من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

آشوبم

سلام بچه ها 

من اصلا حالم خوب نیست...دوباره آرامشم بهم خورده و آشوبم... 

پریشب خواب عمه و مامانبزرگم رو میدیدم و یادمه عمه ام خیلی واضح داشت بهم میگفت کسایی که میان دیدن ما خیلی دوستمون دارن و کسایی که نمیان خیلی از دستمون ناراحتن!! 

منم یه بلوز زرد بافته بودم که میخواستم بدمش به مامانبزرگم اما نمیدونم چی شد که ندادم...فکر کنم اندازه اش نبود یا رنگش رو خوشش نیومد... 

دیشب هم اول خواب دیدم یکی از دوست های حامد با یه دختره دوست شده و بعد فهمیدم که حامد با دختره دوسته و عمدا به من گفته که دوست دختر دوستشه و شام دعوتش کرده بود خونمون 

بعد داشت با تلفن حرف میزد که به زور از دستش گرفتم و دیدم صدای دختره است .... 

بعد هم که دلیلش رو پرسیدم بهم گفت چون دختره فقط با حامده اما حامد همزمان هم با منه و هم با اون!!!!! 

بعد هم در ادامه دیدم که با حامد و مامان اینا مسافرت بودیم یه جایی مثل لب ساحل بود کفشهای حامد رو موج برد،من دویدم و توی اب پر از کفش بود دوجفت کفش قهوه ایی چرمی یکیش نیم بوت بود یکیش ساده،گرفتم و جلوی پاش گذاشتم و گفتم بپوش.... 

الان که اومدم میبینم تعبیر کفش همسره....یعنی چی؟ یعنی خودم میرم براش زن میگیرم؟ 

واااااای ذهنم خیلی آشفته است....... 

دعام کنید بچه ها...دعا کنید آرامش بهم برگرده....... 

راستی از روز شنبه شروع کردم پیاز درمانی میکنم...میگن برای نازایی های شبیه من اثر بخشه....نمیدونم فعلا که دارم پیاز جوشونده بوگندوی تلخ رو قبل از هر ناهار و هر شام میخورم... 

یه مدت سرم خیلی شلوغ میشه و خانم مدیرم هم میاد شرکت برای کمک به من و دقیقا کنار من میشینه! 

فعلا تا یه مدت نمیتونم از شرکت آپ کنم مگر یه روزایی که نمیاد و کارم هم سبک باشه،ولی سعی میکنم از خونه پست بذارم هرچند که  از کیبورد لپ تاپم متنفرم... 

ببخشید که خیلی غر زدم ...درکم کنید ....برای آرامشم دعا کنید.... 


پ.ن:تو این لحظه از حامد متنفرم هرچند که خیلی دلم برای آغوشش تنگ شده....

خدا برای هیچ کس نخواد

تحمل خبرایی که میشنوم رو ندارم! 

چند روزیه پشت سر هم دارم خبرهای بد میشنوم....تا دیروز که دوستم رو دیدم و اون دیگه تیر خلاص رو زد!!!! 

پارسال با یه پسری تو تانگو آشنا میشه و همدیگروو میدیدن و بهش وابسته شده....بعد چند ماه شوهرش میفهمه و آبروریزی و...این دوستم یه پسر هفت ساله داره که از دیروز دلم براش خونه.... 

اومده بود پیش من تا ازم کمک فکری بخواد که چه جوری بتونه پسره رو فراموش کنه!!! 

هیچ وقت نمیتونه فراموشش کنه حتی اگر قیافه اش حرفاش یا هرچیزی اش رو فراموش کنه اما هیچ وقت گند خودش رو فراموش نمیکنه....

منبع : من , زنی تنها در آستانه فصلی سرد...خدا برای هیچ کس نخواد....

خدا همه بیماران رو شفا بده...امین

سلام  

خوبین خوشین روبه راهین؟ 

خداروشکر الهی همگی سرحال و شاد و سرزنده باشین... 

دقت کردین اسفند چه ماه خوبیه؟نه به خاطر اینکه من اسفندی ام هااااا!!!!!!نه خدا شاهده! 

بخاطر اینکه همه جا شلوغه همه در حال خریدن ،همه جا تمیز میشه،خونه تکونی ،خرید عید،هیجان شروع یه سال نو! 

خلاصه که یکی از ماههای برگزیده خداوند همانا ماه اسفند میباشد اسفندتون پر از اتفاقای خوب 

هفته ایی که گذشت شنبه اش منزل یکشنبه اش از شرکت یه راست رفتم خونه مامان اینا.ناهار خوردیم و شروع کردیم به مو رنگ کردن...بعد هم سشوار و آرایش و باباهم ساعت شش اومد و دوش گرفت و رفتن عروسی... 

منم نیم ساعت نشستم حامد اومد دنبالم و رفتیم خونه. 

دوشنبه رو یادم نیست. 

سه شنبه مبل جدیدهامو آوردن .یادم نیست گفتم یا نه!مبل هامو دادم به خواهرشوهر دختر داییم که بده به یه بنده خدایی و مبل هامو عوض کردم..  حامد میگه خوشم میاد روت کم نمیشه!گفتی دستبند بخرم به جای مبل هم دستبند خریدی هم مبلارو عوض کردی! 

چهارشنبه اومدن مبل قبلی هارو بردن و مبل جدیدا رو چیدم و واااای چقدر جام باز شد!اینا خیلی جمع و جورتر و ظریفتره! 

پنجشنبه تا ظهر ول میچرخیدم تو خونه و سرگرم بودم اما دریغ از یه کار مثبت...همه دارن خونه تکونی میکنن من نمیدونم چرا دست و دلم به کار نمیره! 

بعدازظهر پنجشنبه دوش گرفتم و آماده شدم و رفتم دنبال مامان و شیدا باهم رفتیم تولد دختر پسر خاله ام.همه اومده بودن و تا دلتون بخواد رقصیدیم و بالا پایین پریدیم و جیغ زدیم.....خیلی بهمون خوش گذشت عااالی بود.... 

بعد هم با مامان رفتیم خونشون.حامد و بابا اومده بودن.طبق معمول بابام تو ژست بود که چرا مامانم اومده تولد،ولی ما به روی خودمون نیاوردیم....شام هم مامان دوباره سبزی پلو ماهی درست کرد و  خوردیم و بعد هم اومدیم خونه.البته تا چهار صبح بیدار بودیم و فیلم میدیدم 

جمعه تا 12 خواب بودیم و با تلفن نهال بیدار شدیم.دوش گرفتیم و ناهار  رفتیم خونه مامان حامد.مرغ عشق هامون هنوز اونجان و نیاوردیمشون خونه.انقدر دلم براشون تنگ شده بود باهاشون بازی کردم و قربون صدقا شون رفتم.... 

ناهار لوبیا پلو خوردیم و آش بلغور...ووووی من عاشق آشم!الان دوباره دلم آش خواست 

بعد از ناهار سر یه موضوعی یه کم با حامد بحثم شد،بذارید بگم.... 

حامد خوبه خوبه عاشقه رمانتیکه بهم میرسه مهربونی میکنه بعد یهو قاطی میکنه!اصن الکی ها! 

دیروز داشتیم راجع به پرنده ها صحبت میکردیم من گفتم صدای پرنده های شما عین یاکریمه...یهو حامد پرید به من!جلو اونا! 

گفت تو دوباره لونه یاکریما رو از پشت پنجره انداختی پایین؟گفتم من ننداختم خودشون دیگه نیومدن منم چوباش و ریختم. 

گفت نه خودم دیدم جاش ترشی گذاشتی! 

حالا اینا رو با غیظ میگفت ها! 

منم داد زدم بسسسسسسه با من جرو بحث نکن!خوب کردم اصن من یه خانمان براندازه خانه خراب کنم! 

حامد دیگه هیچی نگفت اما نهال انقدددددر خندید مرده بود از خنده!تا بعدازظهر راه میرفت میگفت خانمان برانداز خانه خراب کن! 

خلاصه بعد اون قضیه یه نیم ساعتی تو خودش بود و مثلا ناراحت بود منم دیدم اینجوریه رفتم تو اتاق خواب خوابیدم.ساعت پنج بیدار شدم نهال و سام داشتن میرفتن که به ترافیک نخورن ما هم نشستیم به تعریف و میوه  خوردن و ...دیگه نه حامد به روی خودش آورد نه من!خیلی عادی نشستیم و شیرموزمون هم خوردیم و ساعت هفت هم اومدیم خونه.حامد رفت ریش هاشو زد و وقتی برگشت کباب خریده بود.دوباره عشقولانه شده بود و اووووف هی قربون صدقه ام میرفت و ...نمیدونم چشه؟اصن نمیفهمم مشکلش چیه چرا اینجوریه؟! به هر حال که خدا انشالله شفاش بده

من هنوز هیچ کاری واسه خونه تکونی نکردم توروخدا برام انرژی بفرستید به کارهام برسم....ممنونم دوستای خوبم انشالله جبران کنم.... 

دوستتون دارم فعلا باااای

منبع : من , زنی تنها در آستانه فصلی سرد...خدا همه بیماران رو شفا بده...آمین

ترافیک خر است

سلام سلام گل دخترها،جیگرها،نازنین ها،خوشگل خانما.... 

چطور مطورین؟ 

الهی که خوب و خوش و سرحال باشین...صبحتون بخیر! 

من رفتم شمال هااااااا!!!!!!!!!!!آرررررره بالاخره تونستیم همه رو بپیچونیم دوتایی بریم  

حالا تعریف میکنم براتون.... 

پنجشنبه اومدم سر کار ساعت ده دقیقه به هشت اینجا بودم!یکی از مدیرها قرار بود بیاد اینجا یه سری مدارک بگیره بره،ما با هم قرار گذاشتیم و چون ساعت نه قرار بود جلسه باشه تاکید کرد که من حتما هشت شرکت باشم! 

منم که بلانسبت شما گاگوووول پاشدم از ساعت هفت و نیم از خونه زدم بیرون که زودتر بیام مبادا این بنده خدا معطل بشه! آقا منو کاشت اینجا ساعت یه ربع به نه تازه تشریف فرما شد! انقدر لجم گرفته بود ازش مرتیکه بهش میگم پس چرا دیر کردین؟میگه خوب تهران ترافیکه و ادم که حساب ترافیک رو نمیکنه!گفتم اتفاقا وقتی با کسی قرار میذاره و پشتش هم جلسه داره حتما حساب ترافیک رو میکنه!خلاصه کلی باهاش بحث کردم و سر صبحی ر...ید تو اعصابم....انقدر هم هوچی بود نمیدونین چیکار میکرد اینجا گلدون روی میز منو برداشته بود گذاشته بود رو سرش میچرخید!!!!میگفت حالا دیر کردم شما بگو چیکار کنم من همون کارو بکنم،گفتم مردک من پنجشنبه ها نمیام سر کار حالا که هشت صبح اومدم بخاطر تو نفهم بوده اونوقت به جای عذر خواهی این رفتارته؟؟؟خیر سرش دکترا داره به مدیر عاملمون گفتم این رفتارش رو اون هم خیلی ناراحت شد و گفت از این به بعد شما باهاش راه نیا بذار یه کم هم اون تو زحمت بیفته!!

خلاصه از وقتی اون رفت دیگه برزخ شدم نشستم...تاااااااااا ساعت یازده و نیم که کم کم پاشدم لباس هامو عوض کردم آخه از خونه لباس اورده بودم،بعد هم ارایشم رو تجدید کردم و ساعت 12 بود که دیگه مامان و بابا اومدن دنبالم و رفتیم قم 

مامان برام ماکارونی اورده بود خوردم و اب پیاز هم برام جوشونده بود و ریخته بود توی شیشه.... 

تا قم من اون پشت خواب بودم و تو قبرستون بیدار شدم،رفتیم سر خاک ترمه پهن کردیم و میوه و حلوا و خرما و یه عالمه گل خوشگل که بابا برای عزیزش خریده بود و کم کم عمه ام و بچه هاش پیداشون شد....باهاشون یه سلامعلیک معمولی کردیم و فقط عمه ام رو بوسیدم...اونها هم معمولی بودن اما پیدا بود با هم آشتی نیستیم 

یه کم بعد عموم و زنش و دخترش اومدن من اصصصصصصصصصصصلا نگاهشون هم نکردم چه برسه بخوام سلام کنم!آخه جریان داره میدونید بچه های این عموم هیچچچچچچچ وقت به ماها سلام نمیکنن و خود این به اصطلاح عمو هم یه بار توی کوچه من بهش سلام کردم و رفتم جلو که ببوسمش راهش رو کج کرد و رفت!!زنش ایستاد و باهام حرف زد!!! 

خلاصه تو قبرستون هم همه با هم سرسنگین ،به بابام گفتم عزیز خدابیامرز تا زنده بود اگر اینها اونجا بودن و قرار بود ماهم بریم زنگ میزد میگفت اینا اینجان هااا شما نیاید...حالا چه حالی داره بنده خدا ماها اینجوری بالای سر قبرش ایستادیم.... 

خلاصه یه سری اتفاقات نه چندان مهم هم افتاد مثلا عموم و شوهر عمه ام یه جایی کنار هم ایستاده بودن من رفتم جلو گفتم عموووووووووو! 

عموم برگشت فکر کرد دارم صداش میکنم که ادامه دادم عموووووووو بهروز(شوهر عمه ام) کلی عموم ضایع شد بنده خدااااا بعدش هم کلی با عمو بهروزم حرف زدم و اونم میگفت عمه ات تو یه مدت کم خیلی بلا سرش اومده و قاطی کرده و زمان بگذره همه چیز درست میشه... 

پسر عمه ام هم با خانمش اومدن(همون ها که دم سینما دیدیمشون)کلی احوالپرسی و بابام رو بوسید و محبت های گلوله گلوله تو کل نوه های خاندان پدری یه این پسر عمه ام باشعوره یه پسر عموم...بقیه همه بیشعورن البته منم قبلاها با شعور بودم اما الان دیگه به جرگه بیشعورها پیوستم 

دیگه تا ساعت پنج اونجا بودیم و بعدش هم رفتیم سوهان خریدیم منم یه بسته برای خانم مدیرعاملم خریدم و برگشتیم تهران... 

ساعت هفت و ده دقیقه من رسیدم خونه و ولو شدم...حامد ساعت هشت اومد و میگفت که امروز مرخصی نبوده و مرخصی ساعتی گرفته بوده از هیچ تلاشی هم برای اثبات ادعاش فروگذار نکرد اما دروغ میگفت!من میفهمم دیگه ده ساله داره باهاش زندگی میکنم! 

البته تا قم بودیم ده بار زنگ زد و با بابام صحبت کرد و عذر خواهی که نتونسته مرخصی بگیره و بیاد و خلاصه ماست مالی میکرد نیومدنش رو اما من فهمیدم مرخصی بود و منو پیچوند 

دیگه شام هم برام ژامیت گرفته بود و خوردیم و زود هم خوابیدیم... 

جمعه صبح ساعت چهار قرار بود بیدار شیم که نشد و بالاخره یه ربع به شش از جا کندیم و دوش گرفتیم و پیش به سوی شماال انقدر خوش گذشت جاتون خالی فیروزکوه نگه داشتیم صبحانه خوردیم،نیمرو و سرشیر عسل...دوباره راه افتادیم و دوازده دیگه رسیدیم...چه هوای خوبی چه آرامشی ای جووونم 

کلید رو از خاله حامد گرفتیم و اها راستی برای پسر خاله اش هم یه تفنگ از این ترقه ای هاا خریدیم که بچه چقدر ذوق میکرد براش... 

ناهار رو رفتیم از یه آشپزخونه خونگی خریدیم مرغ ترش و کشک بادمجون،برگشتیم خونه خوردیم و یه کم استراحت کردیم ساعت چهار یه دوش گرفتیم و رفتیم خونه خاله حامد...یه کم اونجا نشستیم و خاله اش رفت سرکار،ما هم میخواستیم برگردیم که دخترخاله اش و عروس خاله اش نذاشتن،شام پیششون موندیم و میرزاقاسمی خوردیم. 

بعد هم برگشتیم خونه و از زور خستگی خوااااابمون برد تا هشت صبح فرداش! 

صبح بیدارشدیم حامد رفت نون و پنیر و کره و تخم مرغ خرید و منم کتری گذاشتم تا اب جوش بیاد حامد هم برگشت و نیمرو با کره درست کرد و خوردیم.بعد هم رفتیم یه عالمه پرتقال و نارنگی از درخت های حیاط بابام کندیم . 

بعد هم برگشتیم رو تخت تو حیاط نشستیم و چای خوردیم و خاله حامد هم یه سر اومد پیشمون،بعد هم پاشدیم جمع و جور کردیم یه جارو گردگیری اساسی کردم بس که زیر مبلها تخم حشره و تارعنکبوت بسته بود بعد هم وسایل رو گذاشتیم پشت ماشین و رفتیم امامزاده سر خاک مادربزرگ و دایی حامد و بعد هم ساعت سه بود که دیگه راه افتادیم سمت تهران...  

اول جاده رفتیم اکبرجوجه خوردیم و جاتون خالی خیلی خوشمزه بود...اما وقتی حرکت کردیم و رسیدیم به طرف های شیرگاه از کرده خود نادم و پشیمان گشتیم و راه سه ساعته رو تا تهران هفت ساعته طی کردیم ترافیکی بوداااا چشمتون روز بد نبینه پدرمون دراومد! 

من که سردرد و تهوع هم داشتم یه وضع بدی بود...از نور چراغ خطر این ماشین های روبرویی سردردم بیشتر میشد! 

واه واه قربون همون پراید برم چقدر چراغاش بی ازارن!حالا این شاسی بلندهااا واه واه پدر چشمامون رو درآورد! 

خلاصه بالاخره ساعت یازده رسیدیم و اول رفتیم در خونه مامانم اینا و برنج و پرتقال و رب براش اورده بودم تحویلش دادم و بعد هم اومدیم خونه خودمون و من بیهوووووش شدم تا امروز صبح..... 

الان هم که در خدمت شما هستم و با اجازتون برم یه کم به کاربارام برسم که خیلی عقبم! 

به خدای مهربون میسپارمتون

منبع : من , زنی تنها در آستانه فصلی سرد...ترافیک خر است