من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

خاطرات خونه موندن باباش

دخترم دیروز برای اولین بار توسط بابا از حموم دراومد،تا دیروز هردفعه مامانی هاش یا عمه اش میومدن،من حمامش میکردم اونا میگرفتن و لباس میپوشوندن.

دیروز بیقراری میکرد،باباش گفت نکنه حمامش دیر شده!

همون موقع من پاشدم رفتم حمام رو گرم کردم و باباش داد شستمش.بعد باباجونش گرفتش خشکش کرد لباس پوشوند حتی موهاشو سشوار کرد بعدم یه اب قند مشتی داد خورد و عین یه فرشته خوابش برد...

باباش میگفت دیدی من میفهمم بچم چشه؟!

گفتم تو بهترین بابای دنیایی...

واقعا هم هست...

ولی از اونجا که دلش نیومده بود پوشک بچم رو سفت ببنده،یکساعت بعد پی پی کرد و تا گردنش بالا اومد و مجبور شدم دوباره شستمش:)))))

دنیای این روزای من


سلاااام
ببخشید که زودتر نشد بنویسم اخه خیییلی سرم شلوغه!
دیگه خودتون قضاوت کنید،بعد اووووونهمه سال انتظار خدا یه فرشته خوشگل کوچولو بهم داده مگه میتونستم یه لحظه ازش غافل شم و گوشی دست بگیرم؟
الان هم کنارم خوابیده و همین الان پستونکش رو شوت کرد بیرون...
از بچه داری بگم که قشنگترین حس دنیاست...
سختی که نداشت خداروشکر حالا یا من زیادی خوش شانسم یا زیادی عاشق!
سخت ترین قسمتش فقط گرفتن ناخنهاشه که توی خواب میگیرم و با صدای تق تق ناخنگیر از خواب میپره...
اون اوایل یه مهمونی تو باشگاه گرفتیم و کل فامیل رو دعوت کردیم و دختر قشنگم رو با افتخار به همه معرفی کردیم...
فردای اومدنش واکسن دوماهگی زد که خداروشکر زیاد اذیت نشد...
دو تا دکتر اطفال بردمش که دومیش خیلی به دلم نشست و از این ببعد ماهی یکبار پیش همین دکتر میبرمش برای چکاپ.
یکهفته بعد از اومدنش به خونه هم رفتیم اتلیه و کلی عکسای خوشگل خوشگل انداختیم که هنوز اماده نشده و ندادن بهمون.
دوم بهمن رفتیم برگه سلامت گرفتیم و رفتیم بهزیستی دخترم رو نشون دادیم و کارمندا دورش جمع شده بودن و قربون صدقه اش میرفتن...کار هر روزم صدقه دادن و اسفند دود کردن و ایت الکرسی و وان یکاد خوندنه...
دیگه کلی بزرگ شده عزیزکم و تو این یکماه و یک هفته خودم کامل حس میکنم بزرگ شدنش رو...
بهمون میخنده،چهره هامونو تشخیص میده ،دیگه مثل اوایل که اومده بود و خنده هاش غیر ارادی بود،نیست!کاملا به ما واکنش نشون میده...
شیرش رو فقط از دست خودم میخوره و اگر هرکس دیگه بهش شیر بده تا ته نمیخوره!
فقط من و باباش رو دنبال میکنه و به بقیه فقط لبخند میزنه.
بعد یه مدت طولانی که بغل بقیه باشه گریه میکنه و منو میخواد!تا میگیرمش بغلم اروم میشه و میخوابه...
عاشق صدای قورت قورت شیر خوردنشم،تو سکوت نیمه شب!
به عشق این صدا اتومات شبا بیدار میشم سر ساعت!
دخترکم تنبلو تشریف داره و بیشتر اوقات خوابه،مگر سه چهار روز تو این یکماه که توی روز نخوابید ولی  شبا غش خوااابه و خودم بیدار میشم و تو خواب شیرش میدم.
از خانواده و فامیل و اشنا هم که نگم که همه عاشقشن،یا مهمون داریم یا دعوتمون میکنن به عشق دیدن خانوم خانوما...
بابام که دیگه هیچی....تا حالا ندیدم برای ما حتی اینطور از خود بیخود بشه!یک قری میده برا دخترم!اینم غش غش میخنده برا بابام!
خلاصه که حال و احوالمون بهشتیه.خونمون نورانیه،دلامون پر از عشق و شادیه و لحظه لحظه شاکر خدای بزرگ و مهربونیم که چنین هدیه ای بهمون عطا کرد...
امیدوارم طلسم ننوشتنم شکسته باشه و بتونم تند تند بیام و از بزرگ شدن و شیرین کاریهای قندکم بنویسم.یه پست نصفه هم نوشتم از روزیکه رفتیم دخترگلم رو اوردیم ،کاملش میکنم و پستش میکنم.
ضمنا شرمنده ام که نشد کامنتای پست قبل رو جواب بدم،تاییدشون میکنم ولی اینجا از همگی تشکر میکنم واقعا محبت داشتید به من و دخترم.
یه چیز دیگه هم بنویسم و برم...
تو رو به خدا اگر کسی اینجا رو میخونه که به هر دلیلی بچه نداره ولی مادر شدن رو دوست داره،حتی اگر مجرد هستید و تصمیم ازدواج ندارید،در اولین فرصت  برید بهزیستی و درخواست بدید،بخدا که هیچ فرقی با فرزند زیستی خودتون نخواهد داشت،حیفه،خودتون رو از تجربه این حس نااااب محروم نکنید...