من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

اتاق خانوم خانوما

سلام

مرسی انقدر خوب و مهربونید

باورم نمیشه انقد فیدبک مثبت از وبلاگم میگیرم،اونم پستایی که هول هولی مینویسم در حد خلاصه ای از روزمره هام!

از شنبه ایی که پیش بابا مونده بودم و مامان رفته بود بیمارستان دیگه ننوشتم.یعنی دیگه وقت نشد بیام بنویسم!

اون روز تا بعدازظهر پیش بابا بودم و شب هم اومدم خونه خودم

فرداش یعنی یکشنبه صبح با مامانم رفتیم بیمارستان دنبال کارهای بابام و مامانم هم ازمایش داد برای چکاپ.بعد رفتیم شهروند و من خریدهای فریزری کردم ،بعد هم مرغ و سبزی خریدم و برگشتیم خونه مامانم اینا.بلافاصله شروع کردیم به کار...اول کرفس شستیم خرد کردیم،بعد پیاز داغ و بادمجون سرخ کردیم،اخر سر هم سبزی قرمه سرخ کردیم،حتی مرغ هامم شستم و بسته کردم و بعدازظهر همه رو حاضر و اماده اوردم خونه و چیدم تو فریزر...دست مامان و بابام درد نکنه کلی زحمت کشیدن اونروز...

دوشنبه صبح بابام زنگ زد و به اصرار ماشین رو داد بهم تا برم دانشگاه...رفتم دنبال نهال و برام پاچه گذاشته بود خوردم و رفتیم دانشگاه.بعدازظهر نهال رو بردم خونه اشون،شب موندیم شام هم خوردیم و برگشتیم.

سه شنبه صبح زود رفتم خونه بابام اینا،بعد صبحانه نهال اومد و قرار بود با ماشین اون بریم دانشگاه که شیشه بالابرش خراب شده بود و ماشینش رو گذاشتیم پارکینگ ما و دوباره با ماشین بابام اینا رفتیم.بعدازظهر برگشتیم نهال ماشینش رو دا د حامد برد براش درست کرد و اخر شب رفت خونه اش.

چهارشنبه صبح من با بی ار تی رفتم دانشگاه و سر خیابون پیاده شدم و یه سربالایی وحشتناک رو با هن هن رفتم تا رسیدم دانشگاه و دیگه گریه ام گرفته بود...بعد هم با نهال برگشتیم خونه اونا و خوابیدیم،وقتی بیدار شدیم نهال ابروهای منو تتو کرد بعد حامد اومد و بعد پسر عموم زنگ زد که داره میره دیدن بابام،دیگه ما هم رفتیم اونجا و تا یازده بودیم بعد اونا رفتن و ما اومدیم خونه امون.

پنجشنبه صبح رفتم خونه بابام اینا،مامانم اون روز رفت مشهد و قرار بود من مراقب بابا و شیدا باشم.مامان ساعت سه رفت و منم تا شب موندم و بعد اومدم خونه خودم.

جمعه صبح ساعت هفت و نیم رفتم پیش بابام و بهش صبحانه دادم،حامد هم رفته بود اداره...دیگه ناهار براشون خورش بادمجون درست کردم و اومدم خونه دوش گرفتم بعد رفتم بالا یه یکساعتی نشستم پیش نهال و مادرشوهر وبعد دوباره رفتم پیش بابام.بعدازظهر هم حامد اومد و اومدیم خونه.

شنبه صبح با بابا رفتیم دفتر خدمات قضایی و ثنا گرفتم برای کارهای دادگاه سرپرستی دخترم،سه ساعتی بیرون بودیم یکم هم خرید کردیم و برگشتیم خونه ما.تندی ناهار درست کردم خوردیم بعد ناهار بابا گفت میرم خونمون بخوابم،رفت و منم لباس شستم و کارهامو کردم و بعدازظهر رفتم پیشش،پسر عموم دوباره اومد به بابا سربزنه که بابا یه گلدون یادگاری از عزیزش رو داد به پسرعموم.بعد حامد اومد و یکم نشستیم و بعد زنگ زدن که دارن تخت و کمد دخترم رو میارن...حامد رفت ساندویچ خرید تند تند خوردیم،بابا خوابید و من و حامد و شیدا اومدیم خونه ما.

مادرشوهر و برادرشوهرمم اومدن پایین و تا دوازده شب دیگه تخت و کمد نصب شده بود،یکم با شیدا وسایلش رو چیدیم بعد شیدا رفت و ما هم خوابیدیم.

یکشنبه صبح اول رفتم به بابا صبحانه دادم بعد باهم اومدیم خونه ما،حامد هم نرفته بود اداره.

با بابام کل وسایل دخترم رو باز کردیم و چیدیم،ناهار خوردیم و من میخواستم جارو کنم که بابا رفت خونه اشون و حامد هم که رفته بود دنبال کاراش برگشت ناهار خورد وخوابید.

بعد من رفتم پیش بابام تا شیدا بیاد ،هوس قیمه لاپلو کرده بود براش درست کردم خیلی هم عالی شد...ته دیگاش رو خوردیم و بقیه اش رو گذاشتیم برای ناهار فردا.اول قرار بود حامد هم بیاد ولی نیومد،منم برگشتم خونه که دیدم حامد منتظره ماشین بیارن در خونه!!

همون شب ما ماشین دار شدیم و اخر شبم رفتیم باهاش یه دور زدیم و ....

دوشنبه صبح اول رفتم پیش بابا.بهش صبحانه دادم غذاش رو اماده کردم بعدم رفتم دانشگاه.

بعد از دانشگاه با بی ارتی برگشتم و رفتم  پیش بابام،براش کوکوسیب زمینی درست کردم و برای خودمون هم چند تا اوردم،شیدا ساعت هشت اومد و منم اومدم خونه ام...اون روز بابا گفت فکر میکردم دوشنبه که میری دانشگاه و من تنها میمونم روز سختی برام باشه ولی هم صبح اومدی و هم بعدازظهر و اصلا بهم سخت نگذشت؛)

سه شنبه صبح رفتم دانشگاه ،کلاسای صبحم یکیش زودتر تشکیل میشد که هفت صبح رفتم،با بی ارتی و سر خیابون سربالاییه با نهال قرار گذاشتیم و سوارم کرد و با هم رفتیم.بعد از کلاسامونم دوباره با بی ارتی برگشتم و رفتم خونه بابام،مامانم از مشهد برگشته بود...ناهار خوردیم سوغاتیامون رو گرفتم و با مامان اومدیم خونه ما،مامانم اتاق دخترم رو دید و کلی خوشش اومد و قربون صدقه اش رفت...یکساعتی بود و بعد رفت و منم خونه بودم.

چهارشنبه با ماشین خودمون رفتم دانشگاه.هیچ کدوم از استادها نیومده بودن و کلاسا تشکیل نشد!ما هم دست از پا درازتر برگشتیم.

با نهال اومدیم خونه ما و ماشین منو گذاشتیم پارکینگ و با ماشین نهال رفتیم خونشون.

ناهار خوردیم،ژن خوک رو دیدیم بعدازظهر خوابیدیم.بیدار که شدیم فال قهوه گرفتیم،احمد شاملو گوش کردیم بعد نهال رقصید و منم براش دست زدم....حامد و امیر دیر اومدن،شام باقالی قاتق و تن ماهی خوردیم و برگشتیم خونمون.

پنجشنبه گندترین روز این اواخرم بود...حال سگ داشتم!

صبح به کارشناسمون توی بهزیستی زنگ زدم و سراغ دخترمو گرفتم که جواب درست حسابی بهم نداد،رفتم خونه مامانم یکساعتی بودم و مامان مشغول تمیزکاری و رسیدگی به گلدوناش شد،منم کلافه بودم گفتم میرم خونه،اومدم و قرمه سبزی درست کردم ولی ناهار دوباره رفتم اونطرف!

بعدازناهار یکم خوابیدم بعد مادرشوهر و نهال اومدن دیدن مامانم و بعد هم حامد اومد اونجا.نهال موهای مامانم رو کوتاه کرد و مامانمم موهای نهال رو زد و بعد مادرشوهرو نهال و حامد رفتن.بعد دخترخاله و پسرخاله مامانم اومدن و رفتن و منم میخواستم بیام خونه که توی راهرو از یه حرف مامانم ناراحت شدم و بغض کردم و دوباره رفتم تو،یه عالمه داد زدم و گریه کردم و اومدم خونه...

رفتم تو اتاق دخترم و پتوش رو کشیدم روم و لالایی هاشو پلی کردم و باز کلی گریه کردم...

مامان زنگ زد نتونستم باهاش حرف بزنم بس که گریه کرده بودم...نگرانم شد و با شیدا اومدن خونه ام،رفتیم تو اتاق دخترم و با وسایلش سرگرم شدیم و حال و هوای منم عوض شد...حامد اومد و مامان اینا رفتن .اخر شبم نهال اومد پایین و باز رفتیم سراغ اتاق دخترم.

جمعه صبح ساعت ده پاشدم،چای گذاشتم و ظرفها رو شستم و حامد بیدار شد و صبحانه خورد.بعد نهال اومد دنبالش و با هم رفتن انباری خونه قبلی نهال رو خالی کنن.منم رفتم پیش مامانم اینا و با هم آلو خشک کردیم و ناهار خوردیم.حامد زنگ زد که برگشتن،منم اومدم و رفتم بالا،کمک پدرشوهرم سیب رمینی سرخ کردم و بالاخره همه اومدن و دوباره یک سری دیگه ناهار خوردم و اومدیم پایین.حامد رفت اداره و من حمام کردم و با مامان و شیدا رفتیم مراسم اربعین خونه دخترخاله مامانم.

حامد هم ساعت هشت بابا رو اورد.

بعداز شام حامد و بابا زودتر برگشتن و من و مامان و شیدا یکساعت بعد برگشتیم خونه.الان هم حامد با پسرعموم رفتن بیرون و منم بالاخره یه وقت پیدا کردم که این چند روز رو ثبت کنم.

بازم ممنون از لطف همه شما...من هم مثل شما اصلا خبر ندارم دخترم الان کجاست و کی میاد خونه...امیدوارم پست بعدی خبر اومدنش رو بهتون بدم ...شدیدا نیازمند دعاها و انرژی های مثبتتون هستم.

دوستتون دارم دوستای مهربون ندیده ام.

خونه تکونی قبل از ورود خانوم خانوما



پنجشنبه ساعت نه صبح آماده شدم و با نهال و مادرشوهر و سامی با مترو رفتیم مولوی،نهال برای اتاق خوابش پرده خرید و برای رختخواب های کناریش،رو تشکی...

بعد نوبت خریدای من شد!برای اتاق خواب خودم و دخترم دو تا پرده شیری تور و والان نسکافه ای برای روش خریدم....سه چهار رشته مروارید نسکافه ای هم خریدم که بدوزم لبه اش...

بعد رفتیم سیسمونی فروشها و قیمتها عالی بود!سرویس غذایی که دیروزش دیده بودم ۷۲ تومن رو خریدم ۵۵ تومن!رنگش هم سامی انتخاب کرد....کلا دهنمون رو صاف کرد انقدر گفت من انتخاب کنم من انتخاب کنم....بعد هم رفتیم رو تختی خریدیم و خرده ریزهای دیگه که مونده بود مثل ناخن گیر و پیشبند و اویز کریر و لوازم بهداشتی،قاشق آموزشی و عروسک پولیشی و...

ساعت دو شده بود و گرسنه بودیم همونجا ناهار خوردیم،من و نهال کباب تابه ای و مادرشوهر شامی و سامی جوجه...مهمون من بودن؛)

بعد هم پرده ها آماده شد گرفتیم و با اسنپ برگشتیم خونه.

صبحش سر یه مسائلی مربوط به حامد پدرشوهر صدام کرد بالا ؟بعد هم گفت میره اداره شون تا باهاش صحبت کنه،مولوی بودیم داشتم با حامد تلفنی صحبت میکردم که پدرشوهر بهش زنگ زد و گفت بره پایین!

بعدازظهر شیدا اومد پیشم و باهم رفتیم بالا،حامد هم هیچ حرفی راجع به اینکه پدرشوهر رفته دیدنش نزد!

شام سوسیس تخم مرغ خوردیم و من و نهال و شیدا و حامد نشستیم مرواریدهای پرده رو دوختیم و بعد اومدیم پایین،نهال و شیدا مانکن دیدن و اون یکی والان هم مرواریداش رو دوختیم و تموم شد.نهال رفت بالا و ما هم خوابیدیم.

جمعه صبح حامد رفت اداره...من و شیدا هم بیدارشدیم اماده شدیم و با نهال و پسر و شوهرش و برادرشوهر رفتیم شهرک صنعتی خاوران...اکثرا که بسته بودن اونایی هم که باز بودن قیمتا رو پرت و پلا میگفتن و کاراشونم اصلا خوب نبود!نهال گفت بریم یافت آباد...

ساعت یک‌و‌نیم رسیدیم یافت آباد و بلافاصله اولین مغازه از اولین پاساژی که رفتیم یه سرویس خواب شیک،همونی که نهال تو نت دیده بود رو پیدا کردیم و نهال خریدش...

بعد رفتیم سیسمونی فروشها...کلی گشتیم تا بالاخره یه تخت و کمد دیدیم که سلیقه شیدا بود و بیعانه دادم و گفتن تا ده روز کاری دیگه میفرستن برام.

برگشتیم و شوهر نهال رو رسوندیم محل کارش و بعد نهال ما رو گذاشت خونه و خودشم رفت.

فوری املت درست کردم و از غذای دیروز حامد که مونده بود گرم کردم و با شیدا خوردیم.بعدازظهر هم حامد اومد و ستایش دیدیم،شام الویه و دوتا ساندویچ مرغ خریدیم،برای ناهار فرداشون هم دمپختک درست کردم و خوابیدیم.

شنبه صبح زود حامد و شیدا رفتن،منم شروع کردم به تمیزکاری،گاز رو برق انداختم و رفتم سراغ پنجره اشپزخونه که شتک شدم و گلدونم با پایه اش برگشت و خورد شد...بدو رفتم از خونه مامانم گلدون اوردم و عوضش کردم و خاکها رو جارو کردم....

بعد رفتم خرید و بقیه روز هم مشغول بودم.

بعدازظهر شیدا اومد ،همسایه طبقه اولمون از کربلا اومده بودن و برامون یه سینی غذا و شیرینی اوردن که من و شیدا خوردیم و برای حامد گذاشتیم،برای ناهار فرداشون هم مرغ و آلو درست کرده بودم که کشیدم تو ظرفهاشون و ساعت ده خوابیدیم!

یکشنبه هی دل دل کردم پاشم دیوارهای اتاق دخترم رو تمیز کنم هی تنبلی کردم...واقعا خسته ام این روزا ترجیح دادم استراحت کنم!

بعدازظهر نهال زنگ زد و گفت هنوز گاز نداره و بهم گفت عدس پلو درست کن بیاین اینجا با هم بخوریم که البته بهانه اش بود...بیشتر میخواست ما رو بکشونه اونجا؛)

دیگه تند تند عدس پختم و برنج پختم و گوشت سرخ کردم بعد رفتم حمام و اومدم بیرون کشمش سرخ کردم،موهامو سشوار کشیدم و به شیدا هم زنگ زدم که دیگه نیاد خونه و یکسر بره خونه نهال...

حامد با شوهر نهال اومدن و وسایل انباری نهال اینا رو گذاشتن تو اتاق اسانسور ما و قابلمه رو دادیم شوهرنهال برد و ما هم پشتش رفتیم...

رسیدیم اونجا ستایش دیدیم و شام خوردیم و من و نهال و شیدا رفتیم تو بالکن یکم نشستیم درددل کردیم و ساعت دوازده هم خوابیدیم.

دوشنبه صبح حامد و شیدا رفتن سر کار ولی امیر شوهر نهال خواب مونده بود و نرفت!

من و نهال صبحانه خوردیم،بعد رفتیم تو بالکن و یه عالمه حرف زدیم،نهال یکم به سروصورت من رسید و ساعت دوازده آماده شدیم و ناهار از عدس پلوی شب قبل خوردیم و رفتیم دانشگاه!موقع رفتن هم کلی از دست امیر حرص خوردیم که به مانتو نهال گیر داده بود و میگفت اینو نپوش!!!!انگار بچه است!!!

جای پارک که نبود غلغله بود،یه عالمه سربالایی رفتیم و کلی لعنت به اونایی فرستادیم که زابراهمون کردن!اخه من یه ربعه با مترو میرفتم چهارراه ولیعصر!حالا باید یکساعت تا سوهانک برم و یکساعتم اونجا دنبال جاپارک بگردم البته اگر بتونم ماشین بخرم!!!فعلا هم که هنوز ماشین پیدا نکردیم و مجبورم با نهال برم یا بی ار تی و مترو که پوستم کنده میشه...

خلاصه رفتیم سرکلاس کارگاه نمایش های ایرانی و استادمون به پیرمرد خیلی بامزه است،که خیلی عصبی هست و قاطی میکنه ولی خیلی دوست داشتنیه!

بعد رفتیم سلف و شیرکاکائو و کیک خوردیم و یکی از بچه ها رو دیدیم که گفت استاد ساعت بعدمون رفته و کلاس بعدی تشکیل نمیشه!

ما هم اومدیم ونهال منو گذاشت خونه و رفت بالا یه سر به مامانش زدو رفت خونه خودش....منم الو اسفناج درست کردم و منتظر شدم تا حامد و شیدا بیان

سه شنبه یکم آشپزخونه رو تمیز کردم،پنجره و گاز و هود و...موقع تمیزکردن پنجره هم زدم گلدونم رو شکستم!شب شیدا حال نداشت و رفت خونه خودشون،برای خودمون سوسیس سرخ کردم بعد دلم برای شیدا هم سوخت ،برای اونم درست کردم بردم بهش دادم و برگشتم.

چهارشنبه فقط استراحت کردم،حال و حوصله کار کردن نداشتم .شب هم خوراک لوبیا درست کردم و با شیدا و حامد خوردیم و خیلی زود هم خوابیدیم.

پنجشنبه صبح زود مامان و بابام گفتن که خسته شدن و دارن برمیگردن تهران،نهال هم ساعت ده اومد خونه ما و شروع کردیم به تمیزکردن اتاق یکتا!مادرشوهرم برامون قهوه اورد و کلی انرژی گرفتیم،دیوارها رو تمیز کردیم و کف و پنجره و ...برق میزد!بعد پرده جدید رو نصب کردیم و در اتاق رو بستیم!اماده است تا تخت و کمدش بیاد...ناهار مادرشوهرم گفت بیاید بالا،کوکوسبزی با تن ماهی درست کرده بود که خوردیم و برای شیدا هم داد اومدیم پایین شیدا رسید ناهارشو خورد و رفت خونه خودشون یکم جمع و جور کنه تا مامان اینا بیان.

بعد اتاق خواب خودمو تمیز کردیم و پرده اونم زدیم .مامان اینا رسیدن،من رفتم خونشون کمک کردم ماشین رو خالی کردیم بردیم بالا،میوه و کدو و برنج و عرق بهارنارنج و...اورده بودن،نیم ساعتی نشستیم وبعد بابام خوابید و با مامان اومدیم خونه ما.مامانم وسایل دخترم رو دید و کلی ذوق کرد و گفت همشون خیلی قشنگه!

بعد مادرشوهرم اومد پایین و با مامانم نشستن به حرف زدن...من و نهال هم عین پیام بازرگانی دیوارها رو تی میکشیدیم وسایل رو میبردیم میاوردیم اصن یه بساطی:))))


دیگه ساعت هفت مامان و مادرشوهر رفتن،من و نهال کارها رو تموم کردیم و رفتیم بالا یه چای خوردیم ومن اومدم پایین ماشین لباسشویی رو خالی کردم،بعد دوباره نهال برام ساندویچ الویه اورد که مادرشوهرم فرستاده بود دستش درد نکنه خیلی ازم حمایت میکنه واقعا ممنونشون هستم....

ساعت نه نهال و مادرشوهر رفتن امپول بیوتین خریدن اومدن خونه ما.حامد براشون زد،امپول خود حامدم مامانش براش زد و دیگه اونا رفتن بالا و منم رفتم حمام...حمام هم شستم تمیییییز ولی وقتی اومدم بیرون جرمگیر ریه ام رو اذیت کرده بود و نمیتونستم نفس بکشم.بازوهامم درررررد میکرد که حتی نمیتونستم دستم رو بیارم بالا مسواک بزنم!

حامد دستامو ماساژ داد و لرز هم داشتم روم پتو انداخت...وقتی بلندم کرد برم رو تخت بخوابم تو اون حال با گریه چشمم به پرده ها افتاد،گفتم چقدر قشنگ شده....حامد خندید گفت حالا برو بخواب کشتی خودتو....

صبح جمعه مه بیدار شدم خیلی دردم کم شده بود ولی پریود شدم.رفتم خونه مامانم و تا ده و نیم اونجا بودم.برگشتم حامد رو بیدار کردم صبحانه خوردیم ورفتیم پشت بوم قالیچه ها رو بشوریم که دیدم نهال طفلی منو صدا نکرده و خودش رفته داره میشوره،دیگه باقیش رو با حامد شستن و اومدیم پایین،به سری عروسکای سامی رو نهال اورده بود که باهاشون سرگرم شدیم و تجدید خاطرات کردیم ،بعد ما اومدیم پایین و برای نهار رفتیم خونه مامانم .خاله ام هم اومده بود و شوهرخاله ام یکم دیرتر اومد،قرمه سبزی وجغول بغول خوردیم،بعد ناهار ما اومدیم خونه و من غش کردم وخوابم برد...بیدار که شدم دیدم حامد بی سروصدا و اروم پنجره آشپزخونه رو برق انداخته و لوستر هم بازکرده و تمییییز ...عششششق کردم....کلی ازش تشکر کردم خیالم راحت راحت شد که دیگه همه جا برق میزنه...

دیگه حامد رفت حمام و منم لباس اتو کردم.

راستی پتویی که داشتم میبافتم تموم شد واتوش کردم و خیلی خوشم اومد ازش....

شب هم ساندویچ گرفتیم و رفتیم خونه نهال.حامد و پدرشوهر گاز و کابینت نهال رو وصل کردن و ساندویچ هامونو خوردیم و ساعت دوازده برگشتیم و خوابیدیم.

امروز هم من اومدم پیش بابام موندم و مامان رفته دنبال کارهای بیمه و بانک....

من پایین تخت بابا دراز کشیدم و دارم پست مینویسم.بابام هم داره از قدیم ها تعریف میکنه تا دلش سبک بشه....

بابام میگه حالا دخترت بیاد پا میشه گوشه کنار خونه سرک میکشه ببینه تمیزه ؟که تو خودتو کشتی ؟:)))))



ادامه روز کمیته

اومدیم تو حیاط بهزیستی و اول به مامانم زنگ زدم،بعد به مادرشوهرم و بعد به نهال گفتم که تموم شد...

میخواستم برم بیمارستان آراد که نزدیک بهزیستی بود و برگه های کلونوسکوپی و پاتولوژی بابا که تو اطاق عمل گم شده بود رو دوباره بگیرم،حامد گفت من میبرمت.

دیگه رفتیم حامد جلوی بیمارستان موند و من رفتم برگه ها رو گرفتم و برگشتم،حامد دوتا کاپوچینو و موکا خریده بود،خوردیم.

بعد حامد گفت بیا بریم اداره ما،معاونمون کچلم کرده بسکه گفته خانومت رو بیار !

اول گفتم نمیام ولی انقدر اصرار کرد گفتم اوکی بریم.

دیگه رفتیم اداره حامد اینا و خانوم همکارش رو دیدم و یکساعتی با هم صحبت کردیم و چه خانوم خوب و محترم و مهربونی هم بودن!

بعد یه سر به پسر عمه حامد زدیم و رفتیم خونه بابام اینا،داشتن ناهار میخوردن و بابام چشماش میخندید!

به زور بابا دو لقمه خوردیم،برگه ها رو بهشون دادیم و راهی شمالشون کردیم و خودمون اومدیم خونمون.

حامد تا دو ونیم یه چرت زد و رفت اداره،منم با نهال و مادرشوهر که اومده بودن دنبالم رفتیم خرید...یه حوله و لیف به سلیقه نهال،پشه بند و چوب لباسی به سلیقه مادرشوهرم،فلاسک به سلیقه خودم و یه تاب اویز اول به سلیقه خودم خریدیم که بعد که اومدیم خونه دیدم نهال در لحظه اخر یواشکی رنگش رو عوض کرده؛)))))

ساعت شش برگشتیم و قرار بود بریم خونه نهال و از اونجا که هنوز نهال گاز نداره،شوهرش گفت غذا بخرید بیارید،من گفتم خسته شدیم از بس از بیرون غذا گرفتیم!

دیگه تند تند برنج گذاشتم و گوشت سرخ کردم و با بادمجون و گوجه برداشتیم و رفتیم،سرراه از شیرین عسل خوراکی برای مدرسه سامی هم خریدیم،شیدا هم از حامد لوکیشن گرفته بود و خودش رفته بود اونجا،ما ساعت نه رسیدیم و از گرسنگی داشتیم همدیگرو میخوردیم!

حامد و امیر شام اوردن خوردیم بعد همدیگرو ماساژ دادیم،قهوه خوردیم و چای و بعد هم خوابیدیم.

جهارشنبه صبح قرار بود بریم مولوی پرده ببینیم وای خیلی خسته بودیم و نرفتیم.

صبح با نهال شیدا رو گذاشتیم سرایستگاه بی ار تی و برگشتیم،یکم پرده شستیم و چوب پرده زدیم،نون و پنیر و انگور خوردیم،ظهر خوابیدیم و بیدار شدیم ،من جارو کشیدم،نهال گردگیری کرد و حامد ساعت شش اومد اونجا.

من و نهال و سامی اومدیم و حامد و امیر هم یکساعت بعد اومدن...نهال رفت بالا،شیدا اومد پیش من،کباب لقمه سرخ کردم خوردیم،حامد رفت خونه دوستش و شیدا رفت خوابید و منم دراز کشیدم جلو تلویزیون و این پست های این مدت رو نوشتم....

و بالاخره روز کمیته....

سه شنبه هفت صبح بیدار شدم.

یه حمام اساسی رفتم کلی خودمو سابیدم،اومدم بیرون همه موهامو سشوار مجلسی کشیدم!

ده دست لباس جلو آینه عوض کردم تا بالاخره یکیش تصویب شد!

حالا نوبت کفش بود ...هرچی کفش نو و کهنه داشتم پام کردم و جلو اینه براندازش کردم،نمیدونم چرا انقدر استرس لباس و کفش داشتم!!!

ساعت نه قرار بود خودم برم اول برم بیمارستان بعد برم بهزیستی ولی ساعت نه و نیم هنوز جلو آینه بودم!

حامد زنگ زد کجایی؟

گفتم خونه !

تعجب کرد!گفت مگه قرار نبود بری؟گفتم میای دنبالم؟دیر شده!

گفت میام

تند تند ارایش کردم و رفتم پایین....

جلوی در که میخواست سوارم کنه یه نگاه از سرتا پام کرد .گفتم خوبه؟گفت عاااالی...

ساعت ده و بیست و نه دقیقه پشت در اتاق معاونت اجتماعی بهزیستی بودیم.

گفتن بشینین صداتون میکنیم،یه چنددقیقه ای طول کشید یدفعه خانوم مددکارمون از اتاق اومدن بیرون و تا چشمم بهشون افتاد انگار دنیا رو بهم دادن....چه عالی بود که خودشون حضور داشتن!

گفتن بیاین داخل

لحظه ورودمون،معاون اجتماعی با لبخند گفتن چقدر چهره شما برام آشناست!

گفتم اخه من زیاد اینجا اومدم!!

بعد گیر دادن به چهره حامد که شبیه همکارشونه یا شبیه یه گوینده اخبار هواشناسی!!!

جلسه با سوال معروف یه بیوگرافی از خودتون بفرمایید شروع شد!

بعد راجع به اینکه خانواده هامون در جریان هستن و واکنششون چی بود پرسیدن!

بعد در مورد محرمیت ،اینکه از روال قانونی فرزندخواندگی چی میدونیم،چه مطالعاتی در این زمینه داشتیم،اگر بچه بیش فعال باشه یا خدایی نکرده مریض بشه چیکار میکنیم و در مورد ارثیه ایی که تعهد باید بدیم که به دخترمون تعلق بگیره و...

یازده دقیقه و تمام...گفتن لطفا چند دقیقه بیرون منتظر باشید.

اومدیم بیرون و به یک دقیقه نکشیده دوباره خواستن بریم داخل،امضا کردیم و انگشت زدیم و گفتن از دوهفته آینده منتظر تماس ما باشید....

ما هول شدیم و سر از پا نمیشناختیم!

با تک تکشون دست دادم و خداحافظی و کم مونده بود ماچ بارونشون کنیم!!!

موقعی که داشتیم از اتاق بیرون می اومدیم برگشتم گفتم راستی با چه سنی موافقت کردین؟

گفتن زیر یکسال دیگه!

نزدیک بود بزنم زیر گریه از خوشحالی...


روزهای انتظار قبل از کمیته

سلام و صد سلام به دوستای مهربون و گلم

مرسی که حالم رو پرسیدید

ببخشید که نگرانتون کردم

بالاخره بعد اینهمه روز که حسابش هم از دستم در رفته،تو خونه خودم هستم و جلوی تلویزیون دراز کشیدم و از سکوت خونه لذت میبرم...بهترین موقعیت بود که بیام و شهریور رو ثبت کنم...

تا اونشب گفتم که قرار بود بابا فرداش مرخص بشه،اما نشد!

صبح مامان اومد پیشمون و منتظر بودیم تا دکتر اومد و ازمایشها رو دید و گفت که گلبول سفید بالاست و دوباره ازمایش بگیرید!

ازمایشش هم طول میکشید و دیگه قرار شد یه شب دیگه هم بمونه.

همون روز من انتخاب واحد داشتم و قبل از ساعت یک خودمو رسوندم خونه تا انتخاب واحد کنم اما مامان از بیمارستان زنگ زد و گفت برای پاتولوژی یه ازمایش تکمیلی نیازه که گفتن باید حتما انجام بشه!

من یه دستم به انتخاب واحد بود تازه نهالم شمال بود و انتخاب واحد هردومون رو باید من انجام میدادم،یه دستمم به تلفن که ازمایشگاهی پیدا کنم که این ان رس کی رس رو انجام بده،اخر سر یادم افتاد خانوم مدیرم که پیششون کار میکردم برادرشون انکولوژیست هستن،بهشون زنگ زدم و هماهنگ کردم که ساعت چهارونیم برم پیششون.

حامد ساعت سه اومد باهم رفتیم بیمارستان،سرراه برای بابا شیرموز خریدیم و براش بردیم،چقدر هم دوست داشت قربونش برم...

دفترچه اش رو گرفتیم و رفتیم یه پیتزا سفارش دادیم،تا اماده بشه رفتیم پیش اقای دکتر و ازمایش رو نوشتن و گفتن ببرین ازمایشگاه مستوفی،دوباره برگشتیم که بلوکهای نمونه رو بگیریم که گفتن اماده نیست و بیستم بیاید!

دیگه نشستیم تو رستوران پیتزامون رو خوردیم و من اومدم خونه و حامد هم رفت دنبال کاراش...

یکشنبه صبح زود رفتم بیمارستان،از بابا ازمایش گرفته بودن و همه چی اوکی بود،مامان رفت از شهروند کنار بیمارستان خرید کرد و منم رفتم دنبال پرونده گم شده بابا تو اتاق عمل!

زیراب مسئول حراست هم پیش رییسش زدم و برگشتم پیش بابا.دختر پرستار بیمارستان دوباره اومده بود،با اون یکم بازی کردم و کارای ترخیص انجام شد و موقعی که میخواستم برم ماشین رو بیارم جلو ساختمون بیمارستان دخترکوچولو بغض کرده بود بهم میگفت تو نرووووو!

خلاصه بابا رو اوردیم خونه ....

فرداش فکر کنم تاسوعا بود،حامد برامون نذری میاورد،بابا که پلوی نرم با ماهیچه میخورد و سوپ و...

بعدازظهرش مادرشوهر و نهال و پدرشوهرم اینا اومدن دیدن بابام،خاله و شوهر خاله ام هم اومدن.

تاسوعا من از صبح اونجا بودم تا شب که اومدم خونه،ناهار هم از نذری هایی که حامد برامون میاورد خوردیم.

چهارشنبه بعدازظهر بابارو بردیم دکتر،من رفتم بلوک ها رو از ازمایشگاه گرفتم و بعد از اینکه دکتر بابا رو معاینه کرد و چندتا از بخیه هاشو کشید سوار ماشینش کردم و با مامان برگشتن خونه و من و حامد رفتیم مستوفی و ازمایشش رو دادیم...

تو راه برگشت شیرموز و باقلوا خوردیم و اومدیم یه سر به بابا زدیم و رفتیم خونه نهال.نهال باید خونه اش رو عوض میکرد و همون روز یه خونه جدید پیدا کرده بود.

پنجشنبه صبحش رو پیش بابام بودم و بعدازظهر رفتم خونه نهال و با مادرشوهرم رفتیم خونه ای که پیدا کرده بود و دیدیم....خیلی تو ذوقمون خورد خیلی کوچیک و کثیف بود ولی دیگه به روش نیاوردیم.

جمعه باز از صبح پیش بابا بودم و حامدم رفت سرکار،ظهر اومد و باهم رفتیم خونه نهال،یکم اثاث هاش رو جمع کردیم و ....هرچی فکر میکنم بقیه اش یادم نمیاد!

شنبه هم باز صبح خونه بابا اینا بودم،شب کمک نهال

یکشنبه نیز به همین منوال

دوشنبه صبح رفتم پیش بابا،بعدازظهر اومدم خونه دوش گرفتم و برگشتم اونجا،دوست بابا اومد یکساعتی بود بعد با ما اومد تا مترو و ما هم رفتیم دکتر...باقی بخیه های بابا رو کشید و گفت عمل کاملا موفقیت امیز بوده و دیگه از نظر جسمی کاملا خوبه و ضعف و بیحالی الانش برای حال روحیش هست،گفت میتونی همین الان بری شمال!

اول قرار شد فردا صبحش بریم شمال اما بابا گفت ضعف دارم و درد دارم فعلا یه چند روز نریم تا بهتر بشم...

سه شنبه صبح تا ساعت دوازده پیش بابا بودم و مامان رفته بود بیمه،براشون استانبولی درست کردم و تا مامان رسید خداحافظی کردم و با نهال رفتم خونشون و دیگه همه چیز رو جمع کردیم و وسیله ای نموند....ناهار هم نخوردیم و دیگه هلاک شدیم،شب هم برگشتیم خونه ما.اونشب خواب دیدم بچه ام رو از بهزیستی گرفتم یه پسر سه سال و نیمه است اما اندازه نوزاده...بعد با هم رفتیم عروسی و بچه ام گرسنه بود و منم به دنبال شیر براش که برگشتم و دیدم خاله ام بهش جوجه کباب داده!بچه ام از گشنگی هی کوچولو و کوچولوتر میشد!!!

چهارشنبه صبح رفتم پیش بابام و مادرشوهرم هم ناهار دخترخاله هاش رو دعوت کرده بود و قرار بود منم برم اونجا که نهال پیغام داد یکی از دخترخاله های مامانم تتو میخواد و اینجا شلوغه اشکالی نداره بیایم پایین براش تتو بزنم؟گفتم نه چه اشکالی داره بیاید...فقط بدو بدو اومدم خونه و جارو کشیدم و تی کشیدم و خود نهال هم اومد گردگیری کرد اخه نه که چند وقت بود همش درگیر بودم خونه ام ترو تمیز نبود!دیگه ساعت یازده و نیم خونه دسته گل شد و منم رفتم حمام و ساعت دوازده هم رفتم بالا،ناهار خوردیم بعد اومدیم پایین و نهال تتو کرد و دیگه ساعت شش رفتن و منم رفتم پیش بابام.

پنجشنبه با نهال رفتیم خونه جدیده و کارگر اومد تمیز کرد و ما هم کنار دستش تمیز کاری میکردیم،حامد ساعت دو ونیم اومد،هالوژن خریده بود که نصب کرد و ناهار گرفته بود برامون خوردیم و ساعت هشت کارگر رفت و شوهر نهال اومد و یه سری خورده کاری انجام دادیم و اومدیم خونه ما،خاله حامد هم از شمال اومده بود اول رفتیم بالا اونا رو دیدیم بعد با نهال و شوهرش اومدیم پایین و خوابیدیم.

جمعه من ساعت هفت بیدار شدم و بقیه هنوز خواب بودن،رفتم پیش بابام،تا ساعت نه اونجا بودم که حامد زنگ زد و بیدار شده بودن،اومدن و با هم رفتیم خونه نهال.حامد اونجا گفت شمیم فکر کنم همین روزا برای کمیته بهمون زنگ میزنن،دیشب خواب دیدم رفتیم بچه امون رو اوردیم و اول گرسنه بوده بهش شیرینی دادیم جون گرفته و پاشده بازی کرده و میرقصیده!!!

قرار بود ساعت ده باربری بیاد که ساعت نزدیک دوازده اومد و خلاصه تا بار زدن و بردن خونه جدید و خالی کردن شد ساعت سه!

ما هم تند تند شروع کردیم به بازکردن کارتن ها و چیدن آشپزخونه.بعد مادرشوهرم یکساعت اومد یه سر زد و برامون بستنی خرید و رفت.یه سری هم حامد و شوهر نهال وسط اونهمه کارتن و آشفته بازار رو مبلا خوابیدن که کلی ناراحت شدیم بعدم شوهر نهال گفت شب کارم و رفت سر کارررر!!!!

منو کارد میزدی خونم درنمیومد!

خلاصه بخاطر نهال باقی کارا رو کردم و شوهرش هم حدودای ده و یازده برگشت و خلاصه اونشب کمد دیواری هم چیدیم و خوابیدیم.

شنبه صبح حامد نرفت اداره،بیدار شدیم و بقیه کارها رو کردیم و دیگه ساعت هشت بود که من و حامد اومدیم خونه،دوش گرفتیم و چپ شدیم!

یکشنبه صبح مامانم و بابام رفتن سونوگرافی که مشخص بشه درد بابا از چیه که خداروشکر همه چیز نرمال بود و دکتر هم گفت درد منشا عصبی داره و روحیه اش خرابه....

من به مامان زنگ زدم و گفتم ناهار درست میکنم بیاید اینجا بلکه یکم حال و هواتون عوض شه.ساعت ده اومدن،براشون تخم مرغ عسلی درست کردم با نون و پنیر و پسته صبحانه خوردن.مامان دوباره رفت بیمه و من و بابا خونه بودیم و صحبت میکردیم.ناهار شویدپلو با مرغ درست کردم و مامانم ساعت یک اومد،رنگ مو خریده بود براش گذاشتم ،دوش گرفت و بعد هم ناهار خوردیم و نشستیم به صحبت...ساعت سه و نیم حامد زنگ زد و بعد از کلی طفره رفتن آخر سر گفت نیم ساعت پیش از بهزیستی زنگ زدن و گفتن سه شنبه ده و نیم صبح اینجا باشید برای تشکیل کمیته!

دیگه من دل تو دلم نبود،یاد خوابهامون میفتادم و میگفتم الان یعنی بچه ام بدنیا اومده؟نکنه گرسنه باشه؟؟؟؟ای وای انقدر حالم بد بود و کلی گریه کردم....بابام هم از طرفی برای کمیته خوشحال بود از طرفی برا گریه های من ناراحت!دیگه خودمو جمع و جور کردم.

بعد نهال خبرو که شنید اومد پایین یکم نشست و رفت خونه اش.من از یکماه پیش ابروهامو برنداشته بودم چون حوصله نداشتم،نهال گفته بود حالا که ایروهات پر شده بیا برات هاشور بزنم ،وقتی فهمیدیم باید بریم کمیته هول ابروهام افتاد تو جونم که حالا با این ابروهای پاچه بز که نمیشه برم کمیته؟

قرار شد شب برم خونه نهال برام هاشور بزنه.

مامان و بابام هم ساعت پنج رفتن و حامد ساعت هفت اومد و رفتیم خونه نهال،کلی ابروهامو کشیدیم و مدلش رو درست کردیم و نهال کیفش رو باز کرد و دید سوزن نداره!!!!خلاصه دور و بر ابروهامو تمیز کرد و موند تا سوزن بخره.حامد و امیر و سامی هم رفتن پیتزا خریدن و برگشتن خوردیم،اومدیم خونه و خوابیدیم.

سه شنبه صبح رفتم خونه مامان اینا،تا دوازده بودیم و بعد تنها بابا موند و ما رفتیم خونه داییم،خاله هام هم بودن و دورهم آش رشته خوردیم،تا ساعت پنج موندیم بعد مامان جایی کار داشت بردمش و بعد هم اومدیم خونه.

یه سر به بابا زدم که خداروشکر خوب بود و بعد اومدم خونه خودم.

حامد هم اومد و جلو تلویزیون ولو شد،یکم راجع به سوالای کمیته صحبت کردیم،شام مرغ سوخاری سفارش دادیم ساعت ده آوردن،خوردیم و خوابیدیم.