من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

زبان فرانسه

از چهارشنبه هفته پیش تا حالا نشد که بنویسم...

یادمه پست قبل رو که نوشتم بعدش پاشدم رفتم حمام و طبق معمول همیشه که زیر دوش کلی فکرای عجیب غریب به سرم میزنه،داشتم با خودم حرف میزدم و یهویی تصمیم گرفتم پیج اینستامو که تازه ساخته بودم برای استادها و دوستای دانشگاهم بدم به دوستای مامان یکتا و دیگه اونجا فعالیت نکنم...اومدم بیرون و همین کارم کردم...

چهارشنبه دیگه یادم نیست چه کردم ،پنجشنبه صبح مامان زنگ زد و بیدارم کرد.میخواست بره بیرون و ازم پرسید باهاش میرم یا نه؟اول تنبلیم شد و گفتم نمیام،دوباره دیدم حالا که بیدار شدم و خوابم نمیبره بذار برم.با هم رفتیم اول سعدی،صندلهاشو گرفت بعد هم پوشال کولر خریدیم،بعد رفتیم بازار گل مامان خرید کرد و منم نشستم تو ماشین تا برگشت،بعد هم برگشتیم خونه و منم ناهار اونجا بودم،بعد از ظهر و شبش هم یادم نیست...

جمعه از صبح خونه بودم و ناهار مرغ درست کردم و برای افطار و شام حامد هم گذاشتم...ساعت دو نهال اومد پایین و موهاشو سشوار کرد و ارایش کرد و رفت بالا،منم ساعت سه اماده شدم و با شیدا و نهال رفتین نمایشگاه نقاشی استادم.مادرشوهر و سامی هم اومدن و رفتن پارک هنرمندان .یه بسته شکلات خیلی خوشگل از این قوطی فلزی ها برای استاد خریدیم و رفتیم.خیلی خوش گذشت...برگشتنی مادرشوهر و سامی هم برداشتیم و اومدیم خونه.حامد با پسر عموم رفتن دور بزنن،منم رفتم خونه مامانم.نزدیک افطار حامد یه جعبه زولبیا بامیه از قنادی مورد علاقه بابام گرفته بود و اومد اونجا.مامان عدسی پخته بود شیدا و حامد فقط روزه بودن.

بعد از افطار هم ته چین خوردیم،من ظرفها رو شستم و سریال برادر جان دیدیم و ساعت ده هم اومدیم خونه.

شنبه کلاس نرفتیم،شب فهمیدم فردا امتحان دارم و باید تحقیقم هم تحویل بدم،دیگه نشستم به خوندن و حامد هم نشوندم برام تحقیقم رو نوشت!!

یکشنبه هفت صبح رفتم کلاس،امتحانم رو عالی دادم و بعد هم با دوستم رفتیم ساختمون دیگه ای که بقیه کلاسام اونجاست تو حیاط نشستیم چای خوردیم،نهال رسید ودوستم رفت.کلاس طراحی رو رفتیم،بعدش یه ساندویچ گرفتیم و با هم رفتیم تو کارگاه نشستیم خوردیم بعد خبر دادن استاد نمیاد!دیگه جمع کردیم و اومدیم خونه...

دوشنبه دوباره هفت صبح کلاس،ساعت سوم امتحان که اونم خوب دادم،اهان ساعت دوم با استاد محبوبم تمثیل داشتم که کتابم رو دادم برام امضا کردن!

ناهار هم چیپس خوردیم و سالاد ماکارونی،بعد هم ماسک و گریم که زخم روی گردن رو یاد دادن ...ساعت سه حامد اومد دنبالم با هم رفتیم دو بسته کلستومی برای بابا خریدیم حامد منو گذاشت خونه مامانم و خودش برگشت اداره.

سه شنبه حامد حال نداشت روزه نگرفت،اداره هم نرفت،ساعت دوازده منو برد دانشگاه و خودش هم رفت خونه نهال موند پیش سامی که نهال بیاد دانشگاه.

من با یکی از پسرهای دانشگاه تمرین تئاتر داشتم،یکساعتی باهاش تمرین کردم و بعدش با نهال رفتیم برای کلاس فردامون فوم برد خریدیم دونه ای بیست هزار تومن!!!!بعدم رفتیم  ساختمون دیگه ای که کلاس داشتیم،استاد من نیومده بود،نهال رفت سر کلاس و من هم یکم تمرین زبان کردم،اها راستی از هفته قبل شروع کردم به یاد گرفتن زبان فرانسه!

دیگه کلاس نهال هم تموم شد و باهم رفتیم خونه اونا،حامد سامی رو با خودش برد کلاس موسیقی که سازهای مختلف رو ببینه و تصمیم بگیره به چی علاقه داره همون رو شروع کنه...ما هم خونه بودیم و یه کار مسخره هم برای اینستا نهال کردیم کلی بابتش خندیدیم...حامد اینها هم برگشتن شام خوردیم و اخر شبم اومدیم خونه.

چهارشنبه دوباره هفت صبح طراحی صحنه داشتم شش تا فوم برد خودمو و دوستم و نهال دست من بود،صبحم مترو خییییلی شلوغه با سلام صلوات فوم بردها رو سالم رسوندم دانشگاه!

سر کلاس هم اندازه زدیم و بریدیم و جعبه ماکت درست کردیم،بعد اومدیم تو حیاط دوستم فلاسک اورده بود چای و بیسکوییت خوردیم و رفتیم کلاس بازیگری،استاد جان فرمودن ما پنج تا یعنی من و نهال  و سه تا از دوستامون نمره کامل پایان ترم گرفتیم!کلی خوشحال و شادان  شدیم .بعدش هم اومدیم خونه،من رفتم خونه مامانم ناهار خوردم و فیلم مغزهای کوچک زنگ زده رو با مامان دیدیم بعد هم خوابیدم،بیدار شدم بابا رفته بود با مامان و شیدا چای خوردیم،دوست شیدا براش کادو خریده بود یه گردنبند سواروسکی و کلی کاکایو و...یکمم راجع به اون صحبت کردیم و دیگه من اومدم خونه حامد روزه نمیگرفت و براش کباب تابه ای درست کردم که ناهار ببره،اونم رفت استخر...منم تمرین زبان کردم تا خوابم برد.

پنجشنبه صبح دوش گرفتم یکم به کارای عقب افتاده ام رسیدم،ناهار رفتم خونه مامانم قیمه خوردیم بعد از ناهار دوباره خوابیدم و بیدارشدم اومدم خونه.شب هم حامد اومد و نهال اومد پایین کارای کارگاه رنگمون رو کردیم ومامان و شیدا هم یه سر اومدن اینجاوزود هم رفتن...بقیه اش هم  تمرینات زبان و اخر شب هم حامد رفت بیرون و من خوابیدم.

جمعه هم از صبح درس میخوندم و جزوه مینوشتم،ناهار مرغ زعفرونی درست کردم،حامد یه بار ساعت ده پاشد نیمرو خوردیم بعد خوابید منم مشغول درس بودم بیدارش نکردم،تا ساعت سه که بالاخره صداش کردم ناهارمون رو خوردیم،هیولا و خنجری دیدیم بعد من رفتم خونه مامانم یکساعتی اونجا بودم حامد هم رفته بود موهاشو کوتاه کنه برگشتنی رفته بود خونه مامانم فکر کرده بود من موندم اونجا!

دیگه شب هم به کارهامون رسیدیم و من دو سه تا عکس از طراحی اطاق خوابم میخواستم انداختم و فرستادم برای استادم بعد هم دو سه تا مصاحبه یک پرونده یک روایت رو گوش کردم و خوابیدم.

امروز ساعت هفت بیدار شدم دوستم پیغام داد که استاد گفته کلاس صبحمون تشکیل نمیشه،منم یکم امتحان فردام رو خوندم و ساعت نه دوباره خوابم برد،ساعت دوازده بیدار شدم خیلی تهوع داشتم به نهال زنگ زدم گفتم من کلاس بعدازظهر رو نمیام...بعد ناهار گرم کردم خوردم و چای دم کردم.دختر داییم زنگ زد و گفت میتونم براش لوگو یه شرکت رو طراحی کنم؟یکم با اون صحبت کردم و بعد هم بازیگر کارم زنگ زد فکر کرده بود اجرامون امروزه!با اونم صحبت کردم و گفتم اجرا هفته بعده و تو این هفته باز یکی دو جلسه تمرین دیگه بگذاریم...بعد هم گفتم بذار تا طولانی تر نشده و دوباره سرم شلوغ نشده اینا رو بنویسم....

هفته های شلوغی رو در پیش دارم امتحان هام شروع میشه تحویل پروژه هام یه مسافرت شمال هم میخوام برم و درگیری فکری ....سر در گم از اینکه ایا از اول تیر دوباره برگردم سر کار یا بمونم خونه و کل تابستون رو استراحت کنم!!!!

چی میخواد بشه!

هفته پیش یکشنبه وقتی از ایستگاه مترو بالا اومدم حامد رسید،منو گذاشت خونه مامانم و رفت اداره ،منم با مامان و شیدا یه دل سییییر باقالی خوردیم و حرف زدیم و خوش گذروندیم.بعد من اومدم خونه و حامدم بعد از من رسید.

دوشنبه کلاس داشتیم از هفت صبح،استاد هفت صبحمون از یه اهنگ خوشش اومده بود و فقط یادش بود تو اهنگه میگه:بیخیال دنیا،خودمون رو عشقه!هر جا که باشی اونجا بهشته!

میگفت یه دختره میخونه و معلومه تند و تند داره قرررر میده!من براش گوگل کردم و پخش کردم،گل از گلش شکفت...انقدر خندیدیم اول صبحی کلی شاد شدیم!

بعد هم کلاسای دیگه رو رفتیم و ناهار و کلاس ماسک هم گریم سوختگی یاد گرفتیم که رو صورت نهال اجرا کردیم و عکسش رو گذاشتم اینستا با هشتگ نه به اسید پاشی:))))کلی هم سر اون خندیدیم.

سه شنبه که دانشگاه نداشتم ولی یادمم نیست چیکارا کردم!احتمالا همش خونه بودم یا نهایتا ناهار رفتم خونه مامانم...

چهارشنبه خوشگل و موشگل رفتم کلاس،کلاس اول که طراحی صحنه است اسکیس و نقشه ماکتم رو کشیدم،کلاس دوم هم بازیگری بود که کلی از خاطره های استاد باباپور لذت بردیم،بعد از کلاس با نهال رفتیم نمایشگاه کتاب.

از اطلاعات جای انتشاراتی که کتاب ازشون میخواستیم رو پرسیدیم که سرگردون نشیم...یه عالمه کتاب خریدیم و ساعت سه رسیدیم خونه نهال.امیر برامون خورش کرفس درست کرده بود،سفره انداخته بود و سالاد و طالبی و ...ما هم خسته و گرسنه و هلاک!

یه ناهار مفصل خوردیم و چپه شدیم کنار سفره...تا ساعت پنج خوابیدیم بعد بیدار شدیم و چای و قهوه و..حامد هم اومد شام خوردیم و خیلی خسته بودیم،شب همونجا خوابیدیم .

صبح حامد رفت سرکار و من و نهال هم بیدار شدیم یکم جارو گردگیری کردیم،مادرشوهرم هم بیرون کار داشت،اومد اونجا.بعد از اینکه نهال با سامی درس کار کرد،اماده شدیم و همگی اومدیم سمت ما...دیگه نهال و مامانش رفتن بالا و منم رفتم خونه مامانم...ناهار اونجا بودم وبعدازظهر اومدم خونه و به نهال زنگ زدم اومد پایین تا کارهای کارگاه رنگ(استاد عصبانی) رو بکنیم.

تا هشت کار میکردیم و بعد نهال رفت بالا و دوباره دوازده بود اومد و تا پنج و نیم صبح کارمون طول کشید!

جمعه دوازده از خواب بیدار شدیم.حامد رفت پشت بوم کولرها رو راه انداخت،ناهار هم خونه مادرشوهرم قیمه بادمجون خوردیم.بعدازظهر هم تو چرت بودیم و کار خاصی نکردیم.

شنبه امتحان کامپیوتر داشتیم،میان ترم،عالی بود...بعدش کنفرانس داشتم برای کارگردانی که اونم عالی بود...

حامد هم زنگ زد و گفت امتحان اینترنتی داره و بریم خونه پسر عمه اش...منم بدو بدو رفتم خونه و اماده نشستم و لاک نارنجی زدم تا حامد بیاد دنبالم.حالا نمیدونم چرا خشک نمیشد!یه بار روش خط افتاد پاکش کردم دوباره زدم،موقع پوشیدن مانتوم گیر کرد به استین و دوباره خراب شد!لاک پاک کن بردم و تو ماشین پاکش کردم...اه

ساعت هفت رسیدیم و حامد شروع کرد و‌من و پسر عمه اش هم کمکش میکردیم.این پسر عمه اش یه دختر داره که من عاشقشم...ده سالشه و یه تیکه ماااهه...پیانو میزد و من براش غش میکردم!انقدر هم با محبته که حد نداره...میره میاد بوسم میکنه...شونه اورده بود موهای بلندش رو شونه کردم و براش گوجه ایی بستم کیف میکردم...

خلاصه شام خوردیم و یکم گپ زدیم و ساعت ده و نیم هم اومدیم خونه.

یکشنبه دوباره کلاس داشتم ،برای طراحی و نقاشی باید مدادرنگی و ماژیک میخریدیم،اون مغازه ایی که ازش خرید میکنیم بسته بود وبقیه هم نداشتند!!!اصلا دیگه جنس تو مغازه ها نیست!!حالا یا واقعا نیست یا تو انبارها نگه داشتن و نمیفروشن....

خلاصه بعدازظهر مغازهه باز کرد و چیزایی که میخواستیم خریدیم،سیزده تا مدادرنگی و شش تا ماژیک شد چهارصدوچهل و پنج هزار توماااااان!!!!!یه پاک کن مدادی هجده هزااااار تومان!!!!!

در حال خرید بودیم که حامد اومد دنبالمون،از اونجا رفتیم برا بابا کلستومی خریدیم(اونم دونه ایی بیست و هفت هزار تومن!!)بعد رفتیم اداره حامد کارش رو انجام داد و بعدم خونه نهال اینا.

اها سر راه هم حامد بردمون بهمون بستنی داد خیلی خوشمزه بود.

تو مسیر و خونه نهال اینا هم یکم بحثمون شد...یکمیش مربوط به پسرعمه اش میشد ولی هردو زیاد کشش ندادیم.نهال اینا هم جوگیر شدن یکمم اونا بحث کردن و تهش همه بیخیال شدیم؛)

امیر برامون ساندویچ درست کرد خوردیم قرمه سبزی هم کشید اوردیم برای سحری حامد و اومدیم خونه که فهمیدیم ماه رو ندیدن و دوشنبه اخر شعبانه(خودمون رو زدیم به اون راه...چه مسخره بازی اخه)

دوشنبه خیلی خسته بودیم و قرار شد نریم دانشگاه!

صبح به مامانم زنگ زدم اول گفت تو بیا اینجا،بهش گفتم نمیخوای از اون خونه بیای بیرون؟؟؟کلی خندید و بالاخره اومد...

با هم دیگه خونه منو حسابی تمیز کردیم  لباس شستیم بردیم پشت بوم پهن کردیم و ناهار هم بوقلمون درست کردیم.بابا اومد ساعت دو ناهار خوردیم،یکم خوابیدیم،ساعت چهار بابا رفت و ساعت پنج هم بعد از اوردن لباسها از روی پشت بوم ،مامان رفت.

منم لباسهارو اتو کشیدم وحامد هم اومد خرید کرده بود،میوه و سبزیجات،شستم و جابه جا کردم،اخر شب هم براش قرمه سبزی داغ کردم خوردیم وخوابیدیم.

سه شنبه هم که دیروز باشه صبحش کارای طراحی و نقاشی رو کردم،ساعت یک رفتم خونه مامانم و ناهار خوردم،برای حامد هم داد اوردم(کوفته ریزه)اها مادرشوهرم اول زنگ زد تا تلفنی ضبط صدا با گوشی رو یادش بدم،تلفنی نشد،اومد پایین بهش یاد دادم و ضبط کنان رفت بالا:))

بعد از ظهر بازم به کارام رسیدم ،برای افطار حامد سوپ جو درست کردم،مامانم پتو روتختش رو اورد انداختم ماشین لباسشویی،موقع رفتن هم طفلی خورد زمین...بعد هم حامد اومد و دوباره خرید کرده بود که شستم و جابجا کردم .یه کاسه سوپ جو دادم بالا و سفره افطار حامد رو انداختم.بعد افطار شیدا اود اینجا یه کار کامپیوتری داشت،حامد باهاش کلنجار رفت و اخرشم درست نشد،شیدا رفت و حامد خوابش برد و منم جمع و جور کردم برنج پختم و خوابیدم.

ساعت سه و نیم بیدار شدم سحری حامد رو اماده کردم ،با هم خوردیم بعد من خوابیدم و اونم دوش گرفت و خوابید.امروز هم خیلی بیحال بودم و ساعت هشت به نهال زنگ زدم گفتم نمیام کلاس...الانم دمر افتادم رو تخت...هنوز حال ندارم پاشم ولی کم کم باید بکنم از این تخت ...نصف روز رفت و من هیچ کار نکردم...

استاد عصبانی

شنبه ساعت ده کلاس انفورماتیک داشتم،تا یازده و نیم سر کلاس بودیم و بعد به شیدا زنگ زدم تا ببینم کجاست؟

برای کلاس کارگردانی،شیدا قرار بود تو نمایشنامه نهال نقش عروس رو بازی کنه!نمایشنامه عروسی خون (لورکا)

ساعت دوازده رسید دانشگاه ما،با یکی از پسرای بازیگری هم هماهنگ کرده بودیم که نقش مقابلش رو بازی کنه و منم نقش همسر اون رو داشتم،دست برده بودیم تو نمایشنامه و یه جورایی سورئال شده بود.

تا یک و نیم تمرین کردیم و بعد هم رفتیم سر کلاس،چند تا از بچه ها کنفرانس دادن وبعد ما اجرا کردیم...خودمون راضی بودیم ولی استاد گفت ایده نداشت!!!


منم کنفرانس داشتم که ندادم و موند واسه هفته اینده.

بعد با نهال و شیدا رفتیم مترو،سه تا شیر و فوم خوردیم نهال رفت خونشون و من و شیدا هم با هم رفتیم خونه.تو راه نهال یکم باهام صحبت کرد ومنم نظرم رو بهش گفتم...

مامانم از صبح داشت تمیزکاری خونه میکرد،پرده سالن رو دراورده بود و میخواست بده خشکشویی،من گفتم بده من برات بندازم تو ماشینم چون ماشین من هشت کیلوییه و بزرگه...رفتم در خونشون و پرده رو گرفتم و رفتم خونه،اول اون رو انداختم ماشین و کتری رو روشن کردم بعد هم افتادم رو تخت و خوابم برد...ساعت هفت و نیم بیدار شدم به مامان زنگ زدم اومد پرده شون رو گرفت و رفت.منم بکم چای خوردم و یکم غذا داغ کردم خوردم بعدم حامد اومد و سر درد داشتم افتاده بودم و زود هم خوابیدم.

امروز تا نه خواب بودم.حامدم خوابیده بود و پا نمیشد بره اداره!

من اماده شدم بیام دانشگاه دیگه صداش کردم اونم اماده شد و تا به مسیری منم اورد و خودش هم رفت .

ساعت اول طراحی داشتیم که جعبه های معلق پرسپکتیو کشیدیم.استاد کلاس بغلیا هم برامون کیک اورد...یکی از بچه هارو جریمه کرده بود کیک خریده بود،برای ما هم اورد؛)

بعد رفتیم ناهار و کلاس بعدی کارگاه رنگ بود که استادش کلی قاطی کرد سر اینکه بچه ها از پایه ایراد دارن!!

استاد کیکیان (همون که کیک برامون اورد)هم اومد و نامه نوشت همه امضا کردیم که تقاضا کردیم تو هیئت علمی استادای تخصصی طراحی صحنه حضور داشته باشن و تو انتخاب اساتید دخالت کنن...

بعد هم کلاس نور داشتیم که من مبصرم:))))))رفتم پروژکشن و لپ تاپ گرفتم وصل کردم تا استاد اومد برامون کلی فیلم پخش کرد و هرچی تا الان تئوری درس داده بود نشون داد.

الان هم تو مترو هستم یه ایستگاه مونده برسم و همین الان که داشتم تایپ میکردم حامد زنگ زد و گفت خسته ای پیاده نرو میام دم ایستگاه دنبالت و میگذارمت در خونه...هوووورا 


بهونه گیر و بد ادا

داشتم دوباره تنبل میشدم که به خودم نهیب زدم ای تنبل بی اراده یالا برو بقیه اشو بنویس...

پنجشنبه صبح رفتم کمک مامان و خونه رو با هم تمیز کردیم،ناهار خوردیم ‌و من برگشتم خونه ،بعدازطهرش رو واقعا یادم نمیاد اما شب یادمه تمام تنم درد میکرد!

صبح جمعه چشمامو که باز کردم پریود شده بودم و از حامد خواستم برام پد بخره،شروع کرد به غرغر کردن و همین شد شروع یه دعوای حسابی!منم که حال روحیم افتضاح بود و ردم زیر گریه،اونم بالشتش رو برداشت رفت تو سالن خوابید!

ساعت ده خودم پاشدم اماده شدم رفتم پد خریدم برای اولین بار در عمرم!

وقتی بیدار شد پشیمون بود از رفتارش و شروع کرد به دلجویی کردن ولی واقعا از دستش ناراحت بودم،گفتم تصمیمم رو گرفتم‌و دیگه نمیتونم باهات ادامه بدم حوصله جرو بحثم ندارم !

ناهار رفتیم بالا و بعدازظهرم باز یادم نیست چیکار کردیم ولی یادمه تا شب داشت از دلم درمیاورد و کلی صحبت کردیم...

شنبه نرفتم دانشگاه.خونه مامان اینا بودم و یه بالش و پتو انداخته بودم ودراز کشیده بودم.بعد از ناهار مامان رفت عیادت همسایه قدیمیمون که تصادف کرده و منم برگشتم خونه.

یکشنبه ناهار کلم پلو درست کردم مامان اینا هم مهمون داشتن وقت نکرده بود ناهار درست کنه،منم کلم پلوم زیاد بود کشیدم تو ظرف و بابا اومد گرفت برد.

بعدازظهر یکشنبه با حامد رفتیم دور بزنیم که سر از طباخی دراوردیم!اها قبلش رفتیم جمهوری برا بابا کلستومی هاشو عوض کردیم و بعد رفتیم فاطمی کله پاچه خوردیم.نزدیک خونه دوست حامد داشت شربت میداد برای نیمه شعبان،پدر شوهر و برادر شوهرمم اونجا بودن،حامد نگه داشت من اینطرف خیابون ایستادم و حامد رفت برام شربت اورد و کیک.

دوباره رفت پیش دوستش ،همونجا مغازه عموم هم هست!همون عمویی که ازش متنفرم!کسی که از صدتا غریبه برام غریبه تره!

یکدفعه دیدم حامد رفت تو مغازه عموم و باهاش دست داد و چند دقیقه بعد اومد با یه شیشه شربت!!دنیا دور سرم میچرخید شروع کردم به دادو بیداد که چرا رفتی با عموم سلامعلیک‌کردی در حالیکه میدونی ازش متنفرم!!!

اونم هی توضیح میداد که دوستم برا بابات اینا شربت گذاشته بود کنار و گذاشته بود در مغازه عموت و رفتم بگیرم...عصبانیتم کم نمیشد تا یه جا برگشت گفت عموت!!!گفتم اون عموی من نیییییییست!!!گفت خوب بابا اون آقاههه!!

یهو از حرفش خندم گرفت و دوباره آشتی شدیم:)))

دوشنبه از هفت صبح کلاس داشتم،ناهار هم دانشگاه خوردیم و کلاس بعدازظهرمون ماسک و گریم بود که تشکیل نشد و مهمان رفتیم کلاس یه استاد دیگه که زخم رو یاد داد!

بعد از کلاس با نهال رفتیم خونه اشون و کارای هفته بعدمون رو انجام دادیم،پرسپکتیو مربع برای طراحی و یه فصل به سبک ابستره برای کارگاه رنگ...

اخر شب هم برگشتیم خونه.

سه شنبه صبح رفتم خونه مامانم جزوه هامو نوشتم بعد از ناهار رفتم دانشگاه،با نهال سر یه جریاناتی یکم علاف شدیم،دو ساعتی هم رفتیم کافه و چای و کیک خوردیم و دوباره برگشتیم دانشگاه ولی کارمون هم انجام نشد و دست از پا درازتر اسنپ گرفتیم و رفتیم خونه نهال اینا،شوخرش پیراشکی گوشت درست کرده بود خوردیم و خیلی هم هوا سرد بود شب همونجا خوابیدیم.

چهارشنبه هفت صبح بیدار شدیم سامی رو فرستادیم مدرسه و با ماشین تا ایستگاه مترو رفتیم،قرار بود شبش برای سامی تولد بگیریم،ماشین رو گذاشتیم دم مترو که برگشتنی کیک بگیریم .نهال داشت پارک میکرد که یه ماشین با سرعت از بغلمون رد شد و زد اینه بغل ماشین رو کند !

خداروشکر خسارت جدی نبود و فقط اینه شکست!

دیر رسیدیم کلاس و طرح نمایشنامه امون رو که قراره طراحی صحنه اش رو اجرا کنیم کشیدیم.بعد از کلاس یکم با دوستامون تو حیاط نشستیم و رفتیم کلاس بعدی...اونم در مورد لنزها صحبت کرد و ساعت دوازده و ربع کلاس تموم شد.

با نهال رفتیم ماشین بی اینه رو برداشتیم و رفتیم ناتالی کیک خریدیم و رفتیم خونه.سامی هم رسید.از الویه ایی که شب قبلش درست کرده بودیم ناهاررخوردیم و بعد تارت و چای خوردیم و خوابیدیم.ساعت چهارونیم بیدار شدیم میوه شستیم جاروگردگیری کردیم مایه لازانیا درست کردیم،بادکنک ها رو باد کردیم و خونه رو تزیین کردیم(همه این کارارو هم من کردم،نهال عین پشه پیف پاف خورده گیج میزد)نهال رفت حمام و من در حال باد کردن بادکنک بودم که مادرشوهر و برادر شوهر رسیدن.دیگه نهال هم اومد بیرون و اماده شدیم وشروع کردیم به بزن برقص...اون وسطها لازانیا رو هم درست کردم و ساعت هشت و نیم پدرشوهرم اومد،ساعت نه هم حامد اومد و چنددقیقه بعدش شوهر نهال رسید.

عکس انداختیم و کادوهارو باز کردیم و بعدم شام و میوه و کیک و ساعت ده و نیم حامد گفت خیلی خسته ام بریم!

تا برسیم خونه دوباره با هم جنگیدیم سر اینکه چرا دیر اومده و کجا بوده و...

خیلی بده که بهش اعتماد ندارم،که حرفاشو باور نمیکنم...

پنجشنبه صبح بیدار شدم و رفتم خونه مامانم که وسطهای خیابونشون دیدم مامانم داره میاد!گفت دارم با خاله میرم بیمارستان دنبال کارای بیمه شوهر خاله.دیگه باهاش رفتم تا مترو!سر صبحی یه پیاده روی کردم و مامان رفت و منم برگشتم خونه.

مامانم تا ظهر نمیومد برا همین من ناهار شوید پلو با بوقلمون درست کردم و گفتم ناهار بیاید اینجا.به بابا و شیدا هم زنگ زدم و به اونا هم گفتم بیان.

خداروشکر غذامم خوشمزه شده بود،اول شیدا اومد بلافاصله پشتش مامان رسید و ساعت دو هم بابا اومد،ناهار خوردیم بابا خوابید،شیدا با دوستش رفت عینکش رو عوض کنه،من و مامان هم نشستیم به صحبت.

ساعت چهار بابا رفت سرکار و نهال زنگ زد و گفت با مامانم میایم پایین که مامانت رو ببینیم،اومدن و تا ساعت هفت و نیم بودن.کلی حرف زدن و از شوهراشون وفامیل شوهراشون گله کردن و فقط من هیچی نمیگفتم:)))نمیشد که جلو مادرشوهرم !!!!خخخخخخ؛)))))

دیگه رفتن و منم رفتم حمام و حامد هم اومد،برام یه اسپری خریده بود مثلا اشتی کنون!!!

دوباره یه سری باهاش حرف زدم و گفتم تصمیمم برا جدایی قطعیه و اونم میگفت اوکی من اذیتت نمیکنم زندگیم رو دوست دارم و نمیخوام از دستت بدم ولی نمیخوامم به زور نگهت دارم...

بعد هم رفت بیرون و کباب دنده خرید و بال کبابی ...خوردیم و در حال دیدن تلویزیون بیهوش شدیم دوتایی!

ساعت دوازده و نیم از خواب پریدم حامدم بیدار شد،تو عالم خواب و بیداری دو تا چای خوردیم و دوباره خوابیدیم.

امروز صبح ساعت نه بیدار شدم،چای گذاشتم و ساعت ده حامد رو بیدار کردم دوش گرفت و اومد صبحانه خوردیم،گل ها رو اب دادیم و در هود کنده شده بود درستش کردیم ساعت یک رفتیم بالا.ناهار قیمه بادمجون خوردیم مامانش ناهار فردای حامد هم داد .با نهال برای کنفرانس فردای من مطالب رو پرینت گرفتیم،ساعت چهار اومدیم پایین،نهال هم رفت خونشون.

من و حامد هم اماده شدیم رفتیم خونه مامانم اینا.یکساعتی اونجا بودیم،بستنی نونی خوردیم و میوه و چای،بعد حامد با دوستش رفت بیلیارد و من و مامانم اول میخواستیم بریم پیاده روی ولی اومدیم خونه ما که من وسایلم رو بگذارم،پشیمون شدیم همینجا موندیم،من به خورده کارای دانشگاهم رسیدم مامانم با گوشیش سرگرم بود.

دو تا تماس با ۱۳۷ و ۱۱۰ هم داشتیم بخاطر اشغالای جلوی در خونمون و چهار نفر که علنا پشت اشغالا تو خیابون مواد میکشیدن!!!!البته که هر دو تماس هم بی نتیجه بود!!!!

ساعت هشت مامانم رفت.بعد حامد اومد و گفت من برم هییت؟؟گفتم برو ...

منم تو نت میچرخیدم و یکمم با نهال چت کردیم و الان هم حامد رسید!

برام جوجه کباب اورده برم دو لقمه بخورم و بخوابم ؛)

خدافظی