من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

سه روز روزه ....

سلام  

خوبین خوشین سلامتین؟ 

ما هم خوبیم شکر خدا 

تازگیها چقدر کم مینویسم و چقدر دلم میخواد مثل قبلنا هرروز بنویسم.... 

اینجوری یادم میره چی به چی شد! 

از اونجایی که یادمه یکشنبه دو هفته پیش  یعنی فردای عاشورا بابا شیمی درمانی داشت و مامان باهاش رفت.منم دوشنبه اش و باهاش رفتم .کارمون تا هشت و نیم طول کشید و بابا هم منو اورد دم خونه و خودش هم رفت خونشون.البته دکتر بهش گفت رانندگی برات خطرناکه...خدایی نکرده اگر در حین رانندگی داروها عوارض خودشون رو نشون بدن چون به هر حال شیمیایی هستن دیگه! هم برای خودت خطر داره هم سرنشین ها...به منم گفت با مامانت شیفتیش کردین؟ دیروز مامانت اومد! 

گفتم  بابام نمیذاره ما باهاش بیاییم و ما به زور همراهش میشیم...گفت نه!اصلا تنها نیاد حتما همراهش باشین.... 

خلاصه تو راه رفت و برگشت هم بابا کلی از سفر به شمال صحبت کرد و منم حرص میخوردم...اخه الان اصلا شرایط مسافرت ندارند و بابا همش برنامه ریزی میکنه!نمیدونم گفتم هفته قبلش هم رفته بودن همدان؟ 

گاهی خیلی عصبی میشم از دست بابا و این برنامه ریزی هاش باز دوباره میگم خداروشکر که هست و داره حرصم میده... 

دیگه در نهایت من که زیر بار شمال رفتن نرفتم و اول قرار شد بابا و شوهرخاله ام دوتایی برن چون مامان هم راضی نبود به رفتن.بعد انگار بچه های خاله هم هوایی شده بو دن و مامان به هوای اونها راه افتاد...خلاصه چهارشنبه ساعت هفت اومدن دم خونه ما کارت ماشین و ضبط و ..بهشون دادم اها گفتن تو هم بیا بریم.من گفتم حوصله ندارم دوروزه خسته میشم و نه و ممنون و انشالله یه دفعه دیگه و مامان یهو گفت شمیم مارو دوست نداره با ما بهش خوش نمیگذره....اووووف من متنفرم از این گله گذاری هااااا....حالم بد شد اصن....دیگه  خاله اینا هم رسیدن و راهی شدن...تو راه هم با هم درتماس بودیم و دیگه دوازده رسیده بودن.

منم پنجشنبه از صبح خونه بودم و یکم تمیزکاری کردم.غروب حامد امد و گفت بیا بریم خونه نهال اینا.من اول قبول نکردم حوصله نداشتم اما بعد حامد و نهال قرار گذاشتن که آش قرقوروت درست کنن و خلاصه مارو گول زدن و شام رفتیم اونجا.  

اول به حامد گفتم منو ببر کافی شاپ دوستم!!!!گفت حرفی ندارم میبرمت...ولی با این موتور خسسته جلو کافی شاپ شیک و پیک دوستت...بارون هم میاد...خیس میشی گوله میشی...خداییش دیدم منطقیه قانع شدم. 

ولی رضایت ندادم و از اونجا که خیلی هوس هات چاکلت کرده بودم رفتیم کافه ناتلی و یه هات چاکلت و کیک دارک تووووپ زدیم و یکم نشستیم گپ زدیم  و حسابی هوسمون خوابید و رفتیم خونه نهال. 

اونجا هم تا میتونستیم اش قرقوروت خوردیم...راستی شما اش قرقوروت میدونین چیه؟ 

یه آش مخصوص آشتیانی هاست که قرمزه و ترش و شیرین.یعنی با لبو و قرقوروت و شکرو رشته و گردو سرخ شده درست میشه و سبزیش هم سبزی کوفته است. 

جالب تر اینکه توش نخود سیاه داره!!!!و من تا قبل ازدواجم فکر میکردم نخود سیاه نداریم !!!!!!منم نمیدونستم این آش چیه ولی بعد از اینکه عروس اشتیانی ها شدم و با این آش اشنا شدم واقعا عاشقش شدم....پیشنهاد میکنم حتما حتما امتحانش کنین 

خلاصه...از بحث دور شدیم.... 

پنجشنبه تا نصفه شب بیدار بودیم و بازی مزرعه رو برای حامد و امیر هم ریختیم و کلی سر اون خندیدیم... 

صبح جمعه هم بیدار شدیم و امیر رفته بود.ما هم صبحانه خوردیم و با نهال و سامی چهار نفری سوار موتور خسته شدیم و به سمت خونه مادرشوهر حرکت کردیم...در نظر بگیرین کلی کیف و وسیله و آش قرقوروت کم بود!دوتا میل زور خونه ایی هم امیر برای حامد ااورده بود که نهال بیچاره پشت من نشسته بود و روی دوتا پاش گرفته بودش!منم که عین این پشه هایی که با مگس کش  تو سرشون میزنن چسبیده بودم به حامد!سامی هم جلوی حامد نشسته بود و من میخندیدم به نهال میگفتم :من زنشم!من بااید جلو بشینم!!!! تو شیشه های مغازه ها که خودمون رو میدیدم مرررده بودیم از خنده....کنار ما هم تو ترافیک دوتا بچه سرشون رو از سانروف ماشینشون بیرون اورده بودن و دیگه اون لحظه حااال ما دیدینی بود....

انقدر با نهال مسخره بازی دراوردیم و خندیدیم تا رسیدیم خونه مادرشوهر که وقتی پیاده شدیم دل درد گرفته بودیم و دویدیم دستشویی!!! 

نهار اونجا بودیم و بعدازظهر ما اومدیم خونمون و نهال اینا رو هم مامانش برد خونه اشون. 

ساعت شش من زنگ زدم و به مامان گفتم بیایید اینجا از راه میرسید(داشتن از شمال برمیگشتن)که گفت نه و میریم خونه و ...منم با خیال راحت دراز کشیده بودم و خونه ام هم سگ میزد و گربه میرقصید! 

ساعت هشت حامد خواب خواب بود منم تو چرت،زنگیدم ببینم  کجان رسیدن یا نه که مامان گفت نزدیک خونه هستیم و داریم میرسیم دیگه...من یه  تعارف زدم که خوب میومدین اینجا چرا نیومدین ؟مامان هم داشت تعارف میکرد که یهو نمیدونم چی شد که گفتن بابا میگه بریم خونه شمیم.باشه میایم اونجا! 

دیگه عین جت دویدم جمع و جور کردم حامد و بیدار کردم و اونم مستقیم رفت تو حمام...نه چای گذاشته بودم نه شام!نه میوه شسته بودم نه هیییچی!!!! 

بدو بدو یکم سروسامون دادم و اومدن.یکساعتی نشستن و از اونجایی که شام نداشتیم حامد میخواست بره کباب بگیره که نذاشتن و خلاصه شام نخورده رفتن... 

اونشب هم خیلی ناراحت شدم.با اینکه خیلی خودمو خوشحال نشون دادم از اینکه اومدن و ذره ایی نذاشتم بفهمن که دلخورم...اما دلخور شدم....خوب توقع داشتم اونموقع که بهشون گفتم بیاین اگر میخواستن بیان بهم بگن...درسته غریبه نیستن درسته پدرو مادر عزیزتراز جونم هستن...اما من واقعا اون لحظه که گفتن میایم تو شرایط بدی بودم...اصلا امادگی نداشتم و گفتم که حامد بیچاره داشت چرت میزد پرید رفت تو حمام!!!! 

از این دست مسایل با خانواده خودم زیاد دارم...اینکه دایم ازم توقع دارن و نمیخوان قبول کنن که زندگی من جدا از زندگی اوناست...اینکه بابا مثل سابق هر روووووووز توقع داره من برم خونشون...یاد روزهای مریضیش میفتم خداروشکر میکنم و بدو بدو میرم اما خوب منم توانایی ندارم. 

شنبه رفتم اونجا و خوب بود تا بغدازظهر بودم عصرونه قهوه و کلوچه خوردیم و بعدش سیب زمینی تنوری...کلی هم خندیدیم وخوش گذشت.

یکشنبه نرفتم و خونه خودم بودم. 

دوشنبه دوباره از شرکت رفتم اونجا و تا بعدازظهر خوب بود براش عصرونه سیب زمینی تنوری درست کردم خوردیم و یک دفعه طوفان شد...با شیدا دعوام شد سر یه مسایلی و خیلی خیلی حالم بد شد.جوری که حامد که امد دنبالم تا قیافه ام رو دید گفت چییییییی شده!!!!  

دیروز روزه بودم.هم من هم حامد روزه گرفتیم .خیلی هم بیحوصله بودم بخاطر مسایل روز قبلش و زیاد با مامان اینا تلفنی صحبت نکردم فقط یکی دوبار حال بابا رو هم پرسیدم که گفتن رفته تو حیاط و دوستش اومده پرتقال و نارنگی ببره... 

امروز دوباره روزه هستم و من وقتایی که روزه میگیرم زیاد حوصله حرف زدن ندارم!صبح به مامان زنگ زدم که ناراحت نشه و بگه شمیم سراغ مارو نمیگیره...بابا گوشی رو برداشت و تا سلام و احوالپرسی کردم شروع کرد به گله گذااااری ...که سراغ مارو نمیگیری...اینطرفا نمیای!!!!!! 

بابا من پریروز اونجا بودم!امروز روزه ام و میخوام برم خونه! 

میگه حالا چه کار مهمی داری که همش میخوای بری خونه!!!!!!!!!  

این حرفا این رفتاراشون اذیتم میکنه...خیلی خیلی غصه دارم....از یه طرف جون و عمرم رو حاضرم براشون بدم.خودشون هم میدونن اون روزایی که بهم احتیاج داشتن من مثل پروانه دورشون میچرخیدم الان هم حرفی ندارم خیلی میرم پیششون .دکتر میرم باهاشون ولی اونا بازم قانع نمیشن...هرکاری میکنم بازم کمه! 

خسته شدم و ضعیف....اعصابم کشش  این حرفا رو نداره...من از تیکه انداختن بیزارم و این رو عزیزترین هام درک نمیکنن.... 

از خودم متنفر میشم که خیلی بی جنبه ام .از ظرفیت کم خودم بیزارم ....حس بدی دارم..... 

برم ظاهرا خیلی دارم انرژی منفی میدم شرمنده...ولی از اول نمیخواستم  اینا رو بنویسم نمیدونم چی شد که به اینجا رسید... 

به خدا میسپارمتون..التماس دعا

نذری پزون

سلااااااااام 

خوبین؟ 

چقدر سوت و کور شده اینجا!!! 

چه خبرا؟ 

ما که خوبیم . 

راستی عزاداری هاتون قبول! 

ما جمعه نذری داشتیم.از پنجشنبه که چه عرض کنم از چهارشنبه درگیر نذری پزون بودیم و همه کمک کردن دستشون درد نکنه تا جمعه ناهار که خداروشکر یه قرمه سبزی عالی و خوشمزه شد و پخش شد ...خدا قبول کنه... 

امسال مامان اینا شمال نرفتن و اولین سالی بود که همه دور هم جمع بودیم.تو حیاط پدرشوهر اینا پختیم و مامان و بابا و شیدا از بعدازظهر پنجشنبه اومدن اونجا و برای خوابیدن هم به اصرار مادرشوهرم اونجا موندن.من و نهال و شیدا و سامی رفتیم بالا خوابیدیم و مامان و بابا و پدرشوهرو مادرشوهر و امیر علی پایین خوابیدن....حامد و شوهر نهال هم کلا نبودن!رفته بودن پای دیگ حلیم و صبح اومدن... 

خلاصه که خوب بود خیلی.... 

شب عاشورا هم من و مامان و عمه حامد و دخترش و مادرشوهر و نهال با هم رفتیم بیرون و اونشب هم باز خوب بود...روز عاشورا هم مامان و خاله و شیدا اومدن سرخیابون ما و از اونجا با ماشین رفتیم تو خیابونا دور دور و بعد هم یه جا غذای نذری بهمون دادن که رفتیم تو پارک نیاوران نشستیم خوردیم و گلاب به روتون شرمنده روی امام حسین ولی خیلی خوش گذشت 

اینم از چند روز عزاداری ما... 

بچه ها یه چیزیه خیلی دلم میخواد بگم اما نمیتونم...حامد خیلی خیلی سفارش کرده که هیچکس نباید بفهمه و نباید برای احدی تعریف کنی!اماااا اینجا مینویسم که ثبت بشه برای اینده خواستم رجوع کنم ببینم از کی شروع کردم....یه اقداماتی هست راجع به بچه که امیدوارم این بار نتیجه بده... 

هه یه چیز دیگه هم بگم برم...یادتونه گفتم بازی hay day رو خیلی دوست دارم؟ 

خوب من این رو به همه معرفی کردم و الان میشه گفت تمام فامیا و دوست و اشنا!تا حتی همسر مدیر عامل شرکت هم این بازی رو ریختن رو گوشیشون و منم خوب لولم از همه بالاتره و یه گروه زدم و شدم لیدر!!!ولی خدایی از اون موقع پوستم کنده شده!!!ول نمیکنن که !!!یه شبه کل ابزارای منو خالی میکنن که خودشون رو بکشن بالا! الان به این نتیجه رسیده ام که اگر به هیچ کس معرفیش نمیکردم خیلی خیلی بالاتر بودم بس که اینا از من چیز گرفتن خودم عقب افتادم 

چه پست ابکی شد!!! 

ببخشید به بزرگواری خودتون ..به خدا میسپارمتون