من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

در انتظار معجزه

روز ها میرفتیم بیمارستان پیش بابا شبها هم حامد یا شوهرخاله ام یا پسر خاله هام میرفتن پیش بابا میموندن.... 

سه شنبه اش بابا رو اوردیم خونه.یه درن تو شکمش بود که اب و ترشحات که تو فضای خالی کلیه چپش بود رو خارج کنه...نمیدونم قبلا گفتم یانه که بابام  هجده سال پیش یعنی همون سالی که مامانم شیدا رو باردار بود کلیه اش رو به عموم اهدا کرد و نگذاشت عموم دیالیزی بشه...حالا فضای خالی توی شکمش آب میاره .... 

خلاصه درن رو پانسمان میکردیم اما همچنان دلدرد هاش سرجاش بود و فکر میکردیم بخاطر انقباضات درن هست اما شنبه بعد از عمل رفتیم مطب دکتر که درن رو دراورد و خوشحااال که دیگه تموم شد...من برگشتم خونمون و بابا اینا رفتن خونه خودشون و شب هم به اصرار خاله اینا رفتن پارک... 

از فرداش دوباره انقباضات شکمی بود و درد وحشتناک...چندتا دکتر بردیم ولی حال بابا رو به وخامت بود...اخرین دکتر براش اسکن نوشت و قرار بود روز پنجشنبه اسکن بده که بخاطر اینکه اوره اش بالا بود نمیشد داروی اسکن رو تزریق کرد و باید خوراکیش رو میخورد....همون روز دوباره حرف و حدیث های مربوط به خونه پدریش با عمه و عموم توسط پدرشوهرم به گوشش رسید...یادمه بغض کرد و با صدایی که میلرزید به پدرشوهرم گفت صدای شما طنین صدای برادرم رو برام تداعی میکنه...شما از طرف من وکیل هستی هر تصمیمی بگیری من انجام میدم فقط دیگه میخوام تموم شه.... 

از همونجا دیگه بابا افتاد...شب که همه رفتن منم میخواستم برم و شام نمونم .بابا همش میگفت غذا از بیرون بگیریم،سیرابی بگیریم،فلان چیزو بخوریم....مامانم بهش میگفت که نه تو نمیتونی اینا رو بخوری باید یه چیزی باشه که سبک باشه...بابا یواشکی بهم گفت من بخاطر خودم نمیگم!میخوام شما شام بمونید....الهی بمیرم براش دلم اتیش گرفت...بابام خیلی دلش میخواست من زیاد برم خونشون و بمونم... 

بعد از یکم شوخی و خنده بابا گفت که هوس پلو گوجه کرده و حامد هم کفت شمیم پلوگوجه هاش افتضاح میشه!!!من درست میکنم براتون.... 

دستش درد نکنه خدا الهی بهش سلامتی و عوض خیر بده حامد این مدت خیلی به بابام رسید...خیلی... 

پاشد یه پلو گوجه عالی درست کرد و بابا هم چند تاقاشق خورد... 

جمعه حالش خیلی بد بود و از صبح بالا میاورد.طوریکه دیگه هیچی از گلوش پایین نمیرفت حتی یه قاشق اب! 

شنبه بردیمش دکتر و برای یکشنبه دوباره وقت کلونوسکوپی بهش داد.روز کلونوسکوپی از درد به خودش میپیچید...ناخن هاش سفید شده بودن و رنگ به صورتش نبود...پشت در اتاق کلونوسکوپی من بودم،مامان و خاله و شوهرش...پدرشوهرو مادرشوهر من،شوهر عمه ام و پسر عمه و زنش هم اومده بودن... 

تا ساعت یازده شب طول کشید و وقتی دکتر اومد بیرون گفت روده هاش پر بوده و نشده که درست انجام بدیم!فردا بیارینش از روده اش عکس بندازیم!! 

اونشب بردیمش خونه و فرداش که دوشنبه هم بود از صبح حالش بد و بدتر شد اونقدر که خودش هیییچچچچچی از اون روزها یادش نمیاد!!! 

وقتی بردیمش بیمارستان برای رادیولوژی دکتر فورا دستور بستریش رو میده و از دوشنبه یازده خرداد تو بیمارستان اراد بستری شد. 

هرروز یه چیزی به ما میگفتن.یه روز میگفتن نمیتونیم عملش کنیم ،یه روز میگفتن باید برای عمل اماده اش کنیم.... 

من شبها میرفتم خونه مامان اینا میخوابیدم و روزها میرفتیم بیمارستان...بابام که اصلا حال خودش نبود...توی بینیش یه لوله کرده بودن که به معده اش میرفت و محتویات معده اش رو خارج میکرد...وقتایی که تشنه بود یه دستمال خیس میکردم روی لبهاش میذاشتم و میشنیدم که اروم میگفت سلام بر حسین..... 

هه..این وسط عمه و عموم هم پاشدن اومدن بیمارستان دیدن بابام و گریه و اشک و زاری...که داداش جون تو خوب بشی ما دیگه از این غلطا نمیکنیم!!!  

کار من شده بود گریه کردن های یواشکی و قسم و آیه خوردن برای مامان که بابا خوب میشه و خنده و خداروشکر خداروشکر کردن برای خود بابا که روحیه اش رو حفظ کنه و نفهمه که چه بلایی سرش اومده!! 

دایم بهش میگفتم یعنی هنوزم میگم که بابا خداروشکر که خطر از سرت گذشت و حالت داره خوب میشه...اما خوب خودم که میدونم چه بلایی سرش اومده...دااغونم.... هربار میپرسید پس چرا عمل نمیکنن در جوابش میگفتم که باید از لحاظ جسمانی تقویتت کنن که طاقت عمل رو داشته باشی...باید شرایط عمل رو مهیا کنن...نمیشه که بی گدار به آب زد...این در حالی بود که نیم ساعت قبلش شنیده بودم که دکتر میگفت نمیتونیم عملش کنیم!!نمیتونیم شکم رو باز کنیم!!

بالاخره روز شنبه بعد از نذرو نیازهای من و همه کسایی که برای بابام دعا کردن بعد از یه کلونوسکوپی دیگه بابارو بردن اطاق عمل و یه توده بزرگ و بدخیم که انتهای روده کوچک و ابتدای روده بزرگش رو مسدود کرده بود دراوردن...من و مامان و خاله پشت در اطاق عمل بودیم...بابامو ساعت 10:48 بردن و ساعت 3:15 یه اقای بهیار مهربون اومد و گفت که عملش تومو شده و اوردنش ریکاوری...من از استرس رو پام بند نبودم...با لکنت از اقای بهیار پرسیدم که حالش خوبه؟براش کیسه گذاشتن؟ 

رفت تو و دو دقیقه بعد اومد و گفت سر روده اش رو بیرون گذاشتن و دو روز دیگه با یه عمل کوچیک دیگه براش کلستومی میذارن!!! 

خدایا دنیا جلو چشمم سیاه شد...نه بخاطر کلستومی که خودش چیزی نیست و یه روش درمانه...خیلی ها سالیان سال با همین بگ کلستومی زندگی کرده اند...حال من بخاطر روحیه بابام خراب شد...ترسیدم وقتی خودش بفهمه روحیه اش رو ببازه و دیگه مقاومت نکنه! 

نمیدونم قبلا گفته ام یا نه اما مامانبزرگم که بعداز سه ماه ازفوت عمه ام فوت کرد سرطان روده بزرگ گرفت و براش کلستومی گذاشتن اما یکماه بیشتر دووم نیاورد....میترسیدم بابا یاد عزیزش بیفته و فکر کنه کار خودش هم ....دور از جونش... 

ساعت پنج حامد هم رسید و بابا رو از انتهای بخش جراحی بردن ای سی یو....من و مامان و حامد رفتیم با دکترش صحبت کردیم و از عمل راضی بود.فقط گفت قطر روده ها به شدت با هم فرق میکرده و نمیتونستم به هم وصلشون کنم...باید سه چهار ماه بمونه تا التهابش کم بشه و دوباره بره اطاق عمل و روده رو بذاریم سر جاش....این برام شد نور امید.... 

ساعت یه ربع به پنج تا پنج اجازه میدادن گان بپوشیم و یکی یکی بریم دیدن بابا..البته فقط دونفر...که من رفتم و مامان... 

سه روز تو ای سی یو بود و روز سوم که من رفتم خودش لباسش رو کنار زد و گفت دیدی مثل عزیز شدم!برام کیسه گذاشتن! 

گفتم بابا قربونت برم روش درمان یکی هست اما بیماری شما و عزیز با هم فرق میکنه...یه امیدی تو چشماش دیدم! 

اونجا از دکتر و پرستار همه میدونستن روحیه بابام چطوره و مطلقا از توده بهش حرفی نزدن و همه فقط میگفتن انسداد روده.... 

روز سوم با بیقراری بابا مجبور شدن از ای سی یو به بخش منتقلش کنن ..به دکتر گفته بود من اینجا تنهایی میمیرم باید پیش بچه هام باشم تا خوب بشم.... 

از روزی که اوردیمش تو بخش کم کم رو به بهبود رفت...اون روزا شیدا شدیدا درگیر کنکور بود و کمتر بهش اجازه میدادیم بیاد بیمارستان...از صبح میرفت همایش و شب هم میومد خونه... 

تو دو هفته بعد از عمل اکثر بعدازظهرها من میموندم پیش بابا و صبح ها امان میموند و شب هم یا حامد یا شوهرخاله اینا زحمت میکشیدن و پیش بابام میموندن...یه شب هم البته من موندم به اصرااااار،یه شب هم مامان... 

هرروز که میرفتم میدیدم ش شروع میکردم به قربون صدقه رفتن که الهی فداات بشم که امروز حالت بهتره!!!چقدر رنگ و روت خوب شده!!!چقدر ماشالله جون گرفتی...الهی قربون اون خنده هات بشم...فدای چشمات بشم که دیگه میتونی باز نگهشون داری.... 

انقدر گفتم و گفتیم که بالاخره چهارشنبه هفته پیش مرخص شد و اوردیمش خونه... 

روز اخر که صورتحساب چهل و چهار میلیونی بیمارستان رو دادن دستمون بابا عرق سرد کرد و مامان جا خورد!دوباره کلی بهش دلداری دادیم که خداروشکر که خودت حالت بهتره...خداروشکر که نجات پیدا کردی...الهی شکر که سلامتیت رو دوباره بدست اوردی...نگران پول نباش...بهش گفتم بابا سی ساله شما داری خرج ما رو میدی و نذاشتی اب تو دل ما تکون بخوره،حالا نوبت ماست...همه چیز رو بسپار به اول مامان و بعد هم من که بچه بزرگت هستم و به هیچچچچی فکر نکن! 

خداروشکر پول هم به راحتی جور شد البته مامان ماشینشون رو فروخت اما خیالی نیست چون قبلش که نممیدونستیم هزینه اش چقدر میشه حامد گفته بود مامان ما هم ماشینمون رو میفروشیم و اصلا غمت نباشه! 

خوب بابای من یه عمر بازاری بوده و همیشه با پولش کار میکرده...هیچ وقت پول نقد تو حسابش نگه نمیداشته...خداروشکر که سرمایه داره مغازه داره کلی جنس تو اون مغازه داره که حالا تبدیل به پول نقد کردنش یکم زمان میبره که اصلا مهم نیست...همه چیز درست میشه فقط سلامتی باشه... 

از چهارشنبه که اوردیمش خونه من بعد از شرکت میرم اونجا و بهش رسیدگی میکنم.گاهی روزها زنداییم یا خاله بزرگه هم میان پیشمون. 

شیدا از همون فردای روزی که بابا رو اوردیم میره مدرسه اشون . همونجا مشغول به کار شده...هشت صبح میره هشت و نیم نه شب میاد.حامد هم میاد اونجا افطار میکنه و اخر شب میریم خونمون. 

دیشب خاله اینا اونجا بودن و بابا نفس تنگی داشت.خاله زنگ زد اینطرف و اونطرف براش کپسول اکسیژن گیر بیاره حامد و پسرخاله ام رفتن بگیرن.وقتی برگشتن دیدیم دستگاه اکسیژن سازه...انقدر خوشحال شدیم که نگووو...دیگه استرس تموم شدن و دوباره شارژ شدن هم نداریم...خدایا شکرت یخاطر همه توجهاتی که تو این مدت بهمون کردی...از اینهمه مهربونایی  که برای دلگرم کردن بابام از همدان و قم و ساری و تهران زحمت میکشیدن و میومدن ملاقات بابا...تا دوستای خوب و مهربون که برای سلامتی بابام دعا میکردن...شکر بخاطر ادمهای خوبی که کنارمون بودن و خیالمون راحت بود که پشتمون محکمه...شکر بخاطر همسر مهربون و دلسوزم که با جون و دل به بابام خدمت میکنه و خم به ابرو نمیاره...شکر بخاطر اینکه هنوز بابام هست و سایه اش بالای سرمونه....هنوزم محتاج دعاهاتون هستم و شفای کامل بابام رو از خدا میخوام... 

خدایا معجزه ات رو نشون بده..... 

آآآآمین..........

اردیبهشت تلخ.....

میخوام از اردیبهشت بگم....که چقدر منتظرش بودم ....ادم نمیدونه قراره براش چی پیش بیاد.... 

به چشم بهم زدنی زندگیت زیرو رو میشه! 

اوایل اردیبهشت با نهال اینا رفتیم شمال....نمیدونم اونور تو بلاگفا نوشتم یا نه!اما تو راه رفت که بودیم بابا زنگ زد به موبایلم و گفت که عموم بیمارستانه و دارن روده اش رو جراحی میکنن! 

من چند بار به موبایل عمه زنگیدم اما جواب نداد انگار سرش شلوغ بود و همه بیمارستان بودن...اونروزا حال بابا خیلی خوب بود.... 

بعد که از شمال برگشتم مامان و بابام به همراه خاله و دایی و شیوا و باربد رفتن آمل خونه شیوا اینا...این شروع مریضی بابام بود...آخرین ناهاری که خورد خونه شیوا اینا بود و از اونجا که برگشتن حتی قرمه سبزی ایی که من برای شام درست کرده بودم رو بابا لب نزد....همش میگفت دلم درد میکنه سنگینم.... 

دل دردها ادامه داشت تو این گیرو دار یه روز جمعه هم ما و نهال اینا با دوتا از همکارهای حامد و خانمها و بچه هاشون رفتیم کاشان....دلنگرانیم برای بابا تمومی نداشت و حال بدی داشتم...ده بار بهش زنگ زدم ...مردها یه ماشین شده بودن و ما زنها تو ماشین ما بودیم...نگرانی برای بابا یه طرف چیزهایی که خانم همکار حامد میگفت از حقوق و ....تاااااا رفت و آمدهای بیش از اندازه حامد و همکارش بعلاوه خستگی ناشی از رانندگی تو جاده خشک و بیابونی برام از اون سفر یه کابوس ساخت.... 

بابام همچنان درد داشت و از این دکتر به اون دکتر اما هیچ کس تشخیص نمیداد که درد از کجاست و همه ربطش میدادن به نفخ یا نهایتا به سنگ های کیسه صفراش!! 

یادمه همون موقع ها بود که آقا مهدی شوهر آشتی هم دل درد شدیدی کرده بود و من خوش خیال به بابام میگفتم یه ویروسه اومده باباجون،شوهر دوست منم همینجوری شده!!!! 

خلاصه که دردهای بابا و از اونطرف تنش شدیدی که با حامد پیش اومده بود همچنان ادامه داشت تا اینکه حامد با دخترخاله و پسرخاله من قرار گذاشتن بریم شمال ...اول قرار بود نهال اینا هم بیان اما دوباره پشیمون شدن و ما یه پنجشنبه شب ساعت دوازده راه افتادیم سمت چالوس...بابام طفلی چقدر خوشحال بود و چقدر سعی کرد منو راضی کنه به این سفر چون من اصلا دلم نمیخواست برم اما بابام خیلی شوهر دختر خاله ام رو دوست داره و معتقد بود باهاشون به من خیلی خوش میگذره.... 

جمعه صبح رسیدیم چالوس و ویلایی که گرفته بودن افتضااااح بود....کلیدهای ویلای بابام تو کیف من مونده بود از سفر قبلی و من پیشنهاد دادم بریم همون ساری ویلای خودمون...اتفاقا چقدر هم خوشحال شدن و پیشنهاد منو رو هوا زدن! 

وقتی به بابا اینا گفتم که رفتیم خونه خودمون بابام چقدر خوشحااال شد و سفارش داد براش گوجه سبزهای درختش رو بکنم و بیارم... 

تا شنبه صبح که زنگ زدم حالش رو بپرسم و مامان گفت خوبه و باهم اومدیم پارک قدم بزنیم...من اما خیلی تیزتر از این حرفام که گول بخورم!صدای پارک نمیومد....یه محیط بسته بود!!یکم دقت کردم و به مامان گفتم که پارک نیستید بگو کجایی؟!؟ 

خلاصه فهمیدم بابا دردش خیلی زیاد شده و رفتن بیمارستان و بستری شده و قراره یکشنبه لاپاراسکوپی کنن و سنگ هاشو در بیارن.... 

دیگه دل تو دلم نبود...از یه طرف نمیخواستم مسافرت اینا رو خراب کنم از طرفی اروم و قرار موندن نداشتم.... 

به بدبختی اون روز و گذروندم و فرداش ساعت پنج وقتی رسیدم بیمارستان که بابا دو ساعت بود از اطاق عمل اومده بیرون.... 

چقدر خوشحال بودم و بهش دلداری میدادم که باباجونم تموم شد واز این به بعد راحت شدی.... 

یه جابجایی موقت

بلاگفا طاقت ثبت روزهای سخت اردیبهشت و خرداد 94 رو نداشت.... 

من اومدم اینجا.....