من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

ساری پایتخت بهارنارنج

امروز گوشیم رو خونه جا گذاشتم.... 

تازگی ها خیلی شیش و هشت میزنم! 

دو سه هفته پیش که کلید رو کلا روی حفاظ در گذاشته بودم و رفته بودم!امروز هم هندزفریم  و شارژرش رو برداشتم که شارژش کنم و موقع برگشتن آهنگ گوش کنم....هه اومدم شرکت میبینم کلهم گوشیم جامونده! 

دو سه هفته ایی میشه ننوشتم و خوب طبعا هیچی درست و به موقع یادم نمیاد!تو این چند هفته درگیر باربد بودیم...از مهمونی هایی که براش میگرفتیم تا...جریان زن گرفتنش! 

البته کاشف بعمل اومده که اصلا عقدی در کار نبوده و اینا همینجوری با همن و الکی به ما گفتن رفتن استانبول عقد کردن! 

البته به ما مربوط نیست و خودش میدونه که چه انتخابی کنه اما چیزی که همه ما تو کفش موندیم  اینه که دختره که ایرانیه و حتی شهرستانی...یعنی مال آمل هستن....معمولا تو شهرستانها خانواده ها سنتی تر هستن و من موندم خانواده دختره چطور اجازه میدن که این تک و تنها بیاد خونه دوستش بمونه،بعد باربد بیاد،با هم تو یه آپارتمان زندگی کنن...بعد هم باربد ول کنه بره آمریکا تا کارهای دعوت نامه شیما رو درست کنه که آیا بشه آیا نشه!!! 

تو این مدت چند باری با هم بودیم یعنی خاله و داییم و پسر خاله ام شام و ناهار دعوتشون میکردن ما رو هم همینطور و اونجا همو میدیدیم .مامان منم میخواست دعوتشون کنه که بابام بهانه کنکور شیدا رو آورد و مامانمم دید به اعصاب خوردی بعدش نمی ارزه ناهار بردشون بازار و اتفاقا باربد چقدر هم خوشش اومد! 

شنبه دو هفته پیش مامان اینا و خاله و دایی و ...رفتن آمل خونه شیما...یه ناهار اونجا بودن و شب رفتن ساری خونه خودشون.من و حامد هم اینجا طبق معمول وظیفه نگهداری از شیدا رو داشتیم! 

یکشنبه هم اونجا بودیم و ساعت نه شب مامان اینا برگشتن و شام خوردیم و ماهم برگشتیم خونمون. 

حالا بماند که اصلا از خانواده شیما خوششون نیومده بود و میگفتن همه چیز حتی خونشون خیلی ساختگی بوده! 

دیروز البته رویا به واسطه یکی از دوستاش که ساکن آمل هست کشف کرده که این خونه مجردی شیما بوده و یه خواهر داره که اینا تو آمل به خواهران خوش شانس معروفن!!!!فکر کن!!!!!!!باربد رفته چی گرفته؟! 

حالا برگردیم سر زندگی خودمون....  

شنبه ایی که گذشت ناهار با مامانم رفتیم بیرون!یعنی مامان اومد شرکت و با هم قدم زنون رفتیم یه فست فود خیلی خوب که پایینتر از شرکت هست و مرغ سوخاری و سیب زمینی تنوری خوردیم که واقعا عالی بود...بعد هم با هم رفتیم خونه ما و مو رنگ کردیم و تمیز کاری کردیم ویکی دوبار هم سر اینکه مامانم زیادی کار میکنه تو خونه من با هم بحثمون شد! 

برای شام لوبیاپلو درست کردیم و حامد و بابا و شیدا هم اومدن و دیگه شام خوردن و من و حامد بردیم رسوندیمشون چون ماشین نیاورده بودن. 

یکشنبه کلاس خیاطی داشتم و بعد از کلاس هم دوستم اومد و با هم اومدیم خونه...همون دوستم که نوشتم ازش و حالم حسابی گرفته شده بود.... 

دو شنبه ناهار به مامانم گفتم بیاد خونمون.ساعت دو خاله کوچیکه هم زنگید و اونم اومد و سه تایی کلی نشستیم به حرف و تعریف و البته درد دل که خاله طفلی انقدر از شوهرش دلش پر بود که اشک تو چشماش بود وقتی حرف میزد...مرتیکه عوضی با سه تا پسر بزرگ و بعد بیست سال زندگی مشترک هنوز دست از بددلی و بدتر از اون دست بزنش برنداشته!یک آدم مزخرفیه که نگووو....اونم خاله من!!انقدر بیچاره سر و ساده و بی شیله پیله است که نگو! 

انگار هرچی زن ها گرگ تر باشن و اهل هر کاری مرده زبونش کوتاه تر و رامتره! 

به خاله دلداری دادم که جامعه خراب شده و مردها میبینن چه اتفاقاتی دورو برشون میفته و شوهر تو هم که خوب خیلی حساسه و میاد به تو شک میکنه!ولی ته دلم میدونستم شوهر خاله ام لیاقت خاله پاکتر از برگ گل منو نداره و حقش بود یه زنی میگرفت که عین دوستم یه حال تمیز بهش بده اونوقت بود که موس موسش رو میکرد و هر غلطی هم که زنش میکرد خفه خون میگرفت و میگفت تو فقط بمون تو زندگیم بچه هام بی سروسامون نشن! 

هوووووووووووف..... 

سه شنبه تماما درگیری داشتیم سر شمال رفتن چون من خیلی دلم میخواست برم شمال و طبق معمول امیر آویزون شده بود که با ما بیاد! 

منم که دیگه میدونید چقدر از این بشر متنفرم به هر چیزی متوسل شدم و آخر سر قرار شد ما نریم! 

چهارشنبه برای شام پسرخاله ام برای باربد مهمونی داده بود و ما هم دعوت بودیم.صبحش من به هوای بوی بهارنارنج پیچیده تو هوای ساری از خواب بیدار شدم و به حامد زنگ زدم و گفتم که من هرجور شده باید برم شمال!ولی فعلا صداش رو در نیار تا ببینیم چیکار کنیم! 

ظهر مامانم زنگ زد و گفت میخوام باربد و شیما رو ببرم بازار خاله هم میاد تو هم بیا.دیگه بدو بدو رفتم خونه لباس عوض کردم و ارایش کردم و رفتم خونه مامانم. 

باربد و شیما و خاله هم آژانس گرفته بودن و اومدن و خلاصه همه با هم رفتیم بازار...البته باربد با امانش دعواش شده بود و اولش خیلی پکر بود اما بعد سرحال شد و کلی گشتیم و ناهار هم رفتیم یه رستوران خیلی عالی خوردیم و باربد دو پرس غذا خورد از بس خوشش اومده بود.بعدش هم دوباره گشتیم و ابمیوه خوردیم،منم از فرصت استفاده کردم و یه شلوار کتون خوشگل برای روز پدر برای بابام خریدم و دیگه ساعت چهر برگشتیم خونه. 

من یکم ولو شدم رو مبل مامان اینا و ساعت شش الهام خانم همسایه مامانم داشت میرفت بیرون...منم از فرصت استفاده کردم و باهاش قدم زنون اومدم به سمت خونه. 

ساعت هشت حامد اومد و تند تند دوش گرفت و آماده شد و رفتیم خونه پسر خاله ام. 

اونجا هم خیلی خوش گذشت و تا ساعت یک اونجا بودیم . 

پنجشنبه صبح ساعت گذاشته بودم شش بیدار شدم دوش گرفتم حامد رو بیدار کردم و حرکت کردیم سمت ساری.تو راه دوباره فیروزکوه صبحانه خوردیم و ساعت یک هم رسیدیم ساری....بوی بهار نارنج مستم میکنه.... 

پنجشنبه و جمعه رو اونجا بودیم و جمعه صبح رفتیم بازار و یه کفش رو فرشی طلایی خوشگل خریدم با یه سری لباس زیر و خرت و پرت و بعد هم جوجه گرفتیم و رفتیم تو باغ خاله حامد درست کردیم و یه عالمه هم عکس انداختیم .شبش هم برای سامی تولد گرفتیم و یه بزن برقص مختصر و شام و کیک و...خوش گذشت.... 

شنبه صبح هم پاشدیم جمع و جور کردیم و حرکت به سمت تهران.... 

نهال و سامی تو ماشین ما بودن و امیر با ماشین پدرشوهرم اینا برگشت.ما گدوک نگه داشتیم آش دوغ خوردیم بعد هم رسیدیم فیروزکوه و ناهارو دسته جمعی خوردیم دوباره حرکت کردیم و دماوند نسکافه خوردیم ولی امیر اینا گازش رو گرفتن و تاختند به سمت تهران! 

تقریبا چهل و پنج دقیقه زودتر از ما رسیدن!از بس من غر زده بودم دفعه های قبل ،حامد امون نداد که امیر بگه ماروببر برسون!فوری نهال و سامی و پیاده کردیم و خداحافظی و اومدیم خونه. 

دیروز هم اتفاق خاصی نیفتاد فقط حامد و هندوانه و توت فرنگی خریده بود و یه بعدازظهر تابستونی برای خودمون درست کردیم و شام هم نون و پنیر و هندوانه خوردیم و چون همشون سردیه لخت شدیم و تا آخر شب افتاده بودیم یه گوشه! 

راستی چهارشنبه نامزدیه الا دختر داییمه!انشالله خوشبخت بشه براش خیلی خیلی آرزوی خوشبختی دارم.... 

نمیدونم چی بپوشم!!!!!!!!

منبع : من , زنی تنها در آستانه فصلی سرد...ساری پایتخت بهار نارنج....