من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

خونه تکونی قبل از ورود خانوم خانوما



پنجشنبه ساعت نه صبح آماده شدم و با نهال و مادرشوهر و سامی با مترو رفتیم مولوی،نهال برای اتاق خوابش پرده خرید و برای رختخواب های کناریش،رو تشکی...

بعد نوبت خریدای من شد!برای اتاق خواب خودم و دخترم دو تا پرده شیری تور و والان نسکافه ای برای روش خریدم....سه چهار رشته مروارید نسکافه ای هم خریدم که بدوزم لبه اش...

بعد رفتیم سیسمونی فروشها و قیمتها عالی بود!سرویس غذایی که دیروزش دیده بودم ۷۲ تومن رو خریدم ۵۵ تومن!رنگش هم سامی انتخاب کرد....کلا دهنمون رو صاف کرد انقدر گفت من انتخاب کنم من انتخاب کنم....بعد هم رفتیم رو تختی خریدیم و خرده ریزهای دیگه که مونده بود مثل ناخن گیر و پیشبند و اویز کریر و لوازم بهداشتی،قاشق آموزشی و عروسک پولیشی و...

ساعت دو شده بود و گرسنه بودیم همونجا ناهار خوردیم،من و نهال کباب تابه ای و مادرشوهر شامی و سامی جوجه...مهمون من بودن؛)

بعد هم پرده ها آماده شد گرفتیم و با اسنپ برگشتیم خونه.

صبحش سر یه مسائلی مربوط به حامد پدرشوهر صدام کرد بالا ؟بعد هم گفت میره اداره شون تا باهاش صحبت کنه،مولوی بودیم داشتم با حامد تلفنی صحبت میکردم که پدرشوهر بهش زنگ زد و گفت بره پایین!

بعدازظهر شیدا اومد پیشم و باهم رفتیم بالا،حامد هم هیچ حرفی راجع به اینکه پدرشوهر رفته دیدنش نزد!

شام سوسیس تخم مرغ خوردیم و من و نهال و شیدا و حامد نشستیم مرواریدهای پرده رو دوختیم و بعد اومدیم پایین،نهال و شیدا مانکن دیدن و اون یکی والان هم مرواریداش رو دوختیم و تموم شد.نهال رفت بالا و ما هم خوابیدیم.

جمعه صبح حامد رفت اداره...من و شیدا هم بیدارشدیم اماده شدیم و با نهال و پسر و شوهرش و برادرشوهر رفتیم شهرک صنعتی خاوران...اکثرا که بسته بودن اونایی هم که باز بودن قیمتا رو پرت و پلا میگفتن و کاراشونم اصلا خوب نبود!نهال گفت بریم یافت آباد...

ساعت یک‌و‌نیم رسیدیم یافت آباد و بلافاصله اولین مغازه از اولین پاساژی که رفتیم یه سرویس خواب شیک،همونی که نهال تو نت دیده بود رو پیدا کردیم و نهال خریدش...

بعد رفتیم سیسمونی فروشها...کلی گشتیم تا بالاخره یه تخت و کمد دیدیم که سلیقه شیدا بود و بیعانه دادم و گفتن تا ده روز کاری دیگه میفرستن برام.

برگشتیم و شوهر نهال رو رسوندیم محل کارش و بعد نهال ما رو گذاشت خونه و خودشم رفت.

فوری املت درست کردم و از غذای دیروز حامد که مونده بود گرم کردم و با شیدا خوردیم.بعدازظهر هم حامد اومد و ستایش دیدیم،شام الویه و دوتا ساندویچ مرغ خریدیم،برای ناهار فرداشون هم دمپختک درست کردم و خوابیدیم.

شنبه صبح زود حامد و شیدا رفتن،منم شروع کردم به تمیزکاری،گاز رو برق انداختم و رفتم سراغ پنجره اشپزخونه که شتک شدم و گلدونم با پایه اش برگشت و خورد شد...بدو رفتم از خونه مامانم گلدون اوردم و عوضش کردم و خاکها رو جارو کردم....

بعد رفتم خرید و بقیه روز هم مشغول بودم.

بعدازظهر شیدا اومد ،همسایه طبقه اولمون از کربلا اومده بودن و برامون یه سینی غذا و شیرینی اوردن که من و شیدا خوردیم و برای حامد گذاشتیم،برای ناهار فرداشون هم مرغ و آلو درست کرده بودم که کشیدم تو ظرفهاشون و ساعت ده خوابیدیم!

یکشنبه هی دل دل کردم پاشم دیوارهای اتاق دخترم رو تمیز کنم هی تنبلی کردم...واقعا خسته ام این روزا ترجیح دادم استراحت کنم!

بعدازظهر نهال زنگ زد و گفت هنوز گاز نداره و بهم گفت عدس پلو درست کن بیاین اینجا با هم بخوریم که البته بهانه اش بود...بیشتر میخواست ما رو بکشونه اونجا؛)

دیگه تند تند عدس پختم و برنج پختم و گوشت سرخ کردم بعد رفتم حمام و اومدم بیرون کشمش سرخ کردم،موهامو سشوار کشیدم و به شیدا هم زنگ زدم که دیگه نیاد خونه و یکسر بره خونه نهال...

حامد با شوهر نهال اومدن و وسایل انباری نهال اینا رو گذاشتن تو اتاق اسانسور ما و قابلمه رو دادیم شوهرنهال برد و ما هم پشتش رفتیم...

رسیدیم اونجا ستایش دیدیم و شام خوردیم و من و نهال و شیدا رفتیم تو بالکن یکم نشستیم درددل کردیم و ساعت دوازده هم خوابیدیم.

دوشنبه صبح حامد و شیدا رفتن سر کار ولی امیر شوهر نهال خواب مونده بود و نرفت!

من و نهال صبحانه خوردیم،بعد رفتیم تو بالکن و یه عالمه حرف زدیم،نهال یکم به سروصورت من رسید و ساعت دوازده آماده شدیم و ناهار از عدس پلوی شب قبل خوردیم و رفتیم دانشگاه!موقع رفتن هم کلی از دست امیر حرص خوردیم که به مانتو نهال گیر داده بود و میگفت اینو نپوش!!!!انگار بچه است!!!

جای پارک که نبود غلغله بود،یه عالمه سربالایی رفتیم و کلی لعنت به اونایی فرستادیم که زابراهمون کردن!اخه من یه ربعه با مترو میرفتم چهارراه ولیعصر!حالا باید یکساعت تا سوهانک برم و یکساعتم اونجا دنبال جاپارک بگردم البته اگر بتونم ماشین بخرم!!!فعلا هم که هنوز ماشین پیدا نکردیم و مجبورم با نهال برم یا بی ار تی و مترو که پوستم کنده میشه...

خلاصه رفتیم سرکلاس کارگاه نمایش های ایرانی و استادمون به پیرمرد خیلی بامزه است،که خیلی عصبی هست و قاطی میکنه ولی خیلی دوست داشتنیه!

بعد رفتیم سلف و شیرکاکائو و کیک خوردیم و یکی از بچه ها رو دیدیم که گفت استاد ساعت بعدمون رفته و کلاس بعدی تشکیل نمیشه!

ما هم اومدیم ونهال منو گذاشت خونه و رفت بالا یه سر به مامانش زدو رفت خونه خودش....منم الو اسفناج درست کردم و منتظر شدم تا حامد و شیدا بیان

سه شنبه یکم آشپزخونه رو تمیز کردم،پنجره و گاز و هود و...موقع تمیزکردن پنجره هم زدم گلدونم رو شکستم!شب شیدا حال نداشت و رفت خونه خودشون،برای خودمون سوسیس سرخ کردم بعد دلم برای شیدا هم سوخت ،برای اونم درست کردم بردم بهش دادم و برگشتم.

چهارشنبه فقط استراحت کردم،حال و حوصله کار کردن نداشتم .شب هم خوراک لوبیا درست کردم و با شیدا و حامد خوردیم و خیلی زود هم خوابیدیم.

پنجشنبه صبح زود مامان و بابام گفتن که خسته شدن و دارن برمیگردن تهران،نهال هم ساعت ده اومد خونه ما و شروع کردیم به تمیزکردن اتاق یکتا!مادرشوهرم برامون قهوه اورد و کلی انرژی گرفتیم،دیوارها رو تمیز کردیم و کف و پنجره و ...برق میزد!بعد پرده جدید رو نصب کردیم و در اتاق رو بستیم!اماده است تا تخت و کمدش بیاد...ناهار مادرشوهرم گفت بیاید بالا،کوکوسبزی با تن ماهی درست کرده بود که خوردیم و برای شیدا هم داد اومدیم پایین شیدا رسید ناهارشو خورد و رفت خونه خودشون یکم جمع و جور کنه تا مامان اینا بیان.

بعد اتاق خواب خودمو تمیز کردیم و پرده اونم زدیم .مامان اینا رسیدن،من رفتم خونشون کمک کردم ماشین رو خالی کردیم بردیم بالا،میوه و کدو و برنج و عرق بهارنارنج و...اورده بودن،نیم ساعتی نشستیم وبعد بابام خوابید و با مامان اومدیم خونه ما.مامانم وسایل دخترم رو دید و کلی ذوق کرد و گفت همشون خیلی قشنگه!

بعد مادرشوهرم اومد پایین و با مامانم نشستن به حرف زدن...من و نهال هم عین پیام بازرگانی دیوارها رو تی میکشیدیم وسایل رو میبردیم میاوردیم اصن یه بساطی:))))


دیگه ساعت هفت مامان و مادرشوهر رفتن،من و نهال کارها رو تموم کردیم و رفتیم بالا یه چای خوردیم ومن اومدم پایین ماشین لباسشویی رو خالی کردم،بعد دوباره نهال برام ساندویچ الویه اورد که مادرشوهرم فرستاده بود دستش درد نکنه خیلی ازم حمایت میکنه واقعا ممنونشون هستم....

ساعت نه نهال و مادرشوهر رفتن امپول بیوتین خریدن اومدن خونه ما.حامد براشون زد،امپول خود حامدم مامانش براش زد و دیگه اونا رفتن بالا و منم رفتم حمام...حمام هم شستم تمیییییز ولی وقتی اومدم بیرون جرمگیر ریه ام رو اذیت کرده بود و نمیتونستم نفس بکشم.بازوهامم درررررد میکرد که حتی نمیتونستم دستم رو بیارم بالا مسواک بزنم!

حامد دستامو ماساژ داد و لرز هم داشتم روم پتو انداخت...وقتی بلندم کرد برم رو تخت بخوابم تو اون حال با گریه چشمم به پرده ها افتاد،گفتم چقدر قشنگ شده....حامد خندید گفت حالا برو بخواب کشتی خودتو....

صبح جمعه مه بیدار شدم خیلی دردم کم شده بود ولی پریود شدم.رفتم خونه مامانم و تا ده و نیم اونجا بودم.برگشتم حامد رو بیدار کردم صبحانه خوردیم ورفتیم پشت بوم قالیچه ها رو بشوریم که دیدم نهال طفلی منو صدا نکرده و خودش رفته داره میشوره،دیگه باقیش رو با حامد شستن و اومدیم پایین،به سری عروسکای سامی رو نهال اورده بود که باهاشون سرگرم شدیم و تجدید خاطرات کردیم ،بعد ما اومدیم پایین و برای نهار رفتیم خونه مامانم .خاله ام هم اومده بود و شوهرخاله ام یکم دیرتر اومد،قرمه سبزی وجغول بغول خوردیم،بعد ناهار ما اومدیم خونه و من غش کردم وخوابم برد...بیدار که شدم دیدم حامد بی سروصدا و اروم پنجره آشپزخونه رو برق انداخته و لوستر هم بازکرده و تمییییز ...عششششق کردم....کلی ازش تشکر کردم خیالم راحت راحت شد که دیگه همه جا برق میزنه...

دیگه حامد رفت حمام و منم لباس اتو کردم.

راستی پتویی که داشتم میبافتم تموم شد واتوش کردم و خیلی خوشم اومد ازش....

شب هم ساندویچ گرفتیم و رفتیم خونه نهال.حامد و پدرشوهر گاز و کابینت نهال رو وصل کردن و ساندویچ هامونو خوردیم و ساعت دوازده برگشتیم و خوابیدیم.

امروز هم من اومدم پیش بابام موندم و مامان رفته دنبال کارهای بیمه و بانک....

من پایین تخت بابا دراز کشیدم و دارم پست مینویسم.بابام هم داره از قدیم ها تعریف میکنه تا دلش سبک بشه....

بابام میگه حالا دخترت بیاد پا میشه گوشه کنار خونه سرک میکشه ببینه تمیزه ؟که تو خودتو کشتی ؟:)))))



نظرات 30 + ارسال نظر
خانومی چهارشنبه 15 آبان 1398 ساعت 13:26 http://maaan.blog.ir

ممنونم عزیزم
انشالله همین روزا بیای بگی دختر قشنگت اومده خونه

خواهش میکنم گلم
انشالله

خانومی دوشنبه 13 آبان 1398 ساعت 22:19 http://maaan.blog.ir

عزیزم وسایل دختر قشنگت رو از کجاها خریدی ؟ من موندم از کجا بخرم چیا بخرم و ...

سلام عزیزم
من فعلا لباس هیچی نخریدم چون سایزش رو نمیدونم ولی همون ها که دارم رو مامانم از مکه اورده
تخت و کمدش هم از یافت آباد گرفتم
رو تختی و خرده ریزهاش هم از مولوی گرفتم که اول رفتم آقابزرگ که اصلا خوب نبود و بهت توصیه نمیکنم...
انشالله به سلامتی خرید کنی

سسسسسسسسسسسسسسسسس پنج‌شنبه 25 مهر 1398 ساعت 07:58

فرشته چهارشنبه 24 مهر 1398 ساعت 21:01

آقا من که همیشه خاموشم هم صدام در اومد, صد بار اومدم سر زدم چی شد بابا جان ؟ کی پس این فرشته کوچولو میاد ؟

ای جانم
فکر کنم باید شماره بهزیستی رو بدم خودتون ازش بپرسید من گردنم از مو باریکتره

رکسانا چهارشنبه 24 مهر 1398 ساعت 11:09

دلمون آب شد ، دخمل کوشولوت زودتر بیاد که کلی خاله از الان قربون صدقه‌ی قد و بالاش دارن میرن. شمیم جان انشااله پدر گلت هر چه زودتر به عافیت کامل برسند. می‌بوسمت

ببین دل من چه آشوبیه....
زنده باشن خاله های عزیزش
ممنونم ازت مهربونم

رویای ۵۸ دوشنبه 22 مهر 1398 ساعت 22:53

وااااای......دلمون آب شد کجایی شمیم جون

سلام عزیزم
هنوز خبری نیست فقط من خیلی شلوغ بودم این چند روز
زود میام از چیدن اتاق خانوم خانوما میگم

صدفی شنبه 20 مهر 1398 ساعت 21:02

سلام مامان خانوم
چه خبر از گل دخترتون..هرروز سر میزنم بهت ببینم اومده یانه
یه چیزی بگم نخندی ها..میدونی من تا حالافک میکردم اینایی که میخوان نی نی بیارن خونشون میرن واز توی یه سری از نی نی های داخل موسسهانتخاب میکنن.
دخترت اومدبیاخبرشو بده

سلام به روی ماهت عزیزم
بیخبرم فعلا
نه بابا فقط شما اینجوری فکر نمیکنی...تقصیر صداو‌سیماست فیلمای تخیلی میسازه
حتما حتما

آشتی شنبه 20 مهر 1398 ساعت 15:58

شمییییییییییییم
مگه این خونه بی چاره چقدر کثیف بود که اینقدر سابیدیش. برقش از اینجا هم معلومه. عای چه خوشبختیه اون یکتا خانم که میاد توی این بهشت.
دلم خونه تمیز خواست. بگم آقاشیربیاد پنجشنبه. من هر کاری میکنم جرم وان نمیره. البته وان نیست. زیردوشیه. ولی هرکاری کردم نرفت. باید بگم آقاشیر بیاد.
شکر خدا بابا که بهترن؟

آشتی
جشنه بزن بکوبه انگاری عیده اونم چه عیدی!!باید زیرو رو میکردم خونه رو
ای جونم منم خانوم شیرم ها بیام پنجشنبه جرمهای وان رو بسابم؟؟
بابا هم خوبه خیلی بهتره ولی هنوز سرپا نشده...ممنون از احوالپرسیت

مهسا شنبه 20 مهر 1398 ساعت 15:56

این نی نی خانوم هنوز تشریف نیاوردن؟ دلمون آب شد

نه والا
خانوم ناز داره
ببین تو دل من چه غوغاییه!!

فرناز بانو شنبه 20 مهر 1398 ساعت 00:18

داشتم به این فکر میکردم که مطمئنن یکتا هم یه گوشه از این شهر بزرگ همونقدری که تو منتظری ،منتظر آغوش گرم و دیدن کاشانه ی جدیدش بیتابه
خدای بزرگ به پاکیت قسم که این قلبهای مهربون رو زود زود بهم برسون که بدجور منتظرن 91842

الهی من بمیرم واسه بچم
اقلا من سرم گرم کاراشه و دلم به خانواده ام‌خوشه....الهی بمیرم واسه بچه ام که غریبه و هیچکسی کنارش نیست تا ارومش کنه...فرناز دلم خون میشه انقدر بهش فکر میکنم....

الهام چهارشنبه 17 مهر 1398 ساعت 11:19

سلام شمیم جان ممنون بابت لطفت پس آدرس سرویس خواب را در اینستا ازت می پرسم.با تشکر مجدد

سلام عزیزم
منتظرتم بهم پیام بده

الهام سه‌شنبه 16 مهر 1398 ساعت 15:02

سلام شمیم عزیز
من خیلی وقته که میخونمت
اما خاموش!
الان به اندازه ای برات خوشحالم که روشن شدم.
خیلی حس و حال این روزاتو‌ دوس دارم
امیدوارم که هرچی زودتر با اومدن دختری خوشحالیت دوچندان بشه
و حال بابا هم خیلی زود خوب خوب بشه

سلام به روی ماهت عزیزم
خاموش و روشن فرقی نداره ممنون که همراهم هستید و یک دنیا تشکر برای انرژی های مثبتی که فرستادید که همیشه راهگشای کارهام بوده

سارا سه‌شنبه 16 مهر 1398 ساعت 00:01

شمیم این روزها لحظه‌ای از جلوی چشمام دور نمی‌شی. مخصوصا اینکه همسایه ما هم خدا بعد از سالها براشون مقدر کرد برن سراغ نی نی که دور از اونها، اما برای اونها و به‌خاطرشون بدنیا اومده بود رو به خونه بیارند. وقتی صداش میاد از خوشحالی گریه‌ام میگیره و فقط برای وصال تو و دخترت دعا می‌کنم

ای جون دلم خوشا به سعادت همسایه اتون
قربون محبتت عزیزدلم

ملیکا دوشنبه 15 مهر 1398 ساعت 18:21

سلام شمیم جان
ان شاالله همیشه از این خبرا.
شادی باشه همیشه و لبتون خندون.
خیلی ذوق دارم!!!
خانوم خانوما بیاد چه شووووووود

سلام به روی ماهت ملیکای قشنگم
مرسی مرسی ذوقت رو قربون

فریبا دوشنبه 15 مهر 1398 ساعت 16:41

چقدر لذت بردم از قسمتی که نو‌شته بودین "تمیز کردن اتاق یکتا" الهی که زودتر قدم بزاره تو اون اتاق.

رفتم دوباره خوندمش و راستش این دفعه خودمم کیف کردم
ممنونم نازنینم

Nahid یکشنبه 14 مهر 1398 ساعت 23:51

وااای خدا ببین چقد همه چی قشنگه که ما خاموشا هم از ذوقمون روشن شدیم.ایشالله هرچه زودتر دختر نازتو بغل کنی و ما کیف کنیم

جان جان مررررسی که انقدر مهربونی
فداتون بشم

مهتاب یکشنبه 14 مهر 1398 ساعت 21:28

از ته دل برات خوشحالم ..
الهی از لحظه لحظه وجود دختر گلت لذت ببری.و کلی خیر و برکت با خودش بهمراه بیاره.
انشالله موفقیتهاشو ببینی.

عزززززیزدلم یه دنیا مررررسی

لاندا یکشنبه 14 مهر 1398 ساعت 15:19

یه خونه تکونی کامل انجام دادین. خوش به حال دخترک با این مامان کدبانو و به فکر

به عمرم انقدر کار نکردم
ممنونم لطف داری عزیزم

فرناز یکشنبه 14 مهر 1398 ساعت 14:02 http://ghatareelm.blogsky.com

وای حرف پدرت خیلی بامزه بود ولی کار خوبی کردی تمیز کردی چون دیگه دخترت بیاد وقت نمیکنی

بابا حرص میخوره من کار میکنم،کلا دوست داره من فقط بنشینم دست به سیاه سفید نزنم
اره والا با بچه سخته تمیزکاری ...

سسسسسسسسسسسسسسسسس یکشنبه 14 مهر 1398 ساعت 08:31

سلام
وای که چه روزای خوبی
جانم

سلاااام
خوبه شکر خدا....اگر خانوم قدم رنجه کنن بهتر ترم میشه

لیلی یکشنبه 14 مهر 1398 ساعت 08:23

وایییییی منم ذوق دارم
ایشالا به زودی زود بیای و از اولین روز با دختر نانینت بنویسی

جااااانم
انشالله انشالله

الهام یکشنبه 14 مهر 1398 ساعت 08:02

لبخند به لبم اومد قدم نورسیده مبارک براش از خدا سعادت و خوشبختی آرزو می کنم
شمیم جان راستی می تونم آدرس جاییکه سرویس خواب واسه نهال خانم خریدی را بهم بگی منم می خوام سرویسم را عوض کنم ولی واقعا کار سختیه هیچ چیز خوبی گیرم نمی یاد.ممنون

قربونت برم خداروشکر که لبخند زدین
اره عزیزم حتما حتما برات مینویسم،الان ساعت دوازده شبه نهال خوابیده ،فردا انشالا ازش آدرس دقیق رو که روی فاکتور نوشته میپرسم و همینجا تو همین کامنت برات مینویسم
پس یادت باشه فردا شب دوباره به این کامنت
سربزنی

سحر شنبه 13 مهر 1398 ساعت 22:38 http://Senatorvakhaomesh.blogfa.com

انشالله به سلامتی نازنینم بزار بیاد کم کم راه می افته کل خونه سرک می کشه و از دیدن مامان به این تمیزی و با سلیقه گی کیف می کنه، خدایا شکرت خیلی خوشحالم شمیم خیلی

عشق منی
دوقلوهای جیگرتو ببوس
پیام خصوصیت رو خوندم و خدا میدونه چه کیفی کردم.....ادرست هم دارم سر فرصت باید بیام بخونم از اول اولش

لاله شنبه 13 مهر 1398 ساعت 20:23

وای فکرش رو بکن بره سر بکشه همه جا برای چک کردن تمیزی

میترا شنبه 13 مهر 1398 ساعت 18:36

عزیز دلم قدم نیکتا جونت مبااارک باشه انشالله پر خیر و برکت باشه براتون
اونقددرر خوشحال شدم شمیم جونم خدااا میدونه

ممنونم عزیزدلم مهربونی شماست

زهرا شنبه 13 مهر 1398 ساعت 18:31

عزیزززززم شمیم جوووون چقدر خوشحالم و ذوق دارم هی میام ببینم نوشتی یا نه چقدرم کار کردی یه خونه تکونی حسااااابی کردی،ادم ذوق داره،من قبل ای وی افم کلی خونه رو تمیز کردم انقد ذوق داشتم،ولی خب متاسفانع منفی شد..حالا چشم انتظار دختر گل شماااااییییممممم مارو بیخبر نذار عزیز جون

ای جانم
منم قبل ای وی افهام همیشه تمیزکاری میکردم که اون دو هفته فقط استراحت کنم
ایشالا خیره به زودی میای خبر نی نی دارشدنت رو بهم میدی مطمئنم

ژاله شنبه 13 مهر 1398 ساعت 17:07

عزیزم قشنگ تمیزی خونتو حس میکنم.انشالا قدمش پر از خیر و برکت باشه.

وای ژاله جون در خونه رو باز میکنم میام تو بوی نویی میاد!تا حالا انقدر زندگیم برق نزده!!!

نسیم شنبه 13 مهر 1398 ساعت 14:44

ای جونم
خسته نباشی
متمتن مهربون
ایشالا خیر دخترت و ببینی عزیزم

فداتم که دوست جون

مامان ارسام شنبه 13 مهر 1398 ساعت 13:59

سلام کی بشه خبر اومده دختر تو بهمون بدی سال هاست دارم وبلاکتو می خونم منتظر همچین روزی هستم

قربونت برم
دعا کن زود زود باشه این پستی که داری میگی

خاموش شنبه 13 مهر 1398 ساعت 13:44

سلام انشالله که روزهای خیلی خوب وشادی وسلامتی برای خودت ودخترت وشوهرت داشته باشی اون لحظه که دخترت روتوی بغلت میگیری نابترین لحظه هست اگه تویادت بودم برام دعا کن

سلام
ممنونم
اخ از اون لحظه....چشم عزیزم شما هم برای ما دعا کنید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد