من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

روزهای اخرسال

سلام به عزیزای دلم دوستای خوذم چطورین؟ 

اوووف خیلی وقته که ننوشتم امان از این بدو بدوهای روزای اخر اسفند.... 

مروز هم راستش زیاد وقت ندارم ولی مختصر مینویسم ...خخخخ تا همینجا سه بار تلفنم زنگ خورد 

خوب در جریان هستید که رفتم کلونوسکوپی و با چه بدبختی داروهاش رو خوردم و اونشب رو به صبح رسوندم و با استرس وترس بیهوش شدم ولی وقتی به هوش اومدم از مامان پرسیدم که نمونه بهت داد بدی ازمایشگاه؟که گفت نه و اونجا دیگه خیالم راااحت شد و بعد هم که دکتر دید منو گفت برو پنج سال دیگه بیا همه چیز نرماله... 

با مامان هفت صبح رفته بودم وخیلی خوابالو بودیم .همون روز هم نهال با مامانش رفته بودن شمال کاری داشتن و سامی رو سپرده بود به من که از خونه پدرشوهر برش دارم.از اونطرف هم مهمونی دوره ایمون تو خونه دختر خاله ام بود. 

دیگه من و مامانم با اژانس اومدیم خونه ما و من که زیاد یادم نیست ولی حاضر شدیم ماشین برداشتیم رفتیم دنبال سامی .از اونجا هم برای دخترخاله ام کادو خریدیم و رفتیم خونه اش. 

ناهار خوردیم سامی هم با بچه ها خیلی جور شده بود و کیف میکردن با هم.منم که تو هپروت بودم....راستی خاله کوچیکه اونروز برام یه شلوار خریده بودو هم برای من هم برای دختر داییم که هردومون تولدمون تو اسفنده... 

اونشب با مامان و سامی و شیدا رفتیم خونه مامان اینا و شام اونجا بودیم.حامد اومد و زود هم برگشتیم خونمون از بس من خوابالو بودم...با سامی پیش هم خوابیدیم و عین بچه گربه خودشو تو بغل من جا کرده بود و تا صبح بهم چسبیده بود...ای جووونم عاشقشم دلم خواست الان بوسش میکردم 

جمعه صبح با سامی بیدار شدیم اونروز برای من متفاوت ترین جمعه زندگی مشترکم بود...با هم صبحانه درست کردیم خوردیم جمع کردیم رقصیدیم من موهاشو درست کردم و با هم کلی سلفی انداختیم...بعد حامد بیدار شد و با هم رفتیم برای سامی ترنسفورمنس اگه اشتباه نکنم و اسمش همین باشه خریدیم...بعد رفتیم برای حامد سه تا شلوار سه تا پبراهن و دوتا تی شرت و یه شلوار ورزشی خریدیم.بعد هم ناهار رفتیم پیتزا و مرغ سوخاری خوردیم و دوباره کلی عکس بازی کردیم.بعد هم رفتیم خونه پدرشوهرو سامی دیگه موند پیش باباش و ما هم رفتیم خونمون خوابیدیم.ساعت هفت دوباره رفتیم خونه پدرشوهر ونهال اینا هم برگشته بودن. 

هفته بعدش همش به خونه تکونی مامان و اومدن سرکار گذشت.... 

چهارشنبه شب تولدم بود و حامد برام یه دسته گل با یه کارت هدیه گرفته بود که روی کارت داده بود نوشته بودن که تولدم مبارک 

همون شب خونه پدرشوهر کار داشتیم و ساعت یازده رفتیم اونجا که پدرشوهرم بهم پول داد برای کادو دستشون درد نکنه...ریحانه جونم که فداش بشم  یادش بود اینجا اولین نفری بود که صبح زود پیام تبریک گذاشته بود و خیلی خوشحالم کرد.نسیم عزیزم تو تلگرام بهم پیام داد و ازش ممنونم.همینطور سسسسس عزیز مرسی که به یادم بودین 

خلاصه پنجشنبه که روز تولدم هم بود از صبح یه خانمی اومده بود برای نظافت خونه ام و کاااار داشتم .ناهار هم از بیرون براش گرفتم و ساعت شش هم کارش تموم شد و موقع رفتن یه سری عروسک داشتم یه ببعی بود با دوتا بچه هاش و یه خرگوشک بود که لباس صورتی تنش بود و هردوشون رو حامد برام خریده بود فکر کنم برای منت کشی زیاد یادم نیست مناسبتشون رو که همشون رو شستم و نو نو شد و دادم خانومه برد برای دخترش...عزیزم یه دختر بچه داره که شش سالشه و مشکل گفتاری داره و اصلا نمیتونه صحبت کنه 

اووف بگذریم... 

پنجشنبه کارم که تموم شد حامد اومد دنبالم و رفتیم سر راه کیک بستنی گرفتیم و پماد کالاندولا هم برای بابا گرفتیم که از دیشبش دور کلستومیش ورم کرده بود و حساسیت داده بود و طفلکی کباب بووود 

دیگه بعد از اینکه پماد رو زد کم کم بهتر شد .ما هم نشستیم کیک بستنی مون رو خوردیم و مامان هم قبلا یه سری قابلمه رنگی پنگی برام خریده بود و پولش رو نگرفته بود و گفته بود کادوی تولدت ولی اونشب بازم دیدم برام یه بلوز و یه شلوار خریده.خاله بزرگه هم یه تاپ و شلوارک  زرشکی و مشکی برام خریده بود و داده بود به مامانم که برام اورده بود. 

جمعه مادر شوهر از صبح اثاث کشی داشتن به همین غیر منتظرگی!!!!یعنی در عرض دوروز ییهو خونه پیدا کردن قرارداد نوشتن خونه خودشون رو دادن به یه نفر بکوبه بسازه و فعلا یه جا اجاره کردن!پنجشنبه جمع کردن جمعه اثاث کشی کردن!!! 

من و حامد هم رفتیم کمک که من رفتم خونه جدیده و خانومه که دیروزش اومده بود برای کمک به من جمعه اومد خونه جدیده وتمیزکاری کرد.حامد و شوهر نهال و پدرشوهر هم خونه قبلی بودن و کامیون گرفته بودن و اثاث هارو اوردن خونه جدیده.دیگه من و نهال تند تند جعبه هارو باز کردیم و مادرشوهرم ماشالله عین فرفره میچرخید و جابجا میکرد... 

یک عااالمه وسیله داشت که هزار ماشالله به خودمون باشه از ساعت سه بعدازظهر تا هشت شب کاملا چیدیم و تمااام!!!!!!!!! 

یعنی خیلی باحال بود اثاث کشی به این ضرب العجلی تو کل عمرم ندیده بودم!!!!تازه ساعت نه هم همگی با هم رفتیم بیرون شام خوردیم و ما برگشتیم خونمون به استیج برسیم. 

که متاسفانه فریال حذف شد و منم این شکلیدوسش داشتم خیییلی.... 

شنبه صبح شرکت بودم و بعدازظهر به نهال قول داده بودم برم کمکش.حامد اومد و رفت خونه قبلی مامانش اینا و مادرشوهر هم اونجا بود.بهم زنگ زد گفت میای با هم بریم من خسته ام نمیتونم رانندگی کنم.گفتم میام.دیگه رفتم سرراه و سوار شدم و با هم رفتیم خونه نهال.اونم داشت دیوارهاش رو تی میکشید.مادرشوهر منو گذاشت و رفت خونه جدیدشون که خیلی خیلی به خونه نهال نزدیکه.منم شروع کردم به کمک کردن به نهال. 

حامد و امیردو سه ساعت بعدش اومدن و نون و کالباس اینا خریده بودن برای شام.ما هم تو قیافه بودیم که چرا دیر کردین!برای اینکه باهاشون اشتی بشیم هی منت کشی میکردن نهالم که خیلی بی عرضه است هی میخندید و داشت اشتی میشد که من از موقعیت استفاده کردم و تا تنور داغ بود نون رو چسبوندم...یعنی بهشون یه سطل و تی دادم و گفتم باید اتاق خواب رو کامل تمیز کنید تا باهاتون اشتی بشیم!اونا هم که جوگرفتشون و انقدر سابیدن درو پنجره و حتی بالکن رو هم شستن و کارهامون تا ساعت سه شب تموم شد!!نهال هی میگفت ولش کنین بذارین صبح بقیه اش رو انجام میدیم ولی من گفتم نه تا اینا جوگیرن بذار تموم بشه اینا صبح میگیرن میخوابن هیچ کار واسه ما نمیکنن .... 

خلاصه اونشب خونه تکونی نهال رو کردیم و خوابیدیم .صبحش من که از نه بیدارشدم و یه سری خورده کاری بود انجام دادم تا بچه ها هم کم کم پاشدن صبحانه خوردیم و من ژست غمبار به خودم گرفته بودم که الان همه خونه تکونی هاشون تموم شده و دارن به خودشون میرسن اونوقت قیافه منو...ناخنهای منو...ابروهای منو....نهال هم نشسته بود کنارم هی دلداریم میداد. 

حامد اومد گفت من الان چیکار کنم که تو راضی بشی؟ 

به نهال چشمک زدم اونم بهش گفت خوب خونه رو که عوض نکردی یکم به وسایل خونه برس خوب شمیم هم گناه داره دلش پوسید تو اون خونه.... 

خلاصه اینگونه شد که با مظلوم نمایی ما صاحب یه دست مبل نو شدیم...بعدازظهرش با نهال اینا رفتیم و پسندیدیم و سفارش دادیم.حالا قراره انشالله تا اخر هفته برامون بیارن. 

اونشب هم با نهال اینا اومدیم خونه ما خوابیدیم.سامی رو تختم جیش کرد.حامد خوب خیلی حساسه و نجس پاکی براش شده وسواس!نهال التماس میکرد به حامد نگو اینجوری شده منم اذیتش میکردم میگفتم توروخدا بزرگترین لذت دنیا رو از من نگیر...دلم میخواد اون لحظه قیافه حامد رو ببینم که بهش میگم تشک تختمون جیشی شده حامد با سر میره تو دیوار...احتمالا دیگه هرگز پاشو تو اتاق خواب نمیذاره... 

ولی بخاطر عشق نهال از این بزرگترین لذت دنیا چشم پوشی کردم و تشک رو با نهال دمر کردیم و صداشم در نیاوردیم... 

دوشنبه مادرشوهرم خونه ما بود و من از شرکت که رفتم خونه دیدم اونجان.بنده خدا رفت سر خیابون و برای ناهار کباب گرفت با هم خوردیم و هرکار کردم پولش رو نذاشت من حساب کنم. 

بعدازظهر اونا رفتن و من هم با حامد رفتم خونه بابام اینا.یکساعتی نشستیم و بعد رفتیم خونه پدرشوهر.اونجا هم باز یکساعتی بودیم و بعد جمع کردیم با نهال اینا رفتیم خونشون. 

دیروز هم که سه شنبه بود قرار بود مامان من و شیدا با مادرشوهرم و امیرعلی برن شمال.دم خونه نهال قرار گذاشته بودن و ساعت یازده اونجا بودن.تو هیرو ویر خداحافظی تن نمیدونم کی خورد به نردبونی که من تکیه داده بودم به جاکفشی و نرده بون افتاد روی میز شیشه ایی نهال و خوردخاکشیر شد...نهال به مامانم میگفت خاله خیلی مراقب خودتون تو جاده باشین مامانم میگفت فعلا که زانوهامون داره میلرزه 

خلاصه اونا رو راهی کردیم رفتن ماهم خورده شیشه هارو جمع کردیم و با نهال اماده شدیم رفتیم کلینیک که جواب پاتولوژی من رو بگیریم.خداروشکر ازمایش ها نرمال بود و خیالمون راحت شد. 

برگشتیم خونه نهال و امیر ناهار سفارش داده بود اوردن خوردیم دو ساعت خوابیدیم و بیدار شدیم با نهال اومدیم سمت خونه ما.ماشین هم نداشتیم و با بدبختی ماشین گبر اوردیم.سرراه رفتیم ریتالین سامی رو گرفتیم و ساعت هفت شب رسیدیم خونه. 

به بابا و پدرشوهر هم گفته بودم خانماتون نیستن بیایین خونه ما چهارشنبه سوری دور هم باشیم. 

تند تند با نهال رشته پلو ته چین درست کردیم و میوه شستیم اجیل گذاشتیم و ددی پارتی گرفتیم...خیلی هم خوش گذشت و تا یک نصفه شب نشسته بودیم.بابا ها دیشب خونه ما خوابیدن.صبح من و حامد اومدیم سرکار و باباها و نهال و سامی خونه بودن. 

الان با نهال تلفنی صحبت کردم گفت باباها صبحانه اماده کردن و کل اشپزخونه رو هم زیرو رو کردن تازه رفتن...قرار بود با هم برن شمال. 

منم کارم تموم شه میرم خونه با نهال ماشین برمیداریم میریم سمت خونه نهال اینا و ساعت چهار هم وقت داریم که دوباره بریم کلینیک... 

انشالله جمعه یا شنبه هم بعد از تحویل گرفتن مبلها عازم شمالیم و به مامان اینا ملحق میشیم...نمیدونم کی برمیگردیم و نمیدونم میتونم تا عید بنویسم یا نه! 

پس سال جدید رو به همتون تبریک میگم ارزوی بهترین اتفاقها رو تو سال جدید براتون دارم امیدوارم به هرچی ارزوی خوبه برسین...شاد باشید سبز باشید بهارتون مبارک

پست موقت

سلام بچه ها امیدوارم که خوب و خوش و خندان و امیدوار باشید مثل من... 

ببخشید که فوق العاده سرم شلوغه و نمیتونم مفصل بنویسم فقط اومدم بگم که خداروشکر حاالم عالیه...کلونوسکوپی با دردسر و بدبختی فراوان انجام شد اما خداروشکر نتیجه عالی بود و همه چیز نرمال بود و دکی جون گفتن برو پنج سال دیگه بیا.... 

فقط خدا رو هزاران باااار شکر میکنم و ازتون ممنونم که انقدر دعام کردین.... 

بخدا من به دعاهاتون معتقدم و سلامتیم رو مدیون دعاهای مهربون شما و لطف پروردگار میدونم. 

زودی میام و شرح کلونوسکوپی رو مینویسم... 

علی الحساب  

یا حق

یا حق

سلام 

بچه ها من زیاد روبراه نیستم...بدم میاد همش بیام اینجا و چس ناله بزنم...ولی تو دلم اشوبه. 

امروز باید فقط مایعات بخورم و فردا سر ساعت هشت صبح باید بیمارستان باشم برای کلونوسکوپی... 

خودمو باختم...تمام وجودم ترسه.... 

نمیخوام اما و اگر ها رو بنویسم ولی فقط دعا میکنم چیزی نباشه .... 

از اون بیمارستان و اون تخت ها متنفرم...از سالنی که توش انتظار میکشیدم تا از بابا خبر بیاد متنفرم... 

یاد اوری اون روزها حالم رو بد میکنه و استرسم رو دو چندان... 

دیشب به این نتیجه رسیدم که کاش پیش دکتر بابا نمیرفتم و مجبور نبودم اون محیط رو تحمل کنم.... 

راستی با مامانم همون شب صحبت کردم.این متنی رو که اینجا گذاشته بودم براش کپی کردم و تلگرام فرستادم.قربونش برم که خیلی زود منو بخشید هرچند که گمون نکنم به این زودی ها یادش بره ولی خوب من تمام سعی ام رو کردم که چیزی تو دلش نمونه. 

برای فردا هم اول میگفت من نمیام با نهال برو ولی خیلی بهش اصرار کردم و گفتم که باید باهام بیای حالا که اینجوری در باره ام فکر کردی.... 

همین. 

فعلا چیز دیگه ایی نیست و تا فردا که ببینیم خدا برامون چی میخواد... 

مثل همیشه التماس دعا و خدا نگهدار

الهی العفو...مادر کاش اینارو میخوندی تا ببینی چقدر پشیمونم هرچند که پشیمونی مرهم دل شکسته تو نخواهد بود

اون روز تو فکرم بود که کجای کارم نقص داره؟

همش میخواستم بیام از شما بپرسم منو چه جوری میبینید؟صفت های خوب نمیخواستم بشنوم ..فقط بداش رو...

چندروز داشتم فکر میکردم خصلت بد من چیه؟

امروز رفتم خونه بابام اینا و خودمو به بدترین شکل ممکن شناختم.

شمیم مهربون هیچ اثری ازش نبود...وحشتناک بودم...غصه داره از پا درم میاره...

داشتم باهاشون از استرس های پنجشنبه و کلونوسکوپی میگفتم،فکر کنم هنوز به اونجا نرسیده بودم اصن یادم نیست دقیقا چیا گفتم فقط میدونم خیلی بغض داشتم و به زور داشتم جلوی خودمو میگرفتم که اشکام نریزن!اما اون موقع احتیاج داشتم براشون بگم یه ذره سبک تر شم...بابا مثل همیشه داشت نگاهم میکرد و گوش میداد اما مامان از روی دلسوزی بهم گفت ..یادم نیست چی گفت مضمون حرفاش این بود که منفی مباش و هزار نفر پلیپ داشتن دراوردن و همون روز با تو چند نفر اومدن تو اتاق عمل!

به دفعه کنترلم رو از دست دادم و شروع کردم به گریه کردن...گفتم چرا همیشه فقط نصیحتم میکنی!چرا یه دفعه فقط به حرفام گوش نمیکنی؟!چرا سنگ صبورم نمیشی؟!چرا تا میام حرف بزنم فوری تو دهنم میزنی تا خفه خون بگیرم....

من چقدر بدبختم که حرفامو باید فقط تو ذهنم با خودم تکرار کنم فقط باید برم تو خونه خودم بشینم و مدام با خودم حرف بزنم....

مامان گریه کرد...من گریه کردم...شروع کرد به نفرین کردن خودش و منم بی رحمانه بستمش به انتقاد.

بهش گفتم بازم ناشکری کن!از بس ناشکری کردی اینهمه بلا سرمون میاد...گفت خدا منو از رو زمین برداره تا شماها راحت شین...بهش گفتم خدا تو رو نمیبره اما یکی یکی بلاهاشو سر عزیزانت میاره....

به من میگه من میدونم تو فکر میکنی من بدیمن هستم برا همین نمیخوای منو با خودت ببری وقتایی که عمل داری!!!!دلم میخواست سرم رو بکوبم تو دیوار....

منی که همیشه فکر میکردم شاید از اتاق عمل خبر خوبی بیرون نیاد و مامانم اگر اونجا باشه طاقت نداره.....

بیرحمانه ناهار خوردم و خوابیدم و بیدار شدم و بدون اینکه چایی رو که برام ریخته بود بخورم اومدم خونه...

واااای برمن

وااای بر من بیرحم 

خدا منو ببخشه که دلش رو شکوندم

خدا منو ببخشه که نتونستم کنترل خشمم رو داشته باشم

همه فکرم اونجاست

میدونم الان جو خونشون سنگینه...میدونم مامانم حالش بده

خدا کنه طپش قلبش بالا نره

چشماش عین دوتا کاسه خون بود سرخ سرخ....

از خودم متنفرم کاش انقدر بد نبودم....

حالا دیگه نمیخوام نقدم کنید ...خودم خودمو شناختم....

من خوووبم

سلام عزیزای دلم

هرچقدر از لطف و مهربونیتون تشکر کنم بازم کمه...

این چندروز واقعا نشد بیام نت وگرنه خدایی نکرده اصلا نمیخواستم بیخبر بذارمتون یا نگرانتون کنم...خواهش میکنم ببخشید منو...

جمعه شب خونه نهال خوابیدیم که صبح شنبه با هم بریم کلینیک .به مامانم گفته بودم نیاد که خسته نشه و با کلی اصرار قبول کرد و بهش گفتم به نهال میسپرم تند تند بهت زنگ بزنه و گزارش بده.

شش صبح بیدار شدیم و باید ناشتا میبودم .شش و بیست دقیقه رسیدیم و خیابون پشت کلینیک خالی خالی بود و خداروشکر معطل جاپارک نشدیم.

ما سروقت رسیدیم اما پذیرش و صندوق ساعت هفت تازه اومدن!!بعد هم تا هشت و نیم معطل بستری شدیم....ساعت نه و نیم منو که یه شنل ابی سرم انداخته بودن بردن تو ریکاوری نشوندن ...اونجا کلی دوست پیدا کردم و همشون که طفلی ها استرس داشتن رو دلداری میدادم....

خلاصه ساعت ده بالاخره نوبت من شد و رفتم تو اطاق عمل.تکنسین بیهوشی خیلی ماه و مهربون بود انقدر نازو نوازشم کرد خیلی ارامبخش بود ...دیگه نفهمیدم چی شد تا به هوش اومدم و اولین چیزی که یادمه ساعت بالای سرمه که یازده بود و این یعنی عملم یکساعت طول کشید...تا بهوش اومدم یه پرستار بالای سرم بود و ازم پرسید خوبی؟؟؟میخواستم زود ببرنم بالا نهال چشم انتظارم نمونه...گفتم اره خوب خوبم ...دو سه بار صداش کردم و گفتم من خوبم منو میفرستید بالا؟

گفت سرت رو بلند کن ببینم،نیم خیز شدم و مطمئن شد که به هوشم و گفت که ببرنم بالا...

اقایی اومد تختم رو حرکت داد و گفت چقدر عجله داری بری!

گفتم همراهم بالا منتظره...گفت مامان و خواهرتن؟

گفتم نه...فقط خواهرمه!

گفت نه...مامانت هم اومده!!!

از وقتی شنیدم که مامانم طاقت نیاورده اومده فقط تمام سعیم رو کردم که کاملا عادی باشم و انگار نه انگار که عمل کردم.میخواستم خیال مامانم راحت شه.

راستش چون هنوز داروی بیهوشی تو تنم بود گیج بودم و زیاد یادم نیست که چی به چی بود فقط یادمه تا مامانم ومیدیدم مینشستم و میگفتم من خووووبم!!!!انقدر این جمله رو تکرار کرده بودم که نهال فرداش دستم می انداخت و میخندید...

تا ساعت سه کارمون طول کشید چون مشاوره ژنتیک هم همون روز رفتم و یادمه تو همون حال وقتی اومدیم سمت ماشین یه از خدا بیخبری ماشینش رو دوبله کنار ما پارک کرده بود ومامانم به نهال فرمون میداد اما نمیتونستن ماشینو در بیارن،منم طی یه عملیات انتحاری پیاده شدم و پشت فرمون نشستم و با سه حرکت از پارک دراومدم(شمیم ژانگولر)

مامان رو به زور بردم خونه نهال.امیر برامون غذا گرفته بود و سفره انداخته بود و حتی شمع هم روشن کرده بود.ناهار خوردیم و خوابیدیم.

بعدازظهر مادرشوهرم اومد دیدنم و ساعت هشت با مامانم با هم دیگه رفتن.

اونشب حامد از همیشه دیرتر اومد....دلگیر شدم با اینکه از صبح خیییلی زنگ زد و حتی گفت مرخصی ساعتی گرفتم میام وخودم بهش گفتم نیا،ولی توقع نداشتم انقدر بیخیال از همه شبا دیرتر بیاد...

بگذریم....

یکشنبه هم خونه نهال بودم و همش خوااااب بودم دستش درد نکنه نهال خیلی بهم رسید این چندروزه...خیلی زحمتم رو کشید....قدرش رو میدونم و بهش مدیونم...

یکشنبه اخر شب اومدیم خونه خودمون.

دوشنبه از دلتنگی برای مامانم و بابام بیتاب بودم.صبح زود رفتم اونجا والبته درد زیادی داشتم.صبحانه رو با باباجونم خوردم.ناهار هم پیششون بودم و بعدازظهر با مامانم تا یه مسیری اومدیم و من برگشتم خونمون و دوباره خوابیدم.حامد اومد کمی به کارهای خونه رسید شام اماده کرد ظرف شست میوه پوست گرفت خوردم و شب هم با دوستش رفت بیرون ولی زود اومد.

امروز هم که بعد از یک هفته رفتم سرکارو خیلی کار تلنبار شده داشتم که سروسامون دادم و ناهار هم رفتم خونه مامانم اینا .بعد ازظهر هم با مامان و بابام اومدیم منو گذاشتن خونه و خودشون رفتن.

از وقتی هم که رسیدم ناهار حامد رو درست کردم.براش شیر موز درست کردم.دوش گرفتم .تخم مرغ اب پز کردم و با نون پنیر شام خوردیم.ظرفا رو شستم ،لباس شستم و پهن کردم و حالا گفتم تا وقت دارم براتون بنویسم که بیشتر از این نگرانتون نکنم.

خوب برم دیگه بازهم از لطف و محبت تک تکتون سپاسگذارم .....

عاشقتونم و خدارو شکر که هستین و بهم انرژی میدین*: