من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من خوووبم

سلام عزیزای دلم

هرچقدر از لطف و مهربونیتون تشکر کنم بازم کمه...

این چندروز واقعا نشد بیام نت وگرنه خدایی نکرده اصلا نمیخواستم بیخبر بذارمتون یا نگرانتون کنم...خواهش میکنم ببخشید منو...

جمعه شب خونه نهال خوابیدیم که صبح شنبه با هم بریم کلینیک .به مامانم گفته بودم نیاد که خسته نشه و با کلی اصرار قبول کرد و بهش گفتم به نهال میسپرم تند تند بهت زنگ بزنه و گزارش بده.

شش صبح بیدار شدیم و باید ناشتا میبودم .شش و بیست دقیقه رسیدیم و خیابون پشت کلینیک خالی خالی بود و خداروشکر معطل جاپارک نشدیم.

ما سروقت رسیدیم اما پذیرش و صندوق ساعت هفت تازه اومدن!!بعد هم تا هشت و نیم معطل بستری شدیم....ساعت نه و نیم منو که یه شنل ابی سرم انداخته بودن بردن تو ریکاوری نشوندن ...اونجا کلی دوست پیدا کردم و همشون که طفلی ها استرس داشتن رو دلداری میدادم....

خلاصه ساعت ده بالاخره نوبت من شد و رفتم تو اطاق عمل.تکنسین بیهوشی خیلی ماه و مهربون بود انقدر نازو نوازشم کرد خیلی ارامبخش بود ...دیگه نفهمیدم چی شد تا به هوش اومدم و اولین چیزی که یادمه ساعت بالای سرمه که یازده بود و این یعنی عملم یکساعت طول کشید...تا بهوش اومدم یه پرستار بالای سرم بود و ازم پرسید خوبی؟؟؟میخواستم زود ببرنم بالا نهال چشم انتظارم نمونه...گفتم اره خوب خوبم ...دو سه بار صداش کردم و گفتم من خوبم منو میفرستید بالا؟

گفت سرت رو بلند کن ببینم،نیم خیز شدم و مطمئن شد که به هوشم و گفت که ببرنم بالا...

اقایی اومد تختم رو حرکت داد و گفت چقدر عجله داری بری!

گفتم همراهم بالا منتظره...گفت مامان و خواهرتن؟

گفتم نه...فقط خواهرمه!

گفت نه...مامانت هم اومده!!!

از وقتی شنیدم که مامانم طاقت نیاورده اومده فقط تمام سعیم رو کردم که کاملا عادی باشم و انگار نه انگار که عمل کردم.میخواستم خیال مامانم راحت شه.

راستش چون هنوز داروی بیهوشی تو تنم بود گیج بودم و زیاد یادم نیست که چی به چی بود فقط یادمه تا مامانم ومیدیدم مینشستم و میگفتم من خووووبم!!!!انقدر این جمله رو تکرار کرده بودم که نهال فرداش دستم می انداخت و میخندید...

تا ساعت سه کارمون طول کشید چون مشاوره ژنتیک هم همون روز رفتم و یادمه تو همون حال وقتی اومدیم سمت ماشین یه از خدا بیخبری ماشینش رو دوبله کنار ما پارک کرده بود ومامانم به نهال فرمون میداد اما نمیتونستن ماشینو در بیارن،منم طی یه عملیات انتحاری پیاده شدم و پشت فرمون نشستم و با سه حرکت از پارک دراومدم(شمیم ژانگولر)

مامان رو به زور بردم خونه نهال.امیر برامون غذا گرفته بود و سفره انداخته بود و حتی شمع هم روشن کرده بود.ناهار خوردیم و خوابیدیم.

بعدازظهر مادرشوهرم اومد دیدنم و ساعت هشت با مامانم با هم دیگه رفتن.

اونشب حامد از همیشه دیرتر اومد....دلگیر شدم با اینکه از صبح خیییلی زنگ زد و حتی گفت مرخصی ساعتی گرفتم میام وخودم بهش گفتم نیا،ولی توقع نداشتم انقدر بیخیال از همه شبا دیرتر بیاد...

بگذریم....

یکشنبه هم خونه نهال بودم و همش خوااااب بودم دستش درد نکنه نهال خیلی بهم رسید این چندروزه...خیلی زحمتم رو کشید....قدرش رو میدونم و بهش مدیونم...

یکشنبه اخر شب اومدیم خونه خودمون.

دوشنبه از دلتنگی برای مامانم و بابام بیتاب بودم.صبح زود رفتم اونجا والبته درد زیادی داشتم.صبحانه رو با باباجونم خوردم.ناهار هم پیششون بودم و بعدازظهر با مامانم تا یه مسیری اومدیم و من برگشتم خونمون و دوباره خوابیدم.حامد اومد کمی به کارهای خونه رسید شام اماده کرد ظرف شست میوه پوست گرفت خوردم و شب هم با دوستش رفت بیرون ولی زود اومد.

امروز هم که بعد از یک هفته رفتم سرکارو خیلی کار تلنبار شده داشتم که سروسامون دادم و ناهار هم رفتم خونه مامانم اینا .بعد ازظهر هم با مامان و بابام اومدیم منو گذاشتن خونه و خودشون رفتن.

از وقتی هم که رسیدم ناهار حامد رو درست کردم.براش شیر موز درست کردم.دوش گرفتم .تخم مرغ اب پز کردم و با نون پنیر شام خوردیم.ظرفا رو شستم ،لباس شستم و پهن کردم و حالا گفتم تا وقت دارم براتون بنویسم که بیشتر از این نگرانتون نکنم.

خوب برم دیگه بازهم از لطف و محبت تک تکتون سپاسگذارم .....

عاشقتونم و خدارو شکر که هستین و بهم انرژی میدین*:

نظرات 9 + ارسال نظر
نازلی یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 12:02 http://www.1aseman-deltangi.blogsky.com

خداروشکر که خوبی شمیم جان
من ببخش واقعا از عملت خبر نداشتم عزیزم
خیلی مواظب خودت باش و خوب استراحت کن

خواهش میکنم عزیزم این چه حرفیه
ممنونم ازت

آسمان شنبه 8 اسفند 1394 ساعت 09:24

خدا رو شکر که خوبی

فدااات

دوستدارت چهارشنبه 5 اسفند 1394 ساعت 19:41

خدا رو هزار مرتبه شکر .
شمیم جونم ، عااااااااشقتیم هاا.
همیشه ی خدا تنت سالم باشه الهی

منم عاشق شمام قربون محبتت عزیزم

هیما چهارشنبه 5 اسفند 1394 ساعت 19:30

خداروشکر عزیزم که عملت خوب بوده
عجب خواهر شوهر خوبی

ممنونم هیما جان
واقعا یکی از بهترین خواهرشوهرای روی زمین

ر یحانه چهارشنبه 5 اسفند 1394 ساعت 17:07

سلاممم. خیلی خوشحالم خوبی عزیز دلممم. شمام خواهر بزرگه منید و هم بهترین دوستمم.

میگم اقا امیر چه رومانتیک شمع با غذا و اینا.خخخخ.

وای شمیم یعنی رانندگی کردی؟؟؟ به خدا تو دیگه کی هستی.دس شیطونو بستی.خخخخ. ولی جدی چه روحیه خوبی داشتی. خوشحالم که مقاوم بودی. همش تو فکرت بودم. کاش الانم بیشتر استراحت میکردی. زیاد کار خونه نکن .
راستی دست اقا حامدم درد نکنه کمک کرده. حسابی کد بانو شده بوده.خخخ. ولی باید بیشتر کمک کنه شمام استراجتت کنی.
بووووس.

مرسی عزیزدلم خواهر خوبم
اره کلا رومانتیکه..تو فضا سیر میکنه
اررره من دست فرمونم خوبه هرکی هرجا تو رانندگی کم میاره منو صدا میکنه
حامد هم که خودشو کشششششت انقدر کمک کرد بچم از پا افتاد

اسفندونه چهارشنبه 5 اسفند 1394 ساعت 12:59 http://esfandooneh.blogsky.com

آخیش خدا رو شکر
اینقدر نگران بودم. مامان من قبلا این عمل رو داشت البته سنگین تر. یه صبح تا ظهر تو اتاق عمل بود. واسه همین اسمش میاد ناراحت میشم
الان حتما بهتر شده... توکل به خدا. خدا رو شکر فهمیدی...

قربونت برم من مرسی عزیزم
خوب الان همه چیز خیلی راحتتر شده یه زمانی شیمی درمانی پایان دنیا بود انقدر که سخت بود و هیچکس هم ازش جون سالم به در نمیبرد اما الان بابای من شیمی درمانی کرد و روز به روز هم حالش بهتر شد شکر خدا...

نسیم چهارشنبه 5 اسفند 1394 ساعت 11:23 http://nasimmaman.blogsky.com

خدارو شکر که خوبی دختر خوشگل و مهربون....
دست نهال درد نکنه...الهی تا همیشه خدا واسه هم نگهتون داره

عزیزدلمی دوست جونم

بیضا چهارشنبه 5 اسفند 1394 ساعت 08:19

واییی شمیم عزیزم خیلی خیلی خوشحالم که بخیر اومدین خداروشکر شکر شکر، ایشالا زود ریکور، شاد و شنګول بشی. موفق باشی ګلم

خیییلی لطف داری مهربون

سسسسسسسسسسسسسسسسس چهارشنبه 5 اسفند 1394 ساعت 07:48

سلام بانوی عزیز.
چقدر خوب که چیز مهمی نبوده و زود خوب شدی.
آفرین به قدرت و توانایی تو.
هذیونهای بعد عمل واقعا شنیدن داره. کاش منم اونجا بودم و.....
مواظب خودت باش
عشقتون جاویدان

سلام سسسسسسسسسسسسس عزیز
مرسی از تعریف و تمجیدهاتون من واقعا اینقدر خوبم؟
هنوزم که هنوزه اینا منو دست میندازن و ادای منو درمیارن
ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد