر که سرفه کردم بابام ترسید و به زور بهم شیر دادن بلکه یکم اروم شم.اخه من چند سال پیش عین احمقا جو کزتی گرفتم و جرمگیرو وایتکس و پودر ماشین لباسشویی رو با هم قاطی کردم و افتادم به جون سرویس های بهداشتی به امید اینکه همه جا ضدعفونی بشه ولی چشمتون روز بد نبینه که تا یک هفته خون بالا میاوردم!یادمه شب اول که اینکارو کردم اصلا نمیتونستم نفس بکشم ....دیگه از اونموقع ریه هام حساس شده و اونروز بوی رنگ موی مامان رفت تو ریه ام و سرفه هام شروع شد... 

ساعت دو خاله کوچیکه اومد که موهاشو رنگ کنم که دیگه بخاطر وضعیت خرابم مامان براش رنگ کرد.بعدازظهر پیشمون موند و بچه هاش یکی یکی اومدن و مامان برای شام نگهشون داشت.خاله به من اصرار کرد حالا که ما اینجاییم تو هم بمون که دیگه حامد که زنگ زد بهش گفتم و اوکی رو داد.مامان برای شام قرمه سبزی ایی درست کرده بود که عجییییب خوشمزه بود!!!!!!شیدا هم هوس کرده بود چیکن استروگانف درست کنه که اونم خوشمزه شده بود.شام رو خوردیم و بعد هم یکم نشستیم به تعریف و خنده وساعت یازده هم اومدیم خونه. 

پنجشنبه از صبح تروتمیزکاری کردم و لباسشویی روشن کردم تا ظهر.ساعت یک هم اماده شدم و رفتم خونه دایی کوچیکه که ایندفعه دوره خونه اونا بود.اونجا هم باز کلی بزن و برقص و خوش گذرونی بود.ایندفعه پسر پسرخاله ام که دوسالشه باهام رفیق شده بود و از تو بغلم تکون نمیخورد!انقدر هم بامزه است و ریزه میزه و بور و خوشششگل که دلت میخواد بخوری این بچه رو!خلاصه خیلی مزه داد .... 

بعدازظهر هم مامان زنداییم رو بردم رسوندم خونشون وبا مامان اینا برگشتیم خونه اشون.تا هفت و نیم بودم و بعدش حامد اومد دنبالم و اومدیم خونه خودمون.اها سرراه رفتیم جیگر زدیم بر بدن و بعد رفتیم خونه 

جمعه صبح بیدار شدیم حامد دوش گرفت من صبحانه اماده کردم خوردیم و ساعت یازده و نیم رفتیم خونه مادرشوهر.خوب من هفته ایی یکبار یه ناهار جمعه رو میریم خونه اشون واونجا هم دست به سیاه و سفید نمیزنم!نه که نخواااام...خودش نمیذاره!ناهر که قبل از اینکه من برم اماده کردن و ظرفها رو که ماشین میشوره و بعدازظهر هم میام خونه دیگه ...ولی دیروز رفتم اونجا دیدم نهال روز قبلش پنجره ها رو تمیز کرده و پرده هارو دادن خشکشویی و زدن .گفتم خوب میومدم کمکتون.دیوارهاشون هنوز مونده بود منم دیگه تا لباسهامو دراوردم گفتم بذارید دیوارهارو من تمیز کنم! 

مادرشوهر هی اصرااار که نه و حالا بیا بشین و یه چای بخورو گفتم نه بذارید اول تمیز بشه بعد دیگه با خیال راحت میشینیم!!!خلاصه تی چرخشی رو اورد و افتادم به جون دیوارها...نهال هم پشت من تابلوهارو تمیز میکرد و زیر مبلها رو تی میکشید و خلاصه ساعت دو تموم شد. من تو این یازده سال که از ازدواجم میگذره این دومین بار بود که خونه مادرشوهرم کار میکردم!!!یکبار هم بعد از بازسازی خونشون رفتم کمکشون اثاث هاشون رو چیدیم.اها یکبار هم بابابزرگ حامد فوت کرده بود و من و مامانم و نهال از بهشت زهرا برگشتیم خونه و تا اونا برن سالن ناهار بخورن ما اومدیم خونه رو ترو تمیز کنیم و اب و چای اماده کنیم من گفتم جارو میشکم که سیم جارو برقی گیر کرد به میوه خوری کریستال گرون قیمت مادرشوهرم و چپه شد افتاد خورد شد....بنده خدا هی میگفت چشم و نظر بوده و قضا بلا بوده ولی از اون به بعد دیگه هیچ کاری به من نداد!!

خلاااااصه.....پسرها  رفته بودن بالا و جوجه کباب درست میکردن.ساعت دو ونیم دیگه جوجه ها هم اماده شد و اوردن پایین خوردیم .بعد ناهار هم جلوی تی وی دراز کشیدیم و چرتکی زدیم و ساعت پنج هم بیدار شدیم میوه و چای خوردیم و برگشتیم خونه خودمون. 

یه عالمه بادوم زمینی با روکش پنیری و چیپس و ماست خوردیم.استیج دیدیم.ساعت دوازده هم خوابیدیم... 

همین دیگه....میبینم که دختر خوبی شدم و تند تند دارم مینویسمامروز یه جایزه خوب به خودم میدم 

به خدا میسپارمتون مراقب خودتون باشین

هانا بیا هانا بیا.........

سلام و صد سلام به دوستای گل همیشه مهربونم 

خوبین خوشین سلامتین؟ 

عاقا ما دیروز رفتیم استارت پروژه بی بی میکری رو زدیم و اومدیم....ولی الان که نشستم در خدمت شما حسابای خودم و حامد صفر شده و تازه صدتومن به حساب تنخواه شرکت که دستم بود هم بدهکار شدم چقدر گرونه لامصبا مگه ما چیکاره ایم اخه؟ 

یادم نیست از کجا گفته بودم؟! 

حالا از شنبه مینویسم اگر تکراریه ببخشید دیگه به بزرگیتون... 

شنبه از شرکت رفتم خونه خودمون مامان اینا هم خونه خاله دعوت بودن هم ناهار هم شام و هرچی به من گفتن بیا حال نداشتم و نرفتم به جاش یه پتو کشیدم رو سرم و تا ساعت شش و نیم خوابیدم.انقدر چسسبید که نگو.... 

یکشنبه خانم مدیر عامل شرکت بیمارستان بستری بود و من میخواستم برم عیادتش.اول نهال گفت من باهات میام .بعد مامان گفت من باهات میام دیگه نهال سردرد داشت و شوهرش هم شبکار بود و بچه اش زابراه میشد بهش گفتم تو نیا. 

بدو بدو رفتم خونه ناهار خوردم اماده شدم وتوی مترو با مامان قرار گذاشتم من متروی دم خونمون سوار شدم مامان و شیدا یه ایستگاه بعد از من سوار شدن و همدیگه رو دیدیم.یه بسته شکلات خوشگل موشگل هم براشون بردیم.شیدا رو نشوندیم بیرون تو راهرو و من و مامان رفتیم عیادت.طفلی انقد خوشحال شد کلی تشکر کردو گفتن خیلی زحمت کشیدین و از این حرفا اما من واقعا دوست داشتم برم دیدنش.اخه وقتی بابا بیمارستان بود میدیدم چقدر از دیدین فامیل و اشنا خوشحال میشه و این حس رو میگیره که چقدر برای دیگران مهمه که اومدن ببیننش از اون به بعد هرکس بشنوم بستری شده فورا میرم عیادتش حتی اگر فامیل یا اشنای دور باشه.... 

اها یه اتفاق باحالی هم افتاد...وقتی تو مترو بودیم شیدا طبق معمول داشت بلند بلند حرف میزدو الکی میخندید.این ابجی کوچیکه ما یکم که چه عرض کنم یکم بیشتر از یکم خوش خنده تشریف دارن و وقتی میفته رو دنده خنده دیگه هیچی جلودارش نیست انقدر میخنده تا اخر صدای بابام یا مامانم یا منو درمیاره.اون روز هم داشت الکی میخندید و مسخره بازی درمیاورد.اها اینم بگم بعضی دوستان که عکس های ما رو دیدن حتما دیدن که شیدا ماشالله قد بلند و هیکلش خیلی درشت تر از من و مامانمه.خلاصه تو مترو یه خانومه اومد به من گفت ببخشید این خانم(اشاره کرد به شیدا)ازدواج کردن؟ 

من فهمیدم چی میخواد بگه خندم گرفت و زدم به شونه مامانم و گفتم ببین این خانم چی میگن؟ 

دوباره سوالش رو از مامانم پرسید و مامانم بنده خدا مونده بود چی بگه!گفت نه ولی خیلی بچه است همش نوزده سالشه! 

خانومه گیر داده من یه پسر دارم مهندسه ال و بله دختر قد بلند و خوش قدوبالا میخواد ...هی از مامانم که نه و از خانومه اصرار... 

اخر سر گفت حالا دختر دیگه شبیه این سراغ ندارین تو فامیلتون!مامانم میگفت نه بخدا خانوم...خانومه میگفت حالا شما شماره منو یادداشت کنید!!!!!!!!!! 

شیدا هم که اونطرف ولو شده بود از خنده کف مترو... 

بقول مامانم شوهری که بخواد تو مترو پیدا بشه تو راه آهن کارش به طلاق میکشه 

مردم چی فکر میکنن!طرف فامیلته ،اشناست ،دوست خانوادگیته بعد ازدواج شاخ درمیاری از بس این خانواده رو نمیشناختی و یهو یه چیزایی ازشون روو میشه که هنگ میکنی بعد بعضی ها تو مترو و اتوبوس دنبال سرنوشت و اینده بچه هاشون میگردن!!!!!مگه داریم مگه میشه؟!!!!!!!! 

دیگه اونشب با مامان اینا برگشتم خونشون و تا هفت بودم و بعد حامد از باشگاه اومد دنبالم و باهم برگشتیم خونه. 

دوشنبه بعد از شرکت رفتم خونه و خوابیدم تا پنج و نیم!خیلی حال داد 

بعد بیدار شدم هول هولکی رفتم حمام و بعد هم موهامو درست کردم وارایشو شام خونه نهال بودیم برای امیر تولد گرفته بود.حامد ساعت هفت اومد .مادرشوهر هم زنگید که جلوی در پارکینگمون ماشین گذاشتن و نمیتونیم ماشینمون رو دربیاریم و شما اگر با موتور نمیرین مارو هم ببرین.که خوب قرار بود ما با موتور بریم و شب هم اونجا بخوابیم ومنم فرداش مرخصی بگیرم که بعدازظهر از اونجا برم کلینیک که دیگه چیزی نگفتم و بهشون گفتم اماده باشین حامد اومد میایم دنبالتون با هم میریم. 

حامد که اومد یکم غر زد که مگه قرار نبود با موتور بریم و ...بهش گفتم انقدر نق نزن حالا که اینجوری شده دیگه حالمون رو خراب نکن! 

خلاصه رفتیم و جاتون خالی شام فسنجون عاالی پخته بودن و بعدش هم تارت میوه خوردیم که بسیار خوشمزه بود و شهرزاد دیدیم و ساعت یازده هم برگشتیم.تازه کادو هم ندادیم 

دیروز صبح بیدار شدم و هیچ جوره حال اومدن شرکت رو نداشتم .نه که حرف مرخصی پیش اومده بود تنبل شده بودم و دلم نمیخواست از خونه بیام بیرون...به مدیرمون زنگ زدم و گفتم امروز نمیرم شرکت.بعد تمام مدت زیر پتو لم داده بودم و با گوشیم بازی میکردم و چرت میزدم.ساعت دوازده پاشدم یه چای گذاشتم و نهال هم برامون فسنجون داده بود گرم کردم کمی خوردم و برای حامد هم گذاشتم و دیگه ارایش کردم و اماده شدم تا حامد رسید.تند تند ناهارشو خورد و با هم رفتیم دم مدرسه سامی از مدرسه گرفتیمش و رفتیم خونه نهال.دیگه بالا نرفتیم سامی رو تحویل دادیم موتورمون رو هم همونجا گذاشتیم و با تاکسی رفتیم کلینیک. 

از بدو ورودمون یه نفر باهامون مشاوره کردو فرستادمون صندوق.بعد من رو جدا فرستادن مشاوره و ازمایش.از حامد هم ازمایش گرفتن و اونم فرستادن پیش دکتر مردان.البته هردومون با هم میرفتیم هااا منظورم اینه که جدا جدا بررسیمون میکردن. 

تا دلتون بخواد هم پول دادیم و ساعت پنج دیگه کارمون تموم شدو با جیبا و کارت خالی برگشتیم خونه نهال اینا.حالا باید منتظر بشیم تا نتایج ازمایش هامون اماده بشه و منم سیکل ماهیانه ام شروع بشه و روز هشتم تا دهمش دوباره بریم کلینیک. 

وقتی برگشتیم نهال برامون چای و میوه و تنقلات اماده کرده بود خوردیم و بعدش هم عدسی درست کرد اونم خوردیم بعد من رو پای نهال خوابیده بودم بازی میکردم اونم با موهام بازی میکرد و اشک میریخت... 

اخه یکی از دوستاش طفلی یکماه پیش ریه اش به مشکل خورده و رفته بیمارستان حالا بعد از یکماه تمام اعضای بدنش رو از دست داده و رفته تو کما و فقط با دستگاه زنده است...نهال هم خیلی براش ناراحته و غصه میخوره دیشب که اونجا بودم همش منو بو میکرد و میگفت دوستم اینجوری شده من انقد حالم بده اگر تو طوریت بشه من چیکار میکنم!بعد اینا رو جدی میگفتاااا با بغض و اشک!!!بعد هی منو بو میکرد هی منو میبوسید و اشک میریخت....منم که انقد خوشم میاد یکی با موهام بازی کنه هی سوز دلش رو زیاد میکردم و از مردن و رفتنم براش میگفتم که بیشتر دست به موهام بکشه 

خلاصه اخرشب هم برگشتیم خونمون و من تقریبا پشت موتور خواب بودم...بلافاصله هم که رسیدیم رفتم تو تخت و تا امروز ساعت هشت و بیست دقیقه حتی تو جام پهلو به پهلو هم نشدم! 

امروز هم که اومدم شرکت و برنامه ظهرم هنوز مشخص نیست.اگر نهال بخواد بره بیمارستان عیادت دوستش من میبرمش.اگر هم نره که ناهار میرم خونه مامانم اینا . 

همین دیگه شما هم مراقب خودتون باشین.ماسک بزنین هوا الوده است.از این ماسک فیلتر داراهاااا نه از اون بی خاصیت ها!چای سبز بنوشید بخور گلاب و کمپرس یخ برای صورتتون هم فراموش نشهبه خدا میسپارمتون...بای بای