من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

و بالاخره روز کمیته....

سه شنبه هفت صبح بیدار شدم.

یه حمام اساسی رفتم کلی خودمو سابیدم،اومدم بیرون همه موهامو سشوار مجلسی کشیدم!

ده دست لباس جلو آینه عوض کردم تا بالاخره یکیش تصویب شد!

حالا نوبت کفش بود ...هرچی کفش نو و کهنه داشتم پام کردم و جلو اینه براندازش کردم،نمیدونم چرا انقدر استرس لباس و کفش داشتم!!!

ساعت نه قرار بود خودم برم اول برم بیمارستان بعد برم بهزیستی ولی ساعت نه و نیم هنوز جلو آینه بودم!

حامد زنگ زد کجایی؟

گفتم خونه !

تعجب کرد!گفت مگه قرار نبود بری؟گفتم میای دنبالم؟دیر شده!

گفت میام

تند تند ارایش کردم و رفتم پایین....

جلوی در که میخواست سوارم کنه یه نگاه از سرتا پام کرد .گفتم خوبه؟گفت عاااالی...

ساعت ده و بیست و نه دقیقه پشت در اتاق معاونت اجتماعی بهزیستی بودیم.

گفتن بشینین صداتون میکنیم،یه چنددقیقه ای طول کشید یدفعه خانوم مددکارمون از اتاق اومدن بیرون و تا چشمم بهشون افتاد انگار دنیا رو بهم دادن....چه عالی بود که خودشون حضور داشتن!

گفتن بیاین داخل

لحظه ورودمون،معاون اجتماعی با لبخند گفتن چقدر چهره شما برام آشناست!

گفتم اخه من زیاد اینجا اومدم!!

بعد گیر دادن به چهره حامد که شبیه همکارشونه یا شبیه یه گوینده اخبار هواشناسی!!!

جلسه با سوال معروف یه بیوگرافی از خودتون بفرمایید شروع شد!

بعد راجع به اینکه خانواده هامون در جریان هستن و واکنششون چی بود پرسیدن!

بعد در مورد محرمیت ،اینکه از روال قانونی فرزندخواندگی چی میدونیم،چه مطالعاتی در این زمینه داشتیم،اگر بچه بیش فعال باشه یا خدایی نکرده مریض بشه چیکار میکنیم و در مورد ارثیه ایی که تعهد باید بدیم که به دخترمون تعلق بگیره و...

یازده دقیقه و تمام...گفتن لطفا چند دقیقه بیرون منتظر باشید.

اومدیم بیرون و به یک دقیقه نکشیده دوباره خواستن بریم داخل،امضا کردیم و انگشت زدیم و گفتن از دوهفته آینده منتظر تماس ما باشید....

ما هول شدیم و سر از پا نمیشناختیم!

با تک تکشون دست دادم و خداحافظی و کم مونده بود ماچ بارونشون کنیم!!!

موقعی که داشتیم از اتاق بیرون می اومدیم برگشتم گفتم راستی با چه سنی موافقت کردین؟

گفتن زیر یکسال دیگه!

نزدیک بود بزنم زیر گریه از خوشحالی...


نظرات 29 + ارسال نظر
گیسو شنبه 13 مهر 1398 ساعت 08:23 http://monolog-ha.blogsky.com

وای! چه دختری چه عسلی. آشتی جون درست گفته ها. دختر زیر یک سال خود عسله.
مبارکتون. گوارای وجودتون. الهی که از لحظه لحظه ش لذت ببرید.

اخ اخ عسل بانویی ه برا خودش
ممنونم عزیزدلم

ملیکا چهارشنبه 10 مهر 1398 ساعت 22:15

سلام مجدد مامان زیبای یکتا جون
نمیدونم چرا کامنتم نصفه نیمه اومده،
حتما از ذوقم پام گیر کرده جایی و کامنت نصفه شوت شده اینجا، فقط خواستم بگم خیلی خوشحالم، میدونم یکتا جونم که بیاد کم فرصت می کنی، اما حتما مارو در جریان بذار، همیشه شاد باشین و خونه تون گرم عشق و زندگی ان شاالله.

مجددا سلام به روی ماهت ملیکا جون
فعلا که هر دو روز یه بار انقدر پست گذاشتم فکر کنم کلافه اتون کردم ولی یکتا بیاد بازم کوچکترین فرصتی گیر بیارم فوری میام مینویسم،خوب نه مدل الان روزانه نویسی...شاید از شیرین کاری های دخترم یا ثبت لحظه های مهم زندگیش یا....نمیدونم چی ولی حتما به نوشتن ادامه میدم چون میخوام این وبلاگ براش بمونه....

سحر چهارشنبه 10 مهر 1398 ساعت 16:16

خدااااا شکرت،مبااارک بهترین مامان دنیا
اشک منم درآوردی
یاد اولین باری افتادم که اومدم وبلاگت و بهم امید دادی و کلی راهکار... و الان بچه هام دارم.... می بوسمت خدا پشت و پناهتون

سحر عززززیزم
همون سحر هستی که ای وی اف کرد؟؟؟؟
الان نی نی داری اونم نه یه دونه؟؟؟؟
خدارو صدهزارمرتبه شکرررر
تو رو خدا بیا بیشتر بگو ببینم درست شناختمت؟

مهسا چهارشنبه 10 مهر 1398 ساعت 10:08

ای جان ای جان ای جان

جانت سلامت الهی

آشتی چهارشنبه 10 مهر 1398 ساعت 09:31

سلاااااااااااااام. پس من چرا فکر کردم منظورت از سه شنبه، دیروزه؟
امروزم تو باشگاه یادم افتاد که سه شنبه دیروز بوده که قرار بوده بری کمیته.
ای جووووووووونم. دختر زیر یه سال. یعنی به جرات میتونم بگم یه ظرف عسله. بنا به وزنش فرق داره. عسل نه کیلویی، ده کیلویی یا هر چند کیلویی. دیگه ببین چقدر شیرینه.
خاله آشتی فداش بشه که میاد بغل مامان شمیم. ای جووووووونم. قربون خودت و وسایلت که مامانی اونقدر با عشق چیده همه رو

سلااااااام عشق من بمب انرژی من
حق داری تقصیر منه اخه پستش طولانی میشد،تیکه تیکه اش کردم بعد پست کردم !
آشتی تو این هفته که داره میاد میارن تخت و کمدش رو عکس اتاقش رو برات میفرستم ایشالا

رکسانا سه‌شنبه 9 مهر 1398 ساعت 21:15

جاااااااان دلممممممم.دست، جیغ ، هورررررا دخمل ناز کوچولو داره میاد. از ته قلبم خوشحال شدم. الهی خیر و‌برکت و شادی همیشه جاری باشه در زندگیتون شمیم جان

عزیزم عزیزم ممنووووونم

شیلا سه‌شنبه 9 مهر 1398 ساعت 21:06

خیلی خوشحالم برات ...خیلی

قربونت عزیزم

nisa سه‌شنبه 9 مهر 1398 ساعت 15:42 https://nisa.blogsky.com/

شمیم عزیزم از ته قلبم بهت تبریک می گم بی صبرانه منتظر یکتا کوچولو هستم. قلبم براش بدجور می زنه. از راه دور می بوسمت. بیا بغلم لطفا.

قربون قلب پر از محبتت نیسا جون
بیا بیا به بغل محکم بهم بدیم

kindgirl سه‌شنبه 9 مهر 1398 ساعت 13:50

منم آخرش از خوشحالی شما گریه کردم انشالله که همون سر دو هفته بهتون زنگ میزنن و دختر گلت میاد خونتون منم دخترم هفت ماهشه دختر منو شما همسنن

عزززیزم
انشالا انشالا
ای جونم دخترگلت رو ببوس،پس با هم ببریمشون پارک همبازی بشن

مریم سه‌شنبه 9 مهر 1398 ساعت 13:05 http://marmaraneh.blogsky.com

عزیزم هزار هزار بار مبارکت باشه. انشالا خیلی زود میایی و از اولین دیدنش میگی، از اولین شبی که توی خونت خوابیده، اولین جیشش، روزی که شناسنامه گرفتی و ...
الهی یک عالم اولینهای خوشگل خوشگل بنویسی اینجاچ

مرسی مریم نازنینم
ولی همش فکر میکنم آخرین روزاییکه دارم تو وبلاگ مینویسم....میترسم‌دیگه‌وقت‌نکنم‌بیام‌اینجا

مریم سه‌شنبه 9 مهر 1398 ساعت 11:10 http://marmaraneh.blogsky.com

عزیزم هزار هزار بار مبارکت باشه. انشالا خیلی زود میایی و از اولین دیدنش میگی، از اولین شبی که توی خونت خوابیده، اولین جیشش، روزی که شناسنامه گرفتی و ...
الهی یک عالم اولینهای خوشگل خوشگل بنویسی اینجاچ

ژاله سه‌شنبه 9 مهر 1398 ساعت 10:37

وای نمیدونی چقدر خوشحال شدم.گریم گرفت.

قربونت برم،خودم بغضی ام همش...هربار خریداشو نگاه میکنم اشکام میاد پایین

فایزه سه‌شنبه 9 مهر 1398 ساعت 10:26

سلام خداراشکر بسیار خوش قدم باشه وبراتون روزهای خوبی ارزو میکنم

سلام به روی ماهت عزیزم
ممنونم یه دنیا

مامان ارسام سه‌شنبه 9 مهر 1398 ساعت 09:52

مبارک باشه انشالله زود زود بیاد تو بغلت زیر سایه شما همسر بزرگوارت بزرگ بشه

مرسی عزیزدلم لطف داری خانوووم

ندا سه‌شنبه 9 مهر 1398 ساعت 09:49 https://mydailyhappenings.blogsky.com/

شمیم گریه م گرفت
نمیدونم چی بگم. انشالله قدمش خیر باشه و به سلامتی بزرگش کنی
من برم گریه هامو بکنم

بیا با هم بریم گریه کنیم ...ندا انقدر گریه کردم چشمام قد عدس شده
فدای مهربونیت عشق من

پری از شیراز سه‌شنبه 9 مهر 1398 ساعت 08:52

سلام عزیزم.خیلی خوشحال شدم.مبارکه خوشکل خانم.

سلام به روی ماهت
ممنونم پری جون
راستی شما همون پری استخر زندگی هستی؟

سسسسسسسسسسسسسسسسس سه‌شنبه 9 مهر 1398 ساعت 08:37

سلاممممممممممممممممممممممم
خدا رو شکر
تبریک میگم.
منم نزدیک بود بغلت کنم و ببوسمت از راه دور
ولی شیطون اینا رو از پنجشنبه قیل نوشتی و ما رو تشنه نگه داتی

سلااااام
مرررررسی
آره هی تیکه تیکه نوشتم تا همین دیشبم نوشتم ولی گفتم طولانی نشه کم کم پست کنم

مامان طلا خانوم سه‌شنبه 9 مهر 1398 ساعت 07:44

مامان یکتا جون تبریک میگم
انشالا هر چه زودتر تو بغل بگیریش و قدمش پر از خیر باشه براتون
خداروشکر خیلی خوشحال شدم

ممنونم عزیزم

ملیکا سه‌شنبه 9 مهر 1398 ساعت 03:22

سلام مامان زیبای یکتا جون

سلام به روی ماهت ملیکا جون

نسترن سه‌شنبه 9 مهر 1398 ساعت 02:56

ای جانمممم....
خدا رو هزار مرتبه شکررر...
الهی زود چشمتون به دید روی ماه دخنلتون روشن بشه و بهترین روزا پیش روتون باشه....

انشالله عزیزم ممنونم

فرشته سه‌شنبه 9 مهر 1398 ساعت 01:48

یعنی با خوندن سطر به سطرش تپش قلبم زیادتر شد. به لطف خدای مهربون هر چه سریعتر، پست بعدیتو بچه به بغل بنویسی

ای جان
حالا هیجانات مونده!!!بذار روزیکه میرم میبینمش رو بنویسم ،اووووف چه شود....

گلریز دوشنبه 8 مهر 1398 ساعت 23:34

خدا را شکر ، خیلی خوشحال شدم ، ان شاءالله قدمش پر خیر و برکت باشه براتون

فداتون بشم مررررسی

لاله دوشنبه 8 مهر 1398 ساعت 22:08

بمیرم برات که دخترت داره میاد پیشت

زنده باشی گلم

رویای ۵۸ دوشنبه 8 مهر 1398 ساعت 21:40

ای جان دلم......مامان خیلی خوبی میشی تو......

واااای خداکنه

اکرم دوشنبه 8 مهر 1398 ساعت 20:51

ای جون دلم .شمیم جان باورت نمیشه چقدر برات خوشحالم .ای خدا ،الهی هر روزت آنقدر با وجود دخمل کوچولوی نارنازیت پر باشه که نتونی وقت کنی آنقدر جلوی آینه بایستی

جان جان
مررررررسی ،جلو آینه ایستادن و خوب گفتی

Soo دوشنبه 8 مهر 1398 ساعت 20:01

عزیز دلم، چه قد ددر خوشحال شدم، تو بهترین مامان دنیا هستی چه قدر اون بچه خوش شانس بوده من همیشه فکر میکنم حتما مادردختر شما خیلی نگران بوده و دعا کرده برای بچه اش که خدا یه مامان خوب نصیبش کنه، و دعاش مستجاب شده. منم زدم زیرگریه

ای جانم مرسی که انقدر بهم قوت قلب میدین کاش واقعا همینجوری باشم که شما میگین،البته دخترم بچه منه ها!!!مامانش هم منم ،اون خانوم خیلی خیلی لطف کرده و یکتا رو برای من به دنیا اورده
قربون اشکات برم چقدر مااااهی شما

هما دوشنبه 8 مهر 1398 ساعت 19:29

خوشحالم خیلی خوشحالم برات منم مادر دختری کوچولویی به نام یکتا هستم هنوز میخوای اسمشو یکتا بزاری

عزیز دلم ببوسید یکتا کوچولو رو از طرف من
اسمش تو وبلاگ یکتا خواهدموند،اما پدرش براش اسم دیگه ای انتخاب کرده ....یکتا اولین و قشنگترین اسمی هست که من باهاش برای خودم رویاپردازی کردم

فرناز دوشنبه 8 مهر 1398 ساعت 19:17 http://ghatareelm.blogsky.com

چقدر عالی خداروشکر

نجمه دوشنبه 8 مهر 1398 ساعت 19:00

سلام عزیزم
ای جون،دختر زیبا،تو قشنگ ترین فصل سال،میاد پیش مامان و باباش.
آشتی جون،قول لباس برای دخترتونو فراموش نکنا‌.منم یادم هست
انشالله به زودی تماس می یگرن

سلام به روی ماهت
وای خدا همش میگم یعنی میشه زود بیاد؟نکنه طول بکشه....خدا کنه تو پاییز بیاد
آشتی جون همیشه محبت داشته به من ،همین که خاله آشتی دخترم باشه از سرمون هم زیاده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد