من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

خدایا مایه رو برسون

سلام گل گلی های مهربون

خوبین خوشین سلامتین؟

منم خوبم شکر خدا...میپلکم این دور و ورا

هی میگم زود زود میام مینویسم ولی راستش هربار میخوام بنویسم میگم خوب که چی؟اینا که همه تکراریه...هنوز هیچی عوض نشده..هیچ اتفاق جدیدی نیفتاده همونم که بودم!

ولی یه چیز با مزه اینکه برای نوشتن "چ" ده دفعه دکمه های ج ح پ ح خ ج رو میزنم تا "چ" رو پیدا کنم

خونمون کارای اخرشو داره انجام میده و نمیدونم کی تموم میشه اما دلم میخواد برم دیگه.از بلاتکلیفی متنفرم!

پنجشنبه با مامانم همه کمدها و کشوها و چمدونهامو پاکسازی کردیمو لباسهایی که نمیخواستم رو دادم رفت.

امروز هم تصمیم دارم برم خونه و البته اگر تنبلی بذاره رختخواب هاو ملحفه هارو بشورم.

کم کم شستنی ها و دورریختنی هارو انجام بدم که برای جمع کردن سبک باشم.

راستی کابینت هام رو دوست دارم خخخخخ

دیشب هم یه خواب عااالی دیدم که هنوزم از یاداوریش کیفورم 

سه شنبه شب هم عمه حامد دعوت کرده و راستی الان یادم افتاد که چی بپوووووشم؟؟؟؟؟؟؟

وای خدا همین الان تر هم یادم افتاد که خیلی بی پولیم!!!!یعنی پول داریما ولی هنوز به دستمون نرسیده...همش دست مردمه...خدایا به مردم پول برسون که مردم بیارن پول ما رو بدن که ما هم یکم دستمون باز شه

بسه دیگه برم 

انشالله زود میام اینم نوشتم که نگین بد قوله رفت و دیگه نیومد!!!!حالا نه که خیلی هم خوب مینویسم از اون جهت

یا حق


ماهی قشنگم خداحافظ...

سلاااااااام بلند بالا بر دوستان مهربون و گل و گلابم

امیدوارم احوالتون عالی باشه و یه شنبه قشنگ رو بعد از چندروز استراحت و از اون بهتر چند روز بارندگی شروع کرده باشید

از حال من خواسته باشید خوبم .یه عالمه تعریفی دارم واستون!

روزهای گذشته خوب بودن برام از مهمونی گرفته تا دعوا و قهر تا گردش و تیاتر....خریدخونه  و سفارش مبل اووووه یه عالمه اتفاقا افتادن که الان تعریف میکنم.

از اونجایی که دیگه ننوشتم فکر کنم از شمال برگشتنم بود که سه شنبه اش رو تو خونه در حال استراحت بودم و چههارشنبه اش هم اومدم سرکار و ناهار هم رفتم خونه خاله و مامان  دخترخاله هم بودن و خوش گذشت... اما پنجشنبه اش روز خیلی خوبی بود برام.از صبح که بیدار شدم سرحال بودم و الکی خوش!

به مامانم زنگ زدم و با یه عالمه اصرار مجبورش کردم ناهار بیاد پیشم و بعد از نازکردنهای فراوان قبول کرد و اومد.براش لوبیا پلو درست کردم و با هم خوردیم.بعدش یه چرتکی زدیم که حامد زنگ زد و گفت داره میاد که بره به خونه جدیده سر بزنه.گفت تو و مامان هم اماده شید با هم برم.

دیگه با مامانم رفتیم و دفعه اول بود که مامانم اونجا رو میدید.خیلی هم خوشش اومد و البته از اونجا که بسیار ریزبینه یه سری نکاتی هم به حامد گفت که قرار شد حامد به سازنده گوشزد کنه که درست کنند!

داشتیم اونجا میچرخیدیم که بابا زنگ زد و گفت من دماوندم و دارم برمیگردم تهران!بیایین دنبالم!

من و مامانم رفتیم دنبال بابا و حامد رفت خونه تا چای و میوه اماده کنه.خیلی طول کشد تا بابا برسه تهران و تو اون فاصله ما عشششقی کردیم!برف عین پنبه از اسمون میبارید و همه جا رو سفید کرده بود...غروب بود و هوا نیمه تاریک شد بود...اهنگهای ملایم که از گوشی من روی سیستم ماشین پخش میشد و بخاری ماشین که تا اخر زیاد بود و گرما میداد...من و مامان و یه دنیا حرفای مادرو دختری که تمومی ندارن....

خلاصه بابا رسید و تا بخواد ما رو تو اون برف پیدا کنه من پیاده شدم و یه عالمه هم زیر برف دعا کردم و بماند که چند بار مجبور شدیم جامون رو عوض کنیم تا پیدامون کنن!

بعدش هم رفتیم خونه ما و حامد برامون چای ریخت و ای چسسسسبید!

بعد هم یه عالمه حرف زدیم و حامد خیلی سرحال بود و شوخی میکرد و به جرات میتونم بگم تا به حال نشده بود بابا و مامانم خونه من باشن و اینهمه بهم خوش بگذره!همیشه از یه چیزی ناراحت بودم حالا یا غذام خراب میشد یا خودم بیحال بودم یا حامد خیلی سرحال نبود!ولی اونشب عاااالی بود...

شام هم از لوبیا پلو ظهر مونده بودکشک وبادمجون هم درست کردم که انقدر خوشمزه شده بود که همه رو تا تهش خوردن!

جمعه رو که گمونم مثل همیشه ناهارها رفتیم خونه مادرشوهر.

شنبه رو اومدم سرکار و بقیه اش رو یادم نیست

یکشنبه تعطیل بود و مامانم هم نذری عدس پلو داشت که حامد میخواست مشارکت کنه و گوشتش رو ما خریدیم.سر راه که میخواستیم بریم اونجا هم برنج نیم دونه و زعفرون و کره و خلال بادوم و شکر هم گرفتیم و دوباره نذر اقا حامد بود که شله زرد هم درست کنن!

تا رسیدیم مامان دیگ عدس پلو رو باز کرد و کشیدیم و من و بابا هم تند تند غذاهارو تو کوچه پخش کردیم و بعد هم خودمون ناهار خوردیم که البت بیشتر ته دیگ بود!

بلافاصله بعد از ناهار هم شله زرد رو بار گذاشتیم و جای دوستانم خالی عجب شله زردی شد!

بعداز ظهر پسرعموم که ثل برادر هست و از بچگی با هم بزرگ شدیم و یکسال باهم اختلاف سنی داریم اومد خونه بابا اینا...داستان از این قراره که عموی من همون که بابام بهش کلیه داده بودءچهارسال پیش فوت کرد و خوب ما خیلی با این عموم رفت و امد داشتیم و بعد از فوتش فکر نمیکردیم چیزی عوض شده!!!

به رفت و امد ادامه دادیم وهواشون رو داشتیم اولین کسی که لباس براشون خرید تا از عزا درشون بیاره بابای من بود...شب چله ایی و عیدی و مناسبتها مامان و بابا براشون سنگ نموم گذاشتن و اما خبر نداشتن زنعموی ما چه نقشه هایی تو سرش داره...

یادتونه گفته بودم بابام از غصه مریض شد؟دقیقا همون نقشه هایی که زنعموم براش کشید و با ابروش بازی کرد بابامو به اون روز انداخت!

نمیخوام جریان رو باز کنم اما اتفاقاتی افتاد که هرگز فکرش هم نمیکردم این کارها از زنعموم بربیاد و اما اومد...باور نمیکردیم و با اینکه باهاش قطع رابطه بودیم اما ته دلمون میگفتیم شاید کس دیگه ایی دسیسه کرده و ما رو بهم انداخته تا اینکه اون روز پسر عموم اومد و خبر داد که مادرش داره ازدواج میکنه!

نمیگم کارخلاف شرعی داره انجام میده اما یه زن 51 ساله با یه عروس و یه داماد که هم خونه داره هم پول داره هم حقوق داره و وعموم همه چیز براش گذاشته!اینا در حالیه که این زنعموم کلی ادعای خدا پیغمبر داشت و یک عمر همه مارو ارشاد میکردبه حجاب و نهی از لاک و ارایش و...کسی که همیشه گله میکرد که چرا روضه هامو نمیاید؟اونم به بدترین شکل ممکن!!!!!!یعنی تو ماه محرم با مردی عقد کرده که یکماهه زنش رو طلاق داده و همه چیزش رو زنش ازش گرفته و اینم اومده تو خونه عموی من با زنعمو زندگی میکنه!خونه ایی که تو همون ساختمون دخترعمو و شوهرش هم زندگی میکنند...

نمیدونم چرا اینا رو نوشتم من کلا ادمی نیستم که راجع به کسی حرف بزنم خوشمم نمیاد از این خاله زنک بازیا ولی این کار زنعموم و حرفایی که برای توجیح کارش زده قلبم رو به درد میاره....فکر کن برگشته به عمه ام گفته من مریض داریامو کردم (عموی من فقط پیوند کلیه شده بود و هیچ مشکلی هم نداشت جز اینکه غذاش کم نمک بود همین!)حالا میخوام برای خودم زندگیییییییییی کنم....

اووووووووووووف

بیخیال

برسیم به ادامه تعریفی ها...

من نذاشتم پسرعموم اونروز حرفی از مادرش جلوی بابام بزنه چون میدونستم حرف و حدیث برای روحیه بابام سمه!

پسرعموم هم دو سه ساعتی نشست و بعدش رفت و ماهم رفتیم فلافلی پرکن بخور بادمجون و کدو سرخ کرده هم داشت

خوردیم و مامانم اینا برگشتن خونشون و ما هم رفتیم خونه خودمون.

فرداش که اومدیم سرکار و شب هم رفتیم خونه مادرشوهر اینا و نذری براشون نگه داشته بودیم بهشون دادیم و شام هم رفتیم خونه نهال اینا و ماهی خوردیم و برگشتیم خونه.

چهارشنبه از صبح حامد خان رفتن عکاسی!میدون تجریش!

منم قرار بود باهاش برم که صبح هرچی صدام کرد خودمو زدم به خواب ...اخه روز قبلش گوشیش دست من بود که براش پیام اومد از یه شماره سیو نشده که همکار خانمش بود از اهواز!

منم باهاش سرسنگین شدم که چرا به همکارات اجازه میدی تو تلگرام و واتس اپ پیام بدن؟همکارت اگر کار داره باید به اداره زنگ بزنه و سوالش رو بپرسه....والا

بد میگم؟

خداییش من الان سرکار میام با یه عالمه مرد هم سرو کار دارم!هیییچ وقت به خودم اجازه نمیدم خارج از ساعت اداری بهشون زنگ بزنم چه برسه بخوام تو نت پیام بدم!

خلاصه اونم صبح پاشد رفت و ساعت یازده هم زنگ زد و بازم زیاد تحویلش نگرفتم تا اینکه ساعت یک و نیم بهش زنگ زدم و دااااااد و بیداد که کجایی!

هنگ کرده بود بیچاره ولی کوتاه نیومدم و تا میتونستم از خجالتش دراومدم که روز تعطیل من رو تنها نشوندی خونه رفتی پی علایقت؟

فکر نکنید ترسید زود برگشت هاااا!!!!!!!نه!!!!!

ساعت سه تازه اقا تشریف اوردن خونه هرچند که مثلا نادم و پشیمان و منت کش اما من که محل نذاشتم....یه عالمه ارایش کردم و موهامو درست کردم و لباسای جینگیلی مستونم رو پوشیدم و جلوش قر دادم رفتم و اومدم!

هی میوه پوست کند هی چای ریخت هی باهام حرف زد محل نذاشتم که نذاشتم!

پنجشنبه صبح که بیدار شدم زنگ زدم به مامانم که برم خونشون که نبودن و با بابام رفته بون لاله زار برای شمال هالوژن و لامپ و اینا بخرن.شیدا هم میخواست از دانشگاه بیاد و گرسنه بود و مامانم که نبود بهش گفتم بیا خونه من ءمن ناهار دارم

ساعت یک اومد و با هم ناهار خوردیم و یه چرتی زدیم و بعد هم رفتیم خونه مامانم اینا.

بابا و پدرشوهر رفته بودن بیرون!حالا بگین کجا؟

من و بابام اینا همسایه شدیییییییییییییییییییییییم هووووووووووووووووووووووورا

جریان اینه که سازنده خونه ما کارش خب بوده و همه راضی بودن و حالا میخواد خونه روبرویی همین خونه جدیده که من خریدم رو بسازه و پدرشوهرم به بابام گفته و اونم قبول کرده و پنجشنبه عصر رفتن و قرارداد نوشتن و بدین ترتیب همساایه شدیم....

البته هنوز حتی تخریب هم نکرده و اقلا یکسال طول میکشه و درواقع بابام پیش خرید کرد اونجا رو ولی من از الان خیلی خوشششششحالم

دیگه شب هم حامد اومد و بابا هم برگشت و یکم راجع به خونه حرف ذدیم و بعد هم ما برگشتیم خونمون.

وااای تا رسیدیم حامد گفت شمیم ماهیت مرده!

اخه من یه ماهی دارم که پنج سالشه یعنی نوروز 90 خریدمش و بزرگش کردم.اونشب اومدیم خونه دیدیم از اب پریده بیرون و افتاده کف اشپزخونه...زل زده بودم بهش و داشتم گریه میکردم که یهو احساس کردم ابششش کمی تکون خورد.جیغ زدم و حامد دوید انداختش توی اب و هی ماساژش داد.کلی مو و کرک تو دهنش رفته بود که کشد بیرون و کم کم جونش برگشت..اول دمر افتاده بود روی اب ولی یکم که گذشت بهتر شد و صاف ایستاد تو اب ولی غذا نمیخورد و بازی نمیکرد.

تا ساعت دو بالا سرش بودم و بعدش رفتم خوابیدم.

صبح که بیدار شدم اول به ماهیم سر زدم که حالش خوب بود بعد هم اماده شدیم و رفتیم نون گرفتیم و نهال اینا رو برداشتیم و رفتیم خونه مادرشوهراینا.صبحانه کله پاچه پخته بودن خوردم و بعدش هم یکم صحبت و فیلم دیدن و ساعت سه هم برگشتیم خونمون.

ماهیم مرده بود

بعدازظهر یکم خوابیدیم و بیدار شدیم و اماده شدیم و رفتیم تیاتر.دوست حامد دعوتمون کرده بود و سرراه هم براش یه دسته گل خوشگل خریدیم...گل چقدر گرون شده اقا!!!!!!!!!!

بعد از تیاتر هم رفتیم شام خوردیم و برگشتیم خونه و لالا

اها راستی یه دست مبل ال سفارش دادم برام بسازن یادم رفت لابلای تعریفی هام بگم اما از اونجا که تو لیست خریدم اصلا مبل نبود و خیلی یهویی تصمیمش رو گرفتم خیلی هم ذوق کردم و گفتم اینجا بنویسم

ببخشید خیلی طولانی شد این پستم و چشمای نازنینتون اذیت شد

منم برم دیگه به کارام برسم که دوازده میخوام برم خونه مامانم....

به خدا میسپارمتون 

یا حق 


روز برفی

سلااااااام

صبح برفیتون بخیر

صدای منو از زیر پتو میشنوید

خدا منو ببخشه یک ربع پیش بیدار شدم و وقتی دیدم داره برف میاد دلم خواست زیر پتو بمونم و همون موقع زنگ زدم به جناب رییس و یه خالی بستم و امروز و مرخصی رد کردم خخخخ

از پنجشنبه شروع کنم که همون موقع که پست گذاشتم مامان زنگ زد و رفتم سر خیابون.انگار تعطیل رسمی بود هیچ جا باز نبود.نونوایی شلووووغ بود سوپرمارکت بسته بود فقط یه جا باز بود که ازش دوتا شکلات صبحانه و خامه عسل و نون تست خریدم و داشتم میرفتم سر خیابون که شیدا رو دیدم که داره میاد سمتم.از اون چیزی که فکر میکردن زودتر رسیده بودن از بس خلوت بود خیابون.

خلاصه افتادیم تو جاده.برای صبحانه دماوند نگه داشتیم چای گرفتیم و با نون تستها خوردیم .مامان کمرش درد میکرد و جاشو با من عوض کرد .چند باری هست که بابا شماله و ما سه تا میریم پیشش همش من رانندگی میکنم.از شما چه پنهون خودم میشینم استرسم کمتره.با اینکه مامانم حدودا بیست سالی سابقه رانندگیش از من بیشتره ها ولی خوب تو جاده به خودم اطمینان بیشتری دارم تا مامان.

دیگه رفتیم و رفتیم تا ساعت یک و نیم رسیدیم.بابام برامون ناهار درست کرده بود مرغ و برنج.قربونش برم دستپختش عالی شده.اخه تو شمال رسمه به کارگرها صبحانه و ناهار میدن اونم با تشریفات.

رفتیم بالا رو هم دیدیم و کارگرها مشغول کار بودن و بعدش هم ناهار خوردیم.پدرشوهر اینا هم روز قبل از ما رفته بودن و دوباره من یه پام اینور بود یه پام اونور....

از راه که رسیدیم نهال رفته بود خانوم ارایشگر رو بیاره که ابروهای مامانش و عمه اش رو ترمیم کنه.اونجا همه چی با اینجا فرق میکنه.ارایشگرو باید بری بیاری و دوباره ببری برسونی...

بعد از ناهار با مامان اینا رفتیم اونطرف و داشتن ترمیم میکردن و هممون نشستیم دورش و بگو بخند.تا اینکه اینا هی رفتن تو مخ من که خط چشمت کمرنگ شده ترمیم کن.منم گفتم اوکی ولی ولم نکردن و وسوسه که بیا خط لب و رژ لب بزن.اخه من لبام کوچولو هست یعنی بود!منم که سااااده خوابیدم گفتم بزن!

اول خط چشمم رو ترمیم کرد و بعد لبم رو زد.خیییییلی درد داشت.چشم که به این حساسیه اصلا درد نداره ولی این لب کوفتی اشکمو دراورد.

ولی خوب می ارزید.وقتی بلند شدم لبام باد کرده بود مامانم میگفت صبح به صبح میومدی با دمپایی ابری خودم برات درستش میکردم!

دختر عمه حامد میگفت شمیم الان فقط یه دکلته و یه پاشنه بلند بپوشه اماده است بریم عروسی...

کارم تا ساعت هشت طول کشید و بعدش نهال برد رسوندش و منم از اونجا که خیلی تابلو بودم اصلا سمت خونه بابام اینا که پدرشوهرم هم اونجا پیش بابام بود نرفتم.هرچی هم سراغمو گرفته بودن مامان گفته بود خسته بوده خوابیده.

تا ساعت یک و دو هم بیدار بودیم و از دست شیدا و دختر عمه نهال میخندیدیم البته من بیصدا میخندیدم که پدرشوهر نفهمه بیدارم!

یه جا هم اومد تو اتاق گفت ببینمت چرا سرت درد میکنه چی شدی؟

رفتم زیر پتو گفتم بابا حالم خوب نیست فردا صبح میبینمتون...

صبح فرداش که زودتر از همه بیدار شدم و رفتم خونه بابام.تو حیاط بودن و داشتن روی تخت صبحانه میخوردن.

تا چشم بابام بهم افتاد گفتم دخترعمه حامد از شش صبح منو بیدار کرده گفته ارایش کن داره ازم عکس میندازه!!!!

حالا فکر نکنین همونجوری مونده ها نه!اولش بخاطر رنگی که میذاره تا سه روز روی تتو بمونه و همینطور پمادی که باید روش بمالی هم پررنگه هم براقه که مثل ارایش غلیظ میشه.بعد که حمام رفتم و پماد هم نزدم یه رژ کالباسی شده که حجم لبم رو بیشتر کرده وگرنه اصلا تابلو نیست!!!

باقی سفر هم جدای مسایل تتو خوشگذرونی بود و دور همی و بگو بخند.اش دوغ درست کردیم.کوتاب درست کردیم.برای شام و ناهار همه با هم همکاری میکردن و این توی سفر خیلی خوبه.هیچ کس هم خسته نمیشه و به یه نفر فشار نمیاد.

مثلا من و نهال و دخترا غذا درست میکردیم مامانا ظرفها رو نمیگذاشتن دیگه ما بشوریم یا برعکس...

باباها هم که سرشون باهم گرم بود و تخته و ورق بازی میکردن .

حامد و شوهر نهال هم اینجا باهم مونده بودن.شب اربعین هم دخترخاله مامانم هرسال حلیم میپزن که حامد با امیر رفته بودن خونه اونها و تا هفت صبح هم بودن .

ما هم یکشنبه ساعت دوازده اینا بود که دیگه جمع و جور کردیم و راه افتادیم.بابا برامون یه عالمه پرتقال نارنگی کند و برای پدرشوهراینا هم همینطور.

موقع راه افتادن من متوجه شدم که پالتوم رو اونطرف جا گذاشتم.به مادرشوهر که یکم زودتر از ما راه افتاده بودن زنگ زدم که ببینم اون دیده یا نه ؟که برگشتن و دوباره درها رو باز کردن و منم رفتم پیداش کردم .

با اینکه با هم راه افتادیم ولی دیگه تو جاده ندیدیمشون .دو سه جا تو راه ایستادیم یکم سوغاتی خریدیم یه چند جا هم برای دستشویی و چای و نسکافه ایستادیم.گدوک و فیروزکوه هم پررررر برف بود یکمم اونجا ایستادیم و ساعت شش هم خونه بودیم.

مامان اینا بالا نیومدن و فقط شیدا کمک من وسایل رو برام اورد بالا و منم حلیم و نذری که حامد براشون اورده بود بهشون دادم و رفتن.

ما هم که تا اخر شب با همسرجان از دلتنگی میگفتیم.جالبه حامد نفهمید تتو کردم و بهش هم نگفته بودم.وقتی دید دارم پماد میزنم گفت چرا داری پماد میزنی؟؟؟؟گفتم بهش و خیلی هم خوشش اومد...

دیروز هم بخاطر خستگی نرفتم دفتر.همش تو خونه دراز کشیده بودم .ساعت هفت حامد اومد دنبالم بریم خرید خونه کنیم.کنار تره بار یه مغازه کله پاچه ایی باز شده بود خیلی تروتمیز بود .یه نگاه من به حامد کردم یه نگاه اون به من کرد و شیرجه زدیم تو مغازه.

دوتا کاسه سیراب شیردون خوردیم جاتون خالی عااالی بود.

بعد هم خرید کردیم و برگشتیم خونه.

منم عدسی درست کرده بودم که همونجوری دست نخورده مرند برای امشب.

فیلم چهارشنبه رو دیدیم که وسطش حامد خوابش برد.ساعت ده و نیم هم سریال دوست داشتنیمو دیدم و بعدش نت بازی و بعد هم لالا

الان هم که در خدمت شما هستم و بعدش پاشم برا خودم صبحانه بچینم و داااغ دااااغ بخورم که تو این هوا خونه موندن و صبحانه خوردن خیلی میچسسسسبه

یا حق