من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

عزیزای دلم اینستاگرامم اماده شد

ادرسش رو میذارم اگر دوست داشتید همراهم باشید

عجله کردم برای ساختنش که تولد سامی رو گزارش تصویری بدم خخخخ

Maman_yekta@


حس خوبیه...

سلام  

خوبین خوشین روبراهین؟ 

من که عالی ام خیییلی خوبم خداروشکر و این هفته خیلی بهم  خوش گذشته.... 

هفته پیش وقتی رفتم خونه تندی یه ناهار سرپایی خوردم و ماشین برداشتم و رفتم کلینیک.اونجا خیلی معطل شدم چون هم کارای بیمه ام ناقص مونده بود و میخواستم خلاصه پرونده و اینا بگیرم هم اینکه من یادم رفته بود وقت بگیرم و باید بین مریضا میرفتم.حامد هم اومد برای امضا کردن رضایتنامه .مرخصی ساعتی گرفته بود و زود باید برمیگشت بعلاوه اینکه همون روز ناهار نخورده بود و از صبح کلی روغن کرچک خورده بود تا بره از ستون فقراتش عکس بندازه.وقتی اومد کلینیک لباش سفید شده بود بچم 

موقعی که داشت میرفت گوشیش رو ازش گرفتم تا اینترنتش رو شیر کنم و با گوشی خودم بیام نت و سرگرم باشم 

تا ساعت شش کارم طول کشید و هی از این طبقه به اون طبقه دویدم.بالاخره با خستگی فراوان رفتم سمت ماشین و اهان موقعی که رسیدم جای پارک نبود و پیچیدم تو پارکینگ خود مرکز که نگهبانش گفت اینجا فقط برای کارکنان هست و تا خواستم دور بزنم بیام بیرون گفت ولی شما بذار باشه اشکالی نداره! 

خلاصه برگشتم و ماشین رو برداشتم و به نگهبان مهربون پول دادم بنده خدا نمیگرفت .پولم نو بود و تا نخورده.بهش گفتم بگیرید دستم سبکه اینم عیدیه!دیگه گرفت و منم ماشین رو برداشتم اومدم بیرون و اووووف چه بارونی میومد!خیابون شریعتی هم که همینجوریش همیشه غلغله است دیگه یه نم بارونم بزنه دیگه هیچی.... 

اها همون روز بابام صبحش رفته بود کرج خونه عمه ام و قرار بود باهاشون بره قم سرخاک پدرمادرش.تو ترافیک گوشیم رو وصل کردم به پخش ماشین و با بابام صحبت کردم تا برسم خونه نهال. 

شام خونه نهال بودیم و حامد عکسش رو انداخته بود و ساعت نه شب اومد اونجا.شب هم برگشتیم خونه و لالا. 

سه شنبه ناهار از دفتر رفتم خونه خاله بزرگه و یه عالمه خوش گذشت .مامان و دختر خاله ام هم بودن .بعد ناهار براشون مسقطی درست کردم که خداییش خیلی مزه گندی میداد ولی بنده خداها هی خوردن و تعریف کردن... بعدازظهر هم رفتم خونه و حامد اومد و گفت بریم فیلم بخریم.دربه در دنبال فیلم بودیم تا اخر تو یه مغازه فیلمهای مورد نظر پیدا شد و پنج عدد فیلم خریداری کردم و برگشتیم خونه .دوتاش رو همون شب دیدیم.جامه دران یکی از فیلمها بود که من خیلی دوستش داشتم.یه جورایی شبیه خودم بود....یه جایی از فیلم مرد قصه به زن نازاش برای هدیه سال نو عکس یه دختر کوچولو ناز رو هدیه میده و میگه ببین خوشت میاد؟اگر دوستش داری بیاریم بزرگش کنیم! اون لحظه ارزو کردم که حامد هم یه روزی این کارو میکرد و یه بچه پیدا میکرد و میاورد برای من!....یکم گذشت توی اپیزود بعدی معلوم شد این بچه از زن دیگر اون مرد هست و درواقع دختر هووی زنه است!!!!!!!!!!اون لحظه قیافه من دیدنی بود و گفتم خدا غلط کردم آرزومو ندید بگیر  

چهارشنبه مامان از صبح رفته بود خونه دخترعموش .با خاله هام اونجا بودن و حسابی خوش گذرونده بودن و هی عکس میفرستادن تو گروه. 

بعدازظهر من دراز کشیده بودم جلوی تی وی و یک فیلم دیگه گذاشته بودم و جلوش چرت میزدم که زنگ زدن .دروباز کردم و پدرشوهرم بود.اومد بالا نشستیم ازشون پذیرایی کردم و یکم صحبت کردیم و مادرشوهر اینا یکساعت بعدش رسیدن و بعد هم نهال اینا اومدن و تا ساعت هفت هم بودن.از اونجا هم رفتن خونه عمه حامد و هرچی گفتن من باهاشون نرفتم اخه حوصله نداشتم.حامد هم عروسی دعوت داشت و اونم هرچی گفت باهاش نرفتم و خودش تنها رفت. 

مامانم قرار بود پنجشنبه با خاله و زندایی و دوستشون و مادرشوهرم برن مشهد.بابا هم که قم بود.منم بعد از رفتن حامد دلم هوای مامانمو کرد.بهش زنگ زدم که با خاله اینا از مهمونی برگشتی بمون خونه خاله من میام دنبالت میبرمت خونه اتون. 

ساعت نه بود که زنگ زد و گفت ما نزدیکیم داریم میرسیم.منم از حمام اومده بودم و خیس خیس بودم.زود لباس پوشیدم و رفتم سمت خونه خاله.یه چند دقیقه ایی معطل شدم تا رسیدن.مامانمو بردم خونشون و تو راه با هم حرف زدیم و وقتی هم رسیدیم چند دقیقه پیشش نشستم و بوسش کردم و التماس دعا و برگشتم خونه. 

موهامو سشوار کردم که حامد زنگ زد که دارم میام خونه.میای بریم خونه عمه ام ؟مامانم اینا هم اونجان؟ 

دیگه اوکی دادم و اماده شدم تا حامد رسید رفتیم و یکساعتی هم اونجا نشستیم.بعد با نهال اینا برگشتیم خونه ما. 

پنجشنبه بیدار شدیم و با مامانامون صحبت کردیم و راهیشون کردیم.برای ناهار با نهال بورک درست کردیم و خیییلی خوش گذشت.از اونجا که یهو رگ خانه داریمون قلنبه شد تصمیم گرفتیم شیرینی هم درست کنیم.ساعت هفت حامد اومد و با هم رفتیم یه مغازه ایی که لوازم قنادی میفروشه.با شیدا هم قرار گذاشتیم بیاد اونجا چون قرار بود در نبود مامان و بابا،شیدا با من باشه. 

یه عالمه لوازم قنادی خریدیم و رفتیم خونه نهال. 

پدرشوهر و امیر علی هم اومدن اونجا.من و نهال شروع کردیم به درست کردن شیرینی و خیلی هم کار سختی بود ولی نتیجه عالی شده بود.خیلی خوشمزه .... 

اون وسطا یه دلخوری هم پیش اومد که رفع شد.... 

جمعه ناهار پدرشوهرم گفت من براتون الویه درست میکنم بیاین اونجا.ساعت یک رفتیم خونشون و یه الویه خوشمزه خوردیم و بعد هم نشستیم به درست کردن ناخن هامون که شیدا زحمتش رو کشید و بعد هم چرت بعدازظهر.... 

ساعت شش با نهال و امیر علی و شیدا رفتیم پالیزی بستنی خوردیم بعد رفتیم پارک قدم زدیم دوباره از زاپاتا سیب زمینی خریدیم و توی پارک خوردیم و قدم زنان برگشتیم خونه.باد سردی هم میومد و خیلی کیف کردیم... 

حامد و سامی و شوهر نهال هم ساندویچ گرفتن خوردن و اخر شب برگشتیم خونمون خوابیدیم. 

شنبه بابا از خونه عمه برگشت تهران و منم بعد ازظهر پیراشکی و پای سیب خریدم و رفتم پیششون.چای گذاشتیم و با شیرینی ها خوردیم.بابا هم یه عالمه گزو سوهان از قم خریده بود کلی هم از اونا خوردیم!برای شام هم سوسیس بندری درست کردم حامد هم اومد شام خوردیم و دیگه ساعت ده حامد چرت میزد بابا گفت خسته اید پاشید برید استراحت کنید... 

یکشنبه باز از شرکت رفتم خونه بابا اینا و زودی دست به کار شدم استانبولی درست کردم که بابام انگشتاش رو هم باهاش میخورد!بعدازظهر خوابیدیم و بابا هم یه سر رفت بیرون برای انجام کاری.خدا بخواد امروز یه اتفاقای خوبی میفته که حالا اگر درست شد میام تعریف میکنم!در راستای همون اتفاق خجسته یه عالمه نقشه کشیدیم و کلی حرف زدیم و قرار گذاشتیم که چیکار بکنیم و چیکار نکنیم! 

حامد هم اومد و با اونم مشورت کردیم .خیلی شب خوبی بود.مامان هم تو قطار در حال برگشتن به تهران بود و گاهی هم به اون گزارشات رو میدادیم. 

ساعت ده هم ما برگشتیم خونمون و حامد یوزارسیفش رو دید و منم خندوانه ام رو دیدم و خوابیدیم. 

الان هم با مامانم صحبت کردم که گفت ساعت سه رسیدیم خونه و خیلی سفر خوبی بوده و خیلی بهشون خوش گذشته خداروشکر.... 

من ظهر میرم خونه مامانم.اها راستی اخر هفته قراره برای سامی تولد بگیریم و من سخت مشغول سرچ هستم که چیا درست کنیم و چه جوری خوشگلش کنیم و خلاصه میخوایم سنگ تموم بذاریم.از ایده های بکر شما استقبال میکنیم. 

دوستتون دارم براتون از خدا بینهایت شادی و ارامش میخوام 

مراقب خودتون باشین و تا میتونین از زندگی لذت ببرین

یکماه مونده به سالگرد....

سلام دوستای گلم امیدوارم خوب و خوش و سرحال باشین و زندگی روی خوشش رو بهتون نشون داده باشه 

الهی کیفور باشین  تو این روزای بهاری.... 

من هم خوبم شکر خدا هستم همین اطراف . 

هفته دوم عید که براتون نوشتم دیگه تنبلی اجازه نداد بیام و حالا هم کلی چیزا رو یادم رفته ولی مینویسم هرچی که یادمه  الهی به امید تو  

تو هفته دوم تا چهارشنبه تهران بودیم و یا من خونه نهال بودم یا نهال خونه ما بود.کلا تنها نبودیم.یه شب هم که شوهرش شب کار بود حامد ما رو برد سینما و من سالوادور نیستم رو دیدیم و یه عالمه خندیدیم تازه کلی هم چیپس و ماست و پفک و البالو خشکه خوردیم طوریکه برای شام واقعا جا نداشتیم و از کالباس و الویه و نون خریدیم اوردیم خونه ولی هممون خیلی کم خوردیم و خوابیدیم. 

سه شنبه من دیگه شرکت نرفتم و نهال رو که هنوز گوش درد داشت بردم بیمارستان و گوشش رو پاکسازی کردن و حالش خوب شد... فکر کنم من اینا رو قبلا نوشتم نه؟! 

انگار نوشته ام...خخخخ  

غروب همون روز چیتان پیتان کردیم و مانتو نوهامون رو پوشیدیم و شوهرها اومدن رفتیم خونه عمه حامد عیددیدنی.اها از صبحش هم حامد اینستا رو ترکونده بود بسکه عکسای خوشگل مارو گذاشته بود و به هرکدوممون روززن رو جدا تبریک گفته بود و اتفاقا ده فروردین تولده نهاله که منم براش پست گذاشتم تو اینستا و تولدش رو تبریک گفتم و همینطور برای مامان هامون.شب که حامد اینا اومدن دستشون پر بود از کیسه های نایلون رنگی و من فکر کردم کادوها برای منم هست اما دماغم سوخت و فقط یه دوربین عکاسی حرفا ایی بود با تمام لنزها و کیف و لوازم جانبیش که هدیه تولد نهال بود و امیر براش با مشورت حامد خریده بود!دیگه از خونه عمه حامد هم اومدیم بیرون بدنبال یه رستوران خوب که شام تولد نهال رو بخوریم و یه جای عالی پیدا کردیم که کبابش معرکه بود و خوردیم و عکس بازی کردیم و برگشتیم خونه نهال اینا.دورهمی دیدیم و خوابیدیم.

چهارشنبه صبح بیدار شدیم و اومدیم خونه ما یکم جارو پارو کردیم دوباره ساک بستیم و حامد هم ساعت دو اومد شوهر نهال هم چهار اومد و راهی شدیم دوباره به سمت شمال.جاده شلوغ بود و دوجا هم به ترافیک خوردیم ولی با اینحال ساعت ده رسیدیم و دوجعبه شیرینی هم خریدیم  برای روز مادر که حالا دیگه شده بود شب مادر! 

رسیدیم اول رفتیم خونه بابام اینا و شیرینی رو به مامانم دادم و زودی رفتیم خونه پدرشوهر و شیرینی مادرشوهرمم دادیم.امسال متاسفانه وقت نکردم براشون هدیه بخرم حالا سرفرصت انشالله جبران میکنم. 

شام مادرشوهرم برامون میرزا قاسمی و فسنجون و کتلت گذاشته بود که یه عالمه خوردیم . 

پنجشنبه یادم نیست دقیقا چیکار کردیم فقط یادمه پا درد شدیدی داشتم جوری که تا امامزاده نتونستم پیاده برم و حامد با ماشین منو برد. اها ناهار هم خاله حامد برامون ماهی تنور زده بود که مامان اینا هم بودن و همه دور هم ماهی خوردیم البته یه سری ماهی هم من و نهال سرخ کردیم برای اونایی که شکم پر دوست نداشتن.

سیزده بدر و یادمه که چققققدر خوش گذشت.بارون شدیدی از صبح میومد انگار که از اسمون شلنگ گرفته بودن با فشار شدیییید!من بلافاصله که بیدار شدم رفتم خونه بابام اینا و برام سرشیر نگه داشته بودن با خامه خوردم و کم کم همه اومدن خونه بابام اینا و زیر سقف پیلوت یه فرقون گذاشتن و توش اتیش درست کردن.از دوطرف منظره باغ بود و بارون ...ما هم کنار اتیش و چای ذغالی که روی اتیش درست کرده بودیم....بزن و برقص هم بپا بود .ناهار جوجه خوردیم جاتون خالی که زحمتش با حامد بود.بعد ناهار اجیل و میوه و کاهوسکنجبین.چای ذغالی هم که قوری قوری دم میکردیم و پای ثابت بود...خلاصه تا شب هیچ کدوم داخل ساختمون نرفتیم و همونجا کنار اتیش نشسته بودیم .مامان آش رشته درست کرده بود.اونم خوردیم که دیگه شاممون شد بعلاوه سیب زمینی هایی که تو اتیش انداخته بودیم . 

خلاصه اونشب تا دوازده سیزده بدر ما طول کشید و دیگه هممون حسابی بوی دود گرفته بودیم.یکی یکی دوش گرفتیم و خوابیدیم. 

شنبه صبح بیدار شدیم و مشغول جمع و جور کردن شدیم.این روز اخر که قراره برگردیم همیشه خیلی بده...حالا اگر دیگه کسی اونجا نمونه و همه بخوان برگردن که دیگه بدتر هم هست چون باید یه عالمه تمیزکاری انجام بشه مخصوصا خونه بابام که باغ داره و باید همه وسیله ها و میزو صندلی و تخت ها و فرش های روشون و ....همه جمع بشن و خلاصه خیلی مکافاته! 

منم یه پام اینطرف بود یه پام اونطرف.یکم کمک مامانم میکردم یکم کمک نهال.اخرش ساعت دو بالاخره راه افتادیم به سمت تهران.مامان اینا تو ماشین ما بودن و نهال اینا تو ماشین پدرشوهر. 

ناهار هم کتلت و کالباس و الویه خریده بودیم که وسط راه نگه داشتیم خوردیم و دوباره راه افتادیم.من حالم زیاد خوب نبود و از دست حامد و امیر حرصی بودم با اینکه همیشه بیخیالم و خودمو اذیت نمیکنم اما این بار بهشون کم محلی میکردم و تحویلشون نمیگرفتم! 

ساعت نه شب رسیدیم تهران و اول مامانم اینا رو گذاشتیم خونشون و بعد هم اومدیم خونمون که امیر اینا سرکوچمون ایستاده بودن که لباس های امیر و که گذاشته بود خونه ما بردارن و برن. 

از شنبه دوباره اومدم سرکار و منتظر بودم خاله پری بیاد که برم ابن سینا و ای وی اف رو شروع کنم اما نمیومد!حتی علایمش هم نداشتم!منی که همیشه سر موقع بودم و حتی جلو هم مینداختم،من همیشه سیکل هام منظمه بین بیست و هشت تا سی و دوروز نهایتا عقب میفته ولی این بار نمیومد!تمام هفته گذشته منتظرش بودم و البته برق امید تو چشمای مامانم و نهال و مادرشوهر که فکر میکردن پولیپ رو برداشتم و حتما باردار شدم! یکشنبه از بیحوصلگی بلیط گرفتیم و رفتیم پنجاه کیلو البالو که خیلی خندیدیم و یکم حواسمون پرت شد!

تا اینکه چهارشنبه که میشد سه روز گذشته از موعد طاقت نیاوردم و رفتم ازمایش خون.یکساعت بعدش تلفنی جوابش رو گرفتم که منفی بود ولی بازم پری نیومد و مامانم اینا هم میگفتن باید ده روز صبر کنی تا قطعی نشون بده!من اما از حرصم بلیط استخر گرفتم و پنجشنبه با خاله و زندایی و دختر دایی و شیدا و دوستمون همگی رفتیم استخر.ساعت نه بیدار شدم و رفتم خونه مامانم اینا.صبحانه خوردم و مانتوم رو اونجا اتو زدم و ساعت ده رویا اینا اومدن دنبالمون ورفتیم تا سه بعدازظهر اونجا بودیم .خیلی خیلی بهمون خوش گذشت.شیدا کلی تو سونا برامون خوند و رقصید و ماهم دست میزدیم و شلوغ میکردیم!استخرش هم خلوت بود و خیلی بهمون کیف داد! 

ساعت سه و نیم اومدیم بیرون و رفتیم یه جا ساندویچ خوردیم .من با مامانم رفتم خونشون و قرار بود حامد هم بیاد اونجا. مادرشوهر دخترخاله ام هم زنگ زدن و گفتن میخوان بیان عیددیدنی.دیگه تند تند کمک کردیم با مامان خونه رو اماده کردیم و وسایل پذیرایی رو چیدیم و من گفتم میخوام استراحت کنم بیرون نمیام.مهموناشون اومدن یه نیم ساعتی نشستن و رفتن.بعدش هم حامد اومد و بعد هم زن اون داییم که امریکا هست اومد.شام هم حامد رفت برامون کباب و جوجه کباب گرفت و اومد.خوردیم تا یازده اونجا بودیم و بعد اومدیم خونه.من از خستگی بیهوش شدم و چشمام رو که باز کردم نه صبح جمعه بود. 

صبحانه خوردیم و اماده شدیم رفتیم خونه پدرشوهر.سرراه نهال اینا رو سوار کردیم و با هم رفتیم.مادرشوهر برامون باقالی پلو با مرغ درست کرده بود که تا سرحد خفگی خوردیم و بعدش من رفتم تو اتاق کمی استراحت کنم نهال اینا هم برگشتن خونشون که قرار بود عمه اش بیاد بازدید عیدشون. 

ساعت پنج عمه اش اومد اول خونه پدرشوهر و یکساعتی نشستن و از اونجا رفتن خونه نهال.ما هم بعد از رفتن اونا رفتیم پارک و یکم قدم زدیم.بعد از پدرشوهراینا جدا شدیم و تصمیم گرفتیم بریم پیش نهال که شوهرش هم شب کار بود.رفتیم اونجا و دیدیم برادرشوهر کوچیکه اونجاست .با حامد و سامی فرستادیمشون بی بی چک بخرن.تا برگشتنشون مادرشوهرم اومد اونجا و خلاصه در معیت همدیگر ما ازمایش دادیم و باز هم منفی بود. 

دیگه اونا رفتن و ما هم شام خوردیم و ساعت ده و نیم هم برگشتیم خونمون. 

شنبه صبحش سرکار و ظهرش رفتم خونه.تا بعدازظهر درازکش بودم تا مامان زنگ زد و گفت میخوان بیان نزدیک خونه ما برای شیدا کفش بخرن.منم تندی خونه رو مرتب کردم و چای دم کردم که میان اصرارشون کنم بیان اینجا.وقتی رسیدن زنگ زدن که بیا بریم مغازهه که گفتم نه حالا شما بیاین یه نیم ساعتی بشینیم بعد میریم.خاله و مامان و شیدا بودن.چای و میوه و شیرینی اجیل اوردم و پذیرایی کردم.بیشتر صحبت هامون راجع به عقب انداختن من بود! 

بعد اونا رفتن و حامد زنگ زد که بیا بریم دکتر پهلوهام خیلی درد میکنه.اماده شدم تا رسید و با هم رفتیم درمانگاه.دکتر براش سونو کلیه نوشت و عکس از ستون فقرات.برگشتیم خونه و دوباره سر شام از حامد دلخور شدم و بعدش هم خوابیدم.اخه بهش گفتم شام درست کن گفت برات از بیرون میگیرم.بعد ساعت نه و نیم خوابیده بود جلو تلویزیون و به رو خودش نمیاورد!منم رفتم نون پنیر اوردم پاشد اومد جلو شروع کرد به خوردن .منم رفتم کنارو قهر کردم.گفت من اومدم جلو رفتی کنار؟ 

دیگه جوابش رو ندادم و خلاصه اخرش گفت من بهت گفتم برات چی بگیرم و تو جواب ندادی!!!!!!!اینا رو گفتم که بدونید تا چه حد قاطی بودم اونشب که سر همچین چیز مسخره ایی باهاش حرف نمیزدم! 

یکشنبه که دیروز باشه اومدم شرکت و کمرم درد میکرد.حالم بد بود و دهنم اب مینداخت.معده ام بهم میخورد.تنم خارش گرفته بود.اصلا همه بدبختی های عالم یکجا ریخته بودن روی سرم! 

ظهر زودتر جمع کردم برم خونه تو راه مشکلی برای شرکت پیش اومد که مجبور شدم خط اعتباری شرکت رو شارژ کنم.رفتم عابربانک و شارژ خریدم و مشکل رفع شد تا رسیدم خونه.دیدم ایرانسل پیام داده سه هزار تومان شارژ هدیه به شما تعلق گرفت!!!گفتم دمش گرم دوتومن خریدم سه تومن هدیه داده یهو چشمم خورد به اس ام اس بالایی دیدم نوشته دویست هزار ریال !!!!!!!!!!یعنی به جای دوتومن بیست تومن شارژ خریده بودم!!!داشتم شاخ در میاوردم یعنی انقدر گیج میزنم من؟ 

تا اینکه ساعت سه بعدازظهر یهو خیلی اتفاقی پری خانم تشریف اوردن .منم داغون از درد رفتم دراز کشیدم و خوابم برد. 

حامد ساعت شش رفته بود سونوگرافی و برگشت خونه.خداروشکر مشکلی نداشته.با هم نشستیم به گپ تا اینکه داشتم یکی از دوستام رو تو اینستاگرام فالو میکردم که دیدم عکسامو لایک کرده و رسیدم به عکس کیکی که حامد دوسال پیش برای سالگرد عقدمون خریده بود و عکسش رو گذاشته بودم!یهو یادم افتاد که بیست و دوم سالگرد عقد ماست و با دلخوری به حامد گفتم!اونم معذرت خواهی کرد که یادش رفته و اصراااار که پاشو شام ببرمت بیرون!منم که قهر کرده بودم که من سر این جریان عقب انداختن حواسم نبود تو چرا یادت رفت!!! 

خلاصه با دلخوری رفتیم بخوابیم چشمام داشت گرم میشد که یاد پروژه تحویلی امروز شرکت افتادم و تاریخش که بیست و سوم فروردینه و ااااااااااه خدای من فروردین!!!!!!!!!! 

سالگرد عقد ما که اردیبهشته!!!!!!!!!!!!! 

باز هم از حامد دلخور شدم که تو کلا سالگرد عقدمون رو نمیدونی!چرا من گفتم امشبه تو نگفتی نه الان فروردینیم و یکماه حالا مونده!!!!!!!!!!!!!

طفلی میگفت بخدا گیجم کردی شمیم!!!من از دست تو روز و شبمو گم کردم....


اولین هفته سال

سلام سلام وقتتون بخیر  

سال نو مبارک...امیدوارم سال خوبی باشه برای همتون سرشار از شادی ارامش پول موفقیت و هرچیز خوبی که تو دنیا هست... 

برای من که خوب بوده فعلا تا اینجا.البته اولش هیجانش بیشتر بود الان ها یکم ساکن شده ولی باز خوبه... 

از پارسال شروع کنم بگم...چهارشنبه سال گذشته ساعت یک کارم تموم شد و به نهال زنگیدم که من دیگه نمیام خونه تو ماشین رو بردار و بیا دنبالم!یادتونه که شب قبلش ددی پارتی داشتیم؟! 

نهال گفت باباها بیدار شدن و صبحانه درست کردن و خوردن.کل اشپزخونه و کشوها و کابینت هارو هم زیرو رو کردن بدنبال قیچی نون میگشتن بعد هم گردوهامو پاک کرده بودن برام و خلاصه تا نهال بیدار شه کل اشپزخونه رو دوباره خونه تکونی لازم کرده بودن...ساعت ده هم با هم رفته بودن به سمت ساری. 

دیگه طفلی نهال همه خونه رو مرتب کرده بوده.رختخواب باباها رو جمع کرده.جاروگردگیری کرده بود و اومد دنبال من و باهم رفتیم خونه اشون. 

ناهار خوردیم یکمی دراز کشیدیم نهال اینا خوابشون برد من اما پاشدم اماده شدم و رفتم کلینیک.خانم دکتر پرونده هام رو نگاه کرد و اون نامه کذایی مبنی بر امادگی من برای ای وی اف رو داد دستم و من خوش و خندون برگشتم خونه.قرار بر اینه که این ماه روز اول تا سوم پری برم کلینیک برای شروع اقدامات ای وی اف...به امید خدا... 

دیگه اون شب خونه نهال بودیم و خورده کاری های اخرش رو انجام دادیم.پنجشنبه صبح تا بعدازظهر باز هم به کار گذشت و بعدازظهر دیگه حامد قاطی کرده بود هی زنگ میزد میگفت چرا نمیرید خونه ما تکلیف مبلا رو روشن کنید...اخه هنوز مبل ها رو نیاورده بودن و حامد هم استرسی...خلاصه ساعت شش رفتیم خونه ما و تمام بار و بنه نهال رو جمع کردیم که دیگه از همون طرف بریم شمال. 

من زنگ زدم به اقا مبلیه و تهدیدش کردم که ما فردا از شش صبح مسافریم و اگر مبل هامون رو نیارید میمونه برای بعد از پونزدهم...ما عجله ایی نداریم و اصلا نگهش دارین پونزدهم بفرستین!!اقاهه بنده خدا هول کرد که نه تورو خدا خانم ما انبارمون جا نداره و کلی سفارش داریم و از این حرفا.گفت تا اخر شب میفرستیم فقط اگر دیروقت شد شما هم همکاری کنید و از این حرفا. 

ساعت نه بود با نهال تصمیم گرفتیم بریم خونه مامانم اینا و چیزهایی که گذاشته بودن براشون ببریم وبذاریم تو صندوق که دیگه نصفه شبی با حامد نریم سرو صدا کنیم.اخه حامد هنوز نیومده بود و اونشب احتمال میرفت تا صبح سرکار بمونه. 

بدو بدو رفتیم و ماشالله مامانم هم یه عااالمه بار برای ما گذاشته بود.به سختی همه رو جا دادیم تو صندوق و جوراب های رویا دختر داییم رو هم که مامانم براش خریده بود و جامونده بود خونه مامانم اینا بردیم بهش رسوندیم و راس ده خونه بودیم.استیج رو دیدیم و عززززیزم امیرحسین عااالی بود 

بعد از استیج نهال خوابش برد و منم تو چرت بودم که اقای مبلی زنگ زد و گفت دارم مبل هاتون رو میارم.ساعت یک شب بود که رسید.من نهال رو بیدار کردم و با اون شلوار تور توریش دنبال من اومد پایین.به حامد هم زنگ زده بودم و خودش رو رسوند. 

در سکوت مبل هارو تو حیاط گذاشتن و اقاهه رفت.برای تکی ها مشکلی نداشتیم بردیم بالا راحت اما وااای به سه نفره که رسید پیر شدیم!!من و نهال یه طرف رو گرفته بودیم حامد طرف دیگه رو.تو پاگرد ها نمیچرخید و ما هم که وارد نبودیم میخوردیم به در و پنجره....تو راهرو طبقه دوم گیر کرد و کلا ما این طرف موندیم و حامد اونطرف!من که گفتم ما دیگه اینجا حبس شدیم و کل عید رو باید تو خونه بمونیم و حامد هم نمیتونه بیاد خونه و ناچارا با امیر میره شمال!تاز ه همسایه هامونم مجبورن عید رو بمونن تو خونه!از اونطرف نهال غش کرده بود از خنده و حامد هم هی زیرلبی غر میزد که شمیم جان بهت گفتم سه نفره نگیریم تو خونه ما جا نمیشه گوش نکردی 

تو همین اوضاع و احوال همسایه مون رسیدن و تو یه چشم بهم زدن خدا خیرش بده مبل رو بردن بالا با حامد و اصلا انقدر رااااحت که من و نهال مات مونده بودیم! 

بعد دوباره حامد برگشت اداره و من و نهال هم اومدیم بالا خوابیدیم.ساعت دو حامد اومد خونه و خوابید.ساعت یک ربع به پنج ساعت گذاشته بودیم.همون موقع امیر هم از اداره رفته بود خونشون و زنگ زد.من بیدار شدم و رفتم حمام.بعد حامد رو بیدار کردم که اونم دوش گرفت.موهامو سشوار کردم و نهال اینا هم بیدار شدن و ساعت شش و نیم حرکت کردیم.اول امیر رو از خونشون برداشتیم و بعد هم به سمت ساری.... 

تو راه هم خیلی خیلی خوش گذشت .فیروزکوه همون کافه همیشگی همون صبحانه همیشگی رو خوردیم و دوباره راه افتادیم.وقتی رسیدیم ساری من و نهال یکراست رفتیم ارایشگا ه دوست نهال و حامد و امیر و سامی هم رفتن خونه. 

بللللللله سورپرایز!!!!!!!!!من ابروهامو میکرو کردم!!!!!!!!!!تازه ناخن هم کاشتم!!!!!!!!!!! 

کلی خوشگل موشگل شدم و تا شش کارمون طول کشید.بعد هم اژانس گرفتیم و رفتیم خونه. 

شنبه عمه حامد اومد شمال .من و نهال و مامانم و شیدا رفتیم بازار و خرید تو فروشگاه یالیت بودیم حامد زنگ زد که بابام از چهارپایه افتاده و بیایید.ما هم با عجله خودمون رو رسوندیم و وااای بابام شکمش خوون خالی بود!!انقدر ترسیده بودم زودی سوارش کردم بردیم با مامان و مادرشوهر بیمارستان.یعنی بزرگترین بیمارستان ساری دکترش نمیدونست کلستومی چیه!!!!!!!!!!!بابامو نگاه کرد وبهش گفت خوردی زمین روده ات اینجوری شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

اونجا تازه فهمیدم چرا بندگان خدا تو اون اب و هوا وارامش دووم نمیارن و کوچ میکنن میان تهران!!!!!!! 

خداروشکر خونریزی روده بابا بند اومد و یه زخم سطحی بود بیرون روده اش که با دکترش تهران تماس گرفتیم و خدارو صدهزار مرتبه شکر به خیر گذشت... 

یکشنبه ساعت هفت و نیم هممون از خواب پریدیم.خوب من شب ها خونه پدرشوهر میخوابم .اون روز همشون خواب مونده بودن و دیر بیدار شدیم.من بدو بدو لباسامو برداشتم و رفتم خونه بابام اینا.حامد هم دستشویی بود دم در بهش گفتم من میرم اونطرف تو هم بیا. 

تا رسیدم تو خونه بابام اینا دو دقیقه بعدش سال تحویل شد...خدایا شکرت بارها و بارها شکرت من امسال دست تو دست بابام سال رو تحویل کردم.قربونش برم الهی که دستم رو محکم فشار داد و برامون دعای خیر کرد....بلافاصله بعد از سال تحویل حامد اومد و روبوسی و عید مبارکی و چند دقیقه ایی طول کشید و رفتیم خونه پدرشوهر.اونجا هم باز همین مراسم بودو بعدش تا ظهر داشتیم عکس میگرفتیم.به حالتهای مختلف با افراد مختلف با دوربین حامد و گوشی من.... 

ناهار خونه پدرشوهر سبزی پلو ماهی خوردیم .امسال من بیشتر پیش مامان و بابام بودم .البته اونطرف هم میرفتم سر میزدم اما بیشتر وقتم رو با پدرو مادر خودم گذروندم 

دوشنبه صبح دوتا خاله هام هم اومدن و اینطرف هم حسابی شلوغ شد...وقتایی که شلوغه بیشتر خوش میگذره....پسرخاله هام خیلی بامزه ان میرقصیدن و مسخره بازی درمی اوردن و ما هم میخندیدم... 

شب اتیش درست کردیم و کنار اتیش حسابی صفا کردیم. 

سه شنبه ناهار باقالی پلو فرد اعلای مامان پز خوردیم.بعدازظهر به سفارش من اش رشته درست کردن.البته همه رفتیم بازار و خاله بزرگه موند خونه اش رو ردیف کرد.برگشتیم دوباره اتیش درست کردیم و کنار اتیش اش رشته رو زدیم بر بدن 

اخر شب هم من و حامد و امیر رفتیم بستنی خریدیم واوردیم براشون.مامانم اینا که مسواکشون رو هم زده بودن و اماده خواب بودن!ولی بادیدن بستنی گل از گلشون شکفت و خواب از سرشون پرید 

چهارشنبه از صبح میچرخیدیم و کسل بودیم.اون روز دیگه باید برمیگشتیم که جامد پنجشنبه باید سرکار میرفت.اینکه تو تعطیلات وقتی همه خانواده ات جایی هستن که از قضا اونجا خود بهشته  دل کندن و برگشتن خیلی سخته.... 

ساعت چهار راه افتادیم و ساعت ده تهران بودیم.تو راه با اونهمه ناراحتی بازم زدیم و رقصیدیم و تازه فیش هم خریدیم و گوشی منو به ضبط وصل کردیم و اهنگهای منو که از رادیو جوان گرفتم گوشیدیم!یاعت ده رسیدیم تهران و رفتیم خونه نهال.امیر و حامد رفتن پیتزا و مرغ سوخاری خریدن دختر عمه حامد هم باهامون بود.خوردیم و دخترعمه رو گذاشتیم خونشون و خودمون هم اومدیم خونه. 

پنجشنبه ساعت دوازده از خواب بیدار شدم و یه دنیا دلم گرفته بود.زودی حاضر شدم و رفتم خونه نهال .با هم بودیم و بهتر از تنهایی بود. 

شبش دوباره امیر و حامد رفته بودن خونه قبلی پدرشوهر و یکم خرت و پرت مونده رو بار وانت زده بودن و فرستاده بودن ساری.ساعت سه اومدن و نهال یکم غرغر کردو خوابیدیم.گوش نهال هم درد میکرد و کلافه شده بودیم هممون. 

جمعه ساعت یک بیدار شدیم و نهال از گوش درد به خودش میپیچید.منو صدا کرد و بهم گفت باهام میای دکتر؟گفتم اره و زودی اماده شدم و رفتیم یکی دوجا که دکتر نداشتن و اخر سر رفتیم بیمارستان.دارو گرفتیم و برگشتیم خونه.پسرا بیدار شده بودن و چای و تخم مرغ اماده کرده بودن خوردیم.بعد هم اماده شدیم و رفتیم پاساژ ونک. 

هرکدوم دوتا مانتو خریدیم و شال البته نهال یه شلوار و یه تیشرت هم خرید.بعد هم ساعت شش بود رفتیم نمیدونم ناهار بود شام بود عصرونه بود؟؟؟خلاصه یه چیزی خوردیم و رفتیم خونه نهال اینا. 

هنوز نرسیده هرکدوم یطرف ولو شدیم و یهو من چشمام رو باز کردم و ساعت یک ربع به یازده بود!!!اه اه عجب خواب بی موقعی بود.... 

بیدارشون کردم همه کسل بودیم.دورهمی رو تا نصفه دیدیم و بعد اماده شدیم اومدیم سمت خونه ما.تو راه رفتیم بستنی و شیر پسته خوردیم و ساعت یک رسیدیم خونه. 

من فوری رفتم حمام و بچه ها هم تلویزیون میدین.بعد هم نهال موهای منو خشک کرد و لباس هامو اتو کردم وساعت سه بود که دیگه خوابیدیم. 

ساعت پنج شوهر نهال رفت سرکار.شش و نیم حامد رفت.من که نه اومدم شرکت و نهال و سامی همچنان خونه ما خوااابن...  

اینم از تعطیلات ما....اینهفته هم معلوم نیست کی ولی به محض اینکه حامد مرخصی بگیره دوباره برمیگردیم شمال و انشالله چهاردهم پونزدهم دوباره میاییم تهران... 

امیدوارم شما هم سال خوبی رو شروع کرده باشید و بهتون خوش گذشته باشه. 

یا حق