من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

در انتظار کمیته

پنجشنبه صبح بیدار شدم رفتم خونه مامانم،براش جارو کردم ،پاش از دیروزش که خورده بود زمین هنوز درد میکرد...یکم کمکش کردم دلم واسش سوخت طفلک خیلی استانه تحمل دردش کمه و اذیت میشه...

ظهر بابا اومد و باهم ناهار خوردیم و بعد از ناهار خوابیدیم.ساعت چهار بابا رفت و ساعت پنج من و مامان رفتیم مغازه نزدیک خونمون گوشی موبایل قیمت کردیم،گوشی مامانم اون روز که رفتیم استخر خورد زمین و پوکید!!گوشی ها رو دیدیم ولی نخریدیم،بعد اومدیم خونه ما،مامان تا شش و نیم اینجا بود بعد رفت...حامد هم اومد شام هم باقالی پلو گرم کردیم با هم خوردیم اون با دوستش رفت بیرون و سااعت دو اومد،منم با نهال چت میکردم،ساعت سه هم خوابیدیم.

جمعه هفت صبح حامد رفت اداره(اضافه کار)منم تا ده خوابیدم و دلم میخواست بیفتم یه جا و‌ زل بزنم به سقف و فکر کنم ولی ساعت دوازده بابا اومد دنبالم و به زوووور منو برد خونشون.

اونجا فیلم رزی رو دیدم و ناهار خوراک لوبیا خوردم و ساعت سه هم اومدم خونه و خوابیدم تا شش.وقتی بیدار شدم خیلی سنگین بودم رفتم حمام و دوش گرفتم موهامو صاف کردم،نوه داییم تو واتس زنگید و یکم قربون صدقه اون رفتم و حامد اومد...سفته های شیدا رو امضا کرد برای ضمانت که بده شرکتشون،شام مرغ سوخاری گرفتیم خوردیم و حامد با دوستاش رفت بیرون و ساعت یک اومد ،خوابیدیم جلو تلویزیون و من نظم و قانون دیدم و بعد خوابم برد...

امروز شنبه هفت و‌نیم بیدار شدم و اماده شدم رفتم خونه مامان.چای خوردم،مامان حاضر شد با هم رفتیم بهزیستی.مدارک رو تحویل دادم و کارت پایان خدمت حامد رو یادمون رفته بود بذاریم!پوشه ای که حامد شب قبل خریده بود هم ایراد داشت...دیگه زنگ زدم به حامد گفتم بره کارت پایان خدمتش رو کپی برابر اصل کنه و پوشه هم بخره.با مامان رفتیم خونه خاله ام.حامد هم بصورت خودجوش مدارک رو آماده کرده بود و برد تحویل بهزیستی داد که من دیگه فردا نخوام برم....کلی خوشحال شدم و ازش تشکر کردم...خداروشکر کارام تموم شد و الان فقط منتظر تشکیل کمیته ام!

بعد همسایه قدیمیمون اومد خونه خاله و کلی از دیدنش خوشحال شدم.بعد هم دخترخاله مامان و دخترها و عروسش،زندایی هام و دختردایی هام و خاله کوچیکه و‌همه یکی یکی اومدن...ناهار فسنجون و دلمه و‌مرغ خوردیم،بعدازظهر عروس خاله صورتم رو پاکسازی کرد...شیدا هم از اولین روز کاریش برگشت و خیلی راضی بود...شیدا غذا خورد و برگشتیم خونه.وقتی رسیدم حامد خونه بود و داشت نی میزد....سر اینکه وقتی اومدم تو همچنان نی میزد و جواب سلامم رو با سر داد یکم ناراحت شدم بعد از دلم درآورد...چای خوردیم و رفت بیرون منم افتادم رو تخت و گوشی بازی کردم،ساعت دوازده ساندویچ خریده بود برگشت و خوردیم و الان هم من مسواک و کرم هام رو زدم و دراز کشیدم سر جام و از اونجاییکه حافظه ام تازگیها ضعیف شده گفتم تا یادم نرفته اینا رو بنویسم؛)

نظرات 3 + ارسال نظر
اکرم سه‌شنبه 5 شهریور 1398 ساعت 00:24

وایی شمیم جان نگو که من به شدت فراموشی گرفته ام .نمی‌دونم از مشغله و‌فکر زیاده یا واقعا دارم آلزایمر میگیرم .ولی تو رو مطمنم از فکر زیادت برا نینی جون نازمونه

عزیزم آلزایمر علایمش با حواس پرتی و بقول خودمون گیج بازی فرق داره و تو سنهای ما که هنوز خیلی زوده برای الزایمر...ولی اگر فکر میکنی فکرت مشغول نیست و تو آرامشی ولی بازم فراموشکاری حتما پیگیر شو

نسیم یکشنبه 3 شهریور 1398 ساعت 11:51

عزیز دلم
مهربون دختر

سسسسسسسسسسسسسسسسس یکشنبه 3 شهریور 1398 ساعت 09:43

سلام
ای جانم که میگی حافظت ضعیف شده

سلام
شاید بخاطر مشغله ذهنی باشه ولی تازگیها خیلی حواس پرت شدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد