من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

نصیحت های شمیم گونه

سلام 

زندگی در جریانه و روزمره ها مثل همیشه... 

حال بابا خوبه خداروشکر اون روز خودش رو وزن کرد و 71 کیلو شده بود.من فوری صدقه گذاشتم و اسپند دود کردم. 

پنجشنبه صبح با رویا قرار گذاشتم که بیاد خونه بابام اینا و هم دور هم باشیم هم اینکه موهامونو رنگ کنیم.من پیاده رفتم خونه بابااینا و وسطای راه دیدم بابا با چرخ خریدش داره میاد.گفت خرید داشته و داره میره فروشگاه.دیگه باهم برگشتیم و بابا خریدهاشو کرد و من چرخ رو براش اوردم.تو راه هم پسته تازه تو کیفم ریخته بودم خوردیم و گل گفتیم و گل شنفتیم تا رسیدیم خونه. 

رویا یکم بعدش اومد و موهامونو رنگ کردیم و ناهار هم قرمه سبزی مامان پز خوردیم .بعدازظهر من و پسر رویا و بابا خوابیدیم ولی رویا و مامان عین وروره جادو بالای سر من حرف زدن! 

وقتی بیدار شدم سرم اندازه یه متکا شده بود.باد کرده بود.خلاصه یکم چای و شیرینی خوردم حالم سرجاش اومد.بعد خاله کوچیکه با دوتا پسراش زنگ زدن و اومدن تا اونا بیان من موهای رویا رو سشوار کشیدم و بعد موهای خودمو لاک زدیم و ارایش کردیم و خوشگل و موشگل نشستیم 

خاله اینا که اومدن یکم بعدش رویا رفت تولد فامیلای شوهرش و ما مانم با خاله رفتن پارک و هرچی به من گفتن نرفتم...منتظر شوورم بودم 

دیگه ساعت هشت اینا مامانم و خاله برگشتن و حامد هم ماشینمون رو برده بود تعمیرگاه و همون موقعها اومد و شوور خاله و پسراش هم یکی یکی اومدن و خلاصه که خوش گذشت...این شوهر خاله یه مقدار مشکل داره بنده خدا...یعنی بیخود و بی دلیل یهو به یه نفر گیر میده و با طرف قطع رابطه میکنه.در همین راستا الان چند سالی بود با ما هم رابطه نداشت و خاله تنها میومد و میرفت.ولی بابام که بیمارستان بود یه روز دیدیم گل و شیرینی گرفته و با خاله اومدن بیمارستان و اصن انگار نه انگاااار....بعد اونم هرروز میومد و حتی دوشب هم پیش بابام موند بیمارستان! 

ادم بدی نیست فقط یه جور بیماری داره دیگه...بیماری که شاخ و دم نداره!همه بیماریها که تب و لرز ندارن بعضی هاشونم این مدلی ان!! 

این خاله منم البته خودش کم مشکل نداره هاااا.کلا خانواده مادری من خیلی ساده و بی سیاست هستن. 

مثلا شوهرش از در اومده تو میزنه پشت کمر شوهرش و میخنده و میگه وااااای چقدر سیاه شدی !ریشاشوووووو! 

حالا مثلا میخواد ابراز علاقه کنه ها ولی خوب تو اینجوری اعتماد بنفس اون بدبخت رو له کردی در بدو ورود!!!! 

یا حالا شوهره اومده نشسته ....هی میگه چه خبر خوش گذذذذشت؟ 

من یواشکی میگم خاله چه خوشی گذشته بنده خدا سر کار بوده دیگه!!بعد بلند یه جوری که شوهرش بشنوه میگه انقدر بهشون خوش میگذرررررررره ...همش بگو و بخند دارن اونجااااااااا.... 

حالا من خودمو کشتم بارها و بارها بهش گفتم خاله جون تو که میدونی شوهرت نرمال نیست یهو تو جمع برمیگرده یه چیزی بهت میگه ضایعت میکنه!سعی کن تو جمع خیلی باهاش حرف نزنی...نه که نزنی!از در که وارد میشه باهاش سلام و احوالپرسی گرم کن بعد به جای اون حرفا که زدی بهش بگو چای میخوری یا شربت؟یا مثلا بیا بهت شلوار بدم راحت بشینی...بارها شده تو دعواهاشون به خاله ام تهمت زده و اینو گرفته زیر باد کتک!خوب ما که اونجا نیستیم وقتی میشنویم میگیم چه مرد وحشی ایه! 

ولی وقتی خاله خودش ماجرا رو تعریف میکنه میبینی وقتی اون تهمت زده اینم کم نیاورده و گفتته اره میکنم خوب میکنم!!!خوب  هیزم میریزی تو اتیش اون دیگه!!! 

خلاصه که این از خاله ساده لوح ما.... 

از اونطرف مامان و بابام که دوباره شدن عین روز اول .....اره بده تیشه بگیر.... 

بابا گیر داده بود بریم شمال و مامان دلش نمیخواست بره که دلایلش هم خدایی منطقی بود.هرچی بیشتر دلایلش رو برای بابا میشمرد بابا اتیشی تر میشد! 

کار به جایی رسید که جمعه بعدازظهر بابا گفت منو نمیبردین بیمارستان میذاشتین همینجا میفتادم سقط میشدم(دور از جونش)....مامان منم نمیتونه بیخیال بشه.بابا به رو خودت نیاره اگه هرچی میگه ،غر میزنه ،نق میزنه،بهانه میگیره ...خوب مریضه...بیحوصله است...ادمی که چهل سال صبح به صبح پاشده رفته بازار شب برگشته خونه حالا سختشه صبح تا شب افتاده تو خونه!!طبیعیه که بهانه میگیره تا به وضعیت جدیدش عادت کنه. 

ولی این حرفا به گوش مامان ما نمیره که!یکی بابام میگه دوتا مامانم جواب میده که ازش کم نیاره 

البته میفهمم که مامان هم خسته شده مریض داری کار سختیه اما بهش التماس میکنم مامان جان پاشو برو اسمت رو بنویس استخر هرروز صبح از خونه میری بیرون هم روحیه ات عوض میشه هم اب ارامش بخشه...دوست نداری برو ایروبیک!ولی از خونه برو بیرون .اینجوری برا هردوتون بهتره....گوش نمیده!همش یا داره کار خونه میکنه یا تو فراغتش گوشیش دستشه و با اون سرگرمه....بابام هم که حساس شده همش غر غر غر....از اونطرف میگم بابا خوب بذار یه گوشی هم برا شما بگیریم حداقل شما هم سرت گرم بشه !میگه الا و بلا من گوشی نمیخوام خوشم نمیاد!!!!!! 

اینه که من این وسط بدجوری گیرافتادم......... سر شما رو هم درد اوردم اما خوبه حرفام رو دلم مونده بود یکم سبک شدم.... 

جمعه صبح رفتیم خونه مادرشوهر اینا و خوب بود خوش گذشت.ناهار مرغ و بادمجون خوردیم و مادرشوهر برای ناهار حامد هم غذا داد و ساعت شش هم برگشتیم خونه خودمون. 

حامد خوابید و من رفتم خونه مامان اینا قرار بود شنبه اش برن  شمال که من ماشین رو براشون بردم که دیگه دعواشون شد و نرفتن ...مامان من رو برگردوند خونه و شام هم خوراک لوبیا داشتیم با حامد گرم کردیم خوردیم و خوابیدیم. 

دیروز ادامه ماجراهای خاله و مامان رو داشتیم و هرچی مامان گفت بیا اینجا گفتم نمیام جو خونه اتون بده فعلا حوصله ندارم بیام.... 

بعدازظهر حامد اومد و گفت که باشگاهشون رو دارن تعمیر میکنن و نمیره باشگاه.من رو برداشت و برد یه عالمه تو خیابونا دور دور کردیم و اب انار خوردیم .بعد هم برگشتیم برای من یه زاپاتا و برای حامد یه سیخ جوجه خریدیم و اومدیم خونه خوردیم و بعدش هم یکم لاو ترکوندیم و حامد هم بهم گفت اگر راضی هستی ماشین رو بفروشیم و یکم پول جور کنیم یه دونگ از مغازه یکی از دوستاش رو بخریم!!!من گفتم حرفی ندارم اگر باعث پیشرفتت میشه...گفت که سوددهی مغازه بالاست و اجاره هر ماهش کلی هست و همین یه دونگ ما کلی ماهانه درامد داره و ....گفتم حرفی ندارم حالا دوستش دیشب اومد دم خونمون و تا ساعت دو داشتن دم در حرف میزدن.حالا دیگه پناه بر خدا انشالله هرچی خیره برا همه پیش بیاد و برای ما هم. 

من برم دیگه به کارو بارم برسم امروز میخوام از شرکت برم خونه بابام اینا یوقت دلشون نشکنه حالا بگن این دختره نمیاد اینجا 

به خدا میسپارتون....

نظرات 5 + ارسال نظر
آبانه دوشنبه 16 شهریور 1394 ساعت 16:28

ای جونم که این وسط گیر کردی
حداییش آدم تو هر دعوا باید حرف هر دو طرف رو بشنوه. یه طرفه قضاوت کردن درست نیست
کاش من جای مامانت با بابات میرفتم شمال
انقد روحم خسته اسسسسسس

ابانه قشنگممممممممممم
فدات بشم ....بیا خودم ببرمت شمال...پست بعدیمو بخون!بابام اینا دارن برای زندگی میرن و بیا با هم بریم اونجا پیششون....انقدر بهت خوش میگذره ...قول میدم

آشتی یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 16:08

سلااااااااااااام
چقدر نوشته بودی و نخونده بودم. تقریبا تو این چند پست آخر، خبری از نهال و خانواده شوهرت نبود. همه اش خانواده خودت بودند. بر خلاف همیشه!
ایشالا بابا دوباره سرپا بشه و سایه اش همیشه سرتون باشه. بابای منم تو خونه رو تخت افتاده و روحیه اش که صفره. کلا هم آدم منفی نگریه.

سلاااااااااام بانو
اره خوب به من که سر نمیزنی
اره اخه جدیدا همش خونه بابام اینا هستم وفکر کنم از ماه رمضون تا حالا خونه نهال اینا نرفتم.هر هفته جمعه ها خونه پدرشوهر میبینمش که یه صبح تا بعداز ظهره و اتفاق خاصی نمیفته
ممنون الهی همه پدرها خوب و سالم و سرحال باشن پدر ستون خونه است...الهی بمیرم درکت میکنم با تمام وجودم میفهمم پدر مریض ....
ایشالا به حق علی خدا یه معجزه بهتون نشون بده و بابا دوباره سرپا بشه و عین قدیما هرروز بعدازظهر بره کوهنوردی

پریسا یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 15:54 http://afsoongar68.blogsky.com

سلام شمیم عزیزم
خدا رو شکر برای حال خوب پدرتون
وای مردم چه اخلاقایی دارن
امیدوارم بهترین ها براتون رقم بخوره

مرسی پریسا جونم
اره بخدا میبینی خواااهر
ایشالا برای همه همینطور باشه

نسیم یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 13:22 http://nasimmaman.blogsky.com

سلام عزیزم.....
امان از این دعواهای زن و شوهری...هممون همینیم...همش به هم گیر میدیم...
ایشالا که هر چی خیره برای پول و مالتون پیش بیاد
میبوسمت

سلام دوست قشنگ
امااان امااان
فدای تو بشم مهربون دوست داشتنی

اسفندونه یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 12:18 http://esfandooneh.persianblog.ir

سلااااام
زن و شوهر مال دعوا کردنه عزیزم. حالا میخواد مامان بابا باشه میخواد شمیم و حامد باشه میخواد اسفندونه و رضا
جو خونه ما هم داغونه سر ندونم کاریای داداشم اما برای اینکه مامان بیشتر غصه نخوره میرم خونشون و دلداریش میدم الان فکر میکنه فقط منو داره

سلام اسفندونه گلم خوبی عزیزم...
الهی بمیرم ایشالا هرچه زودتر یه راهی به خیر جلوی پای برادرت باز بشه و دلتون شاد بشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد