من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

موقت

سلام عزیزای دلم

ممنون بابت تبریکاتتون

ولی فکر کنم اشتباه رسوندم منظورم رو

من فقط گفتم احساس زنی رو دارم....

من باردار نیستم 

حالا میام و مفصل براتون مینویسم

از ذوقتون کم نشه که به اندازه یه حاملگی شایدم کمتر نی نی داره میاد....

ببخشید الان نمیتونم بیشتر بنویسم چون امتحان دارم زود برم درس بخونم

سه شنبه امتحانام تموم میشه شاید چهارشنبه نوشتم

فعلا

مادرانه هایم شروع شد

احساس زنی رو دارم که بعد از سالها حسرت و انتظار برگه مثبت ازمایش تو دستشه و ناباورانه بین زمین و هوا قدم برمیداره

صندلی گوگولی من

انقدر این دو هفته سریع گذشت که اصلا هیچی یادم نیست!

یکشنبه از صبحش دانشگاه بودم،جلسه اخر یکی از کلاسام بود که تموم شد،بعد کلاس طراحی داشتیم که میوه کشیدیم:)بعد کلاس رنگ که به عالمه پله های تنالیته رنگمون رو درست کردیم!اهان راستی همون روزم پریود شدم و خیلی ضعف داشتم،بعد از اون هم کلاس نور و ساعت شش تموم شد حامد اومد دنبالم.نهال رو نزدیک خونشون پیاده کردیم رفت و خودمون اومدیم خونه.از خستگی له بودم برا حامد افطار اماده کردم و نشستم ماسکم رو رنگ کردم بعد هم لالا.

دوشنبه نهال نیومد خسته بود منم همچنان خسته بود اسنپ گرفتم و رفتم ...من و دوستمم کلاسهامون رو رفتیم،ماسکمون هم تحویل دادیم و نمره مون رو گرفتیم و یه کلاس دیگه هم به سلامتی تموم شد!

سه شنبه دوباره اسنپ گرفتم و برا یه واحد وصیت پاشدم تا دانشگاه رفتم نکنه جلسه اخرش باشه و حذفمون کنه،عاقا تشریف نیاورده بودن!

نهال تفسیر داشت رفت،من و دوستمم از فرصت استفاده کردیم و طرح هامون رو تکمیل کردیم تا کلاس نهال تموم شه...

بعد از اون یادم نیست فکر کنم رفتم خونه نهال اینا!!!!

چهارشنبه صبح طراحی صحنه رو رفتیم و برای بازیگری رفتیم به استاد گفتیم نمیایم و بازیگرم اومد و تمرین کردیم،بعد از ظهرش هم باز یادم نیست:/اهان یادم اومد!با نهال اسنپ گرفتیم اومدیم خونه ما،اون رفت بالا منم رفتم خونه مامانم اینا و با بابام شروع کردیم ماکتم رو درست کنیم...که البته نشد چیزی که دلم میخواست!غروب حامد اومد خونه و گفت دوستاش با خانوم و بچه هاشون رفتن پارک و خیلی دوست داشت ما هم بریم...بعد از افطار اماده شدم رفتیم،چهار تا خانواده بودن،بد نبود خوش گذشت،هر چند که به حامد هم گفتم خیلی خانومهای خوبی بودند اما من واقعا حرف مشترکی باهاشون نداشتم!!

پنجشنبه از صبح دوباره مشغول درست کردن ماکت بودم وشب هم  افطار خونه خاله ام دعوت داشتیم که ساعت هشت رفتیم و تا دوازده اونجا بودیم،خاله حلیم درست کرده بود و شام هم باقالی پلو با مرغ خیلی خوشمزه...کلی خوش گذشت...

جمعه صبح رفتیم بالا،نهال با کمک باباش ماکتش رو ساخته بود،پدر شوهرم گفت تو هم بیار برات بسازیم...برادرشوهرم رفت از خونه مامانم وسایلم رو اورد و شروع کردیم...تا ساعت هفت و نیم  مشغول بودیم اما بازم نشد اونچه که باید میشد!

اومدیم پایین و حامد خودش یه الگو کشید و برام دراورد خیلی بهتر بود...قرار شد دوباره وسیله بخرم با الگوی حامد درست کنیم...شب هم حامد رفت احیا و منم خوابیدم.

شنبه صبح جلسه اخر کلاس کامپیوترمون بود که اونم تمام شد به سلامتی!استاد جان هم فرمودن نمیخواد امتحان کتبی بدین که دیگه بسیار خوش خوشانمون شد؛)

بعد بازیگرم اومد و رفتیم پلاتو که با نور و صوت تمرین کنیم،سالاد مرغ هم گرفته بودیم با نون داشتیم میخوردیم که مسئول پلاتوها یهو سررسید ودعوامون کرد که روز عزیز همه روزه هستن شما نشستین ناهار میخورین!!:/

خلاصه تمرین کردیم و بعد هم استاد اومد و اجرا کردیم و خیلی خیلی هم خوب دراومد و خیالم راحت شد...ولی خیلی خسته شدیم تصمیم گرفتیم یکشنبه کلاسا رو نریم.

یکشنبه دفتر دستکم رو زدم زیر بغلم رفتم خونه مامان اینا که اونجا کارهامو انجام بدم،مامان گفت دختر خاله اثاث کشی کرده و دست تنهاست دارم میرم کمکش...منم گفتم میام...اسنپ گرفتم رفتیم .کارگر داشت نظافت میکرد،شوهرش دیوار رنگ میکرد،شوهرخاله ام کولر سرویس میکرد ،پکیج خراب بود سه تا تعمیر کار اومد....خلاصه بلبشویی بود ولی تا حدی کاراش انجام شد و همه چیز باز شد و سرجاش گذاشته شدولی خوب تکمیل نشد...بعد شوهر دختر خاله ام من و مامان رو اورد خونه و پسرش که پیش شیدا بود رو برد.

منم تا رسیدم خونه حامد داشت افطار میکرد،برادر جان دیدیم من رفتم حمام ،حامد هم رفت احیا.

دوشنبه از صبح که بیدار شدم مشغول کارهای طراحی شدم،حامد تا ساعت سه خواب بود!منم از فرصت استفاده کردم و کلی کار انجام دادم!

بعد از افطار سریال دیدیم و بعد رفتیم وسیله های ماکت خریدیم و تا ساعت سه نصفه شب داشتیم ماکت درست میکردیم!!پله های گرد و لته های کناری و پشتی و یه صندلی راک درست کردیم...کمرم دیگه صاف نمیشد!!!

امروز هم از هشت و نیم بیدار شدم و دوباره کار و کار و کار...حامد ناهار اومد خونه،نیم ساعتی بود و بعدش رفت .منم تا همین الان داشتم جزوه مینوشتم و الان که تموم شد گفتم واسه امشب دیگه کافیه!فعلا جمع کردم کاسه کوزه مو تا ببینم تا اخر شب طاقت میارم :)))

حامد اومد گفت ضعف کردم یه چیز بده بخورم،دید محل نمیگذارم خودش رفت نون پنیر و چای اورده نشسته جلو من داره میخوره:/منم گرسنه شدم برم بخورم یه لقمه؛)