من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

ادامه روز کمیته

اومدیم تو حیاط بهزیستی و اول به مامانم زنگ زدم،بعد به مادرشوهرم و بعد به نهال گفتم که تموم شد...

میخواستم برم بیمارستان آراد که نزدیک بهزیستی بود و برگه های کلونوسکوپی و پاتولوژی بابا که تو اطاق عمل گم شده بود رو دوباره بگیرم،حامد گفت من میبرمت.

دیگه رفتیم حامد جلوی بیمارستان موند و من رفتم برگه ها رو گرفتم و برگشتم،حامد دوتا کاپوچینو و موکا خریده بود،خوردیم.

بعد حامد گفت بیا بریم اداره ما،معاونمون کچلم کرده بسکه گفته خانومت رو بیار !

اول گفتم نمیام ولی انقدر اصرار کرد گفتم اوکی بریم.

دیگه رفتیم اداره حامد اینا و خانوم همکارش رو دیدم و یکساعتی با هم صحبت کردیم و چه خانوم خوب و محترم و مهربونی هم بودن!

بعد یه سر به پسر عمه حامد زدیم و رفتیم خونه بابام اینا،داشتن ناهار میخوردن و بابام چشماش میخندید!

به زور بابا دو لقمه خوردیم،برگه ها رو بهشون دادیم و راهی شمالشون کردیم و خودمون اومدیم خونمون.

حامد تا دو ونیم یه چرت زد و رفت اداره،منم با نهال و مادرشوهر که اومده بودن دنبالم رفتیم خرید...یه حوله و لیف به سلیقه نهال،پشه بند و چوب لباسی به سلیقه مادرشوهرم،فلاسک به سلیقه خودم و یه تاب اویز اول به سلیقه خودم خریدیم که بعد که اومدیم خونه دیدم نهال در لحظه اخر یواشکی رنگش رو عوض کرده؛)))))

ساعت شش برگشتیم و قرار بود بریم خونه نهال و از اونجا که هنوز نهال گاز نداره،شوهرش گفت غذا بخرید بیارید،من گفتم خسته شدیم از بس از بیرون غذا گرفتیم!

دیگه تند تند برنج گذاشتم و گوشت سرخ کردم و با بادمجون و گوجه برداشتیم و رفتیم،سرراه از شیرین عسل خوراکی برای مدرسه سامی هم خریدیم،شیدا هم از حامد لوکیشن گرفته بود و خودش رفته بود اونجا،ما ساعت نه رسیدیم و از گرسنگی داشتیم همدیگرو میخوردیم!

حامد و امیر شام اوردن خوردیم بعد همدیگرو ماساژ دادیم،قهوه خوردیم و چای و بعد هم خوابیدیم.

جهارشنبه صبح قرار بود بریم مولوی پرده ببینیم وای خیلی خسته بودیم و نرفتیم.

صبح با نهال شیدا رو گذاشتیم سرایستگاه بی ار تی و برگشتیم،یکم پرده شستیم و چوب پرده زدیم،نون و پنیر و انگور خوردیم،ظهر خوابیدیم و بیدار شدیم ،من جارو کشیدم،نهال گردگیری کرد و حامد ساعت شش اومد اونجا.

من و نهال و سامی اومدیم و حامد و امیر هم یکساعت بعد اومدن...نهال رفت بالا،شیدا اومد پیش من،کباب لقمه سرخ کردم خوردیم،حامد رفت خونه دوستش و شیدا رفت خوابید و منم دراز کشیدم جلو تلویزیون و این پست های این مدت رو نوشتم....

نظرات 6 + ارسال نظر
سرمه شنبه 13 مهر 1398 ساعت 08:40

سلام من بتازگی دارم میخونم شمارو . ایشالا که به دل خوش نینی قشنگتون رو تحویل بگیرید. قدمش پر خیر و برکت باشه. برام سوال پیش اومده شما با خانواده شوهرت نسبت فامیلی هم دارین؟اخه خیلی با همین. هر دو خانواده خیلی وقت میگذرونن با هم عین کسی که مثلا عروس خاله ش شده باشه

سلام عزیزم
خوش امدین
نه گلم ما نسبت فامیلی نداریم ولی پدرهامون از دوران دبیرستان هم رو میشناختن،در واقع پدرشوهر من دوست صمیمی عموی من بودن...

فرناز جمعه 12 مهر 1398 ساعت 14:55 http://ghatareelm.blogsky.com

چه مادرانه های شیرینی خیلی ذوق دارم همشو ریز به ریز تعریف کن

روی چشمم

Lili پنج‌شنبه 11 مهر 1398 ساعت 18:40

من قبلا که مینوشتین میخوندمتون.بعد اون مدت طولانی که ننوشتین دیگه ناامید شدم یهو یه روز سرچ کردم اومدم دیدم عه باز شروع کردین به نوشتن.والان خوشحالم.که بالاخره نی نی جونتون داره میاد.بهترین تصمیم رو گرفتین و بهترینا در انتظارتونهمارو یادتون نره ها.بنویسید

عززززیزم
حتما مینویسم چشم
ممنون از همراهیتون

سسسسسسسسسسسسسسسسس پنج‌شنبه 11 مهر 1398 ساعت 08:00

سلام
وای چه روزای شیرینی
چه انتظار لذت بخشی
از همین الان از طرف من ببوسش

سلام
انتظارش لذت بخش نیییییییست خیلی رو مخه

نسترن پنج‌شنبه 11 مهر 1398 ساعت 03:33

سلااام
هی میام اینجا میگم چند تا پست بزاری پست اومدن نی نی رو میزاری

ایشالله که دلت تا ابد شاد باشه

ای جان
انشالا به زودی
دعا کنین برام

مونا چهارشنبه 10 مهر 1398 ساعت 16:29 http://www.khepel-2008.blogfa.com

سلام عزیزم
سالهاست میخونمت اما هیچ وقت هیچی برا ننوشته بودم
ولی الان خواستم بگم واقعا برات خوشحالم
و امیدورام این مادری برات مبارک و همیشه شیرین و لذت بخش و پر از آرامش باشه

سلام مونا جان
قربونت برم ممنونم ازت خوشحالم کردی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد