من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

یکماه مونده به سالگرد....

سلام دوستای گلم امیدوارم خوب و خوش و سرحال باشین و زندگی روی خوشش رو بهتون نشون داده باشه 

الهی کیفور باشین  تو این روزای بهاری.... 

من هم خوبم شکر خدا هستم همین اطراف . 

هفته دوم عید که براتون نوشتم دیگه تنبلی اجازه نداد بیام و حالا هم کلی چیزا رو یادم رفته ولی مینویسم هرچی که یادمه  الهی به امید تو  

تو هفته دوم تا چهارشنبه تهران بودیم و یا من خونه نهال بودم یا نهال خونه ما بود.کلا تنها نبودیم.یه شب هم که شوهرش شب کار بود حامد ما رو برد سینما و من سالوادور نیستم رو دیدیم و یه عالمه خندیدیم تازه کلی هم چیپس و ماست و پفک و البالو خشکه خوردیم طوریکه برای شام واقعا جا نداشتیم و از کالباس و الویه و نون خریدیم اوردیم خونه ولی هممون خیلی کم خوردیم و خوابیدیم. 

سه شنبه من دیگه شرکت نرفتم و نهال رو که هنوز گوش درد داشت بردم بیمارستان و گوشش رو پاکسازی کردن و حالش خوب شد... فکر کنم من اینا رو قبلا نوشتم نه؟! 

انگار نوشته ام...خخخخ  

غروب همون روز چیتان پیتان کردیم و مانتو نوهامون رو پوشیدیم و شوهرها اومدن رفتیم خونه عمه حامد عیددیدنی.اها از صبحش هم حامد اینستا رو ترکونده بود بسکه عکسای خوشگل مارو گذاشته بود و به هرکدوممون روززن رو جدا تبریک گفته بود و اتفاقا ده فروردین تولده نهاله که منم براش پست گذاشتم تو اینستا و تولدش رو تبریک گفتم و همینطور برای مامان هامون.شب که حامد اینا اومدن دستشون پر بود از کیسه های نایلون رنگی و من فکر کردم کادوها برای منم هست اما دماغم سوخت و فقط یه دوربین عکاسی حرفا ایی بود با تمام لنزها و کیف و لوازم جانبیش که هدیه تولد نهال بود و امیر براش با مشورت حامد خریده بود!دیگه از خونه عمه حامد هم اومدیم بیرون بدنبال یه رستوران خوب که شام تولد نهال رو بخوریم و یه جای عالی پیدا کردیم که کبابش معرکه بود و خوردیم و عکس بازی کردیم و برگشتیم خونه نهال اینا.دورهمی دیدیم و خوابیدیم.

چهارشنبه صبح بیدار شدیم و اومدیم خونه ما یکم جارو پارو کردیم دوباره ساک بستیم و حامد هم ساعت دو اومد شوهر نهال هم چهار اومد و راهی شدیم دوباره به سمت شمال.جاده شلوغ بود و دوجا هم به ترافیک خوردیم ولی با اینحال ساعت ده رسیدیم و دوجعبه شیرینی هم خریدیم  برای روز مادر که حالا دیگه شده بود شب مادر! 

رسیدیم اول رفتیم خونه بابام اینا و شیرینی رو به مامانم دادم و زودی رفتیم خونه پدرشوهر و شیرینی مادرشوهرمم دادیم.امسال متاسفانه وقت نکردم براشون هدیه بخرم حالا سرفرصت انشالله جبران میکنم. 

شام مادرشوهرم برامون میرزا قاسمی و فسنجون و کتلت گذاشته بود که یه عالمه خوردیم . 

پنجشنبه یادم نیست دقیقا چیکار کردیم فقط یادمه پا درد شدیدی داشتم جوری که تا امامزاده نتونستم پیاده برم و حامد با ماشین منو برد. اها ناهار هم خاله حامد برامون ماهی تنور زده بود که مامان اینا هم بودن و همه دور هم ماهی خوردیم البته یه سری ماهی هم من و نهال سرخ کردیم برای اونایی که شکم پر دوست نداشتن.

سیزده بدر و یادمه که چققققدر خوش گذشت.بارون شدیدی از صبح میومد انگار که از اسمون شلنگ گرفته بودن با فشار شدیییید!من بلافاصله که بیدار شدم رفتم خونه بابام اینا و برام سرشیر نگه داشته بودن با خامه خوردم و کم کم همه اومدن خونه بابام اینا و زیر سقف پیلوت یه فرقون گذاشتن و توش اتیش درست کردن.از دوطرف منظره باغ بود و بارون ...ما هم کنار اتیش و چای ذغالی که روی اتیش درست کرده بودیم....بزن و برقص هم بپا بود .ناهار جوجه خوردیم جاتون خالی که زحمتش با حامد بود.بعد ناهار اجیل و میوه و کاهوسکنجبین.چای ذغالی هم که قوری قوری دم میکردیم و پای ثابت بود...خلاصه تا شب هیچ کدوم داخل ساختمون نرفتیم و همونجا کنار اتیش نشسته بودیم .مامان آش رشته درست کرده بود.اونم خوردیم که دیگه شاممون شد بعلاوه سیب زمینی هایی که تو اتیش انداخته بودیم . 

خلاصه اونشب تا دوازده سیزده بدر ما طول کشید و دیگه هممون حسابی بوی دود گرفته بودیم.یکی یکی دوش گرفتیم و خوابیدیم. 

شنبه صبح بیدار شدیم و مشغول جمع و جور کردن شدیم.این روز اخر که قراره برگردیم همیشه خیلی بده...حالا اگر دیگه کسی اونجا نمونه و همه بخوان برگردن که دیگه بدتر هم هست چون باید یه عالمه تمیزکاری انجام بشه مخصوصا خونه بابام که باغ داره و باید همه وسیله ها و میزو صندلی و تخت ها و فرش های روشون و ....همه جمع بشن و خلاصه خیلی مکافاته! 

منم یه پام اینطرف بود یه پام اونطرف.یکم کمک مامانم میکردم یکم کمک نهال.اخرش ساعت دو بالاخره راه افتادیم به سمت تهران.مامان اینا تو ماشین ما بودن و نهال اینا تو ماشین پدرشوهر. 

ناهار هم کتلت و کالباس و الویه خریده بودیم که وسط راه نگه داشتیم خوردیم و دوباره راه افتادیم.من حالم زیاد خوب نبود و از دست حامد و امیر حرصی بودم با اینکه همیشه بیخیالم و خودمو اذیت نمیکنم اما این بار بهشون کم محلی میکردم و تحویلشون نمیگرفتم! 

ساعت نه شب رسیدیم تهران و اول مامانم اینا رو گذاشتیم خونشون و بعد هم اومدیم خونمون که امیر اینا سرکوچمون ایستاده بودن که لباس های امیر و که گذاشته بود خونه ما بردارن و برن. 

از شنبه دوباره اومدم سرکار و منتظر بودم خاله پری بیاد که برم ابن سینا و ای وی اف رو شروع کنم اما نمیومد!حتی علایمش هم نداشتم!منی که همیشه سر موقع بودم و حتی جلو هم مینداختم،من همیشه سیکل هام منظمه بین بیست و هشت تا سی و دوروز نهایتا عقب میفته ولی این بار نمیومد!تمام هفته گذشته منتظرش بودم و البته برق امید تو چشمای مامانم و نهال و مادرشوهر که فکر میکردن پولیپ رو برداشتم و حتما باردار شدم! یکشنبه از بیحوصلگی بلیط گرفتیم و رفتیم پنجاه کیلو البالو که خیلی خندیدیم و یکم حواسمون پرت شد!

تا اینکه چهارشنبه که میشد سه روز گذشته از موعد طاقت نیاوردم و رفتم ازمایش خون.یکساعت بعدش تلفنی جوابش رو گرفتم که منفی بود ولی بازم پری نیومد و مامانم اینا هم میگفتن باید ده روز صبر کنی تا قطعی نشون بده!من اما از حرصم بلیط استخر گرفتم و پنجشنبه با خاله و زندایی و دختر دایی و شیدا و دوستمون همگی رفتیم استخر.ساعت نه بیدار شدم و رفتم خونه مامانم اینا.صبحانه خوردم و مانتوم رو اونجا اتو زدم و ساعت ده رویا اینا اومدن دنبالمون ورفتیم تا سه بعدازظهر اونجا بودیم .خیلی خیلی بهمون خوش گذشت.شیدا کلی تو سونا برامون خوند و رقصید و ماهم دست میزدیم و شلوغ میکردیم!استخرش هم خلوت بود و خیلی بهمون کیف داد! 

ساعت سه و نیم اومدیم بیرون و رفتیم یه جا ساندویچ خوردیم .من با مامانم رفتم خونشون و قرار بود حامد هم بیاد اونجا. مادرشوهر دخترخاله ام هم زنگ زدن و گفتن میخوان بیان عیددیدنی.دیگه تند تند کمک کردیم با مامان خونه رو اماده کردیم و وسایل پذیرایی رو چیدیم و من گفتم میخوام استراحت کنم بیرون نمیام.مهموناشون اومدن یه نیم ساعتی نشستن و رفتن.بعدش هم حامد اومد و بعد هم زن اون داییم که امریکا هست اومد.شام هم حامد رفت برامون کباب و جوجه کباب گرفت و اومد.خوردیم تا یازده اونجا بودیم و بعد اومدیم خونه.من از خستگی بیهوش شدم و چشمام رو که باز کردم نه صبح جمعه بود. 

صبحانه خوردیم و اماده شدیم رفتیم خونه پدرشوهر.سرراه نهال اینا رو سوار کردیم و با هم رفتیم.مادرشوهر برامون باقالی پلو با مرغ درست کرده بود که تا سرحد خفگی خوردیم و بعدش من رفتم تو اتاق کمی استراحت کنم نهال اینا هم برگشتن خونشون که قرار بود عمه اش بیاد بازدید عیدشون. 

ساعت پنج عمه اش اومد اول خونه پدرشوهر و یکساعتی نشستن و از اونجا رفتن خونه نهال.ما هم بعد از رفتن اونا رفتیم پارک و یکم قدم زدیم.بعد از پدرشوهراینا جدا شدیم و تصمیم گرفتیم بریم پیش نهال که شوهرش هم شب کار بود.رفتیم اونجا و دیدیم برادرشوهر کوچیکه اونجاست .با حامد و سامی فرستادیمشون بی بی چک بخرن.تا برگشتنشون مادرشوهرم اومد اونجا و خلاصه در معیت همدیگر ما ازمایش دادیم و باز هم منفی بود. 

دیگه اونا رفتن و ما هم شام خوردیم و ساعت ده و نیم هم برگشتیم خونمون. 

شنبه صبحش سرکار و ظهرش رفتم خونه.تا بعدازظهر درازکش بودم تا مامان زنگ زد و گفت میخوان بیان نزدیک خونه ما برای شیدا کفش بخرن.منم تندی خونه رو مرتب کردم و چای دم کردم که میان اصرارشون کنم بیان اینجا.وقتی رسیدن زنگ زدن که بیا بریم مغازهه که گفتم نه حالا شما بیاین یه نیم ساعتی بشینیم بعد میریم.خاله و مامان و شیدا بودن.چای و میوه و شیرینی اجیل اوردم و پذیرایی کردم.بیشتر صحبت هامون راجع به عقب انداختن من بود! 

بعد اونا رفتن و حامد زنگ زد که بیا بریم دکتر پهلوهام خیلی درد میکنه.اماده شدم تا رسید و با هم رفتیم درمانگاه.دکتر براش سونو کلیه نوشت و عکس از ستون فقرات.برگشتیم خونه و دوباره سر شام از حامد دلخور شدم و بعدش هم خوابیدم.اخه بهش گفتم شام درست کن گفت برات از بیرون میگیرم.بعد ساعت نه و نیم خوابیده بود جلو تلویزیون و به رو خودش نمیاورد!منم رفتم نون پنیر اوردم پاشد اومد جلو شروع کرد به خوردن .منم رفتم کنارو قهر کردم.گفت من اومدم جلو رفتی کنار؟ 

دیگه جوابش رو ندادم و خلاصه اخرش گفت من بهت گفتم برات چی بگیرم و تو جواب ندادی!!!!!!!اینا رو گفتم که بدونید تا چه حد قاطی بودم اونشب که سر همچین چیز مسخره ایی باهاش حرف نمیزدم! 

یکشنبه که دیروز باشه اومدم شرکت و کمرم درد میکرد.حالم بد بود و دهنم اب مینداخت.معده ام بهم میخورد.تنم خارش گرفته بود.اصلا همه بدبختی های عالم یکجا ریخته بودن روی سرم! 

ظهر زودتر جمع کردم برم خونه تو راه مشکلی برای شرکت پیش اومد که مجبور شدم خط اعتباری شرکت رو شارژ کنم.رفتم عابربانک و شارژ خریدم و مشکل رفع شد تا رسیدم خونه.دیدم ایرانسل پیام داده سه هزار تومان شارژ هدیه به شما تعلق گرفت!!!گفتم دمش گرم دوتومن خریدم سه تومن هدیه داده یهو چشمم خورد به اس ام اس بالایی دیدم نوشته دویست هزار ریال !!!!!!!!!!یعنی به جای دوتومن بیست تومن شارژ خریده بودم!!!داشتم شاخ در میاوردم یعنی انقدر گیج میزنم من؟ 

تا اینکه ساعت سه بعدازظهر یهو خیلی اتفاقی پری خانم تشریف اوردن .منم داغون از درد رفتم دراز کشیدم و خوابم برد. 

حامد ساعت شش رفته بود سونوگرافی و برگشت خونه.خداروشکر مشکلی نداشته.با هم نشستیم به گپ تا اینکه داشتم یکی از دوستام رو تو اینستاگرام فالو میکردم که دیدم عکسامو لایک کرده و رسیدم به عکس کیکی که حامد دوسال پیش برای سالگرد عقدمون خریده بود و عکسش رو گذاشته بودم!یهو یادم افتاد که بیست و دوم سالگرد عقد ماست و با دلخوری به حامد گفتم!اونم معذرت خواهی کرد که یادش رفته و اصراااار که پاشو شام ببرمت بیرون!منم که قهر کرده بودم که من سر این جریان عقب انداختن حواسم نبود تو چرا یادت رفت!!! 

خلاصه با دلخوری رفتیم بخوابیم چشمام داشت گرم میشد که یاد پروژه تحویلی امروز شرکت افتادم و تاریخش که بیست و سوم فروردینه و ااااااااااه خدای من فروردین!!!!!!!!!! 

سالگرد عقد ما که اردیبهشته!!!!!!!!!!!!! 

باز هم از حامد دلخور شدم که تو کلا سالگرد عقدمون رو نمیدونی!چرا من گفتم امشبه تو نگفتی نه الان فروردینیم و یکماه حالا مونده!!!!!!!!!!!!!

طفلی میگفت بخدا گیجم کردی شمیم!!!من از دست تو روز و شبمو گم کردم....


نظرات 13 + ارسال نظر
بیضا یکشنبه 29 فروردین 1395 ساعت 15:19

شمیم عزیزم الهی عاقبت بخیر بشی و پروسه آی وی اف موفق باشه. شاد کام باشی عزیزم

ای جووون دلم مرسی عزیزم

نگین یکشنبه 29 فروردین 1395 ساعت 11:12 http://m568.mihanblog.com/

کجایییییییییییی دختر؟؟؟؟

اینجاااام

نیسا شنبه 28 فروردین 1395 ساعت 12:49 http://nisa.blogsky.com/

شمیم جون همیشه به سفر و شادی.
آرزو دارم لحظاتت همیشه بهاری باشد.
شارژ 20 تومنی ات هم که خیلی باحال بود.
پیشاپیش سالگرد عقدتون هم مبارک.

مرسی نیسا عزیزم
دیدی چه سوتی هایی میدم؟
قربون تو برم من

هیما پنج‌شنبه 26 فروردین 1395 ساعت 17:00

ایشاالله به سلامتی آی وی اف رو انجام بدی.
قشنگ معلوم بود خیلی قاطی بودی (یه شوخیه ناراحت نشی عزیزم)

ممنونم عزیزدلم
هاها واقعا ...
نه بابا چرا ناراحت بشم خو قاطی بودم دیگه

آوا سه‌شنبه 24 فروردین 1395 ساعت 22:37 http://ava_life.blogsky.com

آخ گفتی اینستا ، دوس داشتی آدرسش و بده
آدرس من اینهava6252

اوا جانم من شمارو دارم تو فالوهام عزیزم ولی اینستای خودم مربوط به وبلاگ نیست و عکسای شخصیه.انشالله یه اینستا برای وبلاگم میزنم و حتما ادرسش رو به دوستام میدم

آوا سه‌شنبه 24 فروردین 1395 ساعت 22:36 http://ava_life.blogsky.com

دلخوری خونت خیلی بالا زده ها

شدددددیییییییییید

مهناز سه‌شنبه 24 فروردین 1395 ساعت 19:44 http://www.1zan-moteahel.blogsky.com

سلام عزیزم
امیدوارم تو همین سال جدید به خواسته ات برسی و خدا به مراد دلت برسوندت
توام بدتر از من وقتی ذهنت درگیره،به شوهرت گیر میدیا
سالگرد ازدواجتونم پیشاپیش مبارک

مهناز عزیزم ممنونم از دعاهات
من که خیلی اوضاعم خرابه بیچاره همسر ببین چی هستم که خودم دلم به حالش میسوزه
قربون محبتت عزیزم

نگین سه‌شنبه 24 فروردین 1395 ساعت 11:12 http://m568.mihanblog.com/

سلام گلم

عزیزممممممممممممم نمیدونی از دیروز موقع نماز یادت میوفتم کلی از خدا واستون ارزوهای قشنگ میخوام واسه شما و کلا بروبچ وبلاگی ولی نمیدونم شما و چندتایی ویژه میایین به یادم

والا منم میخوندم گیج میشدم طفلی حامد خان:

محکــــــــــــــــــــــــــــــــــــم گلم محکــــــم مثل یه مرد
نه که خیلی محکمن دقیقا مثلا همونا

سلام به روی ماهت
فدای تو بشم چقدر محتاج دعاهای خیرتون هستم ...
خخخخخخ

سسسسسسسسسسسسسسسسس سه‌شنبه 24 فروردین 1395 ساعت 07:59

سلام
آخ از دست تو شمیمممممممممممم. منم داشتم گیج میشدم ها
مردم از خنده. طفلی رو اینقدر اذیت نکن.
راستی وقتی نمینویسی نگرانت میشیم خوب. به فکر ما هم باش.
یه راهی پبشمون بزار تا ما هم از حال و احوالت باخبر باشیم.
بهترین انرژی ها برات
چه خوب که روزای شاد و خوبی کنار هم دارین. همیشه شاد باشین

سلام
ببخشید تو روخدا دست خودم نبود واقعا
ای جانم نگران نشین من خوبم اخه خبر بد زود میرسه
تو فکرمه یه اینستا برای وبلاگم درست کنم انشالله حتما ادرسش رو میدم
زنده باشی و سلامت دوست مهربانم

بیتا دوشنبه 23 فروردین 1395 ساعت 21:24

درد و بلات تو سر آدم بدها عزیزم .
فدای اون دل قشنگ و بامعرفتت بشم .
خیلی میبوسمت.
ایشالله که عملت به حق فاطمه زهرا عالی انجام بگیره و سال دیگه عید نی نی سالم و تندرست تو بغلت باشه
من رفتم چون یک عده برام مزاحمت درست کرده بودن. من اشتباه کرده بودم و از سر بی اطلاعی با ایمیل خودم که رو فیسبوک هم بود وبلاگ ساخته بودم .متاسفانه یک عده مریض فیسبوک رو پیدا کرده بودن و داشتن مزاحمم میشدن. یکروز یکی به اسم مشتری اومد پیشم .بعد با خنده و مسخره تمام وبلاگم رو تعریف کرد. جا خورده بودم. اصلا از خودم بیخود شدم. نمیدونستم باید چیکار کنم .پس انکار کردم. و عطای وبلاگ رو به لقاش بخشیدم .
خانواده همسر هم دقیقا از پارسال همین موقع ها مارو ترک کردند و رفتن خونه خودشون. اما چشمت روز بد نبینه هنوز که هنوزه مداخله و کار هاشون رو ترک نکردن. خدا به دادم برسه . پسرم هم خوبه .فدات. بزرگ شده . سیزده سالشه. یک ساله پینگ پونگ باز شده. همسر هم همون اوایل که رفت سر کار مجدد ول کرد تا همین دو سه روز پیش. که دوباره رفته. حالا ببینم تا کی دووم میاره. منم زدم تو کار ناخن. کارم پیشرفت کرد حسابی. کلی مشتری جمع کردم و داشتم موفق میشدم که همسایه ها جمع شدن و اجازه کار در منزل به من ندادن. یعنی دعوا شد و جلوی مشتریهام و گرفتن و سوال جواب کردن وگرنه نمیدونستن من چیکار میکنم. منم گرفتم زنه رو که سزدسته همسایه ها شده بود حسابی زدم. کار بالا گرفت و پلیس و شکایت و .... همسر هم که دید چقدر تو ساختمون از ما متنفرن و کلا جای زندگی کردن نمونده و اگر بمونیم باید مدام دعوا کنیم گیر داد که بریم . حالا الان دو ماه میشه که اثاث کشی کردیم. و من بیکار و افسرده شدم دوباره. هییییییی . سرت رو درد آوردم. ببخشید. از فالوت هم ممنونم. نمیدونستم فالو کردی الان با افتخار میرم ببینمت. قربونت برم. میبوسمت. مراقب خودت خیلی باش .خدارو شکر میکنم بابت تمام خوشی هات. ایشالله همیشه شاد باشی.

الهی بگردم برات چقدر بی فرهنگن اخه...
عیبی نداره بیتا خدا جای حق نشسته همه رو واگذار کن به اون خودش میدونه چطوری جواب هرکسی روبده...
غصه نخور عشقم شاد باش زندگی کن لذت ببر من برات یه عااالمه انرژی مثبت میفرستم امیدوارم انقدر بخندی انقدر شاااد باشی بیای اینجا و برام تعریف کنی...
تو هم مراقب خودت و گل پسرت باش منو از خودت بیخبر نذار عزیزم

اسفندونه دوشنبه 23 فروردین 1395 ساعت 19:03 http://esfandooneh.blogsky.com

مردمو ببین شانس دارن سر اینکه شوهرشون غذا درست نمیکنه قهر میکنن مردم از خنده...
عجب پستی بود هی گفتم الان حامله شده الان شده!!!


ای جااانم کاشکی اینطوری بود...

نسیم دوشنبه 23 فروردین 1395 ساعت 15:43 http://nasimmaman.blogsky.com

طفلی حامد....
ایشالا زودتر بتونی پروسه آی وی اف و انجام بدی عشقم و همه چی خوب پیش بره....میبوسمت

اووووف از حامد ....
قربونت برم دوستی جونم منم میبوسمت

آسمان دوشنبه 23 فروردین 1395 ساعت 14:34 http://sweetlife61.blogsky.com/

ان شاالله به سلامتی انجام می شه

انشالله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد