من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

قصه ترسناک

امروز همسر نرفت اداره

من هم ظهر هم بعدازظهر باشگاه دارم و روزای اینطوری بین ساعت باشگاهمون با دوستم میومدیم خونه ما …یه تایم دوساعت و نیمه بین سانس که خونه ما نزدیکه و خونه دوستم دوره…امروز احتمالا بریم کافه پایین باشگاه بشینیم اون دوساعت و نیم رو

دیروز خیلی هوا تمیز بود

از صبح کلی تمیزکاری کردم و گرشاسب رو روشن کردم بعدم رفتیم خونه مامانم ناهار خوردیم و من پیاده رفتم ارایشگاه برای ناخنم(اها راستی اون خانوم هم باشگاهی کنسل شد گفت همه ژلام صورتیه و ژل بیرنگ ندارم و خلاصه خودش کنسل کرد)

وقتی هم کارم تموم شد دوباره پیاده برگشتم و نفس کشیدم و لذت بردم از اکسیژن

رسیدم خونه مامان اینا و پیشنهاد دادم دوباره بریم بیرون

مامان و نبات هم اماده شدن و اول رفتیم پارک یکم تاب و سرسره بازی و بعد هم قدم زنان یکم خرید کردیم و برگشتیم خونه

شام سبزی پلو با کوکو درست کردم و اتاق بازی کردیم و نبات تا ته غذاشو خورد

یه روز باید بنویسم از همون روز اول که نبات اومد خونه تا همین وعده اخری که بهش غذا دادم چه پدری ازم درومده!

خلاصه شامش رو تا ته خورد و رفت بالا 

ما هم شام خوردیم و فرید دیدیم و نبات اومد و بعد از دومین قصه ترسناک خوابمون برد…

اینم باید تعریف کنم که چندوقته قصه ترسناک جزو سرگرمی های نبات شده و چشمش رو باز میکنه میگه قصه ترسناک بگو و این روند در طول روز ادامه داره تا شب و موقع خواب….

قصه ها هم همه فی البداهه و معمولا موجود ترسناک که یا موموعه یا ممدقلی یا شیطون یا روح یا اسکلت یا دیوولی یا النا که این دوتا اخری شخصیت های ابداعی خودمن …

هرچی تو این چند سال سعی کردم نترس و شجاع باربیارمش و بارها توضیح دادم که اینا وجود ندارن مثلا مومو گریمه،ممد قلی اسنپ چته،روح یه ادمه ملحفه کشیده رو سرش،اسکلت کسیه که غذا نمیخوره و لاغر شده،شیطون وجود نداره وخلاصه فایده نداره که نداره

تو حرف میگه اینا وجود ندارن و حرفای خودمو به خودم تحویل میده اما در عمل تنها تو اتاقش نمیره،دستشویی نمیره حتی دائم برمیگرده پشت سرشو نگاه میکنه کسی نباشه…

منم سعی میکنم قصه های ترسناک رو کمدی کنم یا قهرمان قصه خود نبات بشه و موجود ترسناک قصه رو شکست بده،اونم غش غش میخنده یا میگه مامان این قصه که ترس نداشت،یه قصه بگو تیلیک تیلیک بلرزم!!!!

خودآزاری داره بچم:)))))

حالا مثلا بخوام قصه ورودش به خونه رو تعریف کنم یا از نوزادیش قصه بگم….غرررر غرررر که قصه خودمو نگو،غصه ترسناک بگو…

اینم شانس مایه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد