من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

خدا همه بیماران رو شفا بده...امین

سلام  

خوبین خوشین روبه راهین؟ 

خداروشکر الهی همگی سرحال و شاد و سرزنده باشین... 

دقت کردین اسفند چه ماه خوبیه؟نه به خاطر اینکه من اسفندی ام هااااا!!!!!!نه خدا شاهده! 

بخاطر اینکه همه جا شلوغه همه در حال خریدن ،همه جا تمیز میشه،خونه تکونی ،خرید عید،هیجان شروع یه سال نو! 

خلاصه که یکی از ماههای برگزیده خداوند همانا ماه اسفند میباشد اسفندتون پر از اتفاقای خوب 

هفته ایی که گذشت شنبه اش منزل یکشنبه اش از شرکت یه راست رفتم خونه مامان اینا.ناهار خوردیم و شروع کردیم به مو رنگ کردن...بعد هم سشوار و آرایش و باباهم ساعت شش اومد و دوش گرفت و رفتن عروسی... 

منم نیم ساعت نشستم حامد اومد دنبالم و رفتیم خونه. 

دوشنبه رو یادم نیست. 

سه شنبه مبل جدیدهامو آوردن .یادم نیست گفتم یا نه!مبل هامو دادم به خواهرشوهر دختر داییم که بده به یه بنده خدایی و مبل هامو عوض کردم..  حامد میگه خوشم میاد روت کم نمیشه!گفتی دستبند بخرم به جای مبل هم دستبند خریدی هم مبلارو عوض کردی! 

چهارشنبه اومدن مبل قبلی هارو بردن و مبل جدیدا رو چیدم و واااای چقدر جام باز شد!اینا خیلی جمع و جورتر و ظریفتره! 

پنجشنبه تا ظهر ول میچرخیدم تو خونه و سرگرم بودم اما دریغ از یه کار مثبت...همه دارن خونه تکونی میکنن من نمیدونم چرا دست و دلم به کار نمیره! 

بعدازظهر پنجشنبه دوش گرفتم و آماده شدم و رفتم دنبال مامان و شیدا باهم رفتیم تولد دختر پسر خاله ام.همه اومده بودن و تا دلتون بخواد رقصیدیم و بالا پایین پریدیم و جیغ زدیم.....خیلی بهمون خوش گذشت عااالی بود.... 

بعد هم با مامان رفتیم خونشون.حامد و بابا اومده بودن.طبق معمول بابام تو ژست بود که چرا مامانم اومده تولد،ولی ما به روی خودمون نیاوردیم....شام هم مامان دوباره سبزی پلو ماهی درست کرد و  خوردیم و بعد هم اومدیم خونه.البته تا چهار صبح بیدار بودیم و فیلم میدیدم 

جمعه تا 12 خواب بودیم و با تلفن نهال بیدار شدیم.دوش گرفتیم و ناهار  رفتیم خونه مامان حامد.مرغ عشق هامون هنوز اونجان و نیاوردیمشون خونه.انقدر دلم براشون تنگ شده بود باهاشون بازی کردم و قربون صدقا شون رفتم.... 

ناهار لوبیا پلو خوردیم و آش بلغور...ووووی من عاشق آشم!الان دوباره دلم آش خواست 

بعد از ناهار سر یه موضوعی یه کم با حامد بحثم شد،بذارید بگم.... 

حامد خوبه خوبه عاشقه رمانتیکه بهم میرسه مهربونی میکنه بعد یهو قاطی میکنه!اصن الکی ها! 

دیروز داشتیم راجع به پرنده ها صحبت میکردیم من گفتم صدای پرنده های شما عین یاکریمه...یهو حامد پرید به من!جلو اونا! 

گفت تو دوباره لونه یاکریما رو از پشت پنجره انداختی پایین؟گفتم من ننداختم خودشون دیگه نیومدن منم چوباش و ریختم. 

گفت نه خودم دیدم جاش ترشی گذاشتی! 

حالا اینا رو با غیظ میگفت ها! 

منم داد زدم بسسسسسسه با من جرو بحث نکن!خوب کردم اصن من یه خانمان براندازه خانه خراب کنم! 

حامد دیگه هیچی نگفت اما نهال انقدددددر خندید مرده بود از خنده!تا بعدازظهر راه میرفت میگفت خانمان برانداز خانه خراب کن! 

خلاصه بعد اون قضیه یه نیم ساعتی تو خودش بود و مثلا ناراحت بود منم دیدم اینجوریه رفتم تو اتاق خواب خوابیدم.ساعت پنج بیدار شدم نهال و سام داشتن میرفتن که به ترافیک نخورن ما هم نشستیم به تعریف و میوه  خوردن و ...دیگه نه حامد به روی خودش آورد نه من!خیلی عادی نشستیم و شیرموزمون هم خوردیم و ساعت هفت هم اومدیم خونه.حامد رفت ریش هاشو زد و وقتی برگشت کباب خریده بود.دوباره عشقولانه شده بود و اووووف هی قربون صدقه ام میرفت و ...نمیدونم چشه؟اصن نمیفهمم مشکلش چیه چرا اینجوریه؟! به هر حال که خدا انشالله شفاش بده

من هنوز هیچ کاری واسه خونه تکونی نکردم توروخدا برام انرژی بفرستید به کارهام برسم....ممنونم دوستای خوبم انشالله جبران کنم.... 

دوستتون دارم فعلا باااای

منبع : من , زنی تنها در آستانه فصلی سرد...خدا همه بیماران رو شفا بده...آمین

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد