من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

بهونه گیر و بد ادا

داشتم دوباره تنبل میشدم که به خودم نهیب زدم ای تنبل بی اراده یالا برو بقیه اشو بنویس...

پنجشنبه صبح رفتم کمک مامان و خونه رو با هم تمیز کردیم،ناهار خوردیم ‌و من برگشتم خونه ،بعدازطهرش رو واقعا یادم نمیاد اما شب یادمه تمام تنم درد میکرد!

صبح جمعه چشمامو که باز کردم پریود شده بودم و از حامد خواستم برام پد بخره،شروع کرد به غرغر کردن و همین شد شروع یه دعوای حسابی!منم که حال روحیم افتضاح بود و ردم زیر گریه،اونم بالشتش رو برداشت رفت تو سالن خوابید!

ساعت ده خودم پاشدم اماده شدم رفتم پد خریدم برای اولین بار در عمرم!

وقتی بیدار شد پشیمون بود از رفتارش و شروع کرد به دلجویی کردن ولی واقعا از دستش ناراحت بودم،گفتم تصمیمم رو گرفتم‌و دیگه نمیتونم باهات ادامه بدم حوصله جرو بحثم ندارم !

ناهار رفتیم بالا و بعدازظهرم باز یادم نیست چیکار کردیم ولی یادمه تا شب داشت از دلم درمیاورد و کلی صحبت کردیم...

شنبه نرفتم دانشگاه.خونه مامان اینا بودم و یه بالش و پتو انداخته بودم ودراز کشیده بودم.بعد از ناهار مامان رفت عیادت همسایه قدیمیمون که تصادف کرده و منم برگشتم خونه.

یکشنبه ناهار کلم پلو درست کردم مامان اینا هم مهمون داشتن وقت نکرده بود ناهار درست کنه،منم کلم پلوم زیاد بود کشیدم تو ظرف و بابا اومد گرفت برد.

بعدازظهر یکشنبه با حامد رفتیم دور بزنیم که سر از طباخی دراوردیم!اها قبلش رفتیم جمهوری برا بابا کلستومی هاشو عوض کردیم و بعد رفتیم فاطمی کله پاچه خوردیم.نزدیک خونه دوست حامد داشت شربت میداد برای نیمه شعبان،پدر شوهر و برادر شوهرمم اونجا بودن،حامد نگه داشت من اینطرف خیابون ایستادم و حامد رفت برام شربت اورد و کیک.

دوباره رفت پیش دوستش ،همونجا مغازه عموم هم هست!همون عمویی که ازش متنفرم!کسی که از صدتا غریبه برام غریبه تره!

یکدفعه دیدم حامد رفت تو مغازه عموم و باهاش دست داد و چند دقیقه بعد اومد با یه شیشه شربت!!دنیا دور سرم میچرخید شروع کردم به دادو بیداد که چرا رفتی با عموم سلامعلیک‌کردی در حالیکه میدونی ازش متنفرم!!!

اونم هی توضیح میداد که دوستم برا بابات اینا شربت گذاشته بود کنار و گذاشته بود در مغازه عموت و رفتم بگیرم...عصبانیتم کم نمیشد تا یه جا برگشت گفت عموت!!!گفتم اون عموی من نیییییییست!!!گفت خوب بابا اون آقاههه!!

یهو از حرفش خندم گرفت و دوباره آشتی شدیم:)))

دوشنبه از هفت صبح کلاس داشتم،ناهار هم دانشگاه خوردیم و کلاس بعدازظهرمون ماسک و گریم بود که تشکیل نشد و مهمان رفتیم کلاس یه استاد دیگه که زخم رو یاد داد!

بعد از کلاس با نهال رفتیم خونه اشون و کارای هفته بعدمون رو انجام دادیم،پرسپکتیو مربع برای طراحی و یه فصل به سبک ابستره برای کارگاه رنگ...

اخر شب هم برگشتیم خونه.

سه شنبه صبح رفتم خونه مامانم جزوه هامو نوشتم بعد از ناهار رفتم دانشگاه،با نهال سر یه جریاناتی یکم علاف شدیم،دو ساعتی هم رفتیم کافه و چای و کیک خوردیم و دوباره برگشتیم دانشگاه ولی کارمون هم انجام نشد و دست از پا درازتر اسنپ گرفتیم و رفتیم خونه نهال اینا،شوخرش پیراشکی گوشت درست کرده بود خوردیم و خیلی هم هوا سرد بود شب همونجا خوابیدیم.

چهارشنبه هفت صبح بیدار شدیم سامی رو فرستادیم مدرسه و با ماشین تا ایستگاه مترو رفتیم،قرار بود شبش برای سامی تولد بگیریم،ماشین رو گذاشتیم دم مترو که برگشتنی کیک بگیریم .نهال داشت پارک میکرد که یه ماشین با سرعت از بغلمون رد شد و زد اینه بغل ماشین رو کند !

خداروشکر خسارت جدی نبود و فقط اینه شکست!

دیر رسیدیم کلاس و طرح نمایشنامه امون رو که قراره طراحی صحنه اش رو اجرا کنیم کشیدیم.بعد از کلاس یکم با دوستامون تو حیاط نشستیم و رفتیم کلاس بعدی...اونم در مورد لنزها صحبت کرد و ساعت دوازده و ربع کلاس تموم شد.

با نهال رفتیم ماشین بی اینه رو برداشتیم و رفتیم ناتالی کیک خریدیم و رفتیم خونه.سامی هم رسید.از الویه ایی که شب قبلش درست کرده بودیم ناهاررخوردیم و بعد تارت و چای خوردیم و خوابیدیم.ساعت چهارونیم بیدار شدیم میوه شستیم جاروگردگیری کردیم مایه لازانیا درست کردیم،بادکنک ها رو باد کردیم و خونه رو تزیین کردیم(همه این کارارو هم من کردم،نهال عین پشه پیف پاف خورده گیج میزد)نهال رفت حمام و من در حال باد کردن بادکنک بودم که مادرشوهر و برادر شوهر رسیدن.دیگه نهال هم اومد بیرون و اماده شدیم وشروع کردیم به بزن برقص...اون وسطها لازانیا رو هم درست کردم و ساعت هشت و نیم پدرشوهرم اومد،ساعت نه هم حامد اومد و چنددقیقه بعدش شوهر نهال رسید.

عکس انداختیم و کادوهارو باز کردیم و بعدم شام و میوه و کیک و ساعت ده و نیم حامد گفت خیلی خسته ام بریم!

تا برسیم خونه دوباره با هم جنگیدیم سر اینکه چرا دیر اومده و کجا بوده و...

خیلی بده که بهش اعتماد ندارم،که حرفاشو باور نمیکنم...

پنجشنبه صبح بیدار شدم و رفتم خونه مامانم که وسطهای خیابونشون دیدم مامانم داره میاد!گفت دارم با خاله میرم بیمارستان دنبال کارای بیمه شوهر خاله.دیگه باهاش رفتم تا مترو!سر صبحی یه پیاده روی کردم و مامان رفت و منم برگشتم خونه.

مامانم تا ظهر نمیومد برا همین من ناهار شوید پلو با بوقلمون درست کردم و گفتم ناهار بیاید اینجا.به بابا و شیدا هم زنگ زدم و به اونا هم گفتم بیان.

خداروشکر غذامم خوشمزه شده بود،اول شیدا اومد بلافاصله پشتش مامان رسید و ساعت دو هم بابا اومد،ناهار خوردیم بابا خوابید،شیدا با دوستش رفت عینکش رو عوض کنه،من و مامان هم نشستیم به صحبت.

ساعت چهار بابا رفت سرکار و نهال زنگ زد و گفت با مامانم میایم پایین که مامانت رو ببینیم،اومدن و تا ساعت هفت و نیم بودن.کلی حرف زدن و از شوهراشون وفامیل شوهراشون گله کردن و فقط من هیچی نمیگفتم:)))نمیشد که جلو مادرشوهرم !!!!خخخخخخ؛)))))

دیگه رفتن و منم رفتم حمام و حامد هم اومد،برام یه اسپری خریده بود مثلا اشتی کنون!!!

دوباره یه سری باهاش حرف زدم و گفتم تصمیمم برا جدایی قطعیه و اونم میگفت اوکی من اذیتت نمیکنم زندگیم رو دوست دارم و نمیخوام از دستت بدم ولی نمیخوامم به زور نگهت دارم...

بعد هم رفت بیرون و کباب دنده خرید و بال کبابی ...خوردیم و در حال دیدن تلویزیون بیهوش شدیم دوتایی!

ساعت دوازده و نیم از خواب پریدم حامدم بیدار شد،تو عالم خواب و بیداری دو تا چای خوردیم و دوباره خوابیدیم.

امروز صبح ساعت نه بیدار شدم،چای گذاشتم و ساعت ده حامد رو بیدار کردم دوش گرفت و اومد صبحانه خوردیم،گل ها رو اب دادیم و در هود کنده شده بود درستش کردیم ساعت یک رفتیم بالا.ناهار قیمه بادمجون خوردیم مامانش ناهار فردای حامد هم داد .با نهال برای کنفرانس فردای من مطالب رو پرینت گرفتیم،ساعت چهار اومدیم پایین،نهال هم رفت خونشون.

من و حامد هم اماده شدیم رفتیم خونه مامانم اینا.یکساعتی اونجا بودیم،بستنی نونی خوردیم و میوه و چای،بعد حامد با دوستش رفت بیلیارد و من و مامانم اول میخواستیم بریم پیاده روی ولی اومدیم خونه ما که من وسایلم رو بگذارم،پشیمون شدیم همینجا موندیم،من به خورده کارای دانشگاهم رسیدم مامانم با گوشیش سرگرم بود.

دو تا تماس با ۱۳۷ و ۱۱۰ هم داشتیم بخاطر اشغالای جلوی در خونمون و چهار نفر که علنا پشت اشغالا تو خیابون مواد میکشیدن!!!!البته که هر دو تماس هم بی نتیجه بود!!!!

ساعت هشت مامانم رفت.بعد حامد اومد و گفت من برم هییت؟؟گفتم برو ...

منم تو نت میچرخیدم و یکمم با نهال چت کردیم و الان هم حامد رسید!

برام جوجه کباب اورده برم دو لقمه بخورم و بخوابم ؛)

خدافظی

نظرات 1 + ارسال نظر
رکسانا دوشنبه 9 اردیبهشت 1398 ساعت 20:04

خداقوت عزیزم. مرسی که فعال شدی و مینویسی
والا من مجردم اما خب میبینم دوستان و اطرافیان گاهی دچار تنش میشن با همسر. الهی که آرامش همیشه در لحظاتت جاری باشه

مرسی از تو که میخونی عزیزدلم من که فقط روزانه هامو ثبت میکنم
ببین دنیای متاهلی بد نیست بالاخره لحظه های قشنگ هم کم نداره ولی خوب غرغرها چیزیه که ادم رو ترغیب میکنه بنویسه تا سبک بشه
اون روز به خواهرمم گفتم ازدواج هدف نیست...امیدوارم به بهترینها در زندگیت برسی و تو این مسیر اگر همسر مناسب زندگیت رو پیدا کردی بهترین ازدواج رو داشته باشی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد