من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

دوازده سال بعد...

سالگرد عقدمونه 

دوازده سال پیش در چنین روزی ما به هم رسیدیم .تمام استرس ها و نگرانی هامون تموم شد و مال همدیگه شدیم... 

چه روز خوبی بود. 

از صبحش مامانیم اومده بود خونمون با خاله بزرگه و کمک مامان میکردن.منم پی حمام کردن بودم و یه سینی هم خودم درست کرده بودم که توش وسایل سفره عقد رو با یه اینه شمعدون کوچولو گذاشته بودم و با گل طبیعی تزیینش کرده بودم.خیییلی خوشگل شده بود تو زمان خودش .تازه سفره ایی که روی سرمون میگرفتن برای قند سابیدن هم خودم درست کرده بودم وااای چقدر ذوق داشتم!حامد عشقم بود منتهای ارزوم بود و با تمام وجودم از خدا خواسته بودمش و خدا بهترین و بزرگترین ارزوم رو اجابت کرد... 

یادمه هردومون از صبحش هزاربار تلفنی صحبت کردیم و از استرس هامون گفتیم و نگران بودیم نکنه تو لحظه اخر نشه؟! 

اما شد...الان دوازده سال هم ازش گذشته....خداروشکر که پشیمون نشدیم و عشقمون رو حفظ کردیم. 

دیشب که بوسیدمش و بهش تبریک گفتم مثل همون موقع ها قلبم فشرده شد و دلم هری ریخت پایین... 

نهال نیومده بود سر عقد و من چقدر اصرار کردم که بفرستید دنبالش بیاد...خداروشکر خونشون نزدیک محضر بود و زود اومد. 

بعد از محرم شدن زنعموهام به اصرار حامد رو وادار کردن که منو ببوسه و بچم چقدر خجالت کشید و سرخ و سفید شد و هول هولکی پیشونیمو بوسید... 

یادمه خاله ام بهم گفته بود بعد از خوندن خطبه عقد پاتو بذار روی پای حامد و من اصلا یادم رفته بود تا اینکه خطبه که تموم شد حامد بهم گفت شمیم پاتو بذار روی پام! 

چشمام گرد شد گفتم تو از کجا میدونی؟ 

گفت عمه ام بهم گفته! 

دوتایی خندیدیم و توی چهار چوب ایستادیم و همزمان پاهامون رو روی پای هم گذاشتیم!  

خاله ام یه تیکه نبات رو دستمال پیچ کرده بود و داده بود بذارم تو لباس زیرم.اونم به حامد گفتماومدیم خونه حامد گفت اول یه چایی نبات به من بده فشارم افتاده

یادش بخیر حامد یه دسته گل سفید و زرد برام خریده بود وقتی با مامانش اومدن دنبالمون تا ببرنم محضر..من یه مانتو شلوار سفید تنم کرده بودم با یه شال سفید و طلایی که موقع خوندن خطبه انداخته بودم روی صورتم.... 

بعد از گفتن بله!حامد یه گوشواره گوشم کرد که من اصلا نمیدونستم کی خریده!چون اون موقعها گزارش ثانیه ایی بهم میداد! خدا میدونه چقدر از اینکارش ذوق کردم...

مادرشوهر بهم یه انگشتر زیرلفظی داد و مامان هم یه سکه به حامد کادو داد.جالبه با اینهمه کش و قوس و نذر و نیاز زنش شده بودم اما نمیدونم چرا از وسطای خطبه اشکم دراومد و موقع بوسیدن بابام اویزون گردنش شده بودم و زااار میزدم!هر کی میدید فکر میکرد منو به زور شوهر دادن اما خودم میدونستم اشک شوقه و تشکر از بابام که بالاخره رضایت داد!

بعد از محضر با عمه های حامد و زنعموهای خودم و خاله ام اومدیم خونه ما.یادش بخیر پدربزرگم و مادربزرگ هام زنده بودن و چقدر اونشب برامون رقصیدن! 

شام بزرگترهای فامیل خودمو عمه ها و پدربزرگ حامد خونمون بودن و یادمه من و حامد تو اتاق من بودیم و زنعموم و نهال ازمون عکس مینداختن!چقدر خز بودیم 

اخر شب هم که داشتن میرفتن مامانم هلم داد که برم و مادرشوهرم و"مامان "خطاب کنم! 

تا اون روز و سالیان سااال بهش میگفتم ناهیدخانم اما اونشب توی راهرو داشت کفشاشو میپوشید که رفتم جلو و گفتم مامان ناهید دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدین... 

حامد شب رفت ولی فردا صبح زود اومد و از فرداش همش با هم بودیم....چه روزای خوبی بود... 

بغضو شدم دوباره... 

خدایا شکرت با تمام وجودم شاکرم....خدایا همسر عزیز تر از جانم رو بهم ببخش همینطور که هست ،همونطور که بود! 

نشد که بشه...

نشد که بشه... 

دیروز تو سونو یه کیست 22*33 دیدن که دوباره منو فرستادن پی نخودسیاه.... 

یک ماه دیگه باید ال دی بخورم شاااید از بین بره.... 

دیروز خسته و کلافه شده بودم یکمی هم گریه کردم اما وقتی مامان زنگ زد و گفت سونوگرافی بابا خوب بوده و همه چیز نرماله ته دلم اروم شد. 

بابام برام از ته دل دعا کرده...که دلم روشن شه....که حاجت بگیرم.... 

منم شکر خدا رو کردم که بابام هست که برام دعا کنه.... 

عطر خوش بهارنارنج...

سلام علیکم سلام علیکم یاالله  

سلام علیکم والده مش ماشالله 

این اهنگه رو شنیدین؟خیلی باحاله 

خوبین شماها؟ 

خداروشکر 

خوب اخرین بار یادم نیست تا کجا نوشتم ولی از سه شنبه یادمه که شب از خونه مامانم اینا رفتم خونه و با حامد بحث کردم سر یه موضوعی .اخه حامد یه اخلاق بدی داره که روی وسیله ها خیلی حساسه.مثلا کنترل ها.یا گوشی خودش.یا یخچال و فریزر.یا ماشین.اینجوری هم هست که برای هرچیزی یک سری قانون از خودش اختراع میکنه و باید رعایت کنی وگرنه هی غرر میزنه هی غررر میزنه و متهمت میکنه اخر سر به اینکه برای هیچچچی ارزش قایل نیستی! 

اون شب هم یادمه سر همین چیزا باهاش دعوام شد و اخر سر لج کردم و گفتم خوب میکنم خوب میکنم من دلم میخواد از وسیله ها اینجوری استفاده کنم!بهش گفتم همه مردها کار میکنن برای رفاه زن و بچشون وسیله میخرن،تو هرچی هم میخری باعث عذاب و سلب ارامشه! 

خلاصه باهاش اتمام حجت کردم که فردا که داریم میریم مسافرت هر حرکتی ازت ببینم تلافیش رو سرت در میارم!اگر به من گیر بدی بهت گیییر میدم اساسی و خودت هم میدونی که از تو خیلی بهتر بلدم اعصاب خورد کردن رو! 

اینجوری شد که ماست هاش رو کیسه کرد و تا همین لحظه که در خدمت شمام هیچ رفتاری مبنی بر عصبانی کردن من از طرف ایشان دیده نشده 

همون سه شنبه شب ما کوله پشتی و یه سری خرت و پرتمون رو که میخواستیم ببریم شمال با ماشین بردیم گذاشتیم پارکینگ مامانم اینا.مامان و بابا هم صبحش رفته بودن و برای حامد کیف کمری خریده بودن که بهش دادن و لواشک اینام خریده بودن گرفتیم و اومدیم خونه.از طرف دیگه هم مامانم به دختر خاله ام اینا زنگیده بود که اگر دوست دارن باهامون بیان.حامد هم یکبار به رسم ادب به شوهرش زنگ زد و تعارفشون کرد.اونشب گفتن نمیاییم ولی چهارشنبه صبح شوهرش به حامد زنگ زد و گفت خاله (یعنی مامان من) خیلی اصرار کرده و ما هم میاییم. 

حامد به من زنگ زد که به مامان بگو اصرار نکنه اونجا هر اتفاقی بیفته میگن مارو به زور اوردن! 

منم به مامانم زنگ زدم و اون طفلی از همه جا بیخبر گفت نه والا من همون شب که بهشون گفتم و گفتن که شوهره کار داره و نمیتونه بیاد منم دیگه زنگ نزدم و هییچ اصراری هم نکردم! 

دیگه من از شرکت ساعت دوازده رفتم خونه مامان اینا و لباس هام رو اونجا عوض کردم و یه دستی به ماشین کشیدم تا حامد رسید.مامان برامون زرشک پلو با مرغ درست کرده بود و خوردیم و حرکت کردیم.حامد فوق العاده خوش اخلاق بود.سر راه با دختر خالم اینا قرار گذاشتیم و با تاخیر اومدن.بعد از عوارضی پردیس هم به مادرشوهر اینا رسیدیم .نزدیک های رودهن همون جا که سری پیش آش رشته خوردیم نگه داشتیم و بنزین زدیم و چای خوردیم.چند تایی عکس انداختیم و توی ماشینها جابجا شدیم.مامان و بابا رفتن تو ماشین دخترخاله اینا و نهال و سامی و شیدا اومدن تو ماشین ما.تا خود ساری زدیم و رقصیدیم!خییلی خوش گذشت... 

ساعت ده بود که رسیدیم و پسرها بساط جوجه کباب رو علم کردن و تا خوردیم و جمع کردیم و نشستیم به صحبت و بازی و بخوابیم شد ساعت سه! 

پنجشنبه که میشد روز عید از خواب که بیدار شدیم جمع و جور کردیم و قرار بود ارایشگرم بیاد خونمون و ابروهای من و مامان و مادرشوهرم رو ترمیم کنه.ساعت یازده اومد و اول برای منو زد.بعد ناهار اوردیم اینطرف و خونه مادرشوهرم من و نهال و ارایشگرو مادرشوهر با هم ناهار خوردیم.بعد ناهار هم شروع کرد برای مادرشوهرو بعد هم مامانم و زد.مردها هم خونه بابام اینا بودن و فقط گاهی امیر شوهر نهال برامون جای یا هندونه میاورد.تا ساعت چهارو نیم تقریبا طول کشید و بعد اژانس گرفت و رفت. 

از اینجا قسمت دوم سفر ما شروع شد. 

دختر خاله ام و نهال نشستن هی جلوی شوهراشون خودشون رو لوس کردن که چرا شوهراشون نیومدن بهشون بگن شماهام ابروهاتون رو بزنید!حالا نهال که تتو داره و تازه قبل عید هم ترمیم کرده اما دختر خاله ام ابروهاش ریخته همش مداد میکشه و دلش خیلی میخواست بزنه اما ظاهرا به شوهره گفته بود یواشکی و شوهره گفته بود نه پول ندارم! 

برای همین نشسته بودن و همش شوهراشون رو تخریب میکردن!یعنی نهال دوسه جمله گفت و به شوخی و خنده تموم شد اما دختر خاله ام مگه ول میکرد؟هی گفت هی گفت از ابرو شروع شد و تا دکتر رفتن هاش و غرزدن های شوهرش بابت مریض شدنش و پول ندادن هاش و هیچی نخریدن هاش و اینا کش پیدا کرد. 

بچه ها من نمیدونم شما چقدر تو این مسایل وارد هستید اما برای تازه عروس هایی میگم که هنوز خیلی قلق زندگی دستشون نیومده.دوستای من هرگز هرگز هرگز شوهرتون رو جلوی جمع اینجوری تحقیر نکنید!به نظر خودتون دارین شوخی میکنین یا خودتون رو لوس میکنین براش .اصلا شاید به این شوری هم نباشه که شما دارین تعریف میکنین و خودتون و خودش هم میدونین که اینجوری نیست!اما کارو خراب کردین.... 

دختر خاله منم همین اشتباه رو کرد و حالا من هرچی چشمک میزنم ،اشاره میدم هی لب و لوچه ام رو براش کج میکنم ول نمیکنه! 

راستش نهال هم اولش دل به دل دخترخالم داده بود و داشت همین بلا رو سر امیر میاورد اما من تا بهش اشاره کردم فهمید و خودشو جمع و جور کرد اما دختر خالم مگه حالیش میشد! 

خلاصه شوهره که از قضا قصاب هست و خیلی هم ادعای مردی و مردونگیش میشه و اتفاقا چقدر هم جلوی حامد و امیر به خودش مینازه بابت مررررررد بودنش!اونجا هیچی نگفت.فقط هی به امیر تیکه مینداخت که شمیم خانم ماهارو سپرده بود دست تو و عین یه کدبانو چایی دم میکردی و هندونه قاچ میکردی و از این حرفا...از این بحث های اعصاب خورد کن... 

دیگه من پیشنهاد دادم بریم بیرون و اونم باز برا خودش ماجرایی داشت که شوهره دختر خاله نمومد و میگفت خودتون برید و ما هم خودمون مردونه بریم و منم حامد رو بردم تو اتاق بهش گفتم یعنی چی باهم اومدیم مسافرت با همم باید بریم گردش!بیچاره حامد رفت اوضاع رو راست و ریس کرد و بالاخره تشریف فرما شدیم .اول رفتیم بازار ترکمن و بعدش هم رفتیم ایس پک خوردیم. 

شوهر دختر خاله عصبی بود و تو کافی شاپ نزدیک بود بچه اش رو بزنه سر اینکه جیش داشت! 

بازم با اینحال به ما که خوش گذشت و برگشتیم خونه شام خوردیم و دوباره تا سه بیدار بودیم و بعد هم خوابیدیم. 

جمعه از صبح برای خودمون میچرخیدیم و خوش میگذروندیم.نهال هم موهای منو کوتاه کرد و سرم رو از عقب با شیدا شستن چون نباید بخاطر ابروهام حمام میکردم!سرم خیلی سبک شد.شوهر دختر خاله قاطی کرده بود.هی میگفت دلپیچه دارم و تهوع دارم و جالبه یکسره هم شلنگ قلیون دستش بود دیگه حاال ما داشت بهم میخورد! 

بعد از ناهار حامد گفت پاشو ببرمت دکتر.تا حامد بره اونطرف لباس عوض کنه و بیاد خودش تنهایی پرید تو ماشینش و رفت....... 

حامد اومد لبلس پوشیده و اماده دید رفته ماشین برداشت دنبالش رفت! 

دوباره دوتایی برگشتن ماشین ما رو گذاشتن و با ماشین اون رفتن!خل بود بابا...  

دایم هم به دختر خاله میپرید که پاشو بچه رو نگه دار.بلند شو یه چایی به من بده .این کارو کن.اون کارو کن.با یه لحن بد و با دعوا... 

تا شب همین بساط رو داشتیم و خوب تو یه جمع اگر یه نفر اینطوری کنه بقیه هم ناراحت میشن!بخصوص برای دختر خاله ام خیلی ناراحت بودیم.درسته نادون و بی سیاسته اما خداییش خیلی دختر خوبیه .طفلک جلوی ما هی خجالت میکشید. 

تا اینکه موقع خواب شوهره پاشو کرد تو یک کفش که الا و بلا ما امشب تو حیاط تو چادر میخوابیم.خوب سرد بود!بچشون هم کوچیکه سه سالشه طفلک!بعد هم اینا رو با لحن بد میگفت و با دعوا و مرافعه.به دختر خاله میگفت باااید بیای تو چادر بخوابی وگرنه همین الان برمیگردیم تهران.یا به مامانم میگفت بچه من که مااادر نداره.این بچه بی مادره! 

دوباره حامد و امیرو فرستادیم سراغش و حامد به شوخی و خنده دختر خاله ام اینا رو فرستاد توی اتاق بخوابن و گفت که اونا میخوان با امیر تو چادر بخوابن... 

مامانمم ای حرص میخورد ای حرص میخورد...میگفت پشت دستمو دااغ کنم دیگه کسی رو دعوت کنم! 

ما هم زمانیکه دختر خالمو برده بود تو چادر خوابونده بود رفته بودیم تو کوچه و استعمال دخانیات میکردیم و حرص میخوردیم.حامد به مامانم میگفت شما چرا حرص میخوری؟زن و بچه خودشن!فوقش سرما میخورن میرن تهران میرن دکتر خوب میشن! 

من و نهال انقدر خندیدیم کف کرده بودیم از این استدلالش... 

بعدش هم که نشستیم با دختر خاله به حرف و گفت که من اصلا نمیخواستم بیام چون اخلاقای شوهرمو میشناسم اما شوهرم گفته حامد هزار بار بهم زنگ زده گفته بیاین 

خیلی جالب بود دلش میخواسته بیاد به حامد گفته خاله اصرار میکنه به زنش هم گفته حامد اصرار میکنه!!!!!!!!! 

اونشب تا اذان صبح بیدار بودیم و شنبه ساعت ده بیدار شدیم .صبحانه خوردیم.من و نهال و حامد و دختر خاله و پسرش و امیر رفتیم خرید.که البته هیچی هم نخریدیم.از اونجا هم رفتیم شرکت گاز و کارای اداریمون رو انجام دادیم و برگشتیم خونه. 

ناهار خوردیم و جمع و جورو حرکت به سوی تهران. 

دوباره تا عوارضی نهال و شیدا و سامی تو ماشین ما بودن.مامان و بابا تو ماشین دخترخاله اینا.مامان میگفت ما به روی خودمون نیاریم بهتره. 

از عوارضی هم هرکی رفت تو ماشین خودش و ما هم مامان اینارو گذاشتیم خونشون و خودمون هم با موتور برگشتیم خونه و شام هم هندونه خوردیم و خوابیدیم.... 

در کل به من که خیلی خوش گذشت...گل ها باز شده بودن .بوی بهارنارنج همه جا پیچیده بود.هرطرف رو نگاه میکردی رنگ بود و رنگ....خداروشکر که حامد هم بسیار هوامو داشت و اصلا ناراحتی نداشتم...سفر خوبی بود.... 

حالا امروز باید برم کلینیک .استارت زده شده و من همش تو فکر نی نی جونم هستم... 

ووووی خدا یعنی میشه برا منم بشه ؟ 

به نهال میگفتم سری بعد که بیام شمال حامله ام هاااااااا....اونم میگفت ایشالااااااااااا 

خوب من برم دیگه خیلی پر حرفی کردم  

به خدای بزرگ میسپارمتون . 

التماس دعا

بی پولی در بهااااار

یاالله  

سلام علیکم 

خوبین خوشین سلامتین؟ 

شکر خداااا 

بچه ها من خوبم  مشکلی هم نداشتم بیحوصلگیم هم بیشتر تنبلی بود تا بیحوصلگی...یکم کرخت شدم مال فصله خودم میدونم. 

همش دلم میخواد یه گوشه بیفتم چرت بزنم! 

القصه...بریم سراغ تعریفی ها... 

هفته گذشته تقریبا هرروز ناهار خونه بابام اینا بودم و بعدازظهر عازم خونه خودم.یه روزش هم یادمه مامان و بابا باهام اومدن تا منو برسونن سرراهمون هم رفتیم بستنی خوردیم.راستش سر همون قضایا که گفتم قراره بشه؟! و نشد....اعصاب مصابمون قاطیه.... 

تو این هیرو ویر یه فقره شکایت و شکایت کشی هم از طرف مغازه بابا پیش اومده که دیگه قوز بالا قوزه... 

تازه قرص های ال دی ام هم داره تموم میشه و هفته دیگه دوباره باید برم کلینیک برای شروع پروسه ای وی اف....و خدا میدونه که چقدر بی پوووولم 

این ماه هزینه زیاد داشتیم از کادوهای روز پدر که برای باباها پیراهن ترک اصل خریدیم خدا تومن...تا کادوی سامی...تا تفریحات ناسالم و سالم و اوووف برق ماشین هم به مشکل خورده و سوییچ رو که میچرخونی خود به خود برق پشت امپر قطع میشه! 

حالا تو اینهمه هزینه نهال خانم هم فیلش یاد هندوستون کرده!میگم خدمتتون: 

تو عید من نشسته بودم رو کابینت نهال و داشتم استعمال دخانیات میکردم و فوت میکردم تو هود...بعد که تموم شد اومدم بپرم پایین که چشمام ندید و با مخ رفتم تو سطل پدالی نهال!از اینا که تی چرخشی دارن....گذاشته بود پایین کابینت که ندیدمش! 

خلاصه سطله شکست .اون که هی گفت فدای سرت و اینا وتازه ناخن پای خودمم برگشت و ضعف کردم... 

به نهال گفتم برو از اون جایی که خریدی یه دونه برا من از اینا بخر.گفت اگر میخوای بدی به من نمیخوام و محاله و من اصلا سطلش رو استفاده نمیکردم و.... 

گفتم نه !خودم میخوام و لازم دارم و حتما برام بگیر... 

اون روزها پول داشتم!!!!!!!ولی.....دیروز نهال رفته بود خریده بود و البته قسطی گرفته بود اما پیش قسطش رو مجبور شدم بدم و عرررررررر 

از طرف دیگه خونه پدرشوهر بودیم دیروز ناهار.ییهو جو همه رو گرفت و گفتن بیاین بلیط بگیریم شب بریم تیاتر.خلاصه طبق معمول که کارای اینترنتی پای شمیم هست من رفتم و رزرو کردم هم برای خودمون و پدرشوهرم اینا و هم بابام اینا.یازده نفری دیشب رفتیم تیاتر! 

