من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

روزمره

دیروز خیلی شلوغ بود

صبح به کار خونه و درست کردن ماکارونی گذشت

صبحانه نبات و دادم و باباش همچنان خواب بود

ناهار نبات رو تو اتاقش دادم و بازم باباش خواب بود…

اماده شدیم و نبات رو گذاشتم مهدکودک و خودم رفتم فوردی پورو،یه عالمه تمرین کردم و اومدم خونه،همسر بیدار و در حال ناهار خوردن بود.

رفتم دوش گرفتم و با موی خیس رفتم دنبال نبات و گذاشتمش پیش مامانم خودمم برگشتم خونه و موهامو خشک کردم و رفتم زومبا.

بعد کلاسم مامان نبات رو اورد باشگاه و ژیمناستیک داشت.

شیدا فیتنس بعد زومبا رو میموند و قرار شد نباتم بیاره بده خونه.

منم زود اومدم خونه و شام و اماده کردم و ساعت هفت دخترک پیداش شد و خاله اش براش یه عالمه خوراکی هم خریده بود

قرار شد شامش رو بخوره و بعد خوراکی…

رفتیم تو اتاقش و با بازی شامش رو خورد بعد گفت میخوام برم بالا.

اون که رفت من و حامدم شام خوردیم و یکساعت نشده بود زنگ زدن به حامد بیا نبات رو ببر گفته میخوام برم خونمون!

تا بغل باباش از در اومد تو پرید بغلم نشست و در گوشم گفت باباجون منو دعوا کرد و داد زد!!

گفت من داد زدم و گفتم بازی کنیم باباجون هم سر من داد زده و من گریه کردم…

بعدم مسواک زدیم و رفتیم تو تخت.

من حامدو صدا زدم یکم پامو ماساژ بده،نبات قهر کرد…گفت بابام فقط پای منو ماساژ بده! دیگه حامد پاهاشو ماساژ داد و یواشکی یکمم پای منو …تا حامد یه دستش به پاش بود سریع چشمشو باز میکرد ببینه اون یکی دست حامد به پای من نباشه:(

دیگه خوابش برد و ما اومدیم تا ساعت دو سریال دیدیم و راجع به موضوعات اخیر یکم حرف زدیم و درددل کردیم وبعد ما هم خوابیدیم

نصفه شبم چندبار تو خواب حرف زد.یه بار گفت مزه اویشن میده!

یه بارم بلند گفت مامان دوستت دارم وپای منو بغل کرد(من سروته میخوابم رو تخت) حامدم فکر کرد چیزی میخواد گفت چی بابا؟

گفت هیچی دوستت دارم

حامد گفت منم دوستت دارم عشقم

نبات گفت تو نههههههه مامانمو گفتم:)

اما امروز صبح حامد که رفت بیدار شد و گفت بابام رفت؟

گفتم اره همین الان…

گفت من خیلی دوستش دارم دلم براش تنگ شده:(

بعد خوابید و چند دقیقه بعد گفت مامان اشکام داره میاد….

ساعت یازده با تلفن مامان بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و بعد مامانم اومد پیشمون.

ناهار اینجا بود و کلی با هم رقصیدیم سه تایی

ساعت سه رفت و نباتم باهاش رفت

منم یکم استراحت کردم و بعد حامد اومد و خرید کرده بود

شستم و جابجا کردم و به نبات زنگ زدم بیا خونه پیتزا درست کنیم با هم.

ذوق کرد و با باباش برگشت

با هم خمیر پیتزا درست کردیم و دوتا پیتزا یکی گوشت بدون قارچ برای نبات که قارچ دوست نداره و یکی مرغ و قارچ برای ما …

شام خوردیم و هرکدوم یه طرف ولو شدیم منم امپولمو زدمو قرصامم خوردم نباتم یکم بینیش کیپ بود گفت بهم دارو بده .اسپری زدم براش و دیفن و پلارژین هم خورد.

حامد هم که خواب خوااااابه!

مامان و بابا هم رفته بودن سونوگرافی و ازشون خبر ندارم فقط یه بار بابا جواب داد و گفت برای من انجام شده اما مامانت هنوز نوبتش نشده…

خیره ایشالا

پاشیم مسواک بزنیم صورت بشوریم منم سرم هامو بزنم بریم بخوابیم که فردا از اون روز شلوغاست که از صبح بدو بدو دارم تا هفت شب…انشالله


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد