من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

هفته نامه

سلام سلام 

از اون هفته تا حالا  هی میخوام بیام بنویسم هی تنبلی میکنم....خجالت زده ام از روی بلاگ اسکای خجالت میکشم 

یکشنبه که گفتم رفتم مشاوره دوشنبه هم خاله پری اومد و من اعصابم اروم شد .همون روز مامان اینا رفتن برای گذاشتن پورت که نشده بود و مونده بود برای بعد. 

دوشنبه ظهر من رفتم خونه مامان اینا و قرار بود یکی از آشناها از میدون براشون سبزی و میوه و ..بیاره .مامان ازم خواست برم اونجا که اون بنده خدا پشت در نمونه.منم تا زسیدم نخود پلو درست کردم که بابا و مامان که میرسن ناهار داشته باشیم .همچین که زیر گازو روشن کردم مامانم زنگ زد که ما ناهار بیرون میخوریم! 

یکم مرغ و بادمجون و ماکارونی داشتن منم گرم کردم برای خودم و خوردم.نخود پلو هم گذاشتم بپزه برای یه وعده دیگشون. 

شب یادم نیست اما سه شنبه ناهار رفتیم خونه مامانم اینا ونخودپلوی من رو خوردیم با بادمجون هایی که دیروز از میدون رسیده بود و باباجونم خودش هممه رو سرخ کرده بود.بعد ناهارم بابا و حامد خوابیدن و من و مامانHAY DAY بازی میکردیم.حامد که بیدار شد بهش گفتم اووووووه چقدر خوابیدی! 

گفت مگه تو گذاشتی بخوابم هی بالاسر من اره بده چکش بگیر...میخ بده تخته بگییر 

خلاصه بعدازظهر اومدیم خونمون و شبش رو اصلا یادم نیست.... 

چهارشنبه صبح زود دوباره مامان و بابا رفتن بیمارستان و برای بابا پورت گذاشتن.... 

دوباره من بعدازظهرش رفتم خونشون و بابام رو دیدم...درد نداشتن اصلا فقط میگفت حس میکنم گردنم باد کرده و یه وزنه پنج کیلویی رو شونمه... 

با هم یکم تخته بازی کردیم و طرفای ساعت هفت من برگشتم خونمون. 

پنجشنبه از صبح خونه بودم و به کارهام رسیدگی میکردم.بعدازظهر رفتم خونه بابا اینا و با هم بودیم .پسر عموم با حامد از باشگاه اومدن اونجا ومن که قرار بود برم تو پارکینگ و یه دستی به ماشین بکشم کلا فراموش کردم...ساعت نه حامد رفت پسرعموم رو رسوند و برگشت شام سیب زمینی و تخم مرغ با گردو و پنیر خوردیم که عشق منه. 

بعد هم میوه و چای و برگشتیم خونه.حامد با دوستش و پسرعموم رفتن بیرون و منم نشستم به بازی...تازگیها کندی کراش هم به HAY DAY اضافه شدهالبته کلش همچنان به قوت خودش باقیه هرچند یکم کمرنگ تر از بقیه است... 

ساعت دو ونیم حامد با پسرعموم برگشتن و یه نیم ساعتی نشستیم و پسرعمو رفت و ما هم خوابیدیم. 

جمعه ناهار طبق معمول خونه پدرشوهربودیم و نهال اینا هم بودن.تو پرانتز بگم تازگیها یعنی از بعد از دعوام با حامد با شوهر نهال بدجور کنتاکت کردم و خیلی هم از این کارم راضیم.یه چندباری برام تو تلگرام و وایبر پیام داده اما من نخونده پاک میکنم .اون روز هم که رفتیم خونه پدرشوهر اونجا بود و من اصلا نگاهش هم نکردم چه رسد بخوام باهاش حرف بزنم!دلیلش هم برمیگرده به اینکه علت اصلی دعوای من با حامد فیلمهایی بود که ایشون تو تلگرام برای شوهر من فرستاده بود و نوشته بود دیدی؟برو تا صبح بشین نگاه کن!! 

خلاصه که بعد از ناهار دندون طلا رو دیدیم و من که خوشم نیومد ولی اونا میگفتن خیلی قشنگه!!!!بعد هم میوه و چای و خدافظی و برگشتیم خونه. 

شبش خونه بودیم و یکم نق نق که بریم بیرون و وقتی هم که آقا حامد پاشدن بریم بیرون من دیگه حوصله نداشتم و گفتم دیره و دوباره یکم دعوامون شد... 

یه اخلاق بد شوهر من اینه که هرکاری بهش میگم اون لحظه انجام نمیده...یا میگه الان نه!یا کلا خودش رو میزنه به اون راه!!! 

بعد که ازش میگذره حالا یا نیم ساعت یا یک روز بستگی به کار پیشنهادی داره،خودش میاد میگه بیا فلان کارو که گفتی بکنیم!!! 

این واقعا منو عذاب میده.... 

خلاصه شنبه جلسه اول شیمی درمانی بابام بود که رفتن و خداروشکر بدون هیچ مشکلی انجام شد... منم خونه بودم و کار خاصی نکردم. 

دیروز هم جلسه دوم بود که مامان میخواست با ماشین دایی بابا روببره چون روز فرد بود و منم که خونه ام نزدیک خونه داییم ایناست رفتم ماشین دایی رو گرفتم و رفتم دنبال  بابام اینا  و اونها هم دوباره منو گذاشتن خونمون و رفتن دکتر. 

حامد اومد و یکم خوابیدیم و وقتی بیدار شدیم گفت نمیرم باشگاه !جالبه من ساعت هفت و نیم صداش کردم که مگه نمیری باشگاه؟پاشد نشست و گفت امروز نمیرم مگه نگفتی بریم بیرون؟ 

ای حرصم درومد!!!!خو به من بگو امروز نمیری!!اگه من نگفته بودم پاشوبرو خداشاهده تا امروز صبح یه کله میخوابید!!!!بعد هم بیدار میشد و میگفت من نرفتم که تورو ببرم بیرون خودت نگفتی بریم!!!! 

پوووووووووووف 

دیگه اماده شدیم و رفتیم اول سینما که سانسش به ما نمیخورد و یکساعت و نیم باید الاف میشدیم.رفتیم آیس پک خوردیم.بعد هم رفتیم تی تی که حراج زده بود و حامد دم درش نگه داشت و گفت تو برو تو بچرخ اگه چیزی دیدی منو صدا کن بیام بگیرم!!منم بهم برخورد و دوباره سوار موتور شدم و گفتم نمیخوام نمیرم. 

بعد هم رفتیم سرخیابونمون و کباب خوردیم.من که داشتم بالا میاوردم حالم خیلی بد شده بود.ایس پکه منو گرفته بود ول نمیکرد! 

بخاطر حامد هیچی نگفتم و خوردم.... 

اومدیم خونه و سریال ها رو دیدیم و گوشی بازی و...ساعت یازده دوباره حامد با دوستش رفت بیرون و دوازده اینا بود که برگشت.تو این فاصله من براش برنج سفید پختم با گوشت چرخ کرده سرخ شده و زرشک ریختم روش رو برای ناهارش گذاشتم. 

تازگیها انقدرر خانم شدم!!!!هر شب براش غذا درست میکنم و خوب معمولا شام نمیخوریم اما میذارم ببره برای ناهارش. 

دیشب میگم چقدر بده غذایی که درست میکنم و شبش نمیخوری فرداش میبری میخوری! 

گفت چرا؟ 

گفتم من عادت دارم وقتی چیزی درست میکنم هی ازت بشنوم که چقدر خوشمزه شده واای خیلی عالی شده و .... 

گفت انصافا این چند وقت هرغذایی برام درست کردی خیلی عالی بو د خیلی خوشمزه بود دستت درد نکنه!!! 

و اینگونه بود که قند در دل ما بسی آب شد 


قول عکس داده بودم یادمه اما این 4SHARED بی پدر و مادر با من سر لج گذاشته عکسامو آپ نمیکنه....ولی من از اون لجبازترم انقدر retrye میکنم تا از روو بره

هیپنوتیزم

سلام 

من خوبم  

با حامد همون شب اشتی کردیم  یعنی ظهرش من رفتم خونه بابام و بعدازظهر دیدم که زنگ زد...انگار نه انگار خیلی عادی و یکم حتی بیشتر تحویل گرفت که حالت چطوره و کی بیام دنبالت و از این حرفا....البته صبحش هم نهال زنگ زدو گفت حامد بهش زنگ زده و گفته خیلی ناراحتم دیروز خیلی زیاده روی کردم و نباید به مامان شمیم زنگ میزدم...خلاصه که پشیمون بود... 

پنجشنبه از صبح خونه بابا اینا بودم و شام هم حامد اومد و با هم رفتیم مرغ بریون خریدیم و برگشتیم و برای بابام اسنک مرغ درست کردیم بازم هوسونه... 

جدیدا همش ویار غذاهای فست فودی میکنه که خوب تا اونجا که راه داره سعی میکنیم براش تو خونه درست کنیم که سالمتر باشه... 

خلاصه جمعه هم خونه پدرشوهر ناهار خوردیم و ساعت پنج اومدیم خونه خودمون و یادم  نیست بقیه اش رو.... 

شنبه من رفتم خونه بابام و بعدازظهر حالم اصلا خوش نبود...کمرم درد میکنه و این خاله پری پدر منو درمیاره حالا تا بخواد تشریف فرما بشه... 

مامانم با ماشین خودمون که حالا اغلب میذاریم تو پارکینک مامانم اینا منو برد رسوند خونه و خودش برگشت...حامد خونه بود و داشت بازی میکرد.نیم ساعت بعد رفت باشگاه و با یه شاخه گل تزیین شده برگشت...شنبه سالگرد ازدواجمون بود. 

یکم بیحوصلگی کردم و هردومون با گوشی هامون سرگرم شدیم ولی دوباره نق نق هام شروع شد و حامد ساعت یازده و نیم رفت برام گردو خرید که البته تا برگرده خوابم برد...یکساعت بعدش با هول از جام پریدم و فکر کردم هنوز نیومده.رفتم تو سالن و دیدم جلوی تلویزیون دراز کشیده منم رفتم سر یخچال و تا میتونستم گردو خوردم. 

یکشنبه صبح با گردوهام اومدم سرکار و تا ظهر داشتم گردو میخوردم حتی تو مسیر برگشت به خونه!!!! 

ساعت چهار اماده شدم و رفتم پیش روانشناس.... 

باهم صحبت کردیم و یه سری تمرینات بهم داد که باید حتما انجام بدم و بهم گفت وسواس فکری و افسردگی داری اگر بخوای دارو مصرف کنی ده سال دیگه هم همینی و بدتر هم میشی اما اگر رو خودت کار کنی بین 6 تا 10 جلسه خوب خوب میشی....بهم گفت از چیزایی که میگی من استنباطم اینه که شوهرت مشکل نداره و تو باید رو خودت کار کنی... بعد هم یه نیمچه هیپنوتیزمی کرد مارو....خیلی باحال بود بی حس شده بودم رفته بودم کنار ساحل با حامد!!!!هیشکی نبود هیچ چشمی مارونمیدید و من اروووووووم اروووووووووم بودم ...ارووووم اروووووووووم

خداروشکر حداقل یکیمون مریضیم 

دیگه از اونجا که اومدم بیرون حامد اومد دنبالم و باهم برگشتیم خونه.اون رفت باشگاه و من رفتم روغن کنجد و روغن سرخ کردنی خریدم و اومدم خونه و مشغول آشپزی شدم...کتلت هام نمیدونم چرا نرم میشه؟!من کتلت خشک دوست دارم... 

خلاصه تا نه و نیم کارم تو اشپزخونه طول کشید و حامد هم رفته بود از انباری خونه باباش اینا برنج بیاره که ساعت ده اومد...من دوباره بداخلاق بودم .گفت به روانشناست بگو ساعت ده به بعد اینجوری میشی....منم گفتم روانشناسم گفته از اینه که شوهرت همش تنهات میذاره و پی کار خودشه!!! 

اونم قربون صدقه ام رفت و گفت حالا دوتاگردو بیار بخوریم....گفتم تموم شد همشو خوردم.... 

گفت یعنی اونهمه گردو خوردی!!!!!!!!!یه دونه هم برا من نگه نداشتی!!!!!!!! 

گفتم نه... 

یه عالمه خندید و بعد گفت پاشو بریم بازم برات بخرم.... 

دیگه اماده شدیم و رفتیم گردو خریدیم و برگشتیم و تعبیر وارونه یک رویا رو دیدیم و یکم گوشی بازی و بعد هم لالا..... 

یکی از دوستام از هلند اومده دیروز با بچه ها قرار داشتیم من بخاطر وقت مشاوره ام نتونستم برم 

مامانم دیروز رفت پیش انکولوژیست بابا و نامه داده امروز رفتن بیمارستان که پورت بذارن و شیمی درمانی رو شروع کنن... 

من باید برم کلاس ورزش...دیروز از در باشگاه رد میشدیم حامد نگه داشت و به زور من وفرستاد داخل تا برم سوال کنم....از محیطش خوشم اومد دلم خواست که برم ولی خوب من که هرروز میرم خونه بابام اینا وقت نمیکنم برم باشگاه از طرفی هم الان احساس میکنم پیش بابا بودن برام از هرکاری واجب تره... 

دیشب لک دیدم خیلی درد دارم......چرا نمیشه من یک ماه عقب بندازم.....حسرت به دلم موند...... 

دلم میخواد براتون عکس بذارم .این پست رو میفرستم دارم عکسارو آپلود میکنم تو پست بعدی عکسارو میذارم....

جدایی؟!!

سلام بچه ها 

میدونم خیلی خسته کننده و کسالت آور شدم ولی حالم واقعا بده... 

دیروز یه دعوای افتضاح با حامد کردم یه جنجال بی سابقه تو این یازده سال  زندگی مشترک.... 

مقصر اصلی هم خودم بودم  اما دست خودم نبود.اونم نامردی نکرد و هرچی از دهنش دراومد بهم گفت...حتی به مامانم زنگ زد و گفت که دیگه خسته شدم و نمیتونم ادامه بدم.... گفت ده ساله به همه حرفاش گوش کردم هرکاری خواسته براش کردم اما دیگه ظرفیتم تموم شده... بهش گفته بود دو سه روز نگهش دارید پیش خودتون  تا یکم اروم بشه...ولی من نموندم برگشتم خونه ام.

دیروز بابا و مامان رفتن بیمارستان و اب ریه بابا رو کشیدن و دادن ازمایشگاه...امروز جواب ازمایشش میاد البته یکیش. 

بعدازظهر دعوا بالا گرفت  از دو سه روز پیش شروع شد....از وقتی من بهونه کردم که خونه کوچیکه و باید عوض کنی اول گفت باشه ولی من تمومش نکردم و گیر دادم به باباش که چرا کمکمون نمیکنه یا چرا پولی که سر خونه خریدن داده رو به نرخ روز پس گرفته و اوووف دیگه هرچی پیدا کردم تو روش زدم... 

اشتباه کردم اما واقعا حالم بد بود و اون لحظه به هیچی فکر نمیکردم...فقط دلم میخواست بگم و خودمو خالی کنم...به خونمون گفتم سگ دونی و خیلی بهش برخورد...دلش رو شکوندم ..بهش گفتم هیچ کاری برام نکردی...اونموقع که میگفتم دلم داشت خنک میشد اما دیروز یه چشمه از رفتار خودمو بهم برگردوند...خیلی بد بود...تحملش رو نداشتم و تا صبح اشک ریختم... 

چقدر احمق بودم که مسایل خصوصیش و رازهاش رو به خواهرش میگفتم! 

چقدر بیشعور بودم که موقع دعوا به پدرش گلایه  اش رو میکردم....چرا نمیفهمیدم  که نباید زحمتها و محبتهاش رو نادیده بگیرم  حتی وقتی خیلی ناراحتم! 

دیشب که میگفت تو زن خوبی برام نبودی ،تو هیچ کاری تو این زندگی برام نکردی....همین الان هم از یادآوریش گریه ام میگیره .... 

هرچند که آخر حرفاش گفت پس ببین من چه حالی میشم وقتی میگی هیچ کاری برام نکردی...ببین چه حالی دارم وقتی خونه ایی که با تلاش خودم و بدون کمک هیچ کسی با زحمت خریدم و به اینجا رسوندم سگ دونی خطاب میکنی ! 

راست میگه 

حالا دیگه عصبانی نیستم ...دیگه از حرفایی که اتیشش بزنه دلم خنک نمیشه... 

پشیمونم ... 

مریضم اینو میدونم و البته همه هم فهمیدن .حتی پدرو مادرم. 

کلی تو نت سرچ کردم دکتر کریمخانی میگن خوبه برای یک شنبه بعدازظهر اولین وقتی بود که تونستم بگیرم. 

از دستش ناراحتم نباید تو این شرایطی که خونه ما داشت با این حال بابام به مامانم زنگ میزد...خیلی ناراحتم ...از یه طرف از رفتاراش بیزارم از طرفی عاشقشم و طاقت دوریش رو ندارم... 

کاش شهامت داشتم  وترکش میکردم...چرا من طاقت دوریش رو ندارم؟ 

دوباره ضربان قلبم شدت گرفت....وقتی به جدایی فکر میکنم طپش قلب میگیرم

آبگوشت خوری

سلام 

معذرت میخوام که بیخبر گذاشتمتون اما دیروز واقعا سرم شلوغ بود و وقت نکردم بیام بنویسم... 

سه شنبه مامان و بابا رفتن خونه خاله آخه همسایه بالاییشون داشت تعمیرات میکرد و سروصدا  بابارو اذیت میکرد...خاله به من خیلی اصرار کرد که برم اونجا اما استرس داشتم و میخواستم خونه باشم تا بعدازظهر بتونم به دکتر زنگ بزنم. 

از ساعت یه ربع به شش تا هشت و بیست دقیقه هر ده دقیقه یکبار مطب رو گرفتم تا بالاخره موفق شدم با دکتر صحبت کنم. 

الان دقیقا یادم نیست بهم چی گفت!هیچ کدوم از جمله هاش رو یادم نمیاد فقط مضمون حرفاش این بود که ناچار هستند بخاطر فیستول روده بزرگ شیمی درمانی رو ده پونزده روز عقب بندازن اما قططعا شیمی درمانی باید انجام بشه ...اها گفت بعید میدونم اب ریه اش مربوط به بیماریش بشه و احتمالا بخاطر جراحی هایی که زیر دیافراگم انجام شده باعث شده ریه ابسه کنه...ضمنا گفت حال پدرت خوبه و هیچ خطری تهدیدش نمیکنه! 

گفتم دکتر پس چرا گفتین دیرشده؟ 

گفت من وظیفه ام هست که بگم شیمی درمانی باید بلافاصله بعداز جراحی شروع میشده اما ناچارا به تعویق افتاده!.... 

دیگه منم که سراز پا نمیشناختم به مامان زنگ زدم و اونم خوشحال شد... 

دیروز هم از شرکت رفتم خونه بابام اینا و مامان طبق معمول خونه رو بهم ریخته بود و داشت خونه تکونی میکرد.اول یکم غر زدم اما حسابی کمکش کردم.ساعت شش کارهامون تموم شد.این وسطها هی سربه سر بابا میذاشتم و میخندوندمش ...مامان بهش گفته بود که من دوباره به دکتر زنگ زدم... 

بهم گفت چرا بهم نگفتی؟ 

گفتم آخه شما یه جوری برخورد میکنی ادم جرات نمیکنه جلوتون از دکتر سوالی بپرسه ...همش نگران جواب دکتر و عکس العمل شماست!!! 

ببخشید بهتون نگفتم اما باید حتما تنهایی با دکتر حرف میزدم.... 

باباهم لبخند زد و گفت کار درستی میکنی...درک میکنم...اگر منم بودم همین کارو میکردم... 

خلاصه که دیروز هر سه تایی خیلی خوشحال بودیم...کلی گفتیم و خندیدیم...من یه پا دلقکم واسه خودم و وقتی سرحال باشم توانایی اینو دارم که هرکسی رو بخندونم و دیروز از این قابلیتم استفاده کردم و از دیدن قهقهه های بابام لذت میبردم... 

بعدازظهر حامد زنگ زد و ازش خواهش کردم نره ورزش  و منو ببره سینما اما گفت نمییییییییییشه باید برم ،بذار فردا نمیرم...منم یکم غر زدم و قطع کردم. 

ساعت شش و نیم زنگ زد و گفت نمیرم ورزش اماده شو بیام ببرمت سینما!!!بازم غر زدم که چرا الان میگی و نمیام و نمیخوام...خلاصه قرار شد همون پنجشنبه بریم. 

حامد ساعت هفت اومد دنبالم و منم به هوس بابا کافه گلاسه درست کرده بودم که البته نصفش رو بیشتر نخورد و بعد هم اماده شدیم و داشتیم میومدیم سمت خونه که دوباره نظرم عوض شد و رفتیم سمت سینما.... 

قبل از شروع فیلم یکم سر جریان حقوق و پول و ...با حامد بحثم شد اما من ادامه اش ندادم و اونم ساکت شدو بعد هم فیلم شروع شد و کلی خندیدیم ...نهنگ عنبر جالب بود و من قسمت اولش و موزیکایی که کلی برام نوستالژی بودن رو خیلی دوست داشتم....بعد هم که فیلم تموم شد یادمون رفته بود و دوباره با هم آشتی بودیم 

از سینما رفتیم خونه پدرشوهرم و صندل های حامد رو که مامانش براش خریده بود رو گرفتیم و رفتیم خونه. 

امروز هم که من گوشتکوبم رو گذاشتم تو کیفم (آخه مامانم گوشتکوبش رو برده شمال و هنوز نخریده)و قراره از شرکت برم خونه مامانم اینا و حامد هم زود بیاد و ناهار دور هم آبگوشت بخوریم بازم به هوس باباجونم!!!  

راستی امروز پنجشنبه است و قاعدتا من نباید میومدم سرکار اما بخاطر یه پروژه که زمان تحویلش 5/15 هست و خیلی کارداشتم امروز اومدم و گفتم حالا که اینجام یه پست بذارم و شما هارو هم از نگرانی در بیارم.... 

ممنونم از لطف و محبتتون و دعاهای قشنگتون خدا الهی سایه پدرو مادرها و عزیزانتون رو بر سرتون مستدام بداره....الهی آمین

انکولوژی

سلام 

دیروز من و مامان و بابا رفتیم دکتر. 

تو ترافیک عجیب غریب حقانی گیر کردیم و بابا از شدت استرس بدخلق شده بود...ساعت هفت و ربع رسیدیم .وقتی بابا تو اتاق معاینه بود من با اشاره از دکتر پرسیدم وضعیت چطوره؟سرش رو تکون داد و گفت دیر شده.... 

وقتی بابا از اتاق معاینه بیرون اومد دکتر بهش گفت برو  پونزده بیست روز دیگه بیا که کیسه ترشحاتت رو برداشته باشی ...بابا گفت دیر نمیشه؟ 

دکتر گفت همین الان هم دیر شده!!!بابا رو صندلی میخکوب شد!!! 

من و مامان دویدیم وسط حرف دکتر و بهش حالی کردیم که اوضاع روحی بابام خیلی خرابه....دکتر هم حرفش رو جمع و جور کرد و ..... 

ما نتونستیم درست با دکتر صحبت کنیم چون بابام سماجت میکرد و نمیخواست ما رو با دکتر تنها بذاره!قراره امروز ساعت شش به دکتر زنگ بزنم و ازش وضعیت بابام رو بپرسم....وقتی اومدیم پایین بابام گرسنه بود.مامان رفت داروخانه تا داروهای تقویتی که دکتر نوشته بود رو براش بگیره منم براش یه بسته ژامبون گوشت خریدم با یه بسته نون فانتزی از این قدیمی ها...خسته بودم و از مامان خواستم رانندگی کنه....تا برسیم بابا عقب نشسته بود و برای خودش و ما لقمه نون و کالباس درست میکرد و میخوردیم...قربون دستای مهربونش برم من... بهش میگفتم بابا به من اعتماد کن من خودم یه پا دکترم!همه چیزایی که از تو سی تی و ازمایشت خوندم رو الان دکتر بهت گفت،نگفت؟ 

اونم میخندید و میگفت اره واقعاااا...

ذهنم درگیره.... یه چیزو نمیفهمم...دکتر میگفت ریه اش آب اورده!!گفت که دیر شده...اگر دیر شده ،اگر اوضاعش خرابه پس چرا حالش روز به روز داره بهتر میشه؟