من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

داستان ورود دخترم به خونه

خوووووب

سلام سلام

یک عدد مامان شمیم ژولی پولی بوی شیر بده در خدمتتونم.

نمیدونین چه حاااالی میده!

دخترم فرشته است...عکسش رو یکبار استوری کردم دیدینش دیگه؟

دیدین الکی نمیگم چه خوشگله!!!

مامان فداش بشه عین ماه میمونه...

الانم خوابیده گفتم تندی بیام یه خبر بدم که حال ما خیییییلی خوبه،هر ثانیه شکر خدا رو بکنیم باز هم کمه...

دخترم رو روز بیست آذر دیدیم،دو روز قبلش من رفته بودم بهزیستی و بعد از جریان دوقلوها خیلی حالم بد بود،رسیدم بهزیستی غش کردم و نشوندنم رو صندلی و یه ربع گذشت حالم جا اومد،چهارشنبه که کارشناسمون زنگ زد گفت پریروز با اون حال اومدی خیلی ناراحت شدم و زنگ زدم استان و گفتم بهترین و خوشگلترین و سالمترین  بچه ای که دارین رو باید معرفی کنین به مامان شمیم!

حالا بدو بیا نامه بگیر که یه فرشته خوشگل منتظرته!

دیگه منم اماده و لباس پوشیده بودم چون داشتم میرفتم دانشگاه!

دیگه پرواز کردم و حامد و از اداره خودشو رسوند و رفتیم دخترمون رو دیدیم.وقتی اوردنش عین یه گوله برف سفید بود....

خواب بود و هر کار کردیم بیدار نشد.

فرداش با مامانم و نهال رفتیم دیدنش بازم بیدار نشد.

شنبه با مادرشوهر و مامانم دوباره رفتیم و اون روز برا اولین بار چشمای طوسی خوشگلش رو دیدم.

یکشنبه هم با مامانم بردیمش دکتر و گواهی سلامتش رو گرفتیم و همون روز رفتیم دادخواست دادیم برای حکم سرپرستی...

پیامک اومد که جلسه دادگاه دوشنبه ٢ دی ساعت ٩ صبح هست.

دیگه نتونستم برم ببینمش،دلش رو نداشتم ازم بگیرن و ببرنش بالا...

حالمم افتضاح بود از دلشوره...

سرم رو با کارهای پایان ترم دانشگاه و خونه تکونی و...گرم کردم.یکمم خرید مثل پتو و کلاه و اینا مونده بود که چهارشنبه رفتم بهار و انجام دادم تا بالاخره دوشنبه دادگاه تشکیل شد و قاضی مرد بسیار مهربون و محترمی بود و حکممون رو داد.نیم ساعتی ایستادیم تا بیاد رو سیستم و پرینت گرفتیم و رفتیم پیچ شمرون،نامه تحویل شیرخوارگاه رو گرفتیم و ساعت دوازده رسیدیم پیش دخترم.مامان و بابامم با ساک و کریر از خونه اومده بودن اونجا و قبل ما رسیده بودن.اون چند روز تا دلتون بخواد جعبه شیرینی بردیم اینور اونور...خلاصه با یه جعبه شیرینی بزرگ رفتیم شیرخوارگاه و کارهای اداری و انجام دادیم و دخترمم تحویل گرفتیم و من و مامان و بابا با ماشین بابام و حامدم با موتور اومدیم خونه.اها به مربی دخترم هم به پاس زحماتش تو این مدت برای دخترم یه شیرینی دادیم که البته قبول نمیکرد ولی با اصرار ما بالاخره گرفت....

رسیدیم خونه و نهال و سامی و پدرشوهر تو کوچه منتظرمون بودن .مادرشوهرم هم بالا اسفند دود کرده بود و چای و شیرینی اماده کرده بود...

دیگه مراسم استقبال انجام شد و ناهار هم مادرشوهر زحمت کشیده بود درست کرده بود.بابابزرگاش تو گوشش اذان گفتن و بعد از ظهر هم خاله ها و زندایی هام اومدن دیدنش.شام هم همه دور هم بودیم و خاله و داییمم نگه داشتیم و شامش هم خودم از شب قبل پخته بودم و اماده  گذاشته بودم...

شب اول تا صبح نخوابیدیم.خودم بودم و باباش و همه رو فرستادیم خونشون .گفتیم میخوایم سه نفری باشیم.

خیلی خوب بود ،یه بار هم موقع عوض کردنش زارت زد و همه هیکل مامان شمیم رو پی پی زرد کرد....

سه شنبه بچه ام واکسن دوماهگی داشت که هشت صبح با مامانم بردیمش و فقط موقع زدن واکسن یه جیغ کشید و اروم شد...غروبش هم یکم تب کرد ولی کلا اذیت نشد خداروشکر

رسیدن به بزرگترین آرزوی زندگیتون رو از خداوند مهربان خواهانم...

دخترنازنینم 

گرچهدربطنزنانهامفرصتیبرایمیزبانیازجسمپاکتونداشتمامادرتمامسالهایانتظارقلبوروحم،آبستنوجودتوبود...

تورانهازبطنم،کهازقلبمبهدنیاآوردم...

توراآگاهانهوباتماموجودمطلبمیکردموامروزکهدردستانلرزانمگذاشتنت،همهآنچهازدنیامیخواستمرایکجاداشتم...

شایدازآغازینلحظاتخلقتمعصومانهاتدرکنارتنبودماماتاجاندربدندارمتمامزندگیامرافدایتخواهمکرد...

۱۳۹۸/۱۰/۲


خوش آمدی جان مادر ...