من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

بهونه های کوچک خوشبختی

سلام 

این دفعه خیلی زود اومدم بنویسم آخه ترسیدم اگر طولانی بشه فراموش کنم و دیدم حیفه دیروز رو ثبت نکنم 

صبح که شرکت بودم ساعت ده مدیرعامل و همسرشون اومدن و یکساعتی با همسر  مدیرم نشسته بودیم و صحبت میکردیم و میخندیدیم....بعد هم که رفتن و منم ساعت دو جمع کردم رفتم خونه. 

اول شروع کردم به بازی بعد اما گرسنه ام شد و برای خودم املت درست کردم بعدش هم خوابم گرفت و یه بالش انداختم کف نشیمن و ولو شدم....تازه چشمام داشت گرم میشد که با صدای زنگ تلفن پریدم! 

آقامون بودن از ایشون اصرااااار که ساعت پنج میام دنبالت بریم خرید،از من انکااااار که نه نمیام و خسته ام و حوصله ندارم.... 

آخر سر تسلیم شدم چون هیچ جوره قبول نمیکرد و منم حوصله جرو بحث نداشتم...دیگه گوشی رو که قطع کردم پاشدم یکم به خودم رسیدم و آرایش کردم و آماده نشستم!حالا نه به اون نمیام نمیام هاااا،نه به اون که نیم ساعت آماده لباس پوشیده منتظر نشسته بودم 

دیگه پنج و نیم اومد و زنگ زد گفت بیا پایین....باهم رفتیم باغ سپهسالار. 

از لحظه ورودمون به باغ همش به فکر خوردن بود!تا رسیدیم اول آش گرفت ....گفتم حالا بیا بریم من فعلا نمیخورم....به زور اما آَش رو به خورد ما داد...حالا هی چپ و راست میگفت دونات بگیرم!چاقاله هم اومده هااااا!ساندویچ مغز و زبون میخوری؟!همچین مظلوم نمایی هم میکرد که من بهش بگم خوب بخر! 

اما من کشون کشون بردمش دو دور سپهسالار و بالا و پایین کردیم آخر سر از دستم در رفت و با دو لیوان ذرت مکزیکی برگشت! 

سه تا پسر جوون هم ایستاده بودن و ساز میزدن و میخوندن....اولی که رسیدیم بهشون پول دادیم،به نظر من موسیقی میتونه منبع درآمد باشه و حالا که تو کشور ما محدودیت هایی وجود داره ما خودمون میتونیم بهشون کمک کنیم و شاید پنج تومن ده تومن برای ما خیلی تاثیر گذار نباشه اما برای این جوون ها همین پنج تومن ها جمع میشه و کمک خرج زندگی یا تحصیل یا...میشه. 

خلاصه که با این تفکر به این سه آقا پول دادیم و کمی جلوتر یه آقای نسبتا مسن ویولن میزد به ایشون هم بنابر سن و سالشون پول دادیم و باز جلوتر یه گروه دیگه.....دیدیم نه اینجوری نمیشه بخواهیم اینجوری پیش بریم کل پول کیف و کفشمون رو باید هزینه حمایت از موسیقی تو کشورمون کنیم این بود که برای بقیه دعای خیر کردیم و به گشتن ادامه دادیم.... 

ولی هیچی نخریدم ها!!کیفیت ها افتضاح بود و تو کل مغازه ها شاید پنج تا شش تا کیف بود که نظر منو جلب کرد اونم بالای 500 تومن که خوب من نمیخواستم انقدر هزینه کنم... 

حامد هی اصرار کرد بیا یه چیزی بگیر بریم خسته شدیم دیگه کجا میخوای بگردی؟!ولی من نگرفتم....یعنی خدایی به دلم ننشست اگر خیلی خوشم میومد مهم نبود هزینه اش اما گفتم اینهمه پول بدم بابت یه کیف بعد زورکی و از سر اجبار هم بخرم؟؟؟ 

این شد که دست از پا درازتر برگشتیم خونه.... 

شام هم نخوردیم فقط من دوش گرفتم و همونجا جلوی تلویزیون خوابمون برد.... 

خدارو شکر میکنم بابت داشتن همسری که براش مهمم...اینکه نمیتونه ناراحتیم رو ببینه! با اینکه زیاد ناراحتم میکنه اما میدونم عمدی نیست و خیلی زود تمام تلاشش رو میکنه که از دلم دربیاره.....این رو به حساب ترسش از خودم یا زن ذلیلی اش نمیذارم...این فقط به خاطر دل مهربونشه که طاقت دیدن ناراحتی هیچ کس رو نداره هم من هم همه آدمهای اطرافش.... 

خدایا شکرت برای این همه خوشبختی

منبع : من , زنی تنها در آستانه فصلی سرد...بهونه های کوچک خوشبختی...