من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

نوروز 94

سلام و صد سلام به دوستای گلم... 

سال نوتون مبارک. 

الهی سال پر از برکت و خوشی همراه با سلامتی براتون باشه. 

آجیل و شیرینی هاتون رو بفرمایید...پذیرایی شید میخوام زودی برم سر تعریف کردنی هاااا 

خوب همین جوری که شما مشغولید منم براتون بگم از روزهای آخر سال که دیگه بدجوری با بیماری دست و پنجه نرم میکردم و از اونطرف هم کارهای خونه تکونیم رو به اتمام رسوندم....یادمه تو این گیرو دار چهارشنبه بود اگر اشتباه نکنم به بابام زنگیدم که بیا یه کادو سر سال تحویل به مامان بده که کدورت ها از بین بره و سال جدید رو با دل خوش شروع کنین....آخه چند روزی بود که دوباره زده بودن به تیپ و تاپ هم و حسابی با هم درگیر بودن... 

بابا استقبال کرد و قرار شد من برم برای مامان کادو بخرم و بذارم توی کشوی لباسای بابا که سر سال تحویل بیاره مثلا مامان سوپرایز بشه! 

منم که گند زدم...میگم براتون.... 

پنجشنبه دیگه کارام تقریبا تموم شده بود ساکم رو هم بستم و ساعت حدودای دوازده از خونه زدم بیرون.رفتم سمت مرکز خرید نزدیک خونمون که ماشین رو هم بخاطر جای پارک جلوی خونه خاله ام گذاشتم و بدو بدو خودمو رسوندم به مرکز خرید.یه مغازه هست که مامانم همیشه جنس هاشو میپسنده مستقیم رفتم سراغ همون و یه بلوز انتخاب کردم و البته با آقای فروشنده طی کردم که اگر هر مشکلی پیش اومد یکشنبه مامانم خودش میاره عوض میکنه.... 

بدو بدو برگشتم و اها راستی مرغ عشق و ماهیم هم برده بودم که بسپرم به مامان که با دل راحت برم شمال!اونام تو ماشین بودم!گفتم چرا انقدر عجله داشتم!!!!!! 

خلاصه برگشتم و خواستم با خاله خداحافظی کنم و ماشینم و بردارم که دلم طاقت نیاورد و به خاله گفتم جریان کادو رو....اونم بلوز رو دید و گفت این به مامانت تنگه!آخه خاله و مامان تقریبا هم سایزن...خلاصه تنش کرد و بللللله اصن از سینش پایین نمیرفت! 

خلاصه بلوز و گرفتم و دوباره بدو بدو رفتم خونه مامانم اینا و تا من وسیله هارو پیاده کنم مامان کمک کرد و بردیمشون بالا و تا من ماشین رو قفل کنم و یه اب روش بگیرم مامان هم بلوز رو دیده بود و جابه جاش کرده بود...فکر کرده بود برای خودمه و ..... 

دیگه اومدم بالا و بهش گفتم بابا برات خریده و میخواسته سر سال تحویل بهت بده،اونم کلی ذوق کرد طفلی و اصن از همون ثانیه ورق برگشت و دوباره عاشق و شیفته بابام شد!!!!!!!طفلی ما زنها که با چه چیزهای کوچیکی دلمون خوش میشه! 

البته من به مامانم نگفتم که طرح این سوپرایز از من بوده و بهش گفتم بابا به من زنگ زده و گفته برو برای مامانت یه چیزی بخر و بذار تو کشوم تا بهش بدم!! 

دیگه با مامان ناهار خوردیم و بعد ازظهر بلوز رو بردیم دادیم و به جاش من یه دامن سبز خوشگل برای خودم برداشتم و از یه مغازه دیگه برای مامانم یه بلوز خیلی شیک که اتفاقا اونم سبز بود خریدیم و مامان یه کم میوه اینا خرید و اومدیم خونه. 

طبق قرار قبلی من کادو رو تو کشوی بابام جاساز کردم و قرار شد مامان اصلاااااااااا به رو خودش نیاره که خبر داره! 

شام اونجا بودیم و حامد هم بعدازظهر اومد و البته من ماشین رو که آب گرفته بودم دوباره آب رفته بود تو و زیر صندلی عقب پر آب بود!حامد هم که حسسسسسسسساس سر این قضیه عصبی بود.... 

موقع برگشتن هم جلوی در خونه بابام اینا یه کم باهم تند حرف زدیم و این خیلی ناراحتم کرد... 

اومدیم خونه و خوابیدیم و ساعت رو گذاشتیم برای چهار که البته پنج بیدار شدیم و من دوش گرفتم و حامدم بیدار کردم و به نهال هم زنگ زدیم و ساعت شش دیگه راه افتادیم... 

اول رفتیم دنبال نهال و سامی و سوارشون کردیم ،من البته با حامد حرف نمیزدم سر جریان دیشب اما با نهال کلی گفتیم و خندیدیم و حال کردیم.... 

رودهن نگه داشتیم و همون جای همیشگی صبحانه خوردیم.من نیمرو و نهال املت و حامد و سامی هم سرشیر عسل سفارش دادن که البته همه با هم خوردیم...بعد هم دستشویی و همونجا من دوباره همنشین خاله پری شدم!!!!!دقت کردین تا حالا نشده من برم مسافرت و خاله پری با من نیاد!!!! 

دیگه نهال رو فرستادم دم ماشین برام از تو ساکم وسیله آوردو .....اومدم سوار شم از یه سوپر همونجا پرسیدم که مسکن داره؟گفت نه! 

سوار ماشین شدم یه پسر جوون بدو بدو اومد سمتم و زد به شیشه! 

شیشه رو کشیدم پایین و یه نصفه بسته بروفن بهم داد و رفت 

انقدر چسبییییییید...... 

خلاصه راه افتادیم ساعت حدودای یازده رسیدیم خونه.طبق معمول مادرشوهر و پدرشوهر رفته بودن ددر.ما هم لباس عوض کردیم و من جلوی شومینه دراز کشیدم و اوناهم زنگ زدن و به نهال بیچاره گفتن ناهار درست کنه! 

بعد هم اومدن و خرید کرده بودن و هفت سین چیدن و ناهار هم که مرغ بود بدون زردچوبه !خوردیم و دوباره خوابیدیم...شب برای شام قرار شد خاله حامد ماهی هامون رو درست کنه و ماهم رفتیم اونجا سبزی پلو با ماهی خوردیم،بع شام امیر هم رسید و رفتیم میدون اصلی شهر دنبالش و آوردیمش خونه. 

تا سال تحویل بیدار بودیم و البته من چرت میزدم....سر سال تحویل من آرزوهای امسالم رو نوشتم که البته ته این پست مینویسمشون تا اینجا هم ثبت بشه....بعد از سال تحویل هم اول روبوسی و عید مبارکی و بعد هم عیدی دادن و عیدی گرفتن.... 

حامد یه عالمه بالن آرزو خریده بود که بعد از سال تحویل رفتیم تو باغچه بابام اینا و بالن هامون رو با آرزوهامون به آسمون فرستادیم انشالله که برآورده بشن.... 

روز اول عید با سروصدا بیدارشدیم و عمه حامد ودوتا از بچه هاش اومده بودن.بعد هم صبحانه و عید دیدنی خونه خاله حامد و بعد هم رفتیم امامزاده و سر مزار دایی و مامان بزرگ حامد....من به همه خاله هام و دایی هام زنگ زدم و تلفنی عید رو بهشون تبریک گفتیم ...راستی به عمه ام هم زنگ زدم و نمیدونم چرا ولی دلم میخواست بهش تبریک بگم!اونم خیلی خوشحال شد و خیلی قربون صدقه ام رفت و حتی گفت خیلی دلش میخواسته صدام رو بشنوه!!!!!!! 

ناهار و شام رو از اینجا به بعد زیاد یادم نیست چون روزهامون دیگه تکراری شد و همش داشتیم میچرخیدیم....شبا هم ما و نهال اینا میرفتیم خونه بابای من میخوابیدیم و اتاق خواب هارو داده بودیم به عمه حامد  

شبا هم قبل از خواب گل یا پوچ بازی میکردیم و کلی میخندیدیم.... 

دوشنبه عمه حامد با بچه هاش برگشتن تهران و ما هم برگشتیم تو اتاق خواب خودمون....سه شنبه هم مامان و بابای حامد برگشتن و رسما سفر ما شروع شد...صبح و بعدازظهر تو بازار ترکمن و قارن و یالیت میچرخیدیم....ناهار یه روزش رو یادمه که جوجه درست کردن اما بعدازظهر هرروز رو رفتیم آیس پک!الان آیس پک ها شده یه شیکم قلنبه که برام تا آخر سال نودو چهار باقی میمونه 

روز اول یادمه نهال و امیر باهم دعواشون شد که البته شبش آشتی کردن....همون روز من یه جاشمعی ماهی خریدم ،یه عالمه لوازم آرایش و برس سشوار خریدم بعد هم چندین تااااااالباس زیر!!!!!!!!!! 

اون روز یا یه روز دیگه درست یادم نیست اما سه چهارتا بلوز تو خونه ایی و یه شلوارک بسیار کوتاه هم خریدم! 

پنجشنبه ناهار رفتیم بوف جاده دریا و خیلی بهمون خوش گذشت...یه عالمه عکس انداختیم و غذاش هم که عالی بود.بعد اون هم رفتیم ساحل و باز من یه سری وسیله چوبی تزیینی خریدم . 

پنجشنبه ساعت یک شب راه افتادیم که به ترافیک نخوریم!!!تو جاده یه جا ایستادیم که قهوه و نسکافه بخوریم حامد برامون دو تا زنبیل حصیری کار دست خرید که عالی ان!!!!!!!!! 

ساعت شش صبح رسیدیم تهران و من کل شب پلک رو هم نذاشتم...چشم از حامد برنمیداشتم چون میترسیدم اونم خوابش ببره.... 

نهال اینا رو گذاشتیم خونشون و خودمون هم اومدیم خونه و تا ظهر خواب بودیم.بعد هم بیدار شدیم و دوش گرفتیم و رفتیم خونه مامان اینا.ناهر هم اونجا بودیم و بعدازظهر دوباره خوابیدیم و ساعت هفت اومدیم خونه و دوباره خوابیدیم.... 

شنبه مامان و بابام رفتن شمال و خواهرم رو سپردن به ما. 

من ساعت نه میومدم سر کارو یازده و نیم دوازده میرفتم خونه خودمون.حامد هم پنج و شش میومد و ساعت هشت و نیم هم میرفتیم خونه بابام اینا پیش شیدا. 

یه روز هم بعدازظهر پسرعمه حامد و خانم و دخترش اومدن خونه ما عید دیدنی و اون روز من از شرکت که رفتم خونه تا ساعت پنج قششنگ یه خونه تکونی دوباره کردم! 

اونا اومدن و نیم ساعتی نشستن و بعد رفتن خونه اون یکی عمه حامد که با ما شمال بود.ما هم تند تند جمع کردیم و رفتیم دنبالشون و اونا رو گذاشتیم خونشون و ما هم رفتیم عید دیدنی عمه بزرگه حامد. 

بعد هم رفتیم سمت مدرسه شیدا و برش داشتیم و رفتیم شام خوردیم و رفتیم خونه بابام اینا خوابیدیم. 

دوشنبه تولد نهال بود.بهش زنگ زدم که بیان خونمون اما جواب درست و حسابی نداد تا اینکه بعدازظهر خودش زنگ زد و گفت که میایم....ما هم به مامان و بابای حامد زنگیدیم که یه دفعه ایی شه و سرویس شیدا هم که قرار بود بیارتش خونه ما! 

خلاصه الکی الکی یه تولد درست و حسابی شد...نهال و امیر اومدن و کیک و بادکنک گرفته بودن،بادکنک ها رو زدیم و یه عالمه هم عکس انداختیم و کلی هم بزن و برقص!  

شام هم کباب از سر خیابون گرفتیم و دیگه ساعت یازده بود سامی پدر همه رو درآورد انقدر که شیطنت کرد و نهال اینا جمع کردن و رفتن...پشتش هم مادرشوهرم اینا رفتن و شیدا هم بیچاره از زور خستگی دمرو افتاد و خوابید .... 

سه شنبه قرار شد ما بریم خونه پسر عمه حسام آخه خیلی به دید و بازدی عید حساسن و حتما باید تو ایام عید بازدیدشون رو پس بدیم! 

عموی پسر عمه هم اونجا بودن و قرار بود اینا با ما بیان خونه نهال اینا عید دیدنی اما عموش بلند نمیشد بره!!!!من دل تو دلم نبود آخه شیدا مونده بود مدرسه و قرار بود من برم دنبالش.... 

خلاصه ساعت نه دیگه عموهه بلند شد و ما هم تند تند جمع کردیم و اول رفتیم دنبال شیدا و از اونجا هم رفتیم خونه نهال اینا. 

مامانش اینا هم بودن و دیگه شام امیر مرغ درست کرده بود و خوردیم و من ظرفها رو کمک نهال شستم و بعد سریال مهران مدیری اونا رفتن و ما موندیم. 

نصفه شب شیدا پری شد و حالش خیلی خراب بود...دیگه قرار شد صبح نبرمش مدرسه و خوابیدیم تا دوارده. 

ساعت دوازده بیدار شدیم صبحانه خوردیم و آماده شدیم منو نهال و سامی،شیدا رو گذاشتیم مدرسه و برگشتیم.من دوش گرفتم و یه کم با نهال خونه اش رو مرتب کردیم و دوباره ساعت هشت رفتیم میدون تجریش دنبال شیدا که با دوستاش بعد از مدرسه رفته بودن بیرون و جشن اختتامیه اردو گرفته بودن! 

تو ماشین با نهال تا برسیم در مورد موضوعی راجع به سه چهار سال پیش صحبت کردیم و من دوباره بهم ریختم نهال سعی میکرد از دلم دربیاره و با اینکه این جریان خیلی قدیمیه اما یادآوریش منو ناراحت میکنه...بگذریم.... 

برگشتیم خونه و حامد و امیر برامون مرغ ریش ریش با ژامبون و پنیر و قارچ درست کردن و من همچنان هاپو بودم!شام رو که خوردم با شیدا رفتیم تو اتاق خواب و خوابمون برد...نیم ساعت بعدش نهال اومد بیدارم کرد رفتم بیرون دیدم حامد مرغ عشقهای نهال رو درآورده دارن تو خونه میچرخن!دوباره هاپو تر شدم بهم گفتن تو پاشو برو بگیر بخواب!!منم از خدا خواسته اومدم خوابیدم تا ساعت یازده!!!! 

روز سیزده قرار بود بریم خونه مامان حامد.مامانم اینا هم صبح زود راه افتاده بودن و رسیده بودن تهران و کلید خونشون رو نداشتن! 

با هم قرار گذاشتیم و من و نهال و شیدا زودتر راه افتادیم و کلید رو بهشون رسوندیم.من شیدا رو با خودم بردم خونه مامان حامد و بابام و مامانم رفتن خونه.ما که رسیدیم عمه حامد و برو بچش هم رسیدن و تا رفتم تو پدرشوهرم سراغ بابام اینا رو گرفت و من گفتم که رفتن خونه...دیگه هی اصرار که زنگ بزن بگو بیان اینجا... 

من که زنگ نزدم اما حامد نیم ساعت بعد ما با امیر و سامی اومدن و زنگ زد و بابام اینا رو دعوت کرد... 

خلاصه رفتن بالا جوجه درست کردن و مامانم اینا هم اومدن و روز خوبی رو با هم داشتیم و خیلی بهمون خوش گذشت.... 

بعد از ظهر هم دوباره گل یا پوچ بازی کردیم و خیلی خندیدیم .....بعد هم کاهو سکنجبین خوردیم و غروب هم گفتن بریم بیرون.... 

رفتیم پارک آب و اتش و باغ خزندگان و مار انداختن دور گردنشون و کلی پیاده روی کردیم و دیگه نخود نخود هرکی رفت خونه خود..... 

ما ه م برگشتیم خونمون و حامد املت درست کرد خوردیم و جلوی تی وی دراز به دراز افتادیم.... 

جمعه صبح حامد با دوستش رفت دنبال این بازار پرنده فروش ها و من بیدار شدم و دوباره یه خونه تکونی دیگه.... 

دو سری ماشین لباسشویی روشن کردم با یه عالمه جارو گردگیری و تمیز کاری.ناهار هم استانبولی درستیدم و حامد هم دو و نیم اومد ناهار خوردیم .بعدازظهر خیلی دلمون گرفته بود زنگ زدیم بریم خونه داییم نبودن.زنگ زدیم خونه مامانم اینا نبودن.منم یه عالمه لباس آوردم اتو کنم بلکه سرم گرم شه که بابام زنگ زد و گفت پارک ملت هستن...گفت دارن میرن میدون ولیعصر و خیلی شلوغه و تو خیابون بخاطر برداشتن تحریم ها جشنه! 

پشتش هم  نهال زنگ زد و اصرار از اون اصرارهااااا که پاشین بیاین خونه ما...حوصله جفتمون سر رفته بود یه کم ناز کردیم اما در نهایت رفتیم. 

سر راه خرید کردیم و رفتیم اونجا.شام امیر و حامد دوباره برامون ساندویچ ژامبون پنیری درست کردن خوردیم.بعد شام هم قهوه و سریال مهران مدیری که البته من نمیبینم و با سامی بازی میکردم و ساعت دوازده هم برگشتیم خونه.... 

این بود تعطیلات ما 

اوووف من برم که یه عالمه وبلاگ باید بخونم امروز همه آپ میکنن و من چقدر ذوق دارم که میام و تک تکتون رو میخونم 

براتون یه دل خوش و یه تن سلامت از خدا میخوام که بزرگترین نعمته


 

اینم لیست آرزوهای سال تحویل: 

سلامتی  

خوشبختی 

اعصاب آروم 

قلب مهربون 

یه جیب پر پول 

یه خونه بزرگ 

یه ماشین عالی 

یه بچه سالم   

 

منبع : من , زنی تنها در آستانه فصلی سرد...نوروز 94