من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

عطر خوش بهارنارنج...

سلام علیکم سلام علیکم یاالله  

سلام علیکم والده مش ماشالله 

این اهنگه رو شنیدین؟خیلی باحاله 

خوبین شماها؟ 

خداروشکر 

خوب اخرین بار یادم نیست تا کجا نوشتم ولی از سه شنبه یادمه که شب از خونه مامانم اینا رفتم خونه و با حامد بحث کردم سر یه موضوعی .اخه حامد یه اخلاق بدی داره که روی وسیله ها خیلی حساسه.مثلا کنترل ها.یا گوشی خودش.یا یخچال و فریزر.یا ماشین.اینجوری هم هست که برای هرچیزی یک سری قانون از خودش اختراع میکنه و باید رعایت کنی وگرنه هی غرر میزنه هی غررر میزنه و متهمت میکنه اخر سر به اینکه برای هیچچچی ارزش قایل نیستی! 

اون شب هم یادمه سر همین چیزا باهاش دعوام شد و اخر سر لج کردم و گفتم خوب میکنم خوب میکنم من دلم میخواد از وسیله ها اینجوری استفاده کنم!بهش گفتم همه مردها کار میکنن برای رفاه زن و بچشون وسیله میخرن،تو هرچی هم میخری باعث عذاب و سلب ارامشه! 

خلاصه باهاش اتمام حجت کردم که فردا که داریم میریم مسافرت هر حرکتی ازت ببینم تلافیش رو سرت در میارم!اگر به من گیر بدی بهت گیییر میدم اساسی و خودت هم میدونی که از تو خیلی بهتر بلدم اعصاب خورد کردن رو! 

اینجوری شد که ماست هاش رو کیسه کرد و تا همین لحظه که در خدمت شمام هیچ رفتاری مبنی بر عصبانی کردن من از طرف ایشان دیده نشده 

همون سه شنبه شب ما کوله پشتی و یه سری خرت و پرتمون رو که میخواستیم ببریم شمال با ماشین بردیم گذاشتیم پارکینگ مامانم اینا.مامان و بابا هم صبحش رفته بودن و برای حامد کیف کمری خریده بودن که بهش دادن و لواشک اینام خریده بودن گرفتیم و اومدیم خونه.از طرف دیگه هم مامانم به دختر خاله ام اینا زنگیده بود که اگر دوست دارن باهامون بیان.حامد هم یکبار به رسم ادب به شوهرش زنگ زد و تعارفشون کرد.اونشب گفتن نمیاییم ولی چهارشنبه صبح شوهرش به حامد زنگ زد و گفت خاله (یعنی مامان من) خیلی اصرار کرده و ما هم میاییم. 

حامد به من زنگ زد که به مامان بگو اصرار نکنه اونجا هر اتفاقی بیفته میگن مارو به زور اوردن! 

منم به مامانم زنگ زدم و اون طفلی از همه جا بیخبر گفت نه والا من همون شب که بهشون گفتم و گفتن که شوهره کار داره و نمیتونه بیاد منم دیگه زنگ نزدم و هییچ اصراری هم نکردم! 

دیگه من از شرکت ساعت دوازده رفتم خونه مامان اینا و لباس هام رو اونجا عوض کردم و یه دستی به ماشین کشیدم تا حامد رسید.مامان برامون زرشک پلو با مرغ درست کرده بود و خوردیم و حرکت کردیم.حامد فوق العاده خوش اخلاق بود.سر راه با دختر خالم اینا قرار گذاشتیم و با تاخیر اومدن.بعد از عوارضی پردیس هم به مادرشوهر اینا رسیدیم .نزدیک های رودهن همون جا که سری پیش آش رشته خوردیم نگه داشتیم و بنزین زدیم و چای خوردیم.چند تایی عکس انداختیم و توی ماشینها جابجا شدیم.مامان و بابا رفتن تو ماشین دخترخاله اینا و نهال و سامی و شیدا اومدن تو ماشین ما.تا خود ساری زدیم و رقصیدیم!خییلی خوش گذشت... 

ساعت ده بود که رسیدیم و پسرها بساط جوجه کباب رو علم کردن و تا خوردیم و جمع کردیم و نشستیم به صحبت و بازی و بخوابیم شد ساعت سه! 

پنجشنبه که میشد روز عید از خواب که بیدار شدیم جمع و جور کردیم و قرار بود ارایشگرم بیاد خونمون و ابروهای من و مامان و مادرشوهرم رو ترمیم کنه.ساعت یازده اومد و اول برای منو زد.بعد ناهار اوردیم اینطرف و خونه مادرشوهرم من و نهال و ارایشگرو مادرشوهر با هم ناهار خوردیم.بعد ناهار هم شروع کرد برای مادرشوهرو بعد هم مامانم و زد.مردها هم خونه بابام اینا بودن و فقط گاهی امیر شوهر نهال برامون جای یا هندونه میاورد.تا ساعت چهارو نیم تقریبا طول کشید و بعد اژانس گرفت و رفت. 

از اینجا قسمت دوم سفر ما شروع شد. 

دختر خاله ام و نهال نشستن هی جلوی شوهراشون خودشون رو لوس کردن که چرا شوهراشون نیومدن بهشون بگن شماهام ابروهاتون رو بزنید!حالا نهال که تتو داره و تازه قبل عید هم ترمیم کرده اما دختر خاله ام ابروهاش ریخته همش مداد میکشه و دلش خیلی میخواست بزنه اما ظاهرا به شوهره گفته بود یواشکی و شوهره گفته بود نه پول ندارم! 

برای همین نشسته بودن و همش شوهراشون رو تخریب میکردن!یعنی نهال دوسه جمله گفت و به شوخی و خنده تموم شد اما دختر خاله ام مگه ول میکرد؟هی گفت هی گفت از ابرو شروع شد و تا دکتر رفتن هاش و غرزدن های شوهرش بابت مریض شدنش و پول ندادن هاش و هیچی نخریدن هاش و اینا کش پیدا کرد. 

بچه ها من نمیدونم شما چقدر تو این مسایل وارد هستید اما برای تازه عروس هایی میگم که هنوز خیلی قلق زندگی دستشون نیومده.دوستای من هرگز هرگز هرگز شوهرتون رو جلوی جمع اینجوری تحقیر نکنید!به نظر خودتون دارین شوخی میکنین یا خودتون رو لوس میکنین براش .اصلا شاید به این شوری هم نباشه که شما دارین تعریف میکنین و خودتون و خودش هم میدونین که اینجوری نیست!اما کارو خراب کردین.... 

دختر خاله منم همین اشتباه رو کرد و حالا من هرچی چشمک میزنم ،اشاره میدم هی لب و لوچه ام رو براش کج میکنم ول نمیکنه! 

راستش نهال هم اولش دل به دل دخترخالم داده بود و داشت همین بلا رو سر امیر میاورد اما من تا بهش اشاره کردم فهمید و خودشو جمع و جور کرد اما دختر خالم مگه حالیش میشد! 

خلاصه شوهره که از قضا قصاب هست و خیلی هم ادعای مردی و مردونگیش میشه و اتفاقا چقدر هم جلوی حامد و امیر به خودش مینازه بابت مررررررد بودنش!اونجا هیچی نگفت.فقط هی به امیر تیکه مینداخت که شمیم خانم ماهارو سپرده بود دست تو و عین یه کدبانو چایی دم میکردی و هندونه قاچ میکردی و از این حرفا...از این بحث های اعصاب خورد کن... 

دیگه من پیشنهاد دادم بریم بیرون و اونم باز برا خودش ماجرایی داشت که شوهره دختر خاله نمومد و میگفت خودتون برید و ما هم خودمون مردونه بریم و منم حامد رو بردم تو اتاق بهش گفتم یعنی چی باهم اومدیم مسافرت با همم باید بریم گردش!بیچاره حامد رفت اوضاع رو راست و ریس کرد و بالاخره تشریف فرما شدیم .اول رفتیم بازار ترکمن و بعدش هم رفتیم ایس پک خوردیم. 

شوهر دختر خاله عصبی بود و تو کافی شاپ نزدیک بود بچه اش رو بزنه سر اینکه جیش داشت! 

بازم با اینحال به ما که خوش گذشت و برگشتیم خونه شام خوردیم و دوباره تا سه بیدار بودیم و بعد هم خوابیدیم. 

جمعه از صبح برای خودمون میچرخیدیم و خوش میگذروندیم.نهال هم موهای منو کوتاه کرد و سرم رو از عقب با شیدا شستن چون نباید بخاطر ابروهام حمام میکردم!سرم خیلی سبک شد.شوهر دختر خاله قاطی کرده بود.هی میگفت دلپیچه دارم و تهوع دارم و جالبه یکسره هم شلنگ قلیون دستش بود دیگه حاال ما داشت بهم میخورد! 

بعد از ناهار حامد گفت پاشو ببرمت دکتر.تا حامد بره اونطرف لباس عوض کنه و بیاد خودش تنهایی پرید تو ماشینش و رفت....... 

حامد اومد لبلس پوشیده و اماده دید رفته ماشین برداشت دنبالش رفت! 

دوباره دوتایی برگشتن ماشین ما رو گذاشتن و با ماشین اون رفتن!خل بود بابا...  

دایم هم به دختر خاله میپرید که پاشو بچه رو نگه دار.بلند شو یه چایی به من بده .این کارو کن.اون کارو کن.با یه لحن بد و با دعوا... 

تا شب همین بساط رو داشتیم و خوب تو یه جمع اگر یه نفر اینطوری کنه بقیه هم ناراحت میشن!بخصوص برای دختر خاله ام خیلی ناراحت بودیم.درسته نادون و بی سیاسته اما خداییش خیلی دختر خوبیه .طفلک جلوی ما هی خجالت میکشید. 

تا اینکه موقع خواب شوهره پاشو کرد تو یک کفش که الا و بلا ما امشب تو حیاط تو چادر میخوابیم.خوب سرد بود!بچشون هم کوچیکه سه سالشه طفلک!بعد هم اینا رو با لحن بد میگفت و با دعوا و مرافعه.به دختر خاله میگفت باااید بیای تو چادر بخوابی وگرنه همین الان برمیگردیم تهران.یا به مامانم میگفت بچه من که مااادر نداره.این بچه بی مادره! 

دوباره حامد و امیرو فرستادیم سراغش و حامد به شوخی و خنده دختر خاله ام اینا رو فرستاد توی اتاق بخوابن و گفت که اونا میخوان با امیر تو چادر بخوابن... 

مامانمم ای حرص میخورد ای حرص میخورد...میگفت پشت دستمو دااغ کنم دیگه کسی رو دعوت کنم! 

ما هم زمانیکه دختر خالمو برده بود تو چادر خوابونده بود رفته بودیم تو کوچه و استعمال دخانیات میکردیم و حرص میخوردیم.حامد به مامانم میگفت شما چرا حرص میخوری؟زن و بچه خودشن!فوقش سرما میخورن میرن تهران میرن دکتر خوب میشن! 

من و نهال انقدر خندیدیم کف کرده بودیم از این استدلالش... 

بعدش هم که نشستیم با دختر خاله به حرف و گفت که من اصلا نمیخواستم بیام چون اخلاقای شوهرمو میشناسم اما شوهرم گفته حامد هزار بار بهم زنگ زده گفته بیاین 

خیلی جالب بود دلش میخواسته بیاد به حامد گفته خاله اصرار میکنه به زنش هم گفته حامد اصرار میکنه!!!!!!!!! 

اونشب تا اذان صبح بیدار بودیم و شنبه ساعت ده بیدار شدیم .صبحانه خوردیم.من و نهال و حامد و دختر خاله و پسرش و امیر رفتیم خرید.که البته هیچی هم نخریدیم.از اونجا هم رفتیم شرکت گاز و کارای اداریمون رو انجام دادیم و برگشتیم خونه. 

ناهار خوردیم و جمع و جورو حرکت به سوی تهران. 

دوباره تا عوارضی نهال و شیدا و سامی تو ماشین ما بودن.مامان و بابا تو ماشین دخترخاله اینا.مامان میگفت ما به روی خودمون نیاریم بهتره. 

از عوارضی هم هرکی رفت تو ماشین خودش و ما هم مامان اینارو گذاشتیم خونشون و خودمون هم با موتور برگشتیم خونه و شام هم هندونه خوردیم و خوابیدیم.... 

در کل به من که خیلی خوش گذشت...گل ها باز شده بودن .بوی بهارنارنج همه جا پیچیده بود.هرطرف رو نگاه میکردی رنگ بود و رنگ....خداروشکر که حامد هم بسیار هوامو داشت و اصلا ناراحتی نداشتم...سفر خوبی بود.... 

حالا امروز باید برم کلینیک .استارت زده شده و من همش تو فکر نی نی جونم هستم... 

ووووی خدا یعنی میشه برا منم بشه ؟ 

به نهال میگفتم سری بعد که بیام شمال حامله ام هاااااااا....اونم میگفت ایشالااااااااااا 

خوب من برم دیگه خیلی پر حرفی کردم  

به خدای بزرگ میسپارمتون . 

التماس دعا

نظرات 9 + ارسال نظر
لی لی جمعه 14 خرداد 1395 ساعت 03:09

عزیز دلم تو این ماه رمضان ک درپیشه همش دعات میکنم ک زودتر نی نی دار بشی؛خیلی نوشتهات ب دلم نشست اولین باربود وبت ودیدم و خوندم

فدایت

نگین سه‌شنبه 21 اردیبهشت 1395 ساعت 15:44 http://m568.mihanblog.com/

واااااااای شمیم آقا حامد کپی برابر اصل پویاس کهمن فکر میکردم شوهر من تکه تو این موارد

ایشالله همیشه خوش و شاد باشی گلم

ووووی ووووی راست میگی؟
پس خدا به دادت برسه
قربونت برم عزیزدلم

بیضا سه‌شنبه 21 اردیبهشت 1395 ساعت 10:39 http://mydailydiar.blogsky.com

سلام شممیم عزیزم، خیلی خوشحال شدم که بهت خوش ګذشته حتی ازین پستت انرژی مثبت به من هم منتقل شد، ایشالا از قلبم دعا میکنم که دفعه حامله بری شمال.

سلام بیضا جانم
قربونت برم من انشالله همیشه شاد و پر انرژی باشی گل من

سسسسسسسسسسسسسسسسس سه‌شنبه 21 اردیبهشت 1395 ساعت 08:34


شمیمی خیلی باحالی
انشا الله با خبرای خوب از نی نی برگردی..........

خبرا رو نوشتم
راضیم به رضای خدا...

اسفندونه دوشنبه 20 اردیبهشت 1395 ساعت 20:16 http://esfandooneh.blogsky.com

عزیزم حتما به امید خدا...
خیلی دوست دارم زودتر خبرشو بدی. چه جالب یه بار پیجتو باز کردم نرسیدن بخونم الان که دم اذانه باز کردم که حتما یادم باشه دعات کنم
راستی شوهر دخترخاله که قصابه دیگه عادت کرده به این رفتارابیچاره دخترخاله

قربون محبتت دوست مهربونم
بیچاره دختر خاله

سارا دوشنبه 20 اردیبهشت 1395 ساعت 18:18

عزیزم انشاالله که به زودی دامنت سبز میشه

الهی از دعای مهربون شما...

مهناز دوشنبه 20 اردیبهشت 1395 ساعت 15:42 http://www.2zan-moteahel.blogsky.com

سلام عزیزم
به به اردیبهشت واقعا شمال بهشته
آدمای اینجوری رو اصلا نباید آدم با خودش ببره مسافرت.چون سفرو کوفته آدم میکنن
حالا خداروشکر که بهتون خوش گذشته

سلام به روی ماهت
شمال همیشه بهشته من که ارزومه...
پیش اومد اخه مامانم خیلی دوست داره همه رو ببره که خوش بگذرونن.چون به خودمون خیلی خوش میگذره...اما نمیدونه همه مثل خودمون نیستن و قدر لحظه هاشون رو نمیدونن متاسفانه

نسیم دوشنبه 20 اردیبهشت 1395 ساعت 15:17 http://nasimmaman.blogsky.com

طفلی دختر خالت...یه سفر اومده حال و هواش عوض شه...اینجوری حالش گرفته شده
الهی آمین عزیز دلم...مامان خوشگل و مهریون

واقعا طفلی خیلی گناه داره....
فدات بشم من عاشقتم دوست جونم

سارا دوشنبه 20 اردیبهشت 1395 ساعت 12:29 http://parepoore.persianblog.ir


سعی کن وقتی به نی نی نازت فکر می کنی به جای هر گونه اضطراب ولو از نوع شیرینش، آرامش داشته باشی. خیلی خیلی خیلی مهمه عزیز دلم.

اصلا استرس ندارم یه حس شیرینی دارم وقتی بهش فکر میکنم ارامش تمام وجودمو میگیره با تمام وجود دلم میخوادش...اما چه کنم که فعلا دوست نداره بیاد بغلم انگاری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد