من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

روزهای الوده دیماه

سلام دوستای گل خودم

روزتون بخیر

شاد و سلامت باشید 

من که هنوز در بلاتکلیفی مطلق بسر میبرم.هفته پیش برای شب یلدا که میخواستیم بریم خونه عمه حامد مجبور شدم برم لباس بخرم چون همه لباس خوبامو جمع کرده بودم تو چمدون برای اسباب کشی....

کل زندگیم همینجوری شده.یه سری جمع کردم تو کارتن که همش لازمشون دارم و هی به کارم میاد،یه سری هم که گذاشتم دم دستم بمونه اصصصلا به کارم نمیاد!

سر کار هم یه خط درمیون میرم.مثلا این هفته فقط دوروز رفتم.حالا نه که فکر کنین میمونم خونه کار میکنم ها!!نه!!!همش دراز میکشم و تو هپروتم.

کارهای واحد تموم شده و غیر از شیر ظرفشویی چیزی نمونده ولی اوضاع حیاط و پارکینگ داغونه...پر از گچ و خاک و بشکه و تیرو تخته.

پریروز هم با مامانم و بابام رفتیم امین حضور و فر خریدم،خدارو شکر از اون خیالم راحت شد.اتفاقا بارون شدیدی هم میومد و خیلی کیف داد.وقتی هم برگشتیم مامان اش رشته درست کرده بود که دیگه روز بارونیم رو محشر کرد...

شبش هم پدر شوهر و مادرشوهرم اومدن خونمون.معمولا رفتارهای مادرشوهره که یهویی و ناگهانی بدون دلیلی که من بدونم تغییر میکنه و ناراحتم میکنه اما اون شب پدرشوهر یه سری سخنرانی های از پیش نوشته شده انجام داد که من عین کوفته وا رفتم!ولی خودمو جمع و جور کردم ...ازش توقع نداشتم ولی خوب باید باهاش کنار بیام چون از این به بعد قطعا بیشتر از این رفتارها خواهم دید و دلم نمیخواد زندگیمو خراب کنم بابت این مسایل....

وقتی رفتن حامد کلی دلیل اورد که به این خاطر بابام این حرفا رو زد و تو به خودت نگیرو...ولی من جدا ناراحت نبودم ولی هرچی بهش میگفتم باورش نمیشد میگفت نه تو ناراحتی معلومه!!!!خخخخخ

دیشب هم که اقا تا ساعت نه و نیم منزل تشریف نیاوردن و با شوهر خواهرشون خونه جدیده بودن.میگفت بالا سر کابینتی بودم که کارش رو بدون ایراد انجام بده ولی دروغ میگفت...تازه شام هم ساندویچ خورده بودن که اولش گفت کیک خوردیم وقتی چند بار ازش سوال کردم از رو رفت و بالاخره راستش رو گفت...

به من میگه تو موکل داری مگه؟از کجا میفهمی من چی خوردم کجا رفتم!

خلاصه دیشب باهاش قهر کردم هرچی حرف زد فقط پوزخند تحویلش دادم...خسته شدم دیگه از دستش...

خوب دیگه افتاده بودم رو دور نوشتن که نهال زنگ زد و یکساعتی با اون حرف میزدم دیگه رشته کلام از دستم در رفت

به خدا میسپارمتون ..شاد باشید و سر چیزای الکی مثل من خودتون رو درگیر نکنید...چقدر مگه میخوایم زندگی کنیم که همش تو استرس و ناراحتی بگذرونیم!والا....

یا حق