من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

یک هفته در بیمارستان


ساعت نزدیک یک ظهره و‌من پایین تخت بابام نشستم و از فاصله میله های تخت نگاش میکنم که خوااابه خوااابه...

چهارشنبه بعدازظهر بابا و بردیم دکتر،مطب نزدیک بود و پیاده رفتیم.بلافاصله تا چشم دکتر به جواب پاتولوژی افتاد گفت فورا عمل!

بابا گفت دکتر یه کم زمان بدین هفته دیگه عملم کنین!دکتر گفت اصلا معطل نکن،بخصوص که میخوره به تعطیلات عاشورا و...برای شنبه صبح نامه بستری داد...

برگشتیم خونه و شام هم که ما اونجا بودیم و کباب خوردیم و بعد از اون غذا تا همین الان هنوز بابام غذا نخورده...

پنجشنبه صبح من رفتم خونشون و لب تاب رو فعلا برای مامان درست کردم تا اپلیکیشن هاش رو چک کنه تا سر فرصت بره گوشی بخره،بعد بابا گفت میای با هم بریم بیرون؟گفتم اره .

با هم رفتیم میدون تره بار و سه تا سبد گوجه خریدیم،برگشتیم مامان سر خودشو با شستن پرده ها و تمیزکردن پنجره ها گرم کرده بود،بعدم شروع کرد به پختن رب توی بالکن...حالمون خیلی بد بود و استرس زیادی داشتیم و مجبور بودیم خودمون رو سرگرم کنیم تا زمان بگذره...نهال ظهر اومده بود خونه مامانش و پشت در مونده بود،به من زنگ زد و اومد خونه مامان من،ناهار باهم سوپ خوردیم و اومدیم خونه ما.بعدازظهر مادرشوهرم اومد و رفتیم بالا یکم نشستیم بعد من رفتم خونه بابام اینا دوباره ...

جمعه،حامد اضافه کاری رفت و منم رفتم اونطرف...یه بار نزدیکای ظهر بابا رفت دنبال پدرشوهرم و یکساعتی با هم جلو در ما صحبت میکردن.ناهار شیدا زنگ زد مرغ سوخاری گرفت چون اصلا حال غذا درست کردن نداشتیم،صبح هم من و مامان و شیدا اومدیم خونه ما بودیم و بعد رفتیم اونطرف،موهامون رو رنگ کردیم و من اونجا دوش گرفتم،بعد نشستیم متری شش و نیم رو دیدیم و حالمون حسابی بد شد...ساعت شش خاله ام و دخترخاله ام اومدن اونجا،بستنی گرفته بودن خوردیم بعد اونا میخواستن برن پارک،اصرار کردن و قرار شد مامانم اینا هم باهاشون برن،همون موقع حامد هم رسید و شوهردخترخاله ام به حامد اصرار کرد که شما هم بیاین و ...قرار شد اونا برن بعد ما خودمون بریم...من و حامد اومدیم خونه و من کلی گریه کردم...دم غروب بود و قدر یه دنیا دلم گرفته بود...

ساعت هشت شیدا که با دوستش رفته بود کفش بخره برگشت و سه تایی رفتیم پارک پیش بقیه...تا دوازده نشستیم و شوهردخترخاله جوجه کباب درست کرد خوردیم،به بابا هم دادیم و بهش گفتیم بجو بعد تفاله اش رو قورت نده!بعد هم از هم جدا شدیم و هرکی رفت خونه خودش...

شنبه هفت صبح بیدار شدم و رفتم اونطرف،بابا خوابیده بود و بلند نمیشد که بریم بیمارستان،تا ساعت نه طولش داد،بعد اومدیم و کارهای بستریش رو انجام دادیم و خوابید،من و مامان اومدیم خونه،سر کوچه من کلافه بودم مامانم رفت خونه خودشون،شب هم گشنه میشه و مامان میره براش سمنو میخره و دنت و میده میخوره!!!!

شیدا هم به اصرار من اومد خونه ما و حامد برامون پیتزا گرفت خوردیم و خوابیدیم.

یکشنبه صبح زود من اومدم بیمارستان و بابارو ساعت هشت بردن اطاق عمل...من و مامان رفتیم تو پارک کنار بیمارستان و شیرو کیک خوردیم بعد خاله زنگ زد گفت اومدم بیمارستان!

دیگه سه تایی پشت در اطاق عمل بودیم تا ساعت دوازده هم حامد اومدو شدیم چهارتایی...(کلی زائو اوردن و نی نی به دنیا اومد،یه پسر بچه کوچولو غده چربی پشت چشمش داشت و از صبح تا یک و نیم ظهر ناشتا بود که بره اطاق عمل و دل من براش ریش بود،خواهر یکی از زائوها هم عید همین امسال دوتا دختر شش و سیزده ساله اش رو تو تصادف ازدست داده بود و...)

یه بار هم پیک اومد و دوتا جعبه اورد داد به دکتر بابام که ما سکته کردیم از ترس!!!

آشتی عزیزم هم زنگ زد ...چقدر با محبته این دختر...

بالاخره ساعت سه و نیم بابا رو اوردن بیرون و بردنش ای سی یو...درد خیلی شدیدی داشت و بلافاصله براش مورفین زدن...یکساعتی تو ای سی یو پیشش بودم .پرستار اونجا باهام دوست شده بود،خیلی دختر خوب و مهربونی بود ...

دیگه ساعت شش هلاک برگشتیم .روده هاش رو کلا دراورده بودن که دادیم ازمایشگاه،خاله رو گذاشتیم خونه اش ومامانم هم حوصله نداشت و رفت خونه اشون،من هم اومدم خونه که از بیمارستان زنگ زدن و گفتن سریع بیا باید رضایت خون بدی...

همون موقع رفتم سوزن پورتش رو از مامان گرفتم و بردم بیمارستان.رفتم تو ای سی یو و برگه رضایت رو پر کردم،پرستار خیلی مهربونی هم بود که اجازه داد نیم ساعت پیشش موندم و پاهاش رو ماساژ دادم و آرومش کردم...دیدنش تو اون حال ...

دوشنبه صبح رفتم پیش مامان و میخواستیم ساعت یازده بریم ای سی یو که خودشون زنگ زدن و گفتن قراره منتقل بشه بخش و بیاید...ما با عجله خودمون رو رسوندیم،لای در برقی ای سی یو که باز میشد،تخت بابا اون روبرو بود،من میدویدم باهاش بای بای میکردم و براش بوس میفرستادم!بابا هم برام دست تکون میداد و بهم میخندید...تا پرستار اومد جلوی در صدام کردو گفت دختر بزگشونی؟گفتم بله.گفت میتونی بیای تو،پدرت میگه ببرمت پیشش...

رفتم تو و حالش خیلی خوب بود خداروشکر...یه نیم ساعتی پیشش بودم تا تخت از بخش اوردن و منتقلش کردن.

اون روز هیچی نباید میخورد،حتی آب!فوق العاده هم گرسنه و تشنه بود و قلب من تیر میکشید... ساعت ملاقات وقتی  پسرخاله و شوهرخاله ام اومدن،به اصرار مامانم رفتیم روبروی بیمارستان جوجه کباب خریدیم و توی پارک خوردیم و برگشتیم بالا.

داماد خاله ام هم اومده بودو دختر خاله مامانم که خونه اشون نزدیک بیمارستان بود.برامون هندونه قاچ کرده اورده بود که یه کوچولو گذاشتم دهن بابام تا دلش نخواد!آخه عاشق هندونه است...یه آزمایشی از بابام گرفتن که باید میبردیم ازمایشگاه بیرون.پسرخاله اول رفت دوباره برگشت و با دامادشون رفتن ازمایشگاه و همونجا موندن تا جواب گرفتن و برگشتن  حامد و پسرعموم هم اومدن دیدن بابا و رفتن.جواب ازمایش اماده شد و عددش بالا بود و خطرناک.من پیش بابا بودم و مامان رفته بود خونه،ساعت هشت با شیدا اومدن و همون موقع دکتر هم اومد و گفت جای نگرانی نیست،مشکل حل میشه...(دی دایمر)

شب هم مامان موند و من و شیدا اومدیم خونه که البته شیدا. فت خونه خودشون .

سه شنبه صبح من رفتم بیمارستان و موندم پیش بابا و مامانم رفت خونه که دوش بگیره.حال بابا خوب بود،بردنش اکو و دکتر قلب خیلی راضی بود و حتی گفت میتونی پاشی فوتبال بازی کنی،بابا هم کلی روحیه گرفت و برگشتیم در اتاقمون بسته شده بود و باز نمیشد

رفتیم اتاق روبرویی بابا دراز کشید و تا خدمات بیان درو باز کنن خاله و مامان و دختر خاله مامانم هم رسیدن.در اتاق باز شد و اومدیم تو اتاق خودمون که یک کیسه خون آوردن برای بابام زدن و از اون به بعد حالش خیلی خیلی بد شد...انقدر بد که ما واقعا ترسیده بودیم!

یه دختر خاله دیگه مامان با پسرش هم اومدن و رفتن و مامان و خاله هم با هم رفتن،مامان جایی کار داشت که با حامد قرار بود بره،من هم پیش بابا موندم.حامد و پسر عموم رفته بودن کار مامان و انجام دادن و امدن بیمارستان،بعد هم مامان با شیدا اومد ومن و شیدا برگشتیم و مامان موند پیش بابا.

چهارشنبه صبح بابا وحشتناک حالش بد شد و بالا اورد...البته من خونه بودم و مامان بهم نگفته بود.من لوبیا پلو درست کردم،جارو و گردگیری کردم و ساعت یک و نیم رفتم از خونه اشون وسیله برداشتم و رفتم دنبال خاله ام و با هم رفتیم بیمارستان.خاله براش اب ماهیچه درست کرده بود.

من نشستم پیشش و مامان و خاله رفتن پایین تا مامان لوبیاپلویی که براش برده بودم و بخوره.ساعت ملاقات خاله ام اینجا بود که امیر شوهر نهال هم اومد...

بعد شوهر خاله ام اومد و مامانم موند و من خاله و شوهرخاله ام. و گذاشتم خونشون و رفتم خونه خودم.تازه رسیده بودم که حامد اومد پشت سرش شیدا رسید.براشون سیب زمینی سرخ کردم و گوشت تفت دادم با نون خوردن،برای مامانم هم ریختم تو ظرف و حامد وپسر عموم شیر و خمیر دندون هم خریدن و براش بردن،اخر شب هم لوبیا پلو گرم کردم با شیدا خوردیم،پشتش هم هات چاکلت!

مامانم  طفلی کلی پیش حامد گریه کرده بودچون اونشب بابا تو بدترین حالش بود...برگشتن خونه و ساعت یک ونیم من هنوز نخوابیده بودم که مامان پیام داد که روده بابا کار کرد و از اون به بعد حالش خیلی بهتر شد...

پنجشنبه صبح من اومدم پیشش و مامان رفت،ظهرش با شیدا اومدن و ناهار خونه زنداییم بودن و برای منم زرشک پلو با مرغ و ماست و خیار اورده بودن،رفتم پایین خوردم .بعد حامد و پدرشوهرم اومدن،بعد پسر عموم و بعد هم شوهر نهال...شیدا موند پیش بابام و موقع رفتن،شوهر خاله ام هم رسید که ماشین نیاورده بود،یک ربعی منتظرش موندیم تا اومد بالا و بابا رو دید و من گذاشتمشون خونه اشون و پدرشوهرم دم خونمون پیاده کردم و خودم هم رفتم خونه مامانم.با هم چای خوردیم و دراز کشیدیم و صحبت کردیم،ساعت هشت حامد هم رفته بود بیمارستان پیش شیدا،ساعت نه هم من و مامان رفتیم،مامان شب موند و من هم شیدا رو برداشتم و با حامد برگشتیم،شیدا اومد خونه ما سوپ جو آورده بود ،گرم کردم خوردیم ورفت خوابید و حامد رفت هیئت و ساعت دو با قرمه سبزی برگشت چند تا لقمه خوردیم و خوابیدیم.

امروز من ساعت هشت بیدار شدم ،به مامان زنگ زدم و گفت دکتر گفته از امروز غذای فرنی میتونه بخوره،براش مرغ درست کردم و کارامو کرذم و ساعت یازده شیدا رو بیدار کردم و رفتیم اونطرف،اول غذای بابا رو درست کردم،برنج با اب مرغ پختم و مرغا رو هم برای خودمون سس زدیم و برنج گذاشتیم.بعد من جارو کردم و شیدا گردگیری کرد،تی کشیدم و همه جا رو تمیز کردم،ساعت دوازده و نیم حامد اومد غذای بابا ومامان  رو براشون برد،وقتی برگشت خودمون ناهار خوردیم،من و حامد برگشتیم حونمون،دوتا کفی تخت داشتم که بعد از جکدار کردن تختم،گذاشته بودنشون رویهم و روشون گلیم کشیده بودم و سازهامم چیده بودم توی همون اطاق و ...حالا که قراره وسایل  اطاق رو بریزم و سیسمونی به جاش بچینم،گفتم پس تختارو ببرم تو پذیرایی مامانم اینا بزنم تا بابام روشون بخوابه ...خلاصه با حامد بردیم گذاشتیم اونطرف و برگشتیم،من رفتم حمام و حامد خوابید.

بعد موهامو خشک کردم و ساعت چهارونیم با شیدا اومدم بیمارستان.

مامانم و شیدا رفتن خونه ساعت هشت حامد با پسرعموم اومدن،نیم ساعتی بودن و رفتن.بابا امروز حالش خیلی بهتره خداروشکر،فقط کلافه است و بهانه میگیره،خسته شده از محیط بیمارستان...

یکساعت پیش پرستار اومد بهش گفت باید غذا بیشتر بخوری!

پنج شش تا قاشق پر غذا خورد...پرستار براش دارو زد و الان خوابیده...

اگر انشالله دکتر فردا بیاد و حالش مساعد باشه مرخصش میکنه...

ممنون از لطف و محبت همگی شما که انقدرخوب و مهربون و همراهید....


اخرین شام قبل از عمل

ساعت سه رفتم حمام،آروم و قرار نداشتم،رفتم زیر دوش تا آب آرومم کنه...

بعد اومدم بیرون و موهامو خشک کردم و اماده شدم و ساعت چهارونیم رفتم خونه اشون،بابا خواب بودو مامان سردرد داشت.زنگ زدم مطب دکتر و بودن و گفتم الان میایم...ساعت پنج و ربع مطب بودیم،دکتر خوش اخلاق و خنده رو بود،انگار آرامش گرفتم یکم!

برای یکشنبه صبح وقت عمل داد و شنبه صبح زود نامه بستری...

خیلی با دکتر صحبت کردیم ،گفت تا شکم رو باز نکنم نمیدونم چی در انتظارمونه اما عملش سنگینه چون این سومین باره این شکم باز میشه و جای خالی اون کلیه هم...ولی گفت بعدازظهر روز عمل از تخت میاد پایین و راه میره...گفت کلستومی رو هم برمیداریم و روده اش رو وصل میکنیم به مقعد...همین فقط خبر دلخوش کننده ای بود که امیدوارمون میکنه...

بعد رفتیم داروخانه و بعدم برگشتیم خونه...شیدا هم اومده بود،خربزه بریدم براشون،خودمم خوردم و میخواستم بیام خونه که قرار شد برای شام کباب بگیرن،چون از فردا رژیم بابا شروع میشه و باید فقط مایعات بخوره و قطعا بعد از عمل هم تا یه مدت غذای جامد نباید بخوره برای همین گفتیم امشب یه غذایی که دوست داره بخوره...خلاصه طبق معمول بابا گفت شما هم شام بمونید و من ایندفعه قبول کردم،گفتم بذار بهش بچسبه...گفتم میرم خونه و برمیگردم...اومدم  ولی باز هم یه جا بند نمیشدم به حامد زنگ زدم گفت تو راهم،منم رفتم تو حیاط منتظر نشستم تا بیاد،بالاخره رسید و با هم رفتیم اونطرف،حامد یکم سربه سرمون گذاشت و از اون حال و هوا دراومدیم،بعد هم زنگ زدیم کباب اوردن،شام خوردیم وشیدا ظرفها رو شست و ما یکم دیگه راجع به عمل و دکتر و...حرف زدیم و حامد میوه خوردو بابا چای خوردو ساعت ده ونیم هم برگشتیم خونه.

الان هم حامد داره نی میزنه و من دلم داره هزار تیکه میشه از غصه...

الهی الهی الهی عمل با موفقیت انجام بشه،الهی الهی الهی بعداز عملش زود زود خوب بشه و سرپا شه...الهی بعد از عمل شیمی درمانی نیاز نداشته باشه...الهی تومورش تازه باشه و هیچ جا رو درگیر نکرده باشه...ای خدا التماست میکنم این بنده رو ببین و روش رو زمین ننداز...خدایا یه بار دیگه بابام رو بهمون ببخش...

لعنت به این روزگار بی مروت

چه سرخوش بودم اون یکشنبه،کاش دوباره برمیگشتم و همون حال رو داشتم...

زندگی هیچ وقت با من مهربون نبود،هر وقت اومدم از ته دل شادی کنم زد و حالمو گرفت...لعنت به تو زندگی مگه چیکارت کردم اخه؟؟؟

بکشنبه نهال اومد و رفتیم خونه دوستمون یادش بخیر سرراه بستنی خریدم و رفتیم اونجا با هم خوردیم،خوشمزه ترین کیکی که دیگه هرگز نخواهم خورد ،خوردیم.خنده های از ته دل که هرگز تکرار نخواهد شد...تا نه ونیم موندیم و بعد نهال منو رسوند خونه و خودش رفت...اخرین شبی که بی غم و نگرانی تا صبح خوابیدم...

دوشنبه شش و نیم بیدار شدم و با مامان و بابا تپسی گرفتیم و رفتیم بیمارستان آراد،نگهبان نگذاشت من برم بالا و فقط اجازه داد مامان بعنوان همراه با بابام بره...من نشسته بودم روی صندلی که در آسانسور باز شد و بابا صدام کرد،من رو برد بالا و نگهبان جرات نکرد جلوش رو بگیره...ساعت نه بابا رو بردن اتاق کلونوسکوپی و ساعت یازده و نیم یه شیشه حاوی نمونه دادن دستمون که برسونیم آزمایشگاه...من خوش خیال میگفتم چیزی نیست یه پولیپ ساده است مامان اما دلش شور میزد...بابا ساعت دوازده به هوش اومد و من تند تند رفتم کارای ترخیصش رو انجام دادم و ازمایشگاه هم نمونه رو تحویل دادم و بعد تپسی گرفتم و برگشتیم.بابا خواب و بیدار بود،مامان الویه درست کرده بود که خوردیم و من برگشتم خونه،تا شش خوابیدم ،بعدازظهر مامان گفت بابات میگه مرغ سوخاری درست کن هوس کردم،بهش گفتم نمیخواد درست کنی. زنگ برن فلان رستوران بگو بیاره غذاش خوبه...ساعت هشت شیدا زنگ زد که بابا میگه بگو شمیم هم بیاد دور هم باشیم،گفتیم من دارم برا ناهار فردای حامد عدس پلو درست میکنم،خودمون هم عدسی داریم،بخورید شما نوش جونتون،بابا گوشی رو گرفت،همینا رو به خودشم گفتم و گفت باشه و قطع کرد...

دیروز از صبح خونه رو تمیز کردم،برنجم شپشک گذاشته بود اونو ردیف کردم و هرچی مامان و بابا گفتن ناهار بیا نرفتم...

امروز صبح قرار بود بریم شمال

خوشحال بیدار شدم ساکم رو بستم و منتظر بودم بابا که رفته بود جواب ازمایشش رو بگیره برگرده و راه بیفتیم!

بابا اومد ولی با بدترین خبری که اصلا فکرشو نمیکردم!

یه توده بدخیم تو روده اشه...باید هرچه سریعتر عمل کنه...

داغون داغونم...درست موقعی که همه فکر و ذکرم سیسمونی و چیدن اتاق بچه ام بود حالا این شوک بهم وارد شد...

نه طاقت مریضی بابام رو دارم نه دلم میخواد عزیزم رو تو اون حال ببینم،نمیتونم به روزای شیمی درمانی فکر نکنم...دیگه حتی فکر کردن به بغل کردن دخترکم هم سر ذوقم نمیاره...

بعدازظهر داریم میریم پیش یه دکتر دیگه برای مشورت

اگه تکلیف عملش معلوم بشه فردا میبرمش شمال...آخ که این شماااال....

در انتظار کمیته

پنجشنبه صبح بیدار شدم رفتم خونه مامانم،براش جارو کردم ،پاش از دیروزش که خورده بود زمین هنوز درد میکرد...یکم کمکش کردم دلم واسش سوخت طفلک خیلی استانه تحمل دردش کمه و اذیت میشه...

ظهر بابا اومد و باهم ناهار خوردیم و بعد از ناهار خوابیدیم.ساعت چهار بابا رفت و ساعت پنج من و مامان رفتیم مغازه نزدیک خونمون گوشی موبایل قیمت کردیم،گوشی مامانم اون روز که رفتیم استخر خورد زمین و پوکید!!گوشی ها رو دیدیم ولی نخریدیم،بعد اومدیم خونه ما،مامان تا شش و نیم اینجا بود بعد رفت...حامد هم اومد شام هم باقالی پلو گرم کردیم با هم خوردیم اون با دوستش رفت بیرون و سااعت دو اومد،منم با نهال چت میکردم،ساعت سه هم خوابیدیم.

جمعه هفت صبح حامد رفت اداره(اضافه کار)منم تا ده خوابیدم و دلم میخواست بیفتم یه جا و‌ زل بزنم به سقف و فکر کنم ولی ساعت دوازده بابا اومد دنبالم و به زوووور منو برد خونشون.

اونجا فیلم رزی رو دیدم و ناهار خوراک لوبیا خوردم و ساعت سه هم اومدم خونه و خوابیدم تا شش.وقتی بیدار شدم خیلی سنگین بودم رفتم حمام و دوش گرفتم موهامو صاف کردم،نوه داییم تو واتس زنگید و یکم قربون صدقه اون رفتم و حامد اومد...سفته های شیدا رو امضا کرد برای ضمانت که بده شرکتشون،شام مرغ سوخاری گرفتیم خوردیم و حامد با دوستاش رفت بیرون و ساعت یک اومد ،خوابیدیم جلو تلویزیون و من نظم و قانون دیدم و بعد خوابم برد...

امروز شنبه هفت و‌نیم بیدار شدم و اماده شدم رفتم خونه مامان.چای خوردم،مامان حاضر شد با هم رفتیم بهزیستی.مدارک رو تحویل دادم و کارت پایان خدمت حامد رو یادمون رفته بود بذاریم!پوشه ای که حامد شب قبل خریده بود هم ایراد داشت...دیگه زنگ زدم به حامد گفتم بره کارت پایان خدمتش رو کپی برابر اصل کنه و پوشه هم بخره.با مامان رفتیم خونه خاله ام.حامد هم بصورت خودجوش مدارک رو آماده کرده بود و برد تحویل بهزیستی داد که من دیگه فردا نخوام برم....کلی خوشحال شدم و ازش تشکر کردم...خداروشکر کارام تموم شد و الان فقط منتظر تشکیل کمیته ام!

بعد همسایه قدیمیمون اومد خونه خاله و کلی از دیدنش خوشحال شدم.بعد هم دخترخاله مامان و دخترها و عروسش،زندایی هام و دختردایی هام و خاله کوچیکه و‌همه یکی یکی اومدن...ناهار فسنجون و دلمه و‌مرغ خوردیم،بعدازظهر عروس خاله صورتم رو پاکسازی کرد...شیدا هم از اولین روز کاریش برگشت و خیلی راضی بود...شیدا غذا خورد و برگشتیم خونه.وقتی رسیدم حامد خونه بود و داشت نی میزد....سر اینکه وقتی اومدم تو همچنان نی میزد و جواب سلامم رو با سر داد یکم ناراحت شدم بعد از دلم درآورد...چای خوردیم و رفت بیرون منم افتادم رو تخت و گوشی بازی کردم،ساعت دوازده ساندویچ خریده بود برگشت و خوردیم و الان هم من مسواک و کرم هام رو زدم و دراز کشیدم سر جام و از اونجاییکه حافظه ام تازگیها ضعیف شده گفتم تا یادم نرفته اینا رو بنویسم؛)