من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

در انتظار معجزه

روز ها میرفتیم بیمارستان پیش بابا شبها هم حامد یا شوهرخاله ام یا پسر خاله هام میرفتن پیش بابا میموندن.... 

سه شنبه اش بابا رو اوردیم خونه.یه درن تو شکمش بود که اب و ترشحات که تو فضای خالی کلیه چپش بود رو خارج کنه...نمیدونم قبلا گفتم یانه که بابام  هجده سال پیش یعنی همون سالی که مامانم شیدا رو باردار بود کلیه اش رو به عموم اهدا کرد و نگذاشت عموم دیالیزی بشه...حالا فضای خالی توی شکمش آب میاره .... 

خلاصه درن رو پانسمان میکردیم اما همچنان دلدرد هاش سرجاش بود و فکر میکردیم بخاطر انقباضات درن هست اما شنبه بعد از عمل رفتیم مطب دکتر که درن رو دراورد و خوشحااال که دیگه تموم شد...من برگشتم خونمون و بابا اینا رفتن خونه خودشون و شب هم به اصرار خاله اینا رفتن پارک... 

از فرداش دوباره انقباضات شکمی بود و درد وحشتناک...چندتا دکتر بردیم ولی حال بابا رو به وخامت بود...اخرین دکتر براش اسکن نوشت و قرار بود روز پنجشنبه اسکن بده که بخاطر اینکه اوره اش بالا بود نمیشد داروی اسکن رو تزریق کرد و باید خوراکیش رو میخورد....همون روز دوباره حرف و حدیث های مربوط به خونه پدریش با عمه و عموم توسط پدرشوهرم به گوشش رسید...یادمه بغض کرد و با صدایی که میلرزید به پدرشوهرم گفت صدای شما طنین صدای برادرم رو برام تداعی میکنه...شما از طرف من وکیل هستی هر تصمیمی بگیری من انجام میدم فقط دیگه میخوام تموم شه.... 

از همونجا دیگه بابا افتاد...شب که همه رفتن منم میخواستم برم و شام نمونم .بابا همش میگفت غذا از بیرون بگیریم،سیرابی بگیریم،فلان چیزو بخوریم....مامانم بهش میگفت که نه تو نمیتونی اینا رو بخوری باید یه چیزی باشه که سبک باشه...بابا یواشکی بهم گفت من بخاطر خودم نمیگم!میخوام شما شام بمونید....الهی بمیرم براش دلم اتیش گرفت...بابام خیلی دلش میخواست من زیاد برم خونشون و بمونم... 

بعد از یکم شوخی و خنده بابا گفت که هوس پلو گوجه کرده و حامد هم کفت شمیم پلوگوجه هاش افتضاح میشه!!!من درست میکنم براتون.... 

دستش درد نکنه خدا الهی بهش سلامتی و عوض خیر بده حامد این مدت خیلی به بابام رسید...خیلی... 

پاشد یه پلو گوجه عالی درست کرد و بابا هم چند تاقاشق خورد... 

جمعه حالش خیلی بد بود و از صبح بالا میاورد.طوریکه دیگه هیچی از گلوش پایین نمیرفت حتی یه قاشق اب! 

شنبه بردیمش دکتر و برای یکشنبه دوباره وقت کلونوسکوپی بهش داد.روز کلونوسکوپی از درد به خودش میپیچید...ناخن هاش سفید شده بودن و رنگ به صورتش نبود...پشت در اتاق کلونوسکوپی من بودم،مامان و خاله و شوهرش...پدرشوهرو مادرشوهر من،شوهر عمه ام و پسر عمه و زنش هم اومده بودن... 

تا ساعت یازده شب طول کشید و وقتی دکتر اومد بیرون گفت روده هاش پر بوده و نشده که درست انجام بدیم!فردا بیارینش از روده اش عکس بندازیم!! 

اونشب بردیمش خونه و فرداش که دوشنبه هم بود از صبح حالش بد و بدتر شد اونقدر که خودش هیییچچچچچی از اون روزها یادش نمیاد!!! 

وقتی بردیمش بیمارستان برای رادیولوژی دکتر فورا دستور بستریش رو میده و از دوشنبه یازده خرداد تو بیمارستان اراد بستری شد. 

هرروز یه چیزی به ما میگفتن.یه روز میگفتن نمیتونیم عملش کنیم ،یه روز میگفتن باید برای عمل اماده اش کنیم.... 

من شبها میرفتم خونه مامان اینا میخوابیدم و روزها میرفتیم بیمارستان...بابام که اصلا حال خودش نبود...توی بینیش یه لوله کرده بودن که به معده اش میرفت و محتویات معده اش رو خارج میکرد...وقتایی که تشنه بود یه دستمال خیس میکردم روی لبهاش میذاشتم و میشنیدم که اروم میگفت سلام بر حسین..... 

هه..این وسط عمه و عموم هم پاشدن اومدن بیمارستان دیدن بابام و گریه و اشک و زاری...که داداش جون تو خوب بشی ما دیگه از این غلطا نمیکنیم!!!  

کار من شده بود گریه کردن های یواشکی و قسم و آیه خوردن برای مامان که بابا خوب میشه و خنده و خداروشکر خداروشکر کردن برای خود بابا که روحیه اش رو حفظ کنه و نفهمه که چه بلایی سرش اومده!! 

دایم بهش میگفتم یعنی هنوزم میگم که بابا خداروشکر که خطر از سرت گذشت و حالت داره خوب میشه...اما خوب خودم که میدونم چه بلایی سرش اومده...دااغونم.... هربار میپرسید پس چرا عمل نمیکنن در جوابش میگفتم که باید از لحاظ جسمانی تقویتت کنن که طاقت عمل رو داشته باشی...باید شرایط عمل رو مهیا کنن...نمیشه که بی گدار به آب زد...این در حالی بود که نیم ساعت قبلش شنیده بودم که دکتر میگفت نمیتونیم عملش کنیم!!نمیتونیم شکم رو باز کنیم!!

بالاخره روز شنبه بعد از نذرو نیازهای من و همه کسایی که برای بابام دعا کردن بعد از یه کلونوسکوپی دیگه بابارو بردن اطاق عمل و یه توده بزرگ و بدخیم که انتهای روده کوچک و ابتدای روده بزرگش رو مسدود کرده بود دراوردن...من و مامان و خاله پشت در اطاق عمل بودیم...بابامو ساعت 10:48 بردن و ساعت 3:15 یه اقای بهیار مهربون اومد و گفت که عملش تومو شده و اوردنش ریکاوری...من از استرس رو پام بند نبودم...با لکنت از اقای بهیار پرسیدم که حالش خوبه؟براش کیسه گذاشتن؟ 

رفت تو و دو دقیقه بعد اومد و گفت سر روده اش رو بیرون گذاشتن و دو روز دیگه با یه عمل کوچیک دیگه براش کلستومی میذارن!!! 

خدایا دنیا جلو چشمم سیاه شد...نه بخاطر کلستومی که خودش چیزی نیست و یه روش درمانه...خیلی ها سالیان سال با همین بگ کلستومی زندگی کرده اند...حال من بخاطر روحیه بابام خراب شد...ترسیدم وقتی خودش بفهمه روحیه اش رو ببازه و دیگه مقاومت نکنه! 

نمیدونم قبلا گفته ام یا نه اما مامانبزرگم که بعداز سه ماه ازفوت عمه ام فوت کرد سرطان روده بزرگ گرفت و براش کلستومی گذاشتن اما یکماه بیشتر دووم نیاورد....میترسیدم بابا یاد عزیزش بیفته و فکر کنه کار خودش هم ....دور از جونش... 

ساعت پنج حامد هم رسید و بابا رو از انتهای بخش جراحی بردن ای سی یو....من و مامان و حامد رفتیم با دکترش صحبت کردیم و از عمل راضی بود.فقط گفت قطر روده ها به شدت با هم فرق میکرده و نمیتونستم به هم وصلشون کنم...باید سه چهار ماه بمونه تا التهابش کم بشه و دوباره بره اطاق عمل و روده رو بذاریم سر جاش....این برام شد نور امید.... 

ساعت یه ربع به پنج تا پنج اجازه میدادن گان بپوشیم و یکی یکی بریم دیدن بابا..البته فقط دونفر...که من رفتم و مامان... 

سه روز تو ای سی یو بود و روز سوم که من رفتم خودش لباسش رو کنار زد و گفت دیدی مثل عزیز شدم!برام کیسه گذاشتن! 

گفتم بابا قربونت برم روش درمان یکی هست اما بیماری شما و عزیز با هم فرق میکنه...یه امیدی تو چشماش دیدم! 

اونجا از دکتر و پرستار همه میدونستن روحیه بابام چطوره و مطلقا از توده بهش حرفی نزدن و همه فقط میگفتن انسداد روده.... 

روز سوم با بیقراری بابا مجبور شدن از ای سی یو به بخش منتقلش کنن ..به دکتر گفته بود من اینجا تنهایی میمیرم باید پیش بچه هام باشم تا خوب بشم.... 

از روزی که اوردیمش تو بخش کم کم رو به بهبود رفت...اون روزا شیدا شدیدا درگیر کنکور بود و کمتر بهش اجازه میدادیم بیاد بیمارستان...از صبح میرفت همایش و شب هم میومد خونه... 

تو دو هفته بعد از عمل اکثر بعدازظهرها من میموندم پیش بابا و صبح ها امان میموند و شب هم یا حامد یا شوهرخاله اینا زحمت میکشیدن و پیش بابام میموندن...یه شب هم البته من موندم به اصرااااار،یه شب هم مامان... 

هرروز که میرفتم میدیدم ش شروع میکردم به قربون صدقه رفتن که الهی فداات بشم که امروز حالت بهتره!!!چقدر رنگ و روت خوب شده!!!چقدر ماشالله جون گرفتی...الهی قربون اون خنده هات بشم...فدای چشمات بشم که دیگه میتونی باز نگهشون داری.... 

انقدر گفتم و گفتیم که بالاخره چهارشنبه هفته پیش مرخص شد و اوردیمش خونه... 

روز اخر که صورتحساب چهل و چهار میلیونی بیمارستان رو دادن دستمون بابا عرق سرد کرد و مامان جا خورد!دوباره کلی بهش دلداری دادیم که خداروشکر که خودت حالت بهتره...خداروشکر که نجات پیدا کردی...الهی شکر که سلامتیت رو دوباره بدست اوردی...نگران پول نباش...بهش گفتم بابا سی ساله شما داری خرج ما رو میدی و نذاشتی اب تو دل ما تکون بخوره،حالا نوبت ماست...همه چیز رو بسپار به اول مامان و بعد هم من که بچه بزرگت هستم و به هیچچچچی فکر نکن! 

خداروشکر پول هم به راحتی جور شد البته مامان ماشینشون رو فروخت اما خیالی نیست چون قبلش که نممیدونستیم هزینه اش چقدر میشه حامد گفته بود مامان ما هم ماشینمون رو میفروشیم و اصلا غمت نباشه! 

خوب بابای من یه عمر بازاری بوده و همیشه با پولش کار میکرده...هیچ وقت پول نقد تو حسابش نگه نمیداشته...خداروشکر که سرمایه داره مغازه داره کلی جنس تو اون مغازه داره که حالا تبدیل به پول نقد کردنش یکم زمان میبره که اصلا مهم نیست...همه چیز درست میشه فقط سلامتی باشه... 

از چهارشنبه که اوردیمش خونه من بعد از شرکت میرم اونجا و بهش رسیدگی میکنم.گاهی روزها زنداییم یا خاله بزرگه هم میان پیشمون. 

شیدا از همون فردای روزی که بابا رو اوردیم میره مدرسه اشون . همونجا مشغول به کار شده...هشت صبح میره هشت و نیم نه شب میاد.حامد هم میاد اونجا افطار میکنه و اخر شب میریم خونمون. 

دیشب خاله اینا اونجا بودن و بابا نفس تنگی داشت.خاله زنگ زد اینطرف و اونطرف براش کپسول اکسیژن گیر بیاره حامد و پسرخاله ام رفتن بگیرن.وقتی برگشتن دیدیم دستگاه اکسیژن سازه...انقدر خوشحال شدیم که نگووو...دیگه استرس تموم شدن و دوباره شارژ شدن هم نداریم...خدایا شکرت یخاطر همه توجهاتی که تو این مدت بهمون کردی...از اینهمه مهربونایی  که برای دلگرم کردن بابام از همدان و قم و ساری و تهران زحمت میکشیدن و میومدن ملاقات بابا...تا دوستای خوب و مهربون که برای سلامتی بابام دعا میکردن...شکر بخاطر ادمهای خوبی که کنارمون بودن و خیالمون راحت بود که پشتمون محکمه...شکر بخاطر همسر مهربون و دلسوزم که با جون و دل به بابام خدمت میکنه و خم به ابرو نمیاره...شکر بخاطر اینکه هنوز بابام هست و سایه اش بالای سرمونه....هنوزم محتاج دعاهاتون هستم و شفای کامل بابام رو از خدا میخوام... 

خدایا معجزه ات رو نشون بده..... 

آآآآمین..........

نظرات 33 + ارسال نظر
آشتی چهارشنبه 24 تیر 1394 ساعت 13:46

سلام عزیزم. خوبی؟ بابا بهتره؟

نوشتم آشتی جونم

سمیه دوشنبه 22 تیر 1394 ساعت 19:17 http://somyalvarol.blogsky.com

سلام شمیم جونم الان بیست روزه ازت خبرى نیست بیا بنویس ، منتظرتم

ببخشید بخدا اصلا حال و حوصله و دل و دماغ نداشتم برای نت اومدن اما الان خیلی خوبم خداروشکر
شرمنده که نگرانتون گذاشتم

نسیم یکشنبه 21 تیر 1394 ساعت 10:50 http://nasimmaman.blogsky.com

شمیم جونم کجایی.....
حالن خوبه...اوضاع روبراهه

جیگرتو عالی عالی

آشتی سه‌شنبه 16 تیر 1394 ساعت 11:46

سلام. یکی از دعاهام اینه:
خدایا بابای شمیم این صحنه قشنگ رو ببینه که شمیم یه نی نی تو بغلشه! بگو آممممممممممین!

فدات بشم مهربونم چه دعای قشنگی ممنون از اینهمه محبت
امییییییییییییین

بانوی کوچک یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 16:17 http://barayeman3.mihanblog.com

سلام عزیزم ان شالله بابا سلامتی شون رو بدست بیارن دعامیکنم براشون

مرسی عروس خانم گل منم برای خوشبختی و جاودانگی عشق قشنگتون همیشه دعا میکنم

هدیه شنبه 13 تیر 1394 ساعت 15:42 http://hadyeh.persianblog.ir

خوبه خاله جون مرسی.اسمشو میخوام بذارم رز.

ای جوووون دلم قربونش برم اسمش هرچی باشه همیشه پسته خاله است

ترمه چهارشنبه 10 تیر 1394 ساعت 14:02 http://sarneveshtman2.blogfa.com

سلام شمیم جان انشالله که بابا شفا بگیرن و حالشون خوب خوب بشه.

ممنونم ترمه مهربون

گنجشک دوشنبه 8 تیر 1394 ساعت 16:30 http://gonjeshk.blogsky.com

شمیم جان لطفا نظرم رو عمومی نکن بلاگ اسکای پیام خصوصی نداره گویا

دوست خوبم ممنون از کامنتت اینها رو اتفاقا دکتر هم گفته بود ....بازم مرسی که وقت گذاشتی و ممنون که میخونی
موفق باشی دوستم

سمیه یکشنبه 7 تیر 1394 ساعت 20:02 http://somyalvarol.blogfa.com

سلام شمیم جونم
عزیزم به خاطر مریضی بابا واقعا ناراحت شدم ، ایشالا که هرچه زودتر خوب میشن وشما ومارو خوشحال میکنن
نمیدونى وقتى داشتم پستتو میخوندم چقد بغض کردم و چون توى مغازه بودم به زور جلوى گریه مو نگهداشتم
دوست دارم دوست گلم و از خدا براى خودت وخانواده ات شادى و سلامتى میخوام ، آمین

سمیه عزیزم ممنونم ازت شاد باشی همیشه عزیز دلم ناراحتیت رو نبینم

نارسی یکشنبه 7 تیر 1394 ساعت 13:43 http://dokhtarebaharii.persianblog.ir/

الهی که سایه پدرت بالای سرتون باشه و خانوادت در صحت و سلامت باشن که واقعا نعمتی بالاتر از سلامتی نداریم تو این دنیا...
الهی بگردم تو این مدت چی کشیدی عزیزم...
ایشالا که از حالا به بعد همش شادی و خنده تو خونتون باشه و پدرت هم سلامتی کاملو بدست بیاره و خوب خوب بشه عزیزدلم

انشالله دوست نازنینم ممنونم از محبتت

هدیه شنبه 6 تیر 1394 ساعت 14:50 http://hadyeh.persianblog.ir

خداروهزار بار شکر.الهی که همیشه صحیح و سالم سایشون بالا سرتون باشه.
ایشااله که هر روز بهترو بهتر بشه پدرت.
خداروشکر

ممنونم هدیه جان خدا پدرو مادرت برات حفظ کنه عزیزم
راستی پسته خاله چطوره؟

پیچک جمعه 5 تیر 1394 ساعت 18:42 http://pichopichaklover.blogfa.com

سلام چقدر متاسف شدم
از ته دلم واست دعا میکنم عزیزم از ته ته ته دلم

سلام پیچک جون
قربونت برم عزیز دلم

اتشی برنگ اسمان جمعه 5 تیر 1394 ساعت 16:12

عزیزم من وب قبلی تونو خوندم خیلی براتون ارامش رو ارزو میکنم

ممنونم عزیزم...

اتشی برنگ اسمان پنج‌شنبه 4 تیر 1394 ساعت 14:40

سلام شمیم جان من از وبلاگ اشتی جون با شما آشنا شدم میخواستم بدونم ادرس ارشیو وبلاگ تون کجاست و از کجا ارشیو رو بخونم اگه رمزی هست ب منم میدید ممنون

ظاهرا پیداش کردید...رمز ندارم چونن پستای رمزی حذف شدن

آتوسا پنج‌شنبه 4 تیر 1394 ساعت 01:50

عزیزم خدا رو شکر که حال بابات بهتره. با وجود دخترى مثل تو حتما بهتر هم میشه و انشالله سلامتیشونو کامل بدست میارن. براشون دعا میکنم.

من خیلی دختر خوبی نیستم اتوسا جان...متاسفانه اونقدری که باید به پدرو مادرم نرسیدم...اما دارم سعی میکنم جبران کنم...محتاجم به دعاتون

اسمان چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 22:58

خیلی ناراحت شدم خدا شفاشون بده

ممنونم عزیز دلم..الهی امین

اسمان چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 22:56

برای بابات نذر کردم عزیزم خدا شفاشون بده راستی بلاگفا درست شده عزیزم

مرسی اسمان جان...میدونم بلاگفا درست شده اما دیگه برنمیگردم اونجا...

عسل@ چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 15:12

خدارو شکر عزیزم که پدرت خوب شد

انشالله که همینطور باشه...فعلا که اوضاعش زیاد مناسب نیست اما امیدوارم به زودی بیام بنویسم که معجزه شد و بابام روی پای خودش ایستاده و سلامتی کاملش رو بدست اورده...ااااااامین

مامان شیدا چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 14:51

سلام شمیم جان
از وب آشتی پیدات کردم
از صمیم قلبم برای سلامتی پدرت دعا میکنم...

سلام نازنینم...لطف میکنی بانو

لیلی چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 14:35 http://lilimeysami.mihanblog.com/

شمیم جون مدت زیادی ازت خبر نداشتم، در مورد بیماری پدرت خیلی ناراحت شدم، ریختم بهم، از ته دلم برایت دعا می کنم، ان شاالله به زودی زود پدرت حالش به کلی خوب میشه و این روزهای سخت را فراموش می کنی. این ماه، ماه عزیزیه و خداوند هم خدای مهربان و بخشنده ، پس مطمئن باش این دعاها گم نمیشه.
ضمنا این آدرس جدیده منه خوشحال میشم به من هم سربزنی و اگر دوست داشتنی منو هم لینک کنی. قربانت لیلی
http://lilimeysami.mihanblog.com/

سلام لیلی مهربونم...خوبی شما؟
اومدم و چندتا از داستانهای کوتاهت رو خوندم عزیزم...لینکت کردم و بازم بهت سر میزنم...

الهه چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 14:30 http://erezaei.persianblog.ir/

شمیم جون...قربون اون بغض تو صدات...خدا به همین دل شکستتون رحم میکنه..من مطمئنم...دوسال قبل با شروع ماره رمضان گرفتار مریضی عزیزی شدیم که بلافاصله بعد از ماه رمضون عروسیش بود...فکر کنین دامادی که در عرض سه روز متوجه شد یک تومور تو مغزش جا خوش کرده و باعث شده آب تو مغزش جمع بشه...بماند که تو این یکماه به ما چه گذشت..دو تا عمل جرحی سخت تو مغز...مشکلاتی که داشت..خدا اونروزها رو برای هیچ کس تکرار نکنه...اما گذشت..میخواتم بگم که امیدت رو از دست نده...انشالله شفای عاجل

عزززززیزم....انشالله که اون آقا حالشون خوب شد دیگه؟؟
امیدم به خداست عزیزم دارم همه تلاشم رو میکنم که فقط بابام روحیه بگیره ...از لحاظ جسمانی خیلی ضعیفه و باید خیلی تقویت بشه...
الهی آمین

هیما چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 14:20 http://hima63.Brodsky.com

خداروشکر که خطر از پدر عزیزتون دور شده و ایشاالله به حق این ماه سلامتی کامل رو بدست بیاره

هنوز بابام خیلی ضعیفه هیما جان...دعا کن خطر از سرش بگذره...قربون محبتت عزیزم

آبانه چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 13:57

بحق این ماه عزیز و به حق دلهای شکسته تون خدا رخت عافیت به تن بابا بپوشونه.
بابا خوب میشه و دوباره لبخند رو روی لباشون میبینین

الهی خدا برای همه خیر بخواد همینطور برای تو عزیز دلم

افروز چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 13:41 http://darhamnevesht.blogsky.com/

شمیم جان دعا گوت هستم
امیدوارم به زودیحالپدرخوببشه
خدا قوت بهتون میگم

راستی این همه مساله برای شکر گذاری ، چرا در آستانه ی فصلی سرد؟؟؟

ممنونم افروز عزیزم...
انشالله
این اسم وبلاگ قبلیم هست و زمانی این اسم رو انتخاب کردم که دکتر بهم گفته بود ژن های تخمکم معیوبه و برای اینکه مادر بشم فقط یه راه دارم اونم گرفتن تخمک اهدایی هست....

آبانه چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 13:35

شمیم بمیرم واست
من برم نماز بعد بیام بخونمت
خدا بابا رو شفا بده عزیزدلم

ابانه من چی بگم عزیزم که دلم برات یه گوله آتیشه....

زهرا چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 12:44

منم اهل همدانم شمیم جان. برای بابات خیلی دعا میکنم خدا بهشون سلامتی بده انشالا. راستی این عموت که میگی سر مسائل ارث و میراث با بابات دعوا گرفته همونه که بابات بهش کلیه داده؟

زنده باشی زهرا جان...همدانی ها واقعا با معرفتن....
نه اون عموم سال نودو یک فوت کرد عزیزم...این عموم از همون موقع اهدای کلیه با بابای من سر لج افتاد!

الی چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 12:44

عزیزم سایتت را چند باز خوند اما امروز خیلی ناراحت شدم انشاالله خدا به پدرت سلامت و تندرستی بده.آمین

ممنونم الی جان
الهی خدا سایه همه پدر مادرها رو به سر بچه هاشون نگه داره

آشتی چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 11:36

سلام عزیز دلم. خدا رو شکر بابت همممممممه محبتهاش. البته که بنده هاشو تنها نمیذاره.
ولی من بمیرم واسه تو. چی کشیدی! بمیرم که چقدر اذیت شدی. الان نمیخوام اشکتو دربیارم. ولی واقعا مو به تنم سیخ شده. ولی جای شکر داره. وسط این گریه ها باید خندید. آدم به روحیه زنده است. اونش با شماست. اونو دریابید. باقیش با خدا.

سلام آشتی جون...
خدا نکنه عزیزم ...
میدونی هنوزم محتاج دعاهات هستم؟؟؟حتی بیشتر از قبل...

اسفندونه چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 02:40

شمیم عزیزم دلم تنگ شده بود...
به حق همین سحر ماه عزیز انشاالله بابات بهتر میشن. همیشه کنارشون باش.بیشتر از قبل...خیلی به وجودت نیاز دارن

عزیز دلمی....منم دلم تنگ شده بود خیلی.....
میرم اسفندونه دیگه هرروز میرم....متاسفم که این اتفاق افتاد تا من بفهمم چه گنج هایی اونجا تو اون خونه دارم و کم بهشون میرسم....

نسیم سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 14:13 http://nasimmaman.blogsky.com


امیدوارم پدرت و مادرت تا همیشه سلامت باشن و سایشون بالای سر تو و خواهرت باشه عزیز دلم...از ته قلبم سلامتی بابات و از خدا میخوام....
خدارو واقعا شکر که حامد رو داری...الهی همیشه در کنار هم سعادتمند باشین
خسته نباشی دوس خوشگلم

دوست جوووونم.....انشالله سایه همه پدرمادرها همیشه رو سرمون باشه .......قربون قلب مهربونت برم من....میبوسمت عشقم

الهه سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 13:56

عزیزم امیدوارم از این به بعد سلامتی و شادی باشه ما هم اگر قابل باشیم برای بهبودی ایشان دعا می کنیم

لطف داری الهه مهربون...خیلی محتاجم به دعاهاتون عزیزم

آریانا سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 13:24 http://aandr.blogfa.com

سلام شمیم ان شاالله بابا هرچه سریعتر بهتر بشن.

سلام عزیزم...ممنونم ....انشالله از دعای شما دوستان خوب

ندا سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 11:25 http://mydailyhappenings.persianblog.ir/

وای شمیم با این پستت کلی گریه کردم
خدا بابارو بهت ببخشه و سلامتیش رو برگردونه
یاد بابای خودم افتادم
امیدوارم هرچه زودتر این روزایه سخت بگذره
خیلی خوشحالم که مرخص شدن انشالله بهتر و بهتر بشن
تو روحیه تو حفظ کن عزیزم

عزیزم نمیخواستم ناراحت بشی....خدا رحمتشون کنه پدر عزیزت رو ...منم این روزها کم به یادت نبودم ندا...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد