من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

لعنت به این عنوان...ندارم عاقا جان...این پست عنوان ندارد

سلام 

هی میگم بیام بنویسم اما آخه چی بنویسم؟ 

این روزا زیاد حرفم نمیاد...پریشب یکی از دوستام اومد تلگرام و بهم گفت از چیزی ناراحتی؟چرا تو گروه دیگه هیچی نمیگی؟ 

روزانه ها همچنان در جریانه...از هفته پیش  سه شنبه که رفتم خونه بابا اینا و برای مغازه بابا مشتری اومده بود....من تو اتاق خواب خودمو با نصب تلگرام رو لپ تاپ سرگرم کرده بودم و مامان هم در رفت و آمد بود....میخوان مغازه رو بفروشن....پارسال یه پولی حامد به بابا داده بود حالا بابا بهم گفته ماشینتون رو نفروشین من پول میدم بهتون.منتظریم ببینیم مغازه چی میشه! 

شیدا قراره امروز بره ثبت نام و احتمالا منم همراهش میرم.مامان بهم گفت تو بیا باهاش برو گفتم چشم. 

در نهایت با در نظر گرفتن بیماری بابا و اینکه باید دو هفته یه بار شیمی درمانی بشه و اینکه رفتن به یه شهر دیگه برای زندگی و دربست اونجا موندن تو شرایط فعلی برای بابای من به صلاح نیست و همینطور علایق خود شیدا همون مهندسی پزشکی تهران جنوب تصویب شد.... 

بچه ها خیلی ازتون ممنونم واقعا لطف کردین که وقت گذاشتین و نظراتتون خیلی خیلی موثر بود 

دیگه جونم براتون بگه یه الم شنگه جدید سر همون تلگرام کذایی تو خونمون به پا شده دیدنی....مامان و بابام فعلا قهرن  من دخالت نمیکنم چون موضوع کاملا شخصیه و به خودشون مربوطه...احترام بابا در هر شرایطی بر من واجبه... 

اها راستی پنجشنبه دوباره دوره داشتیم و بعد از وقفه چند ماهه که بخاطر مریضی بابا پیش اومده بود بالاخره خونه خاله بزرگه جمع شدیم و منم سرراه شیرینی قبولی شیدا رو خریدم و رفتم اونجا.کلی خوش گذشت مثل قبل دوباره کلی بزن و برقص کردیم،کلی خندیدیم و یه عالمه هم عکسای باحال خنده دار انداختیم...فیلم نامزدی الا رو هم دیدیم و عکسای فوق العاده خوشگلش رو 

شب هم من با مامانم رفتم خونشون و البته سرراه یه دامن کوتاه مشکی خیلی خوشگل خریدم .حامد هم اومد اونجا و پاچینی با سیب زمینی سرخ شده خوردیم و ساعت ده هم اومدیم خونه. 

شنبه هم طبق معمول خونه پدرشوهر بودیم و ناهار ابگوشت و بعدازظهر چرت نیمروزی و اما یه چند هفته ایه خونه پدرشوهر خیلی بهم بد میگذره.... 

سام خیلی شیطنت میکنه و پرسرو صداست از اونطرف اینا عادت دارن صدای تلویزیونشون خییییییلی بلنده و از شانس گند من این هفته نهال بیچاره رو نشونده بودن پای چرخ خیاطی تا براشون یه سرس پرده برای مدرسه پدرشوهر بدوزه و اضافه کنید به اینهمه سروصدا بلند بلند حرف زدنا و قهقهه هاشون!!!!! 

دیگه ساعت شش برگشتیم خونه و من سرم رو با دستمال بستم و یکم چشمام رو بستم و اروم تر شدم. 

دیروز هم از اینجا رفتم خونه و همش میلرزیدم،دیروز خیلی سررد بود.من که همش دراز کشیده بودم و یه پتو روم کشیده بودم.بعد هوس لوبیا کردم و یه لوبیا دبش برای شاممون درست کردم.برای ناهار امروز حامد هم سینه مرغ و نخودفرنگی اب پز کردم با یه عالمه سالاد کاهو دادم ببره.دیشب با گوشی حامد خندوانه رو گرفتیم و بعد هی خوشمون اومد اینو دانلود کردیم اونو دانلود کردیم همینطوری همینطوری تا دو بیدار بودیم.امروز صبح حامد خواب موند 

منم که اومدم اینجا نشستم و کسالت از سرو روم میباره...برم تا شماها رو هم بیشتر از این کسل نکردم. 

خوش باشید

بر سر دوراهی

دوباره سلام

همین الان خبر رسید ابجی کوچیکه انتخاب اولش رو که مهندسی پزشکی واحد تهران جنوب هست رو هم قبول شده و حالا بر سر دوراهی....میشه دوستای عزیزی که سررشته دارن راهنمایی کنن که سراسری روزانه مهندسی نرم افزار بهشهر بهتره یا مهندسی پزشکی تهران جنوب؟؟؟؟

از لحاظ شهریه دانشگاه ازاد و یا کوچ کردن به ساری خانواده ام هیچ مشکلی ندارن و حاضرن هرکاری انجام بدن که به نفع شیدا باشه....

بنظرتون چی کار کنه تا اینده بهتری داشته باشه؟؟؟

ممنون میشم کامنت بذارین...

شکرگذارم تا ابد

سلام سلام 

صبح شما بخیر حال و احوال دوستان خوبم؟ 

واااای اگه بدونید چقدر هیجان دارم....دیروز از شرکت رفتم خونه مامانم اینا و با اینکه روز اول پری خانم بود ولی اصلا  حالم بد نبود!از صبح که بیدار شدم خوب و سرحال بودم!از من شمیم بعید بود همچین چیزی!!! 

خلاصه که ناهار زرشک پلو با مرغ خوردیم و بعد ناهار هم با مامان، تخت شیدا رو که برای بابا گذاشته بودیم تو نشیمن جمع کردیم و برگردوندیم تو اتاق خودش و کلی هم این وسط سه تایی خوش گذروندیم و بگو و بخند، یهو ساعت چهار اینا بود شیدا از مدرسه زنگ زد و گریهههههههههه که نتایج کنکور اعلام شده و من حالم بده و نمیتونم ببینم! 

من فوری رفتم تو سایت و مامان هم شماره داوطلبیش رو از اتاقش پیدا کرد .... بلههههههههه خواهرک ما دانشگاه سراسری بهشهر مهندسی کامپیوتر قبول شده!!!!! 

فکر کن بابام چقدر ذوق کرد...انقدر خوشحالی کردیم و بالاپایین پریدیم ...ما از این طرف گریه شیدا از اونطرف خط گریه!! 

به عالم و آدم که پیگیر کنکور شیدا بودند زنگ زدیم و خبر دادیم.... 

شرایط عالی شد! 

خوب ما با اون وضعی که دقیقا موعد کنکور شیدا پیش اومد و اینکه هفته کنکور ،شیدا رو نمیذاشتیم حتی بیاد بیمارستان بابا رو ببینه واقعا فکر نمیکردیم سراسری قبول بشه اونم روزانه!اونم مهندسی کامپیوتر! 

میگفتیم فوق فوقش غیرانتفاعی یا پیام نور قبول بشه! 

از اون مهمتر اینکه بهشهر نزدیکه ساری هست و چهل دقیقه تا خونه بابام تو ساری فاصله داره...این یعنی اینکه بابام به آرزوش رسید و بدون غرغر های مامان و شیدا میتونه بره و تو خونه رویاییش با خیال رااااحت زندگی کنه .... 

حالا دیشب میخندید و به شیدا میگفت من نمیتونم بیام ساری .کار دارم .تزریق دارم. میمونم پیش زندایی شما برین اخه همین هفته پیش که بابا میخواست بره شیدا گفت کار دارم و میمونم پیش زندایی شما برین حالا بابا حرف خودش رو به خودش برمیگردوند 

همون دیشب کلی تصمیم ها گرفتیم .اینکه بابا اینا خونه اشون رو رهن بدن و کلا برای زندگی برن اونجا.اینکه خونه ساری رو بفروشن و بهشهر بخرن البته بعدش پشیمون شدن  چون بابام وجب به وجب اون خونه رو درختاو باغچه اش رو با دست های خودش درست کرده و ازش به این راحتی نمیگذره...نهایتا گفتن  یکسال بهشهر اجاره کنیم تا ببینیم چی میشه.... اگر خوشمون اومد ساری رو میدیم یه جا تو بهشهر از نو بنا میکنیم....پناه برخدا...

من هم که ساعت هفت و نیم پسرعمه حامد بهم زنگ زد و سر خیابونمون بود تا ماشینم رو بگیره و بره باهاش یه دوری بزنه که ماشین خودش رو بفروشه و اینو برداره.منم زودی برگشتم و ماشین رو بهش دادم و رفتم خونه.حامد هم اومد و به مامانم زنگ زد و خوشحالی کردیم و ساعت نه و نیم هم پسرعمه برگشت و گفت ماشین رو میخواد. 

طلاهامم دادم به حامد که بفروشه و الان منم و یه حلقه نامزدی و حلقه عروسی و یه زنجیر و تو گردنی....اها چرا شونزده هزار تومن هم تو کیفمه  

دیگه هیچی ندارم هیچی...ولی امیدوارم معامله ایی که حامد داره میکنه برامون پرسود باشه. ایشالا همه اینا چند برابر میشه و برمیگرده سر جاش. 

دیشب میگه قدرت رو میدونم اینکه تا ریزترین طلاهایی که من اصلا به یادش هم نبودم اوردی و دراختیارم گذاشتی که مقروض نباشم...گفت میدونم هیچ چیزی ازم پنهان نکردی و تو اینهمه سال جیبمون یکی بوده،این برام خیلی ارزش داره....گفتم همین که این رو بفهمی برام کافیه ....خدا کنه یادش بمونه و این حرفارو فقط دیشب نزده باشه! 

البته اینم بگم حامد ماهه...من هرچی بخوام هررررچی کافیه یه بار بگم و نه نمیاره!خودش رو به اب و اتیش میزنه و فراهم میکنه خوب متقابلا منم نمیذارم زیر بار قرض و وام بره و همه سرمایه ام رو وقتی نیاز داره در اختیارش میذارم.... 

خلاصه که اینجوری دیگه حالا منم و مادرو پدرو خواهری عازم سفری چند ساله....منم و بی ماشینی و راه دور...منم و یه عالمه نگرانی.... 

ولی خداروشکر حالمون خوبه و خدارو بابت همه این مهربونی هاش از صمیم قلب شاکرم.... 

خدا جون عاشششششششقتم خیلی گلی

نصیحت های شمیم گونه

سلام 

زندگی در جریانه و روزمره ها مثل همیشه... 

حال بابا خوبه خداروشکر اون روز خودش رو وزن کرد و 71 کیلو شده بود.من فوری صدقه گذاشتم و اسپند دود کردم. 

پنجشنبه صبح با رویا قرار گذاشتم که بیاد خونه بابام اینا و هم دور هم باشیم هم اینکه موهامونو رنگ کنیم.من پیاده رفتم خونه بابااینا و وسطای راه دیدم بابا با چرخ خریدش داره میاد.گفت خرید داشته و داره میره فروشگاه.دیگه باهم برگشتیم و بابا خریدهاشو کرد و من چرخ رو براش اوردم.تو راه هم پسته تازه تو کیفم ریخته بودم خوردیم و گل گفتیم و گل شنفتیم تا رسیدیم خونه. 

رویا یکم بعدش اومد و موهامونو رنگ کردیم و ناهار هم قرمه سبزی مامان پز خوردیم .بعدازظهر من و پسر رویا و بابا خوابیدیم ولی رویا و مامان عین وروره جادو بالای سر من حرف زدن! 

وقتی بیدار شدم سرم اندازه یه متکا شده بود.باد کرده بود.خلاصه یکم چای و شیرینی خوردم حالم سرجاش اومد.بعد خاله کوچیکه با دوتا پسراش زنگ زدن و اومدن تا اونا بیان من موهای رویا رو سشوار کشیدم و بعد موهای خودمو لاک زدیم و ارایش کردیم و خوشگل و موشگل نشستیم 

خاله اینا که اومدن یکم بعدش رویا رفت تولد فامیلای شوهرش و ما مانم با خاله رفتن پارک و هرچی به من گفتن نرفتم...منتظر شوورم بودم 

دیگه ساعت هشت اینا مامانم و خاله برگشتن و حامد هم ماشینمون رو برده بود تعمیرگاه و همون موقعها اومد و شوور خاله و پسراش هم یکی یکی اومدن و خلاصه که خوش گذشت...این شوهر خاله یه مقدار مشکل داره بنده خدا...یعنی بیخود و بی دلیل یهو به یه نفر گیر میده و با طرف قطع رابطه میکنه.در همین راستا الان چند سالی بود با ما هم رابطه نداشت و خاله تنها میومد و میرفت.ولی بابام که بیمارستان بود یه روز دیدیم گل و شیرینی گرفته و با خاله اومدن بیمارستان و اصن انگار نه انگاااار....بعد اونم هرروز میومد و حتی دوشب هم پیش بابام موند بیمارستان! 

ادم بدی نیست فقط یه جور بیماری داره دیگه...بیماری که شاخ و دم نداره!همه بیماریها که تب و لرز ندارن بعضی هاشونم این مدلی ان!! 

این خاله منم البته خودش کم مشکل نداره هاااا.کلا خانواده مادری من خیلی ساده و بی سیاست هستن. 

مثلا شوهرش از در اومده تو میزنه پشت کمر شوهرش و میخنده و میگه وااااای چقدر سیاه شدی !ریشاشوووووو! 

حالا مثلا میخواد ابراز علاقه کنه ها ولی خوب تو اینجوری اعتماد بنفس اون بدبخت رو له کردی در بدو ورود!!!! 

یا حالا شوهره اومده نشسته ....هی میگه چه خبر خوش گذذذذشت؟ 

من یواشکی میگم خاله چه خوشی گذشته بنده خدا سر کار بوده دیگه!!بعد بلند یه جوری که شوهرش بشنوه میگه انقدر بهشون خوش میگذرررررررره ...همش بگو و بخند دارن اونجااااااااا.... 

حالا من خودمو کشتم بارها و بارها بهش گفتم خاله جون تو که میدونی شوهرت نرمال نیست یهو تو جمع برمیگرده یه چیزی بهت میگه ضایعت میکنه!سعی کن تو جمع خیلی باهاش حرف نزنی...نه که نزنی!از در که وارد میشه باهاش سلام و احوالپرسی گرم کن بعد به جای اون حرفا که زدی بهش بگو چای میخوری یا شربت؟یا مثلا بیا بهت شلوار بدم راحت بشینی...بارها شده تو دعواهاشون به خاله ام تهمت زده و اینو گرفته زیر باد کتک!خوب ما که اونجا نیستیم وقتی میشنویم میگیم چه مرد وحشی ایه! 

ولی وقتی خاله خودش ماجرا رو تعریف میکنه میبینی وقتی اون تهمت زده اینم کم نیاورده و گفتته اره میکنم خوب میکنم!!!خوب  هیزم میریزی تو اتیش اون دیگه!!! 

خلاصه که این از خاله ساده لوح ما.... 

از اونطرف مامان و بابام که دوباره شدن عین روز اول .....اره بده تیشه بگیر.... 

بابا گیر داده بود بریم شمال و مامان دلش نمیخواست بره که دلایلش هم خدایی منطقی بود.هرچی بیشتر دلایلش رو برای بابا میشمرد بابا اتیشی تر میشد! 

کار به جایی رسید که جمعه بعدازظهر بابا گفت منو نمیبردین بیمارستان میذاشتین همینجا میفتادم سقط میشدم(دور از جونش)....مامان منم نمیتونه بیخیال بشه.بابا به رو خودت نیاره اگه هرچی میگه ،غر میزنه ،نق میزنه،بهانه میگیره ...خوب مریضه...بیحوصله است...ادمی که چهل سال صبح به صبح پاشده رفته بازار شب برگشته خونه حالا سختشه صبح تا شب افتاده تو خونه!!طبیعیه که بهانه میگیره تا به وضعیت جدیدش عادت کنه. 

ولی این حرفا به گوش مامان ما نمیره که!یکی بابام میگه دوتا مامانم جواب میده که ازش کم نیاره 

البته میفهمم که مامان هم خسته شده مریض داری کار سختیه اما بهش التماس میکنم مامان جان پاشو برو اسمت رو بنویس استخر هرروز صبح از خونه میری بیرون هم روحیه ات عوض میشه هم اب ارامش بخشه...دوست نداری برو ایروبیک!ولی از خونه برو بیرون .اینجوری برا هردوتون بهتره....گوش نمیده!همش یا داره کار خونه میکنه یا تو فراغتش گوشیش دستشه و با اون سرگرمه....بابام هم که حساس شده همش غر غر غر....از اونطرف میگم بابا خوب بذار یه گوشی هم برا شما بگیریم حداقل شما هم سرت گرم بشه !میگه الا و بلا من گوشی نمیخوام خوشم نمیاد!!!!!! 

اینه که من این وسط بدجوری گیرافتادم......... سر شما رو هم درد اوردم اما خوبه حرفام رو دلم مونده بود یکم سبک شدم.... 

جمعه صبح رفتیم خونه مادرشوهر اینا و خوب بود خوش گذشت.ناهار مرغ و بادمجون خوردیم و مادرشوهر برای ناهار حامد هم غذا داد و ساعت شش هم برگشتیم خونه خودمون. 

حامد خوابید و من رفتم خونه مامان اینا قرار بود شنبه اش برن  شمال که من ماشین رو براشون بردم که دیگه دعواشون شد و نرفتن ...مامان من رو برگردوند خونه و شام هم خوراک لوبیا داشتیم با حامد گرم کردیم خوردیم و خوابیدیم. 

دیروز ادامه ماجراهای خاله و مامان رو داشتیم و هرچی مامان گفت بیا اینجا گفتم نمیام جو خونه اتون بده فعلا حوصله ندارم بیام.... 

بعدازظهر حامد اومد و گفت که باشگاهشون رو دارن تعمیر میکنن و نمیره باشگاه.من رو برداشت و برد یه عالمه تو خیابونا دور دور کردیم و اب انار خوردیم .بعد هم برگشتیم برای من یه زاپاتا و برای حامد یه سیخ جوجه خریدیم و اومدیم خونه خوردیم و بعدش هم یکم لاو ترکوندیم و حامد هم بهم گفت اگر راضی هستی ماشین رو بفروشیم و یکم پول جور کنیم یه دونگ از مغازه یکی از دوستاش رو بخریم!!!من گفتم حرفی ندارم اگر باعث پیشرفتت میشه...گفت که سوددهی مغازه بالاست و اجاره هر ماهش کلی هست و همین یه دونگ ما کلی ماهانه درامد داره و ....گفتم حرفی ندارم حالا دوستش دیشب اومد دم خونمون و تا ساعت دو داشتن دم در حرف میزدن.حالا دیگه پناه بر خدا انشالله هرچی خیره برا همه پیش بیاد و برای ما هم. 

من برم دیگه به کارو بارم برسم امروز میخوام از شرکت برم خونه بابام اینا یوقت دلشون نشکنه حالا بگن این دختره نمیاد اینجا 

به خدا میسپارتون....

شهریور مهربون

سلام 

تنبلو خوابالو در خدمتم.... 

خیلی سختمه تازگیها بیام اینجا...یه عالمه حرف دارم که همه رو تو مغزم صبح تا شب،شب تا صبح مینویسم...بعد مثل پستهای انتشار یافته انگار دیگه بیات میشن و هیجانی براشون ندارم! 

دو هفته گذشته...بابا حالش خوبه.هفته اول نسبت به هربویی حساس بود اما هفته دوم تقریبا همون هم برطرف شد. 

پنجشنبه هفته پیش با خاله اینا و بچه هاش رفتیم پارک و جوجه بردیم.اول گفتن مهمون داماد خاله هستیم اما من قبول نکردم.برای خودمون و بابااینا جوجه گرفتم برنج هم تو خونه پختم و بعدازظهر هم دوش گرفتم و چیتان پیتان کردم و سرراه برای بابا کلستومی خریدم با دوازده تا بلال که بابا سفارشش رو داده بود.البته بابا گفته بود حامد از اداره شون بره مولوی!!!!و بلال خوب بخره!!!ولی من حتی به حامد نگفتم و خودم رفتم از بهترین جایی که سراغ داشتم بلال خوب!!!خریدم و رفتم خونه خاله. 

ساعت هفت همه جمع شدن اونجا و حامد هم از باشگاه اومد و رفتیم در دل طبیعت و بساط جوجه و بلال و اتیش منقل و...شوهر دختر خاله هم بساط قلیون رو به پا کرد که من نمیدونم چرا تازگی ها انقدر از قلیون بدم اومده!!!یعنی اگر تو خونه یا سفره خونه باشه خوب اشکالی نداره بنظرم هرکس دوست داره میکشه ...ولی تو پارک یا فضای عمومی یه جوریه بنظرم...شاید کسی دوست نداشته باشه دودش یا بوش بهش بخوره!مثل بابام که تمام مدت با ماسک نشسته بود... 

خلاصه اونشب گذشت و البته زیاد بهم خوش نگذشت بخصوص که عادت ندارم رو زمین بشینم و قوزم دراومده بود.... 

جمعه اش طبق معمول خونه پدرشوهر بودیم.نشبه یکشنبه رو یادم نیست اما دوشنبه مثل هرروز رفته بودم خونه بابا اینا و موقع برگشت مامان گفت که خرید داره.با مامان و بابا رفتیم  فروشگاه و خریدهاشون رو کردن بعد هم تره بار وبعد هم من وگذاشتن سر خیابونمون و خودشون برگشتن خونه.یه جا من تو ماشین نشستم و مامان و بابا رفتن اونطرف خیابون که ماست بخرن...موقع برگشت دست تو دست هم داشتن از خیابون میگذشتند....بهترین صحنه ای که این یه هفته همش جلو چشممه و خدارو روزی هزار بار بابتش شکر میکنم...همون لحظه هم اشکی شدم اما زود خودمو جمع و جور کردم که مامان اینا نفهمن! 

 

سه شنبه دوباره  بعدازظهر راهشون انداختم که بریم بیرون و یه دورکی بزنیم که وسطای راه تو شش و بش چه کنیم کجا بریم سر از سینما دراوردیم و فیلم نهنگ عنبر! 

زنگ زدیم شیدا هم خودش رو رسوند و من یه عالمه چیپس و پفک و رانی و ذرت و اب معدنی خریدم و از اول فیلم تا آخرش دهنمون میجنبید! 

بابام قهقهه میزد و من تو دلم قند اب میشد...عطاران رو دوست داره و از اطوارهاش  ریسه میرفت....مامان هم پیش من نشسته بود و میخندید که البته نه به شدت بابا! 

بابام انگار تازه تازه داره میفهمه زندگی ارزش نداره و باید از تک تک لحظه ها لذت برد...داره با تمام وجودش زندگی میکنه خدا الهی بهش فرصت بده حالا که میدونه از زندگی چطور باید لذت برد.... 

چهارشنبه سرراه برا حامد کرم از بین برنده ترکهای پوستی خریدم .اخه میره باشگاه و بازوها و سرشانه اش داره ترک میخوره.بعد هم رفتم خونه خودم و تصمیم گرفتم سوپرایزش کنم.کرم رو کادو کردم و چندتا نوشته به درودیوار چسبوندم و خونه رو هم حسابی برق انداختم.منتظرش شدم تا اومد و طبق نقشه من پیش رفت و کادوش رو پیدا کرد و کلی بوس و بغل و تشکر.... 

پنجشنبه صبح مامان زنگ زد و گفت ناهار خونه خاله دعوتن.منم گفتم پس حالا که میرین اونجا من خونتون نمیام و شب بزنگم پدرشوهر که زن و بچه اش هم رفتن شمال و تنهاست بیاد اینجا.مامان گفت پس شاید ما هم یه سر بیایم و پدرشوهرت رو ببینیم....گفتم مگه بابا میتونه بیاد اینجا؟(اخه خونه من طبقه سوم و بی اسانسور هست...تازه توالت فرنگی هم ندارم)خلاصه مامان گفت اره بابا میگه اروم اروم میام ولی شب نمیمونیم و برمیگردیم... 

خدا میدونه چقدر ذوق کردم....فکر کنم عزیزترین مهمون یه دختر بعد ازدواجش پدرش باشه... 

دیگه صد مدل غذا و دسرو چی و چی به نظرم رسید اما از اونجا که بابام کباب های سرخیابونمون رو خیلی دوست داره و منم آشپزخونه ام کوچیکه و ترسیدم غذا درست کنم و خراب بشه،به حامد زنگ زدم و قرار شد برای شام کباب بگیریم.منم سالاد سیب زمینی و دسر بیسکوییتی شکلاتی درست کردم و رفتم بیرون یه عالمه خرید میوه و سبزی خوردن و اینا هم کردم و تا پنج بعدازظهر یه نفس کار کردم! 

بعد دوش گرفتم و خوشگل و موشگل نشستم منتظر مهمونای عزیزم.البته بخاطر شیدا و بدقلقی هاش ساعت هشت اومدن و هنوز از پله ها بالا نیومده بودن شیدا شروع کرد به غر زدن و ظاهرا میخواسته تنها بره خونه که بابا نذاشته و به زور اوردتش! 

خلاصه بدرفتاریهای شیدا رو فاکتور بگیریم واقعا شب خوبی بود.پدرشوهر هم ساعت هشت و نیم اومد و از قم برام سوهان اورده بود.گفت که صبح یه دفعه هوس کرده بره سرخاک عموم(که دوست صمیمی بودن)و راه افتاده و نماز رو حرم خونده و برگشته... 

دیگه شام رو حامد خرید و منم اماده کردم و همه خیلی خوششون اومد و بابا جونم یه عالمه نوش جونش کرد و بعد هم میوه و چای و البالو خشکه و بادوم بوداده که حامد زحمت بو دادنش رو کشیدو....ساعت دوازده و نیم هم رفتن.خیلی خوش گذشت خیلی... خدایا شکرت اون روزا که بابا بیمارستان بود اشک میریختم و میگفتم یعنی میشه یه بار دیگه بابام بیاد خونه ام؟!خدایا شکر.... 

دیروز یعنی جمعه از صبح خونه بودیم و بقایای شام پنجشنبه رو میخوردیم.بعدازظهر حامد با پسرعموم یه سر رفت بیرون و یکساعته برگشت.بعد هم من هدفون گذاشتم و حامد نی میزد! 

گفته بودم من از صدای نی خوشم نمیاد؟یعنی استرس میگیرم! 

حالا شانس هم شوهر ما از همه سازهای موجود عاشق نی هست...منم هدفون میگذارم و اهنگای مورد علاقه ام رو گوش میدم موقعی که اون میخواد تمرین نی کنه... 

اینم از اوقات ما که خداروشکر به خوشی سپری شده.... 

هفته خوبی داشته باشیم همگی ...