من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

موارد

*یه گلدون حسن یوسف دارم،تا حالا نصف سد کرج رو ریختم به پاش بازم صبح به صبح برگاش لول میشه یعنی آبم بده!

*تو فال درصدی که همین الان گرفتم گفت دخترم صددرصد مرداد ماه میاد پیشم!

*نمیفهمم چرا کسانی که هنوز با خودشون به نتیجه نرسیدن و فرزندخونده رو فرزند خودشون نمیدونن و همچنان در حسرت زاییدن هستن ،اصلا چرا اقدام به فرزندپذیری میکنن!غمم میگیره

*آخرش هم نرفتم شبی که ماه کامل شد رو ببینم

* امروز فرصت انتخاب رشته کارشناسی ارشد تموم میشه و خواهر سرخوش من تو ماشین در حال سفر کردن یادش میفته و این در حالیه که حتی لیست کدرشته ایی که با بدبختی براش درآوردم هم بهم نداد تا براش بزنم و حالا آدرس داده که لیست رو کجا گذاشته و باید برم خونشون برش دارم:/

*استاد نور بهم داده ۱۹/۵ در حالیکه فقط سوال اولش کل جزوه اش بود که مو به مو براش نوشتم...نمیدونم چرا بعضی استادا انقدر سختشونه ۲۰ بدن!خو بده ۱۹ حداقل!!!۱۹/۵ آخه!!! مهدکودکه مگه!

*یک ماهه میخوام زنگ بزنم به استاد محبوبم و حالش رو بپرسم که مریض بود و بستری بود،نمیدونم چرا انقدر سختمه؟

*کلی کتاب و فیلم نخونده و ندیده تو لیستم دارم که قبل اومدن دخترم باید بخونم و ببینم ولی بطرز عجیبی فقط دارم دور خودم میچرخم و عملا هیچ کار مفیدی نمیکنم،حس بدی دارم که کلی کار مهم دارم ولی به بطالت میگذرونم وقتمو.

*چند تا از لباسهای نوزادیم رو مامانم برام نگه داشته و تو جریان درآوردن وسایل دخترم از چمدون،اونا رو هم بهم داده،میخوام بشورمشون و اتو کنم و تن دخترم کنم ولی یکماهه دست بهشون نزدم،بازم نمیدونم چرا انقد پشت گوش میندازم...(اینو انجام دادم۲۶/۵)

*خیلی از نوشتن موارد بالا گذشته،چرکنویس مونده بود و پستش نکرده بودم،الان بیخواب شدم اومدم دیدم عه این مونده!(۲۶/۵)

*دلم آشوبه،حال دوستام و عزیزام خوب نیست،هر کی دورم میبینم با همسرش به مشکل خورده،یا با بچه اش درگیره،یا وام و قرض داره و گرفتاره،یا مریض سخت داره و ....چقدر گرفتاری زیاده چرا هیشکی دلش خوش نیست؟(۲۶/۵)

*امشب حامد یه سوتی خفن داد و منم تیززززز !فوری مچش رو گرفتم هرچند کلی توجیح کرد و ماست مالی !ولی زیاد کشش ندادم یعنی حال و‌حوصله بحث کردن ندارم،گفتم اره باشه باورم شد؛/(۲۶/۵)

*خوشم میاد از این سبک موردی نوشتن...

عنوان دیگه چه کوفتیه!

سلام

یکشنبه  هفته قبل ساعت شش مشاوره داشتیم،من با تپسی رفتم و حامد هم خودش اومد.در مورد بچه های بی سرپرست و بد سر پرست صحبت کردن،درباره اینکه ممکنه خانواده زیستی بچه پیدا بشه و عکس العمل ما چه خواهد بود....بعد از جلسه گفتند که صلاحیت شما رو همون جلسه اول تایید شده میدونستم اما روال چهارجلسه باید طی بشه،یک تست میلون هم بدهید که مستند تاییداتمون باشه!

تست رو تو شرایط بدی زدم چون یه خانومی با دخترش اومده بود برای مشاوره طلاق و بلند بلند از دامادش بدگویی میکرد،حتی میگفت از عروس هم شانس نیاورده و عروس پا به ماهش برای جشن تعین جنسیت همه رو دعوت کرده بجز اون...

با هر بدبختی بود تمرکز کردم تست رو زدم ولی حامد یه مقدار بیشتر طول کشید تا تستش رو بزنه،بعد هم رفتیم بستنی خوردیم و رفتیم خونه نهال،ساعت ده هم برگشتیم خونه و خوابیدیم.

دوشنبه کلا خونه بودم و کار خاصی نکردم.

سه شنبه دوباره ساعت چهار مشاوره داشتیم دوباره تپسی گرفتم و وقتی رسیدم حامد هم رسیده بود،انصافا هر دوبار زودتر از من رسیده بود که من حرص نخورم:)

این جلسه هم درمورد گفتن واقعیت به بچه بود...ما نظرمون رو گفتیم و خانم مشاور هم گفتن خوشحالن که بدون اینکه چونه بزنن و انرژی بذارن ما معتقدیم که بچه باید بدونه!یه سری نکات هم گفتن مثلا اینکه در سه سالگی با قصه و شعر و کارتون بچه رو با واقعیت اشنا کنیم ودر پنج سالگی حقیقت رو بهش بگیم چرا که قبل از شش سالگی مغز کودک واقیت فانتزی رو درک نکرده و به مسایل شاخ و برگ نمیده و رویاپردازی نمیکنه و در مجموع خیلی راحت واقعیت رو میپذیره...یه سری نکات دیگه ممنوعه ها بودن،اینکه در مواقع بحران،سفر،جابجایی،جدایی،فوت عزیزان،بلوغ،زمان ازدواج و...خط قرمز هست و نباید در چنین مواقعی واقعیت گفته بشه چون اثر عکس داره و ممکنه بسیار آسیب بزنه و بچه رو دچار بحران کنه!

بعد ازمون پرسیدن چطوری میخواین واقعیت رو بگین؟

خوب من از همون ابتدای تصمیمم بهش فکر کرده بودم،کلی راجع بهش خونده بودم،گفتم من تصمیم دارم از همون ابتدا وقتی میخوام براش قصه بگم،قصه ورود خودش به زندگیم رو براش بگم،اینطوری هم خودم بارها این قصه رو گفتم و گفتنش برام عادیه،هم اون بارها این رو شنیده و بنظرش عجیب و غریب و یه موضوع جدید نیست...

خانوم مشاور شبیه یه زن عامی بیسواد (شاید بعضی ها اسم خاله زنک روش بذارن)پرید به من که :فکر کردی به همین راحتیاس!!!!فکر کردی اررره به بچه میگم و تموم؟نه عزیزم !وقتی بیاد تازه میبینی اصلا نمیتونی بهش بگی،اصلا دهنت وا نمیشه همچین چیزی رو بگی!باید بیاریش اینجا من بهش بگم!!!!بعد چند تا خاطره از گفتن حقیقت به فرزندخوانده های مراجعشون تعریف کردن ،بعد جالب بود هر بار بعد از گفتن واقعیت به بچه ازش پرسیده بودن کوچولو الان ناراحتی از اینکه اینو فهمیدی؟؟؟؟؟؟؟

ای خدااااا

یعنی مشاور و به قول خودش خانوم دکتر انقد احمقه که به بچه یاداوری کنه که تو الان باید ناراحت میشدی!!!!چرا ناراحت نیستی!!!

نمیدونم چقدر متوجه حرفم میشید،حوصله ندارم زیاد تایپ کنم ولی اوج حماقتش ته حلق خودش!

خلاصه من باهاش بحث نکردم اصلا و بلافاصله بعد از این حرفاش پرسید نظرتون چیه؟گفتم صددرصد شما درست میگین!من از پسش برنمیام انقد ضعیف و حقیر و بیچاره ام که خودم نمیتونم از پسش بر بیام و حتما دخترمو میارم اینجا تا شما با روش ماهرانه اتون بهش بگید !!!!

تو دلم گفتم مغز خر خوردم که روح و روان بچه مو زیر دست تو بندازم تا روش آزمون و خطا کنی!

برای چهارشنبه هفته اینده اخرین جلسه رو گذاشتن و اومدیم بیرون!

عصبی بودم و یکم هم با حامد بحثم شد!عقیده داشت من خیلی حساس و شکننده ام و خانم مشاور باید واقعیت رو به بچمون بگه!یادش رفته چه روزهایی از سر گذروندم و دم در نیاوردم !

من رو گذاشت خونه نهال و خودش رفت کلاس

نهال برام فال ورق گرفت از این درصدی ها(میدونم خیلی مسخره است و منم اعتقادی ندارم،فقط الکی خوشم میکنه)

از روز تولد دخترم تا روز ورودش به خونه هی فال گرفتیم و فال گرفتیم،دیگه نیتها که ته کشید افتادیم به جون خودمون که حامد چند درصد دوستم داره،شوهر نهال چند درصد شوهر خوبیه و ازاین خزعبلات...

ساعت هفت حامد اومد یه چای و قهوه خوردیم لباس عوض کردیم و رفتیم مراسم هفتم فامیل خدابیامرز.

شام اونجا بودیم و بعد شام اومدیم سمت خونه،نزدیکای خونه رفتیم ابمیوه خوردیم،من انار زغالخته،حامد انبه اناناس موز!!!!

چهارشنبه و پنجشنبه بجز خونه مامان اینا جایی نرفتم،نهال یه سر اومد پیشم و باز فال درصدی گرفتیم و خندیدیم،پنجشنبه شب حامد رفت عروسی دوستش و منم خونه بودم و فیلم میدیدم و چیپس و ماست و پفک میخوردم.

جمعه ناهار بالا بودیم مادرشوهر باقالی پلو با مرغ درست کرده بود.ساعت سه اومدیم پایین یه چرت زدیم،حامد گفت بریم بیرون اصلا حال نداشتم.

با دوستش رفت استخر و من باز پخش شدم جلو تلویزیون و ادامه فیلم ها و چیپس ها و ماستها و پفکها...

وقتی هم برگشت ساندویچ گرفته بود از این قدیمی ها لای نون بلکی!

شنبه صبح رفتم خونه مامانم،موهاشو رنگ کردم ظهر اومد خونه،نودل درست کردم خوردم،حامد ساعت شش اومد وداشتیم سریال خنجری رو میدیدیم که مامانم و شیدا اومدن،مامانم دو تا پیراهن مجلسی خریده بود و اورده بود من ببینم...قشنگ بودن هردوش مبارکش باشه.

اونا رفتن و حامد خوابید تا همین امروز صبح !!!یه کله!!!!

امروز ساعت یه ربع به هفت بیدار شدم همون موقع مامانم زنگ زد،رفتم خونشون،موهای مامانم و خواهرم و سشوارکشیدم و ساعت هشت پسر خاله ام هم اومد و راهیشون کردم رفتن شهرستان ،عروسی!

اهان صبح بلافاصله که بیدار شدم پریود هم شدم و حال این چندروز سگ سگیم ایشالا از امروز به بعد خوب میشه.

بعد هم اومدم خونه و از ترسم مسکن هم نمیخورم چون معلوم نیست یهو بلافاصله بعد از مشاوره میفرستنم ازمایش های پزشکی قانونی و نمیخوام مسکن بخورم فعلا(میدونم خیلی مسخره ام و اصلا اشکالی نداره مسکن بخورم ولی نمیخوام بخورم اینجوری راحت ترم)

مایه لوبیا پلوم هم رو گازه و کم کم پاشم برنج هم بگذارم ...

کلی حرف دارم

ولی برا این پست بسه

راستی بلاگ اسکای چرا طبق نظر خودش قالبهامون رو حذف کرد؟؟

کلا تو این مملکت هرکی طبق سلیقه خودش به خودش اجازه میده برا همه تصمیم بگیره!

سفر و بازگشت یهویی

جمعه هفته پیش صبح که از خواب بیدار شدم انگار یه چیزی گم کرده بودم،بیقرار بودم و نمیتونستم تو خونه بند شم.

حامد هم انگار متوجه حالم شد و بدون اینکه من ازش بخوام زود بیدار شد ،صبحانه خوردیم و طفلی هی میگفت میخوای بریم بیرون؟

به مامانم زنگ زدم خونه نبودن...بالاخره پیداشون کردم که صبحانه برده بودن شیان !

گفتم میای بریم شمال؟

گفت اره!

تا مامان اینا برگردن منم وسایلم رو جمع کردم و یه دوش گرفتم و با مامان و شیدا ساعت دوازده و نیم راه افتادیم بطرف ساری...از همون ابتدای اتوبان تو ترافیک بودیم تا خود پل سفید...

نزدیک سه ساعت فقط تو خود دماوند گیر کرده بودیم!

بالاخره ساعت شش و نیم رسیدیم خونه و هوا هم گرم و دم کرده بود،مادرشوهر و نهال که از چند روز قبل رفته بودن برامون هندونه اوردن و شربت و یکم حالمون جا اومد...

شب مادرشوهرم کوکوی کدو درست کرد و اورد رو تخت تو حیاط خوردیم تا دوازده هم نشستیم و بعد هم لالا...

اون چند روز کلا با هم بودیم با مامانم غذا درست میکرد یا مادر شوهرم و ناهارها معمولا خونه اونا بودیم و شامها هم تو حیاط ما...

یکشنبه  هم که بارون محشری اومد و هوا هم خنک انقدر که سویشرت هامون رو از کمد درآوردیم!

دوشنبه  هم رفتیم گردش و نهال و مامانم یکی یدونه شلوار خریدن شیدا یه مانتو خرید و منم هیچی نخریدم و بعد همگی رفتیم کافی شاپ و شیک شکلات خوردیم و برگشتیم خونه.

خرید کردن هم معمولا به عهده من و نهال بود...بادمجون،گوجه،هندونه،شیرینی،ترخون مرزه برای دلمه....برای هر کدوم از اینا یه بار رفتیم و برگشتیم!

خلاصه دوشنبه شب مامان با خاله ام صحبت کرد و خاله گفت حال بکی از اقواممون اصلا خوب نیست و اماده باشید ممکنه مجبور شید برگردید!

مامانم اونشب از استرس و ناراحتی سرگیجه و تهوع گرفت...این فامیلمون بنده خدا خیلی مرد محترم و دست به خیر و خیلی هم باشخصیت بود...

سه شنبه صبح از خواب بیدار شدیم و اومدیم پایین توی حیاط داشتیم صبحانه میخوردیم که شیدا گوشی مامان رو نگاه کردو دید از زندایی تماس داشته...دیگه مامان زنگ زد و گفتن بله آقای فامیل فوت شدن و فورا برگردید!

تند تند جارو کردیم تمیزکاری کردیم،من برای بابام که نیومده بود یه سبد شلیل چیدم ،وسایلمون رو جمع کردیم و با مادرشوهر و نهال رفتیم یه مانتو فروشی که تعریفش رو کرده بودن تا مانتو مشکی مناسب برای مراسم بخریم!چیزی که پیدا نکردیم بس که جنسها مزخرف بودن و قیمتها مزخرف تر!

اونجا از مادرشوهر اینا خداحافظی کردیم اونا برگشتن خونه و ما هم به سمت تهران...

بعد از قایمشهر یه فروشگاه بزرگه،اونجا نگه داشتیم برای ناهار و توی جاده خوراکی خریدیم و راه افتادیم...خداروشکر جاده خلوت بود و خنک !فقط از فیرو کوه به بعد افتاب دراومد و هم گرم شد هم کورمون کرد!

ساعت پنج رسیدیم خونه من اومدم خونه خودم و مامان و شیدا رفتن خونه آماده بشن که برن خونه مرحوم...من اما تا شب سردرد داشتم و درازکشیده بودم.

چهارشنبه صبح حامد یه سر رفت اداره و برگشت،من رفتم خونه مامان اینا با هم صبحانه خوردیم،بعد حامد اومد اونجا و با هم رفتیم بهشت زهرا...خاکسپاری انجام شد و بعد به اصرار خانواده مرحوم رفتیم برای ناهار و از اونجا مامان و بابا رفتن خونه مرحوم و من و شیدا و حامد برگشتیم خونه خودمون!

من که از سر درد داشتم میمردم،کولر و زدم و خوابیدم،حامد هم رفت اداره!

ساعت شش برگشت منم بیدار شدم و ضعف داشتم ،رفتم سر یخچال و یه کاسه ابدوغ خیار اماده دیدم تا تهش خوردم و حامد که اومد فهمیدم اونو برای خودش درست کرده بوده که از اداره برمیگرده بخوره:))))

دیگه دوباره اماده شدیم و ساعت هفت رفتیم خونه متوفی و شام غریبان گرفته بودن ،اونجا بودیم و با یه عده از فامیلامون که از شهرستان اومده بودن ،شب برگشتیم.من اومدم خونه خودم و اونا رفتن خونه مامانم خوابیدن.

پنجشنبه صبح که بیدارشدم به مامان پیغام دادم نون تازه یا خامه ای چیزی میخوای بگیرم بیارم؟که گفت نه و بابا خریده...

منم رفتم اونجا با مهمونها صبحانه خوردیم،یه کار بانکی هم داشتم که رفتم و حامد هم اومد بانک دنبالم منو اورد گذاشت خونه و دوباره رفت اداره.

ناهار لوبیاپلو درست کردم حامد ساعت سه اومد خونه ناهار خوردیم من خوابیدم حامد رفت بالا خونه باباش اینا،ساعت چهارونیم بیدار شدم اماده شدم حامدم اومد پایین لباس پوشید،مادرشوهرم هم اومد و با هم رفتیم مسجد مراسم ختم.

بعد از مسجد مامان اینا رفتن خونه صاحب عزا و من و حامد میخواستیم بریم سینما که به دختر خاله ام و شوهرش هم گفتیم اونا هم گفتن میان...یکم تو گیر و دار بودیم که اونا گفتن این فیلم رو دیدیم و بریم دربند!

دختر خاله ام رفت خونه صاحب عزا چون خداحافظی نکرده بود تو مسجد،من و حامد یکم ایستادیم در مسجد ولی نیومدن،دیگه ما هم رفتیم در خونشون و دختر خاله ام وشیدا هم برداشتیم و هی گفتیم کجا بریم کجا بریم سر از علی بابا دراوردیم!یکی یه معجون خوردیم،بعد رفتیم سینما حافظ و بلیط این نمایش کمدی های بی سروته فقط بزن برقصی رو گرفتیم،بعد دنبال شام بودیم که اخر سر رفتیم روبروی همون سینما کباب کوبیده خوردیم و دیگه ساعت نه و نیم رفتیم برای دیدن نمایش!

تا دوازده طول کشید و کلی زدن و رقصیدن ولی قسمت جالبش ما شش تا بودیم که سرتاسر سیاه پوشیده بودیم و قیافه هامون عزادار بود و وسط اون جمعیت تابلو بودیم؛)

نمایش تموم شد و دخترخاله اینا رفتن خونه اشون ما هم شیدا رو گذاشتیم و خودمون اومدیم خونه و خوابیدیم...

دیروز هم از صبح من سردرد داشتم،حالا یا از خستگی و آفتاب بود یا بخاطر سروصدای شب قبلش و نمایش...دو سری لباس شستم و بردیم پشت بوم پهن کردیم،ناهار هم خونه مادرشوهر قیمه خوردیم و دلمه و سالاد کلم و کشمش؛)

شب هم حامد رفت ختم پدر دوستش و من با سردرد هیولا دیدم و چیپس و ماست خوردم!

مامان هم زنگ زد و گفت بابا میخواد به مناسبت روز دختر ببرتتون پیتزا بخورین:)گفتم به خدا سرم خیلی درد میکنه و تهوع دارم شما برین خوش بگذرونین یه شب که خواستین برین کباب بخورین منم میام ؛)

یکسالی هست از فست فود و پنیرپیتزا بیزارم و تهوع میگیرم!

امروز هم از صبح بیدارشدم و یه کتاب به اسم چگونه با کودکم رفتار کنم رو دانلود کردم و داشتم میخوندم که گفتم بیام اینجا و یه هفته گذشته رو ثبت کنم که دیگه خیلی از روش نگذره...

دوستای نازنینی که پستهامو میخونید ممنون که برام وقت میگذارید اگر پراکنده مینویسم یا نوشته هام انسجام نداره به دلیل اینه که فقط میخوام گزارشی از هرروزم بدم اونم بخاطر اینکه من نمیدونم دخترگلم کی به دنیا اومده یا قراره به دنیا بیاد!

اینه که اینجا مینویسم تا وقتی تاریخ تولدش رو فهمیدم بیام اینجا و ببینم اون روز و اون ساعت من کجا بودم و چه میکردم...در واقع این روزانه ها رو ثبت میکنم فقط در حد یادآوری برای خودم که بعدا بهش رجوع کنم:)

فردا بعدازظهر دومین جلسه مشاوره امون هست.امیدوارم خوب پیش بره.حتما میام و درباره اش مینویسم.

من و تو در بند شبی بیدادیم

از جلسه مشاوره برگشتم

یکساعتی معطل شدیم .ساعت هفت وقت داشتیم اما قبل از ما زوجی رو دادگاه فرستاده بود برای مشاوره قبل از طلاق!خداروشکر اشتی کردند و با یه دسته گل خوش و خرم اومدن بیرون...خداروشکر...ما که راضی بودیم دو سه ساعت دیگه هم بشینیم و اونا از طلاق منصرف بشن!

نوبت ما شد و خانوم مشاور کلی عذر خواهی کردن بخاطر طولانی شدن جلسه اشون و ما هم ابراز خوشحالی کردیم از اینکه جلسه ختم بخیر شده،بعد شروع کردیم دوباره خودمون رو معرفی کردیم و خانواده هامون رو،انگیزه مون رو گفتیم،خوبیا و بدی های همدیگه رو و...

در کل جلسه خوب و آروم پیش رفت بجز دو نکته.

اول خانم مشاور کلی تقدیر و تشکر کردن از ما بابت ثوابی که داریم میکنیم!!خوب من روی این موضوع یکم حساسم!

اول اینکه من فقط و فقط بخاطر دل خودم اینکار رو میکنم،اینکه من واقعا با تمام وجودم میخوام مادر باشم،و اینکه انقدر متقاضی فرزندخواندگی زیاده که اگر من اینکار رو نکنم یه خانواده دیگه بچه رو میگیرن و چه بسا خوشبخت ترش کنن!پس هیچ منتی به سر بچه ام ندارم و تا عمر دارم ازش ممنونم که امد و من رو به آرزوم رسوند...

توی پرانتز بگم که ما یعنی من و همسرم اگر آب دست هم بدیم رضای خدا رو مد نظر میگیریم،سعی میکنیم از عقل و فطرتمون که موهبت خداست بهره ببریم ،سالم زندگی کنیم،انسان باشیم و خداوند هم از ما راضی باشه...این در همه زندگی ما جاریست همونطور که اگر من بچه ام رو خودم زاییده بودم باز هم تلاشم برای تربیت صحیح و انسانی او برای رضای خدا بود...اما اینکه بگم صرفا فرزندخوانده اوردم تا ثواب کرده باشم کاملا اشتباهه و اگر کسی هم چنین فکری درباره نفس کار من بکنه اونهم اشتباهه...من از سر نیاز به مادر شدن به جایی رسیدم که عمیقا باور کردم فرزندم رو نمیتونم خودم بدنیا بیارم.اون رو خانم دیگری به دنیا اورده واسطه بوده تا من و دخترم رو بهم برسونه...اون بچه ،بچه خود خود منه فقط از شکم زن دیگه ای به دنیا پا گذاشته...من تا زنده ام خودم رو مدیون اون خانم میدونم و اگر روزی بشناسمش یا ببینمش دست و پاش رو غرق بوسه میکنم...

مسئله دوم که اذیتم کرد محرمیت بود که از طرف خانم مشاور مطرح شد.ما حکم نون و نمک اقای صانعی رو برای ثبت در پرونده مطرح کردیم که خوب وقتی ما باور داریم اون بچه دختر ماست دیگه موضعمون دربرابر محرمیت کاملا مشخصه!

اما خانم مشاور پیشنهاد صیغه محرمیت به پدرشوهرم رو دادن و گفتن بهش فکر کنید!!!!حتی نمیخوام بیشتر از این اینجا راجع بهش بنویسم این پیشنهاد دیوونه ام میکنه!مگر میشه نوه رو برای پدربزرگ صیغه کرد؟!

هیچی نگفتم،هر چی گفتن فقط لبخند زدم و گفتم شما درست میفرمایید،نمیتونم باهاشون بحث کنم،گوشتم زیر دندونشونه و اگر هر حرفی بزنم که با اعتقاداتشون مطابق نباشه دخترم رو بهم نمیدن اما واقعا دلم شکسته...

فکر میکنم اینا مادربودن منو پدر بودن حامد رو به رسمیت نمیشناسن!میدونم طبق روال قانون پیش میرن میدونم اونا هم مجبور به انجام یکسری مناسبات قانونی هستند ...از این قانون بی رحم بی احساس دلم گرفته...


دو قدم مانده به صبح

سلام

چه خرداد پر التهابی رو گذروندم...

بیست و پنج واحد درس برداشته بودم این ترم که سیزده واحدش تئوری بود و بقیه عملی...ژوژمان ها پدرم رو دراورد بعد هم که یه تعطیلی نیمه خرداد و بلافاصله پشتش امتحانات تئوری شروع میشد،یکشنبه سیزدهم خرداد بود فکر کنم ساعت نه شب با مامانم اینا و مادرشوهرو دختر داییشون حرکت کردیم ،حامد رانندگی ماشین اونا رو میکرد منم راننده ماشین بابام اینا بودم.ساعت چهار صبح رسیدیم و خوابیدیم،ساعت ده بیدار شدیم و دوست حامد زنگ زد و گفت که میان پیشمون!

بعدازظهرش رسیدن،اطاق پایین بابام اینا مستقر شدن و دیگه باهم بودیم دوتا پسر داشتن که کوچیکه یکسال و نیمش بود و کلی سرگرممون کرد.فرداش پسر خاله بابام با زن و بچه ها و خاله بابا اومدن و باز پذیرایی و دور هم خوب بود...بعدازظهر هم همگی رفتیم دریا و بچه ها اب تنی کردن بعد هم بازار و گشتن و خرید ...

پنجشنبه ناهار جوجه کباب خوردیم فامیلای بابا رفتن و ما هم افتادیم به جون خونه و تمیزکاری و دوست حامد نیم ساعت زودتر از ما راه افتادن و ما هم حدودای ده راه افتادیم به سمت تهران...

یک هفته فرصت داشتم برای امتحانام بخونم یکم هم خوندم ولی سه شنبه شبش با شیدا و دوستش رفتیم تئاتر،چهارشنبه خونه عمه حامد شام دعوت بودیم،پنجشنبه هم با نهال و شیدا و دوست دانشگاهم باز رفتیم تئاتر(عروس مردگان)که خیلی خوش گذشت...

هفته بعدش درست همزمان با شروع اولین امتحانم بالاخره شد انچه که اینهمه منتظرش بودم...

ساعت دو امتحان داشتم و ساعت دوازده و یازده دقیقه گوشیم زنگ خورد،شماره ناشناس بود با پیش شماره منطقه بهزیستی...بند دلم پاره شد گفتم حتما بهزیستیه،جواب دادم و یه خانوم فوق العاده مهربون پشت خط بود و گفت که از بهزیستی هست و پرسید که هنوز روی درخواستتون هستید؟!

منم ذوق زنان شیهه کشان باهاش صحبت کردم و گفتن سه شنبه با همسرتون بیاید بهزیستی...

وقتی قطع کردن زنگ زدم به حامد اونم خییییلی خوشحال شد،بعد به مامانم ...دیگه یادم نیست چیکار کردم و اصلا چه جوری امتحان دادم اصلا نوشتم تو برگه یا ننوشتم؟واقعا تو حال خودم نبودم!

خوب من از اول،از همون ابتدای درخواست دادن به بهزیستی به حامد قول داده بودم یه بار دیگه ای وی اف کنم!چند روز قبل این موضوع بهش گفتم این ماه با شروع سیکلم برم دنبال درمان که اگر بهمون رنگ زدن من به قولم وفا کرده باشم و تو هم خیالت راحت شده باشه،دیگه اون شب که اومد خونه منم از ذوق و استرس توی دانشگاه پریود شدم و بهش گفتم من فردا میرم کلینیک برای شروع سیکل انتقال ....گفت نه نمیخوام بری،حتما خیر ما در این هستش که الان زنگ زدن و حالا اگر خواستیم بچه مون خواهر یا برادر داشته باشه یکی دوسال دیگه میریم و انتقال میدیم!!!من خیلی اصرار کردم که از طرف من نباشه و بعدا نگه تو نرفتی،ولی اون گفت نه و نمیخواد بری...

خلاصه همچنان تو هپروت میخوندم واسه امتحان و سه شنبه هم رفتیم با خانوم مددکار ملاقات کردیم و کلی بهمون امید دادن که چیزی به اومدن دخترمون نمونده...از اونجا هم شیرینی گرفتیم و رفتیم خونه نهال اینا،یکی دو ساعت بعد هم ما رفتیم دانشگاه و بعد امتحانا هرروز با نهال و دوستمون  میرفتیم کافه و رویاپردازی میکردیم واسه اومدن دخترم....

کلی هم وسیله که مامانم براش خریده بود و خودم هم تو این سالها خریدم از چمدون دراوردیم و هی نگاهش میکنیم و قربون صدقه اشون میریم...مامان و بابام و خواهرم،مادرشوهر و نهال خیلی خیلی ذوق دارن ،اسم پدرشوهر و نیاوردم چون هنوز راجع به این موضوع چیزی به رومون نیاوردن،مطمئنم مادرشوهرم بهشون گفته ولی هنوز بروز ندادن!

شوهر نهال بیشترین ذوق رو داره،هی برام اینستا عکس میفرسته:)))) این دخترتونه.

پسرش هم که راه به راه میپرسه زندایی دخترتون کی به دنیا میاد؟؟؟؛)

جمعه با مامانم و شیدا یه خونه تکونی اساسی کردیم،خلاصه امتحانات من سه شنبه تموم شد،شبش با حامد رفتیم میوه و اجیل و ...خریدیم و اونشب تا صبح نخوابیدیم،شش و نیم دیگه بلند شدیم حامد رفت سر کار و منم چای گذاشتم،دوباره یه جارو گردگیری کلی کردم،هندونت بریدم لباس پوشیدم و ارایش کردم و حامد ساعت نه اومد خونه،یکم عکس انداختیم برای البوم انتظار و ساعت نه و نیم خانمهای مددکار بهزیستی تشریف اوردن بازدید از منزلمون...

یک عالمه سوال ازمون پرسیدن،از کودکی تا امروز،از خصوصیات ظاهری تا نقطه ضعف و قوتمون،از روابط با همکار تا خانواده هامون....

دو ساعت بودند و یازده و نیم براشون تپسی گرفتم و رفتن،حامد هم رفت سر کار و منم جمع و جور کردم و رفتم خونه مامان اینا،بعد ازظهر با خاله و مامانم رفتیم فالوده بستنی خوردیم و ساعت هشت اومدیم خونه.

امروز از صبح خونه بودم ،بعدازظهر وقت مشاوره داریم،اخه سه جلسه یا بیشتر باید مشاوره بریم و نامه اشو تحویل بهزیستی بدیم،دیروز که خانوم مددکار خیلی از ما خوششون اومده بودگفتن زوج مناسب هم هستید... حتی یه بار گفتن من سفارش شما رو میکنم !خدا کنه امروز خانوم مشاور هم همین نظر رو داشته باشن!!!

ای کسانی که به راحتی بچه دار شدید...یا اصلا متوجه نشدید که کی بچه دار شدید....این پست رو بخونید و روزی هزار بار خداروشکر کنید که مجبور نیستید مثل من و امثال من بدویید اینور و اونور و به عالم و آدم ثابت کنید که لیاقت مادر یا پدر بودن رو دارید....