خدایی خیلی خوش گذشت خیلی شاد بود و من و شیدا و نهال خودمون رو تیکه پاره کردیم بس که جیغ زدیم و دست زدیم!بابا و پدر شوهرم پشت سرمون نشسته بودن و ما بی ملاحظه به شوخی های رکیک میخندیدیم!!!! 

از اونجا اومدیم بیرون و بابا گرسنه بود و پیشنهاد داد بریم شام بخوریم.هرجا رفتیم اون ساعت شب غذا نداشت و اخرسر یه جیگرکی پیدا کردیم و تو خیابون میزهارو بهم چسبوندیم و دلتون نخواد تا میتونستیم دل و جگر و دنبه و خوش گوشت خوردیم.تازه اونا که تموم شد قارچ کبابی ها و جوجه ها و گوجه ها رسید... حالا گریه ام برای چیه؟  

اخه حامد نذاشت هیچ کس حساب کنه و خودش رفت کارت کشید و هی هم سفارشششششش میداد!!!!!!!!! 

بخدا من خسیس نیستمااااا...همیشه هم استقبال میکنم از مهمون کردن خانواده هامون!!!!!!! 

الان دارم میگم براتون که تو این دره بی پولی چه خرج هایی هم روی دستمون افتاده!!!!!!!!!!!! 

حالا اینا که برای گذشته بوده.فدای سرمون.اصن نوش جونشون...... 

چهارشنبه قراره بریم شمال بگید واویلاااااااااااااا 

سه شنبه قرصام تموم میشه و بلافاصله از شمال برگردم باید بیفتم دنبال دکترو دوا و اون کلینیک ابن سینا هم که تهش سوراخه!هرچی پول توش میریزی انگار نه انگار!  

اوووف حس مداحی رو داشتم که روضه میخوند و شماهام با من اشک میریختین...چقدر ناله کردم  

حالا بریم سراغ شکرانه ها:

خوشی ها و شادی ها،سلامتی ها و دورهمی ها خداروشکر همچنان ادامه داره....این بحران هم به زودی میگذره انشالله و شمیم خانم پولدار بچه به بغل می ایسته یه گوشه و به بی پولی لبخند میزنه هه زهی خیال باطل  

بیصبرانه منتظر چهارشنبه هستم که خودمو برسونم شمال و تو اون هوای بهشتی ریه هامو پر کنم از بوی بهار نارنج....... 

ای جاااااااااااااانم 

اها راستی ما اولین اب دوغ خیار امسالمون رو خوردیم خییییییییییلی خوشمزه بود با اینکه مامان یادش رفته بود توش خیار بریزه ولی معرکه بود 

دیروز صبح هم جاتون خالی حامد رو فرستادم خامه خرید و برای صبحانه خامه و توت فرنگی خوردم 

شب ها هم شام اگر خونه باشیم نون و پنیر و هندوانه میخوریم 

عااااشق این حس و حال بهاری ام......همه اینا که میگم نه اینکه شکمو باشم!نه!!!!! 

خوراکی ها هرکدوم حس خاصی در من ایجاد میکنن! 

و من عااااشق حس و حال بهارم 

روزهاتون بهاری دلاتون خوش لبخندتون مانا

شمیم بیحوصله

سلام 

خوبم و هستم 

تولد برگزار شد از چهارشنبه ظهر خونه نهال بودم تا جمعه بعدازظهر که اومدم خونه خودم. 

جمعه شب خونه خاله مهمون بودیم. 

شنبه خونه بودم و شب با حامد رفتیم خونه نهال تا شارژرم که جا مونده بود بگیریم.از اونجا هم رفتیم شام خوردیم.بعد عمری یه شام دونفره بیرون از خونه... 

دیروز ناهار خونه مامان اینا بودم و ساعت سه هم رفتیم خونه خاله کوچیکه وارایش و مودرست کردن ..میخواست بره نامزدی...خیلی هم خوشگل شد. 

همین. 

گفتنی زیاده اما حااال نوشتن نیست.... 

به بزرگی خودتون ببخشید. 

راستی ممنونم از همراهی همگیتون توی اینستا...چقدر دوستای خوشگل داشتم و خبر نداشتم!