من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

برای سومین باااااار

سلام  

وای بچه ها دو بار نوشتم برقا قطع و وصل شد همش  پرید 

اشکالی نداره انقدر پر انرژی هستم که برای بار سوم هم مینویسم وعین خیالمم نیست.... 

خوب اول معذرت خواهی بابت غیبت کبری و دوم تشکر از دوستای مهربون جویای احوالم و سوم توضیح بابت نبودنم.... 

خوب شمیم هستم یه مشاور پوست و مو 

این چند وقت هم که نبودم دوتا پروژه فورس ماژور دستم بود تو شرکت که باید سرموعد میرسوندمشون و از اونطرف شروع کار جدیدم و کلاسها و سمینارهام که به شدت بهشون علاقمندم دیگه کل وقتم رو پرکرده بود .... 

تا دیروز که بالاخره  پروژه  اخر رو تحویل دادم و یه نفس رااحت کشیدم... 

البته کار جدید رو بطور رسمی هنوز شروع نکردم  تا الان بیشتر مقدمات کار بوده و اموزش...من همیشه علاقه خاصی به این مقوله داشتم و مطالعات زیادی هم پیرامونش میکردم که حالا شرایطی جلوم گذاشته شد که تو این موقعیت قرار گرفتم و الان چقققدر خوشحااالم...امیدوارم بتونم موفق بشم 

روزانه ها هم که در جریانن... 

بابا حالش خوبه خدارو شکر و یه هفته درمیون شیمی درمانی ها ادامه دارن... 

حامد همچنان میره باشگاه و بعد از باشگاه یا میریم بیرون یا تو خونه جلو تی وی مشغول استراحتیم...راستی سریال شهرزاد رو بخرید و ببینید من دوستش داشتم خیلی زیاد...گمونم من تو اون دوره ها (منظورم اوایل پهلوی و اواخر قاجاره ) یه بار زندگی کردم!!!لامصب فضای اون زمان خیلی برام اشناست و بشدت تاثیر گذار!!!!

پدرشوهر هفته پیش سفر خارج از کشوری داشت که البته امروز برمیگرده و امیدوارم سوغاتی های خوبی بیاره هرچند که من گفتم بابا من هیچچچچچی نمیخوام خودتون رو تو زحمت نندازید!!!!!!!امیدوارم جدی نگیره و خودش یه سوغات تپل برام بیاره 

بابا و مامان و شیدا هم دوشنبه گذشته رفتن همدان و دیشب هم برگشتن...خیلی خیلی بهشون خوش گذشته انقدر که بابا دلش نمیخواست برگرده! 

خداروشکر 

دیگه اینکه چهارشنبه نهال سامی رو گذاشت مدرسه و اومد خونه ما و از اونجا با هم پیاده اومدیم شرکت.تا ساعت دو ونیم بودیم و من برای ناهارمون زنگیدم پاستا و مرغ سوخاری سفارش دادم و اتفاقا اونروز چقدر شلوغ بودم که انصافا نهال به دادم رسید و کلی کمکم بود!طفلی اومده بود راجع به کار جدید با هم جلسه بگذاریم اما انقدر سرمون شلوغ شد که اصلا وقت نکردیم به کار جدید برسیم... 

بعد از ناهار هم نهال رفت دنبال سامی و منم رفتم خونه و ساعت پنج اومدن دوباره خونه ما.منم زنگیدم مادرشوهرو گفتم بیاد و شام هم مرغ درستیدم و یکم تمیز کاری کردیم با نهال.سامی رو هم با حامد فرستادیم باشگاه و دیگه یک ساعتی  روی کار جدید وقت گذاشتیم تا مادرشوهر و امیرو حامد و ...یکی یکی اومدن  و شام خوردیم و خلاصه ساعت ده و نیم رفتن و ما هم چپه شدیم از خستگی...  

دیگه فعلا چیزی ندارم بگم...راستی ادرس کانال تلگرامم رو میذارم اینجا براتون اگر دوست داشتین عضو شین...در مورد مشاوره پوست و مو هستش و البته معرفی محصولاتمون و توضیحاتش...         https://telegram.me/moshavere1984       

ضمنا سوالی هم داشتین خوشحال میشم اگر بتونم کمک کنم 

روزتون خوش

   

سلاااااااااام 

تنبل خانم اومده که بنویسه 

بوخودا تنبل نیستممم!!!!!من فقط کمی حاااال ندارم 

نه حالا میگم این چند وقت واقعا درگیر بودم.راستش همین اول کاری بگم که حدود یک ماهی میشه که کار جدیدی رو شروع کردم و یکم درگیر اموزش های اون کار بودم از اونطرف هم تو شرکت دوتا پروژه  فوق العاده فورس ماژور دستم بود که وقت سر خاروندن نداشتم.... 

تا دیروز که بالاخره اخریش هم به سرانجام رسید و شکر خدا فعلا یکم ازادم..... 

کار دوم هم که عاااشقشم....همیشه این مقوله رو دوست داشتم و با علاقمندی پیگیری میکردم که حالا موقعیتی پیش اومد و وارد کار شدم البته هنوز تو مراحل اولیه هستم و رسما فعالیتی نداشتم...فعلا در حد مقدمات و اشنایی و کلاس ها و سمینارها و.... 

  

آخرالزمان!!!

سلام 

دل و دماغ نوشتن ندارم...چقدر خبرای بد بد بد.... 

همین الان تو تلگرام برام پیام اومد که هما روستا نازنین درگذشت....خیلی غم انگیزه.... 

هنوز با حادثه منا کنار نیومدم و صحنه هاش جلوی چشممه.... 

چرا این روزا اینقدر تلخه؟چرا هرروز که جلو میریم به جای اینکه بهتر بشه داره بدتر میشه؟؟؟؟ 

حرفم نمیاد بعلاوه اینکه سرمای شدیدی خوردم و یکهفته است بیچاره شدم....پنجشنبه با اصرار حامد رفتم دکتر و دارو داد که دوزار نمی ارزید.... 

بابا یکشنبه هفته پیش بعد از معامله ضربتی مغازه و در میان انبوه شکایتهای ما گذاشت و با دوستش رفت شمال...البته سعی میکرد تلفنی مارو قانع کنه که البته موفق هم شد...اما خداوکیلی 150 میلیون ضرر روی یه معامله خیلی زیاده...خیلی  

تا پنجشنبه موند شمال و بعدازظهر پنجشنبه برگشت .تو این مدت هم من فقط چهارشنبه بعدازظهر رفتم خونه مامان اینا که دوتا خاله ها هم بودن و خوش گذروندیم.روز قبلش مامان و شیدا رفته بودن خرید کفش و لباس دانشگاه شیدا و سینما و حسابی به خودشون رسیده بودن در نبود بابام!!! 

چهارشنبه شب حامد اومد براش قارچ کبابی کردم خورد و خندوانه دیدیم و ساعت دوازده هم برگشتیم خونه. 

پنجشنبه همش خونه بودیم و ناهار از بیرون گرفتیم و بعدازظهرش هم که رفتیم دکتر و من برگشتم خونه و حامد هم با دوستاش بیرون بود. 

جدیدا مد شده شبا تا دیروقت با دوستاش بیرونه و برای اینکه صدای من درنیاد از این ور هم کلی اوانس به من میده و ...خلاصه یه جورایی هم برا اون خوبه هم برا من!!! 

منم گیر نمیدم.دوستاش رو میشناسم و راستش دلمم براش میسوزه....ما خیلی زود ازدواج کردیم و یعنی حامد 21 سالش بود و من اون اوایل مثل الانم ریلکس نبودم! 

طفلک جرات نداشت دست از پا خطا کنه !!!! 

ولی الان دیگه اونطوری نیستم...میگم بذار به حال خودش باشه.گناه نکرده منو گرفته که!والا..... 

دیشب هم رفت طبق معمول این شبا و ساعت دو اومد و خوابید!!!! 

الان هم زنگ زده و قربون صدقه!!!!میخواد هرجور شده من رو راضی نگه داره مبادا پشیمون بشم و دیگه نذارم که بره....اسمش رو گذاشتم  یللی پارتی! 

حالم خوش نیست دارم چرت و پرت میگم....بهتره برم. 

به خدا میسپارمتون ایشالا روزگار هرروز خوش تر از دیروز بشه و غم و اندوه از جامعه مون دور و دورتر بشه......