من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

دایی و پسر دایی

سلام 

من آمده ام وای وای....من آمده ام 

حرف هم آخه ندارم بدبختی! 

نمیدونم چی بنویسم.... 

سردردهام بهتره خداروشکر ممنونم از محبتتون 

من یه دایی دارم تقریبا دوازده سیزده سال پیش رفت آمریکا،بعد هم اون سالی که من عقد کردم اومد و پسرش رو هم برد و کم و بیش باهاشون تلفنی حرف میزدیم تا اینکه افسردگی گرفت و جواب تلفن هیچ کس رو نمیداد...دو سه سالی بود کلا ازشون بیخبر بودیم تا اینکه یکشنبه زن اون یکی داییم اومد و تو گروه وایبرمون عکس های داییم و پسرداییم رو گذاشت و ماهام گرررریه انقدر که دلمون تنگشون بود... 

خلاصه پسرداییم رو اوردیم تو گروه و تا ساعت نه منتظر بودیم بیدار شه،دیگه هرچقدر ما احساسات در میکردیم اونا یخخخخخ....یعنی کلا اینا اینجا هم بودن خیلی اهل چرت و پرت گفتن و شوخی کردن بودن،حالا بعد اینهمه سال ما توقعمون چیز دیگه ایی بود...مثلا یه ابراز احساساتی یه چیزی!!! 

خلاصه یه گروه دیگه درست کردیم اسمش رو گذاشتیم همون اسم گروه قبلی بدون پسردایی و هی رفتیم توش و هی غیبت کردیم دختر داییم میگفت من از ظهر دارم گریه میکنم شوهرم اومده دلداریم داده گریه نکن بالاخره میان یه روزی میبینیشون....اونوقت عمو اومده میگه برین جیش کنین شاشوها 

من میگفتم چشمام از گریه باز نمیشه بعد به پسردایی میگم چطوری عزیزم چیکارا میکنین؟جواب داده تربچه میخوریم گاز معده تولید میکنیم 

خلاصه که انقدر تو اون یکی گروهه به اوسکولیت خودمون خندیدیم که دیگه ماهیچه های شکم من درد گرفته بود....  

البته این ها اخلاقشون این مدلیه و بعدش یعنی فرداش داییم پیغام داد و حال تک تکمون رو پرسید و چند تا کلیپ خوند و برامون فرستاد آخه صداش محشره  تو پی وی هم کلی با مامانم اینا حرف زده بودو....خلاصه اولش که وارد گروه شدن خیلی تو ذوقمون زدن که همین هم باعث شد اونشب کلی بخندیم.... 

اون یکی گروه بدون پسردایی همچنان دایره و توش میریم غیبت میکنیم مخصوصا که بخاطر مصلحت روزگار عروس های خاله رو هم ادد نکردیم و جمعمون حسابی خصوصیه  

دیگه همینا دیگه....منم که از شرکت میرم خونه  اول برای شام و فردا ناهارمون غذا درست میکنم بعد تا هفت اینطورا میخوابم 

قبلا که حامد ناهار نمیبرد واقعا راحت بودم !شبا یه چیزی میخوردیم یا از بیرون میگرفتیم اما الان که نمیشه هم شب غذای بیرون بخوره هم ناهار....مجبورم هر شب غذا درست کنم 

خیلی سخته...از ساعت هفت هفت ونیم که حامد میاد یک سره دارم بهش سرویس میدم !چای بده ،غذا بده ،میوه بده ،ظرف بشور ،اه اه قربون شبایی که دوازده یک نصفه شب میومد 

من امروز همش میخوام برم خونه مامانم اینا ولی نمیدونم چرا همت نمیکنم؟از پنجشنبه نرفتم گمونم دیگه داره بهشون برمیخوره...حالا نمیدونم برم یا نه!الان زنگ میزنم ببینم اوضاع چطوره اگر برام قیافه نگیرن امروز هم برم خونمون یه کم استراحت کنم. 

راستی پدرشوهر فردا میاد!امیدوارم سوغاتی هاش خوب باشن آخه داشت میرفت هی گفت چی میخوای برات بیارم؟من روم نشد بگم...گفت اگر نگی خودم میرم یه چرت و پرتی میخرم هااا....بازم اما نگفتم 

حالا خدا کنه واقعا چرت و پرت نیاره.... 

 

منبع : من , زنی تنها در آستانه فصلی سرد...دایی و پسر دایی
برچسب ها : گروه ,درست ,اینا