-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 اردیبهشت 1403 17:25
سلام خیلی معذرت میخوام نگرانتون کردم پست قبلی رو پاک کردم چون دیدم خیلی نگران شدین و من اصلا اینو نمیخواستم. دیروز دکتر بودم پت اسکن دادن تا ببینن کدوم قسمتها درگیره تا بعد بریم برای جراحی به پیشنهاد خودم هم کلونوسکوپی و سونو و مامو سینه هم برام نوشتن که برای فردا ۹ صبح وقت کلونوسکوپی گرفتم و انشالله که بخیر بگذره… از...
-
سال نو مبارک
سهشنبه 14 فروردین 1403 19:51
و اغاز یک هزار و چهارصد و سه… تا بیست و ششم سر کار بودم اما بیست و هفتم و هشتم رو نرفتم به مهمونی خونه خاله و خرید و کارهای اخر سال گذشت حقوق و عیدیمو یه روزه به فنا دادم و همش هم خرید چرت و پرت از قبیل قمقمه و گچ مو و روغن حیوانی و مرطوب کننده و مسواک خداتومنی وازین دست خزعبلات شد. بیست و نهم صبح به خرید و رنگ مو و...
-
یادداشتهای ذهن خالی کن
جمعه 18 اسفند 1402 13:56
زندگی از نظر من همینه ته تهش که ارامش و سلامتی و پولی باشه در حدی که مقروض نباشی و از پس هزینه های زندگیت بربیای و مهم تر و ارزشمندتر از هرچیزی سلامتی عزیزانت و خودت و نباتی که داره با ریمیکس دیجی حمید خارجی قرررر میده و از سر وکول باباش بالا میره… و همسری که تو این سه ماه اخیر در بالاترین حد حمایت گری ازت بوده و...
-
روزمرگی در آرامش
شنبه 21 بهمن 1402 09:03
چهارشنبه با وجود خستگی زیاد نبات پیش مامانم موند و من سه سانس ورزش کردم. بعد از سانس اول با دوستم اومدیم خونه و یکم استراحت کردیم و دوباره رفتیم برای زومبا….ساعت شش نبات اومد ژیمناستیک و منم دیدم باید یکساعت بمونم باشگاه تا کلاسش تموم شه،خودمم رفتم فیتنس ،تمرین شکم بود و همیشه دراز کشیدن برام لذتبخشه:)))) ساعت هفت و...
-
اولین مدال دخترکم
چهارشنبه 18 بهمن 1402 09:37
دوشنبه کلا به باشگاه گذشت…مامانم اومد و نبات رو برد پیش خودش و ناهار با هم بودن منم ظهر رفتم فوردی پورو بعد با دوتا از دوستام اومدیم خونه ما و دمنوش و میوه و چای خوردیم و من دوش گرفتم و موهامو خشک کردم و دوباره رفتیم زومبا… مامان نبات رو اورد ژیمناستیک و من برگشتم خونه و شیدا نبات رو اورد خونه. شام برنج گذاشتم و جوجه...
-
مامانم
یکشنبه 15 بهمن 1402 17:01
تازه از حمام اومدیم دیشب مادربزرگ نبات با یه کمپوت اومد دیدنش یه ربع نشست و رفت… دیروز بردمش دکتر (با مامانم رفتیم) وبراش چرک خشک کن داد و امروز شکر خدا بهتره…بعضی وقتا دست دکتر به اصطلاح سبکه و از مطب بیرون نیومده مریضی کمتر میشه و دکتر دیروز هم دقیقا همینطور بود خداروشکر ولی خودم حال نداشتم و یکم هم بیخودی به مامانم...
-
اندکی از احوالات روزهای ویروسی
شنبه 14 بهمن 1402 12:48
خوب امروز چهارمین روزیه که نبات همچنان مریضه تبش زیاد بالا نمیره و با پروفن تحت کنترله اما سرفه هاش شدیده و خلط اذیتش میکنه از دیشب هم بیحال شده و دیشب شام نخورده ساعت هشت خوابید و امروز ساعت نه با سرفه بیدار شد،دارو خورد یه تخم مرغ براش اب پز کردم با دوسه تا لقمه نون و پنیر و دوباره خوابید تا دوازده. مامان بزرگش...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 بهمن 1402 10:18
صبحمون با تب ۳۹ درجه شروع شد…. بچم مثل کوره اتیشه :((((((
-
روزمره
سهشنبه 10 بهمن 1402 23:44
دیروز خیلی شلوغ بود صبح به کار خونه و درست کردن ماکارونی گذشت صبحانه نبات و دادم و باباش همچنان خواب بود ناهار نبات رو تو اتاقش دادم و بازم باباش خواب بود… اماده شدیم و نبات رو گذاشتم مهدکودک و خودم رفتم فوردی پورو،یه عالمه تمرین کردم و اومدم خونه،همسر بیدار و در حال ناهار خوردن بود. رفتم دوش گرفتم و با موی خیس رفتم...
-
قصه ترسناک
دوشنبه 9 بهمن 1402 10:40
امروز همسر نرفت اداره من هم ظهر هم بعدازظهر باشگاه دارم و روزای اینطوری بین ساعت باشگاهمون با دوستم میومدیم خونه ما …یه تایم دوساعت و نیمه بین سانس که خونه ما نزدیکه و خونه دوستم دوره…امروز احتمالا بریم کافه پایین باشگاه بشینیم اون دوساعت و نیم رو دیروز خیلی هوا تمیز بود از صبح کلی تمیزکاری کردم و گرشاسب رو روشن کردم...
-
شنبه صبح
شنبه 7 بهمن 1402 11:54
ساعت یازده ست و نباتی هنوز خوابه و من از نه و نیم بیدار و تو اینستا میچرخم زنگ زدم مامان گوشی رو برنداشت حمامه یا شایدم رفته چکاپ ازمایشاش رو بده؟ نبات بیدار شه ما هم بریم حمام امروز بعدازظهر باشگاه دارم و باید شامم هم درست کنم کاش میدونستم چی میخوام بذارم فکر کردن برای شام و ناهار از درست کردنشون سخت تره یکی از...
-
جمعه ها
جمعه 6 بهمن 1402 22:59
ساعت یازده بیدار شدن اب قطع شد تا ساعت سه خوشبختانه چای و ناهارم رو گذاشته بودم که اب قطع شد یه نفر اومد لوله هارو دید و رفته وسایل بخره تا این هفته بیاد برامون پمپ بذاره اینم مسخره بازی جدیده که از شب چله راه افتاد و روزای تعطیل آب قطع میشه و کلی هزینه گذاشتن پمپ افتاد رو دستمون ساعت یک و نیم ناهار نبات رو دادم و...
-
بازگشت
جمعه 6 بهمن 1402 10:00
سلام پس از گذشت چند ساااال سلام در حالیکه مهمترین اتفاقات این است که عزیزمامان چهارسال و دوماهه شده و مادری که جراحی سختی رو پشت سر گذاشته و یکسال و دوماه هم از ان جریان میگذرد و هر دو ماه چکاپ میشود…. خیلی زیاد دلم میخواهد بنویسم بارها و بارها توی ذهنم اینجا پست گذاشتم و نوشتم و مغزم استراحت کرد از هجوم اینهمه افکار...
-
قانون مزخرف :فرزندخوانده ارث نمیبرد!
دوشنبه 6 مرداد 1399 21:01
دیروز دادگاه داشتیم برای شناسنامه قشنگ طلایی خانوم با مامانم تو ماشین موندن و من و حامد رفتیم بالا قاضی بیمه عمر حامد رو قبول نکرد ولی حکم رو داد امضا کردیم و گفت خودتون رو بیمه عمر کنید و مدارکش رو از طریق دفتر قضایی بفرستید و ٢٥ روز بعد بیاید حکم رو بگیرید و برید ثبت احوال... من موندم چرا انقدر هم مارو اذیت میکنن هم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 تیر 1399 22:26
سلام خییییلی خسته ام انقدر که دلم میخواست اینجا بجای اینکه بنویسم وویس بذارم دو روزه بچم گوشش رو میذاره روی شونه اش،به گوش درد شک کردم و پریروز بردیمش دکتر.گفت گوشش التهاب داره و دارو داد. اومدیم خونه بلافاصله داروهاشو شروع کردم و از دیروز بعدازظهر شکمش شل شد... دیشبم مامانم اینا شام اینجا بودن و پیتزا درست کردیم و با...
-
اندر احوالات اواخر تیر
دوشنبه 23 تیر 1399 21:29
سلام عزیزای دل مهربون و همراهم واقعا فکر نمیکردم بعد از ش ماه هنوز انقدر بهم لطف و محبت داشته باشید و هنوز اینجا سر بزنید! اول یه توضیح و عذر خواهی بابت اینکه من صفحه ال سی دی گوشیم چند وقت پیش شکست،خوب مدل بالاتر گوشیم رو قیمت کردم ٢٩ میلیون بود و مجبور شدم بیخیال عوض کردن گوشی بشم و دادم ال سی دی رو برام عوض...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 تیر 1399 13:42
سلام دیشب موقع خواب رفتم اینستا و دیدم یکی از دوستان پست اه و ناله گذاشته،بهش دایرکت دادم چی شده نگرانم کردی؟ گفت کرونا گرفتم! از دیشب حالم بده ،دوباره عین چی ترسیدم.... اسفند تا وسطای فروردین هم همین حال و داشتم و کمکم داشتم خوب میشدمااا... بگذریم... میگم چجوریه بعضی ها مامان میشن میگن حسرت یه جای داغ به دلشون...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 تیر 1399 14:52
خوب الوعده وفا من و نی نی گل الان رو تخت درازکشیدیم و داریم اهنگ گوش میدیم بلکه خانوم لالا کنه البته ایشون دارن دستای منو چنگ میندازن یادم باشه امروز حتما ناخنهاشو بگیرم دیشب یه شوک بزرگ بهم داد!از ساعت دو تا هشت سه بار شکمش کار کرد شل....داشتم سکته میکردم نکنه اسهال شده باشه.دیگه سوپ و شیر ندادم به جاش ماست و لعاب...
-
گردگیری اساسی لازم داره اینجا
یکشنبه 15 تیر 1399 18:11
سلام منو ببخشید اگه غیبم زده بود بچه داری وقتمو پر کرده اما بیشتر از اون سرم گرم کلاسای مجازی و امتحانای انلاین بود دخترجونم بزرگ شده خانوم شده غذاخور شده...دیگه تمام روز دراز نمیکشه زل بزنه به لوستر گاهی قل میخوره کل خونه رو طی میکنه اکثر اوقات هم میشینه بدون کمک! اما هنوز چهاردست و پا نمیره نانای هم میکنه تازه!...
-
خاطرات خونه موندن باباش
یکشنبه 13 بهمن 1398 17:25
دخترم دیروز برای اولین بار توسط بابا از حموم دراومد،تا دیروز هردفعه مامانی هاش یا عمه اش میومدن،من حمامش میکردم اونا میگرفتن و لباس میپوشوندن. دیروز بیقراری میکرد،باباش گفت نکنه حمامش دیر شده! همون موقع من پاشدم رفتم حمام رو گرم کردم و باباش داد شستمش.بعد باباجونش گرفتش خشکش کرد لباس پوشوند حتی موهاشو سشوار کرد بعدم...
-
دنیای این روزای من
پنجشنبه 10 بهمن 1398 00:19
سلاااام ببخشید که زودتر نشد بنویسم اخه خیییلی سرم شلوغه! دیگه خودتون قضاوت کنید،بعد اووووونهمه سال انتظار خدا یه فرشته خوشگل کوچولو بهم داده مگه میتونستم یه لحظه ازش غافل شم و گوشی دست بگیرم؟ الان هم کنارم خوابیده و همین الان پستونکش رو شوت کرد بیرون... از بچه داری بگم که قشنگترین حس دنیاست... سختی که نداشت خداروشکر...
-
داستان ورود دخترم به خونه
جمعه 6 دی 1398 20:58
خوووووب سلام سلام یک عدد مامان شمیم ژولی پولی بوی شیر بده در خدمتتونم. نمیدونین چه حاااالی میده! دخترم فرشته است...عکسش رو یکبار استوری کردم دیدینش دیگه؟ دیدین الکی نمیگم چه خوشگله!!! مامان فداش بشه عین ماه میمونه... الانم خوابیده گفتم تندی بیام یه خبر بدم که حال ما خیییییلی خوبه،هر ثانیه شکر خدا رو بکنیم باز هم...
-
رسیدن به بزرگترین آرزوی زندگیتون رو از خداوند مهربان خواهانم...
دوشنبه 2 دی 1398 09:58
دخترنازنینم...
-
برای دخترم به وقت دلتنگی
سهشنبه 26 آذر 1398 15:57
بوی گندم مال من....هرچی که دارم مال تو...بیقرارت هستم مادر...
-
....
شنبه 16 آذر 1398 19:58
سلام بچه هاحالم خوبه نگرانم نباشیدمرسی این مدت خیلی محبت داشتید بهم آشتی جون زحمت کشید و همون شب بهتون اطلاع داد که چی شده...خیلی ماهه این دختر،رفیق روزهای سخت،از اون رفیق ها که وجودشون آرامشه...خدا حفظش کنه.همتون در جریان اتفاقاتی که افتاد هستید.یه پست دارم مینویسم که شرح بدم چی شد و چه جوری شد فقط برای ثبت و چون...
-
دسته گل های من
شنبه 9 آذر 1398 12:22
بچه ها تصمیمون رو گرفتیم و انشالله فردا میریم گل دخترامون رو میبینیم به مددکار بهزیستی زنگ زدم و گریه کردم و التماسش کردم که تا فردا مراقب دخترام باشه میام سر فرصت مینویسم
-
.....
شنبه 9 آذر 1398 10:36
سلام روزیکه فکر میکردم خیلی خوشحال باید باشم اصلا حالم خوب نیست... امروز صبح از بهزیستی به حامد زنگ زدن یه دوقلوی دختر....متولد ۹۸/۱/۳۰ نمیدونم باید چیکار کنم،دو دلم فقط و فقط هم بخاطر شرایط افتضاح اقتصادی...همین فردا که برم ببینمشون دو تا ویزیت دکتر باید بدم ! خدایا چرا همه امتحانات بنده هات رو جمع کردی از من یه نفر...
-
برباد رفته...
چهارشنبه 29 آبان 1398 21:50
سلام از شنبه تا حالا هیچ اتفاق خاصی نیفتاده شنبه خونه بودم کلا.مامان اینا بعد از برگشت از بهشت زهرا تو ترافیک و شلوغی اونروز گیر کردن و ساعت چهار رسیدن،تازه دم خونمون شلوغ بود و درگیری و خیابونمون رو بسته بودن مجبور شد بره خونه خاله و ساعت شش کلی خیابونا رو دور زد تا رسید خونه! بابا هم میگفت اب و غذا براشون ببرم چون...
-
کمک
سهشنبه 28 آبان 1398 11:25
سلام دوستان موتور جستجوگری مثل گوگل که با اینترنت ایران کار کنه سراغ دارین؟ مردم از خماری سرچ نکردن...
-
این داستان مامان هنرمند!
شنبه 25 آبان 1398 12:25
سلام چه برف خوشگلی میباره،یه چای داغ بریزین تخمه هم کنار دستتون بذارین امروز فیلم سینمایی براتون تعریف میکنم:) خوب خیلی وقته ننوشتم و کاش یادم بیاد چی به چی بوده... دوشنبه فردای همون روز که رفتیم دکتر شیمی درمانی،صبح بابا زنگ زد و گفت دختر عمه ام حلیم گرفته و منم برم پیششون باهم صبحانه بخوریم.تند تند حاضر شدم رفتم و...