من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

سال نو مبارک

و اغاز یک هزار و چهارصد و سه…

تا بیست و ششم سر کار بودم اما بیست و هفتم و هشتم رو نرفتم

به مهمونی خونه خاله و خرید و کارهای اخر سال گذشت

حقوق و عیدیمو یه روزه به فنا دادم و همش هم خرید چرت و پرت از قبیل قمقمه و گچ مو و روغن حیوانی و مرطوب کننده و مسواک خداتومنی وازین دست خزعبلات شد.

بیست و نهم صبح به خرید و رنگ مو و …گذشت

بعدازظهر خرید میوه و شیرینی

اجیل هم صف بود حوصلمون نکشید بخریم.

شب هم حمام و لباس نو و …ساعت یازده هم خوابیدیم.

صبح برای سال تحویل بیدار شدیم.فیلم و عکس و عیدی و دوباره خوابیدیم تا یازده.

ناهار خونه مامان و بابام سبزی پلو با ماهی خوردیم .

بعدازظهر به عید دیدنی خونه خاله ها و دایی گذشت.

شام سوخاری و پیتزا گرفتیم که انقدر زیاد بود تا سه روز گرم کردیم خوردیم.

روز دوم مامانم اینا هم رفتن شمال و ما موندیم تنها.

بعدازظهرش رفتیم خونه عمه حامد و ازونجا هم پارک اب و اتش…

سوم عید کلا خونه بودیم و شب دخترخاله و همسرش اومدن عید دیدنی و شب نشینی.همون شب قرار گذاشتیم برای گردش فرداش…

چهارم ساعت یازده رفتیم دنبال دخترخاله ام اینا و باهاشون رفتیم جاده چالوس.

بعد از مکافات ترافیک و کلی راه،ساعت سه رسیدیم سرآشپز!

تا الاچیق کنار رودخونه خالی بشه چای خوردیم و بچه ها کلی بازی کردن

بعدم ناهار و دوباره چای و برگشتیم خونه…ساعت هفت رسیدیم.همون شب بابا هم برگشت از شمال و از فرداش رفت سرکار

حامد هم از پنجم رفت سرکار و من و نبات تنها بودیم 

شام درست میکردم و بابا هم میومد خونه مون و برای ناهار فرداش هم غذا میدادم.

تا بالاخره دوشنبه هفتم ،حامد از سرکار اومد و راه افتادیم به سمت ساری…

با دختر خاله ام اینا و زیر بارون شدید!!!

شام هم فیروزکوه ایستادیم و بخاطر پسر دخترخاله ام که هوس برگر کرده بود،فست فود خوردیم.

ساعت دو ونیم نصفه شب رسیدیم ساری و اول یه سر رفتیم خونه پدرشوهر که بیدار مونده بودن منتظر ما،بعد هم به دستور نبات خانم شب اول رو خوابیدیم خونه مامانم اینا از فرداش خاله هام هم رسیدن و جا کم بود و ما میرفتیم خونه پدرشوهر میخوابیدیم.روز اول رفتیم بازار ترکمن و قارن.

شب دوم رفتیم کافه بلال

شب سوم رفتیم اسکیمو بقیه اش کباب و جوجه دستپخت داماد خاله رو خوردیم.

بابا دوباره نهم شب رسید ساری.

روز یازدهم هم رفتیم گرگان .تا ساعت شش دسته جمعی بودیم ولی اونا رفتن سمت بندرترکمن و ما ازشون جدا شدیم و خودمون با شیدا رفتیم ناهارخوران دوسه تا بوتیک که پیج های اینستاشون رو داشتیم دیدیم و منم یه شومیز خریدم و کنار یکی از بوتیکها به کافه خیلی قشنگ بود،اونجا هم یکساعتی نشستیم و چای و کیک خوردیم و عکس انداختیم و دیگه برگشتیم ساری.

دایی اینا و دختر داییم هم اومده بودن.

دوازدهم ناهار دوباره خونه پدرشوهر بودیم،جماعت رفتن دریا ولی ما خسته بودیم و نرفتیم،ساعت سه دوستم و شوهرش و دختراش که اومده بودن ساری ،اومدن اونجا و با هم بودیم و یکم بردمشون گشت زدیم وعکس انداختیم .بعدازظهر هم دخترداییم اش درست کرده بود کنار هم تو حیاط خوردیم و دوستم اینا رفتن.

دوباره شام داماد خاله کباب درست کرد .نبات با مامان بزرگش رفت حمام و دیگه تو حیاط نیومد،تا شب تو اطاق بود و اخر شب بالاخره خوابید،من یکم پیش دخترداییم اینا نشستم و ساعت دو رفتم خوابیدم.

صبح که بیدار شدم همه برگشته بودن تهران،ما هم وسایلمون رو جمع کردیم و ناهارو خونه خاله حامد ،توی حیاط خوردیم،بلافاصله هم راه افتادیم.تا بنزین زدیم و یکم خرید کلوچه اینا کردیم و افتادیم تو جاده ساعت سه بود!

ساعت شش و نیم هم رسیدیم خونه و من سریع ماکارونی درست کردم و دوش گرفتم و شام نبات و دادم و خوابیدیم.

امروز صبح هم اسنپ گرفتم باهم رفتیم سرکار

برعکس اون بار ،ایندفعه اصلا اذیتم نکرد و تو راه برگشت براش بازی فکری خریدم بعنوان جایزه

رسیدیم خونه ناهار خوردیم و من مشغول شستن و جابجا کردن لباسها و ساکها شدم…

یه موضوعی هم در مورد مدیرم پیش اومد که بهمم ریخته و اعصاب ندارم…

نبات هم عطسه و ابریزش داره،کتوتیفن دادم ایشالا زود خوب شه…

شام سوخاری و پاستا داریم،حامد خوابه و نبات داره پت و مت میبینه…

پست بعدی خدا بخواد اهداف ۰۳ رو مکتوب کنم به امید تحقق یافتنش؛)


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد