من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

میمون ترین سالگرد ازدواج

امروز سالگرد ازدواجمونه
از صبح حالم خوب نیست یه بغض بدی تو گلومه
اصلا خوشحال نیستم و حس هیچ کاری ندارم 
قرار بود صبح برم خونه بابا اینا ولی دروغکی بهونه اوردم که مریضم و ویروس گرفتم و خلاصه نرفتم
ظهر هم یه بار حسابی حال جفتشون رو گرفتم تلفنی،رفته بودن خرید و با ذوق زنگ زدن فلان چیزو یه جا تخفیف داد نصف قیمت خریدیم ...منم زدم تو حالشون و کلی غر زدم که واسه چی خریدینش؟هزارتا چیز دیگه لازم دارین نمیخرین،بعد هی میرین پولارو حروم میکنین...
الان مامان زنگ زد و گفت بردیم پسش دادیم...
شرمنده شدم...به من چه !بیخودی دخالت میکنم
پشتش هم حامد زنگید.
گفت میای بریم بیرون؟واسه شام به مناسبت سالگرد ازدواج!
دوباره روی سگم بالا اومد و با کلی غرغر و دعوا اخرش گفتم خیلی ازدواجم میمون و خجسته بوده،واسش جشنم بگیرم!!!
میخواستم قرصای اعصابم رو بگذارم کنار چند شبه نمیخورم ،ولی انگار نمیشه هنوز وقتش نیست...برم الان یدونه بخورم...

بعدا نوشت:حال امروزم هیچ ربطی به اتفاقات اخیر نداره...

چقدر سخته قوی بودن

بیخیال و سرخوش روزگار میگذرونم

 هیچ ناراحتی نکردم...انگار از قبل اماده بودم برای هر اتفاقی!

امپول رو زدم و خداروشکر با همون یه امپول بتام اومد پایین...یه چیزایی هم دیدم ،یه لوله سفید با یه چیزی پشتش مثل جیگر سفید...

ولی حالم بد نشد!حتی گریمم نیومد!!!

وقتی به حامد گفتم ،گفت وااای چقدر هوس جیگر کردم!!!!منم جیغ کشیدم و زدم پشت گردنش و با هم خندیدیم!

بنظر خودم خوب باهاش کنار اومدیم.قوی و قدرتمند...

بدون ضعف و گریه زاری...خوب بود برخوردم.راضیم از خودم!

مامان اینا روزای اول خیلی ناراحت بودن.نه بخاطر بچه که بخاطر من...

فکر میکردن مریض میشم یا افسرده...اما نشدم!

به همه نشون دادم که من بیدی نیستم که با این بادها بلرزم...

ولی خودمونیم،اینجا که دیگه نمیخوام نقش بازی کنم،خیلی سخت بود...

بعد اینهمه ساااال بفهمی بارداری،ذوق کنی،ذوق اطرافیانت رو ببینی،خرید کنی و برنامه بچینی،حتی از کارت بگذری و دربست همه زندگیت رو تعطیل کنی به امید در اغوش کشیدن بچه ات...بعد یهو بری بخوابی رو تخت سونوگرافی و توی مانیتور یه رحم خالی ببینی...

خانم دکتر هی بگرده و بگرده اما ساک حاملگی رو پیدا نکنه....

تو دلت خالی میشه و تند تند هرچی دعا بلدی بخونی ....

اما

خانم دکتر میگه بلند شو متاسفانه رحم خالیه...دلم میخواست خبر امیدوار کننده بهت بدم اما انگار هنوز برای تو مقدر نیست...

مامانت نگران بیرون اتاق نشسته و تو میای بیرون...

این پا اون پا میکنی و نمیدونی باید چطور بهش بگی...

همه کسایی که بیرون نشستن و دل تو دلشون نبوده و تو دوساعته که داری براشون سخنرانی میکنی تا استرسشون کم بشه اون بیرون نشستن و تا تورو میبینن زل میزنن توی دهنت و منتظرن ببینن چند تا جنین داشتی...

و تو باید بگی...

بغض داری و نمیخوای بروز بدی...نمیخوای نگران و ناراحتشون کنی و تو اون لحظه فقط شرمنده ایی از نا امید کردن اون همه ادمی که توی اون دو هفته چققققدررررر شاد و امیدوار بودن!

بعد یه لحظه به خودت میای و به این فکر میکنی که این خبر خیلی بیشتر از اونی که باااید تلخ و ناراحت کننده هست،پس تو دیگه خرابترش نکن!

قوی باش و نذار غصه ناراحتی و اشک و اه تو هم به ناراحتیشون اضافه بشه...

و تصمیم میگیری و لبخند میزنی و به مامان میگی بیا تا برات بگم...

همه هاج و واج نگات میکنن و تو با لبخند بهشون میگی نگران نباشین زود بود برای سونو...

و مامانت رو میبری یه گوشه و میگی مامانی جونم خوب گوش کن،من جنین دارم.هفت تای دیگه پایین همین مرکز!

خداروشکر جنین هام سالمن و خداروشکر که میتونن باهام بمونن فقط الان یه مشکلی پیش اومده .بعد میخندی و میگی اون جا تاریک بوده بچه هام راه رو اشتباهی رفتن و توی جای اشتباه برا خودشون لونه درست کردن.

مامان واااا میره .شل میشه.میشونمش روی صندلی و دیگه یادم نیست چی بهش میگم اما همه حرفام امیدوار کننده است و اینکه من هنوزم میتونم باردار بشم....

این بود لحظاتی که شاید چند دقیقه بیشتر طول نکشید ولی اندازه یک عمر بر من گذشت...اغراق نکردم اگر بگم چند سال شکسته تر شدم.

بعد از اون به همه همینطور وانمود کردم حتی به شوهرم.

کم کم همه فراموش میکنن...

اما من ...

ولش کن

من خوبم....

نمیتونیم از هم بگذریم...

دارن تلاش میکنن تا ازم جدا نشن...

درد میکشم و التماسشون میکنم جااانان  مادر دل بکنین  ازم بعد بغض میکنم و از ته دل از حرفم پشیمون میشم ...حس میکنم این سماجتشون رو با تمام وجودم دوست دارم...بهشون میگم بمونین مادر،بمونین باهام منم تا پای جونم هستم باهاتون...

سراب

یه حسی رفته از قلبم ، که پشتم کوهی از درده
چه جوری از دلم کندی ، که اون حس بر نمی گرده؟


نه دنبال یه تسکینم ، نه فکر کندن از این درد
تو دنیا با یه دردایی ، فقط باید مدارا کرد


از تو برام خاطره موند ، از من یه دیوونگی
این حق ما بوده ، از تمام این زندگی

چه روزایی که دلگیرم ، چه روزایی که آشفته م
اگه می بینی که آرومم ، چون این دردو پذیرفتم


یه حس غربتی دارم ، که از هر جمعی بیزارم

کنار هرکسی باشم ، همین تنهایی و دارم


از تو برام خاطره موند ، از من یه دیوونگی
این حق ما بوده ، از تمام این زندگی

........


فرشته های اسمونی من

سلام

تازه همین الان از سونوگرافی برگشتم

دوتا جنین تو شکمم داشتم

هردو خارج رحمی

من خوبم نگرانم نباشین 

راضیم به رضای خدا