من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

اندر احوالات اواخر تیر

سلام عزیزای دل مهربون و همراهم

واقعا فکر نمیکردم بعد از ش ماه هنوز انقدر بهم لطف و محبت داشته باشید و هنوز اینجا سر بزنید!

اول یه توضیح و عذر خواهی بابت اینکه من صفحه ال سی دی گوشیم چند وقت پیش شکست،خوب مدل بالاتر گوشیم رو قیمت کردم ٢٩ میلیون بود و مجبور شدم بیخیال عوض کردن گوشی بشم و دادم ال سی دی رو برام عوض کردن،حالا از اون ببعد کیبوردم گاهی قاطی میکنه و حروف رو طبق میل خودش مینویسه!!اینه که ممکنه اشتباه تایپی زیاد داشته باشم،تا جاییکه ببینم اصلاح میکنم ولی اگر غلط تایپی دیدین به بزرگی خودتون ببخشید...

جونم براتون بگه که ما خونه عمه جوجو خانم بودیم و ساعت هفت اومدیم خونه.

دیروز ما امتحان داشتیم و نهال اومد اینجا.مامانم هم اومد جوجوخانم رو نگه داشت و ما امتحان دادیم و بعدش با نهال رفتیم خونشون...یعنی عششششقی میکنه طلا خانوم با عمه اش...کلی خوش گذروند...

پریشب هم با باباش رفته بود پشت بوم و پنجره مامانم اینا به پشت بوم ما دید داره.از اونجا خواهرم و مامانم و دیده بود و دیگه ذووووق...حامدم به خواهرم گفته بود بیا خونمون یکم با جیگرعسلی بازی کن ،حوصله اش سررفته بود بچم.دیگه خاله اش اومد و انقدر دوتایی با هم خندیدن و غش و ضعف رفتن و عشقولانه در کردن ،شامش هم بدون هیچ دردسری خورد و خاله اش که رفت هنوز اسانسور پایین نرفته بود جیگری عسلی غش کرد از خستگی و تا فردا صبحش بیهوش شد...

شنبه هم ساعت ده بچمو گذاشتم پیش مامانم و با حامد رفتیم دفترخونه،وصیت محضری کردیم و نامه اش رو بردیم بهزیستی،از اونجا رفتیم دفتر قضایی و یه سر هم رفتیم اداره حامد اینا و بعد حامد منو گذاشت خونه و خودش برگشت اداره.بچمم خواب بود.مامان گفت انقدررررر آروم و ساکت و خانوم بوده که ضعف کرده بود براش،میگفت شمیم اخه مگه میشه بچه انقدر آروم و فهمیده باشه آخه؟؟؟

کلی هم با مامانم بازی کرده بود و ناهار و شیرش هم کاااامل خورده بود.

اینم از احوالات این چند روز ما...

الان اومدیم رو تخت و خانوم طلا روی پام خوابیده...

قربون قدو بالاش که قد کشیده....

زودی میام انشالله...مراقب خودتون باشید...دوستتون دارم:*

نظرات 7 + ارسال نظر
ملیکا دوشنبه 30 تیر 1399 ساعت 06:33

سلام شمیم جان
عزیز دلم، خدارو شکر که انقدر آرومه،
موهبت بزرگیه، خدا حفظش کنه،
واقعا خوشحالم از شادی تون.
الهی شکر.

سلام به رری ماهت گلم
فدای محبتت
اره واقعا خداروشکر

الهام رضایی جمعه 27 تیر 1399 ساعت 20:13

الهی عاقبت بخیر بشه

ممنونم

الهه سه‌شنبه 24 تیر 1399 ساعت 11:32

سلام خیلی خوبه که از پرنسستون اینجا برای ما صحبت می کنید من خودم دوتا دختر دارم ولی بازم با تعریفهای شما کلی ذوق می کنم فکر می کنم ماهم داریم باهاش زندگی می کنیم خدا براتون حفظش کنه

خدا براتون نگه داره انشالله
قربونتون برم

لاندا سه‌شنبه 24 تیر 1399 ساعت 08:48

ای جانم. خدا رو شکر به خاطر بودنش کنار شما. همه لحظه هاتون پر باشه از آرامش و شادی

عزیزدلمی

فرناز بانو سه‌شنبه 24 تیر 1399 ساعت 03:07

عاشقتم شمیم ... عاشق خودت و مادرانه هات ... خداروصدهزاربار شکر که چهل چراغ خونه ات روشن شد ... حال بابا چطوره عزیزم؟؟؟
ما که حسابی درگیریم و فعلا کار بابا با کراتین ۱۲.۵ رسیده به یه روز درمیون دیالز
لطفا به فرشته کوچولوت بگو برام دعا کنه ... یواش تو گوشش بگو خدا حرف اونو خیلی خوب گوش میکنه ... ایمان دارم

فدات بشم منم عاشق مهربونیاتم عزیزم
بابا خوبه خداروشکر
الهی بگردم برات میفهمم حالت رو...الهی هرچه زودتر بیای خبر سلامتی پدر عزیزت رو بهم بدی

میترا سه‌شنبه 24 تیر 1399 ساعت 00:58

ماشالله بگو
اسفند دود کن واسه دخترت
خداحفظش کنه

فدات

رهآ دوشنبه 23 تیر 1399 ساعت 23:11 http://Ra-ha.blog.ir

الهی خانوم طلا همیشه سلامممت باشه و عاقبت بخیری ش ببینی

ممنونم از لطفتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد