من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

دلتنگتم دندون قشنگم

امروز دفتر بودم

صبح حاج اقا زنگ زد و گفت کی میتونی بیای؟گفتم همین امروز

دیگه تندی اماده شدم و بدو بدو خودمو رسوندم.دفتر رو برای چهار ماه اجاره دادیم با بالایی ها و فقط یه اتاق رو قفل کردیم و منم وسایلم رو گذاشتم اونجا و درش رو بستم و اومدم.

دلم تنگ شده بود،همه جا رو خاک گرفته بود و دستام رو سه بار شستم باز هم سیاه میشد!

قراره از این به بعد بیشتر برم سر بزنم ..قراره صاحب ملک بازی در بیارم و برم بشینم تو اتاقم حواسم باشه مستاجرها خرابکاری نکن...

مردم میرن سر کار ما هم دلمون خوشه میریم سرکار:خنده:

فردا قراره بریم پارک بانوان با مامان و خاله ها و زندایی ها و برو بچز.

سه شنبه شام مهمون دارم پسرعموی گلم و خانومش و نی نی تو دل خانومش:عاشق:

جمعه ناهار هم پسرعمه های حامد رو دعوت کردم و این هفته سرم حسابی شلوغه 

دلم یه عالمه خرید خونه میخواد ...ظرف و ظروف منظورمه کتری قوری،میوه خوری،ساعت دیواری...ببینیم کی قسمت میشه بریم یکم به خونه برسیم.هشت سال خونه ام کوچولو بود هییییچی نخریدم انگار عادت کردم الانم که جا دارم تنبلی میکنم 

پنجشنبه هم رفتیم دندونپزشکی و برای اولین بار من دندون درست کردم،دلم برای دندون خوشگل خودم تنگ شده...یه موادی پر کرده تو دندونم ،انقدر بیریخت شده...هروقت میرم جلو اینه نگاش میکنم غصه میخورم

تازه درد هم دارم،وقتی فکم میخوره روهم یهو تا مغز سرم سوت میکشه

ولی خانوم دکترم و دوست دارم انقد مهربونه انقدر گرم گرفته بود باهام و شمیم جون صدام میزد انگار از بچگی میشناسیم همو

دوشنبه هفته اینده هم وقت داریم انشالله

ماه رمضون هم داره میاد 

سر افطار و موقع دعاهاتون ما رو هم یاد کنید دوستای گلم

برقرار باشید

باغ دلگشا

سلام 

روز بخیر

امروز یکم روزانه بنویسیم؟

خوب از اونجا بگم که عید شد یا نه قبل ترش که اسفند بود و من رفتم انتقال جنین دادم!یه چهار روز اولش رو همش خوابیده بودم اتفاقا روز چهارمش تولدم هم بود و مامان اینا خونمون بودن.از صبح بودن ولی بعدازظهر رفتن!بعد از رفتنشون دلم گرفت و نشستم کلی گریه کردم.حامد اومد دلداریم داد ولی اوضاع روحیم خیلی قاطی بود و اروم نمیشدم...خوب داروها و هورمون هایی که تو اون دوره مصرف میکنم خیلی روم تاثیر داره و نمیتونم خودمو کنترل کنم.

خلاصه حامد ساعت نه رفت بیرون و من یدفعه دیدم مامانم اینا برگشتن و حامد هم با یه کیک و کباب دنده برگشت و بعدش هم مادرشوهرم اینا اومدن پایین و تولد گرفتیم!طفلی حامد رفته بود بیرون و به همه زنگ زده بود بیاین تولد شمیمه!

فرداش هم جمعه بود رفتیم باغ گل و یه عالمه کاکتوس خریدیم برای مدرسه پدرشوهرم که عیدی بدن به بچه ها.اون روز خیلی راه رفتم الان میگم کاشکی نمیرفتم ولی خوب شب عید و همه در تکاپو...من نمیتونستم خودمو حبس کنم تو خونه روی تخت...

یکی از همون روزای قبل عید هم مامان اینا اومدن خونمون و کلی شیرینی خونگی درست کردیم.

تا اینکه همه رفتن شمال و من موندم و حامد و البته امیرشوهر نهال.

یک روز قبل سال تحویل حامد و امیر کارشون تموم شد وما هم راهی شدیم.

برای من روی صندلی عقب ماشین پتو انداختن و بالش گذاشتن و من دراز کشیدم تا خود ساری.

قبل از حرکتمون هم رفتیم مرغ سوخاری خوردیم که بیشتر مزه سگ سوخاری میداد و بعدش بخاطر اینکه من توالت های فرنگی بیرون رو نمیرم برگشتیم خونمون و گلاب به روتون من رفتم دستشویی و دوباره حرکت کردیم سمت شمال!

روز سال تحویل صبح زود بیدار شدیم و یه ازمایشگاه پیدا کرده بودم از قبل که اون روز باز بود و رفتیم همونجا ازمایش دادیم.

برگشتیم خونه و دل تو دل من نبود...

به زور تا ساعت دوازده که گفته بودن جواب اماده میشه سر خودمو گرم کردم منتظر بودم حامد بیاد ببرتم نتیجه رو بگیریم که موبایلم زنگ زد و حامد با من و من گفت که خودش رفته گرفته و منفی بوده...

ده دقیقه بعدش هم رسید خونه .رفتیم توی باغچه و نا میتونستم تو بغلش گریه کردم...همون موقع ها بود همه با وحشت اومدن بیرون و گفتن زلزله اومده!!!ما که اصلا نفهمیده بودیم!!

تصمیم گرفتم تمومش کنم...تا قبل سال تحویل گریه هامو کردم زجه هامو زدم و موقع سال تحویل انگار نه انگار اتفاقی افتاده...

هفته اول به خوبی و خوشی گذشت...حامد روز چهارم برگشت تهران و رفت سر کار.

ما هم اونجا مهمون داشتیم و سرمون گرم بود.

جاتون خالی منم تا میتونستم رفتم بازار و خرید کردم،از هرچی هم چندتا چندتا!!!

پنج تا شلوار خریدم،چهار جفت کفش،دوتا کیف،یه مانتو،دوتا بلوز،دوتا تاپ....و یه سری خورده ریز اشپزخونه و چیزایی که الان دیگه یادم رفته...

روز نهم دوباره حامد برگشت و باز با هم بودیم تا پانزدهم که همگی برگشتیم تهران.

از فردای برگشتنمون افتادیم دنبال کارای بهریستی و فرزندخواندگی.

یه جلسه هم برگزار کردن که اون رو هم رفتیم و درخواستمون رو کنبا اعلام کردیم.

دیگه جزئیات رو یادم نیست تا همین اواخر که هرشب حامد میاد دنبالم و میریم بیرون.معمولا فیلم میگیریم و میریم خونه نهال اینا میبینیم شام هم میخوریم و برمیگردیم خونمون میخوابیم.

میریم باغ دلگشا!!!

این باغ دلگشا جریان داره..یه بار رفته بودیم بیرون حامد به من گفت کجا بریم،گفتم نمیدونم تو بگو؟

گفت بریم خونه نهال اینا؟

منم عصبانی شدم داد زدم مگه خونه نهال باغ دلگشاست،تا میگم بریم بیرون میگی بریم خونه نهال!!!!

خلاصه از اون به بعد این اسم روش مونده...پریشب نهال اینا رفته بودن عروسی ما هم تو خیابونا سرگردون میچرخیدیم،حامد گفت حالا کجا بریم؟

گفتم نمیدونم والا.باغ دلگشا هم امشب تعطیله...


من خوشبختم

سلام به روی ماه دوستان عزیزم 

ممنونم از همتون که خوندین وقت گذاشتین و جواب دادین

بچه ها من همیشه بلافاصله بعد از شنیدن این سوال این جواب میاد تو ذهنم که بللللله من عمییییقا خوشبختم!

برعکس خیلی از شما اصلا  نمیتونم فکر کنم که خوشبختی چیز پیچیده ای باشه!

یا اصلا نمیتونم فکر کنم چون در حال حاضر فلان شرایط رو دارم که دوستش ندارم پس عمیقا خوشبخت نیستم!

من مثل بعضی از شما فکر نمیکنم که تو یه سری مسایل خوشبختم و تو یه سری مسایل شانس کمتری دارم!

همین که ارامش دارم،کسایی رو دارم که دوستم دارن و دوستشون دارم،سلامتی خودم و خانواده ام با اینکه پدرم هنوز مریضه و درمان میشه با اینکه خودم این همه دارو مصرف میکنم اما بازم شکر خدا هستیم و برای بهبودی تلاش میکنیم،همین که یه رفاه نسبی دارم و میتونم زندگیم رو تامین کنم و محتاج نباشم!اینکه آبرو دارم و همه رو حرفم حساب میکنن اینا برای خوشبختیم کافیه...

منم خیلی چیزها تو زندگیم کم دارم!خیلی چیزایی که شاید شما به راحتی به دست اوردین!چیزهایی که حتی به چشمتون نمیاد! 

اما نداشتنشون چیزی از خوشبختی من کم نمیکنه!

هرچیزی که ندارم،ارزومه...حتی امید به رسیدن به ارزوهام خوشبختی منو عمیق تر میکنه...

این نظر منه ...

دوستای عزیزم انقدر  سخت نگیرید بخدا اصلا سخت نیست...یکم نگاهمون رو ساده تر کنیم ،خوشبختی ساده و دست یافتنی میشه...همه اروم میشن و دنیا جای بهتری برای زندگی کردن میشه 

از اعماق قلبم درک عمییییق احساس خوشبختی را برایتان ارزومندم 

خوشبختی

سلام

شده تا حالا از زندگیتون رضایت کاااامل داشته باشین؟

دیدین مهران مدیری از مهمونای برنامه اش میپرسه احساس خوشبختی میکنین عمیییییقا؟؟؟؟

دلم میخواد نظر شما رو بدونم

میشه برام بنویسین احساس خوشبختی میکنین یا نه؟

با ذکر دلیل لطفا

خودم هم مینویسم بعداز گرفتن کامنتها

پ.ن:ممنونم آرشید عزیزم


صرفا جهت حضور غیاب

سلام

شمیم تنبل در خدمت شماست

باور بفرمایید خودم از تنبلی خودم حالم بهم میخوره!

افتادم تو خونه از جامم پا نمیشم...مثلا برای اردیبهشت نقشه ها داشتم که چقدر برم بیرون و بگردم...

انقد حاااال ندارم که حتی کامنت هارو هم میخونم و تو دلم جواب میدم خخخخخ

چاق هم شدم در حد لالیگا

ظهرها کدو میخورم با ماست و شوید

شبا شام نمیخورم اگه خونه باشم

فقط گوشی دستمه و تو نت میچرخم

زندگی کسل کننده ای شده ولی بازم خداروشکر

سرکار هم که نمیرم یه سه چهار ماهی هست ...

از شما چه پنهون بداخلاق و بیحوصله و کج خلق هم شدم!!دایم به اطرافیانم گیر میدم و حوصله هیچ کی رو ندارم

بابا یه موقع هایی میاد خونمون وقتی که میره از بیحوصلگیم عذاب وجدان میگیرم!

تقصیر خودشون هم هست.از عید که برگشتیم همش با هم میجنگن وقهرن با هم! منم وارد بازی های خودشون میکنن و منم کم جنبه...

تنها کسی که این روزا باهاش مشکل ندارم خداروشکر حامده.کاری به کارم نداره و پای دلم راه میاد.

راستی سریال عاشقانه رو دیدین؟

اگر ندیدین بهتون توصیه میکنم ببینین ...من که عاشق بازی هومن سیدی شدم خیلی خووووبه

زیاد وقتتون رو نگیرم 

ممنون که همراهم هستید و ببخشید که کامنت هاتون دیر تایید میشه 

به محض اینکه میفرستید میخونمشون بازم مررررسی