من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

روزهای انتظار قبل از کمیته

سلام و صد سلام به دوستای مهربون و گلم

مرسی که حالم رو پرسیدید

ببخشید که نگرانتون کردم

بالاخره بعد اینهمه روز که حسابش هم از دستم در رفته،تو خونه خودم هستم و جلوی تلویزیون دراز کشیدم و از سکوت خونه لذت میبرم...بهترین موقعیت بود که بیام و شهریور رو ثبت کنم...

تا اونشب گفتم که قرار بود بابا فرداش مرخص بشه،اما نشد!

صبح مامان اومد پیشمون و منتظر بودیم تا دکتر اومد و ازمایشها رو دید و گفت که گلبول سفید بالاست و دوباره ازمایش بگیرید!

ازمایشش هم طول میکشید و دیگه قرار شد یه شب دیگه هم بمونه.

همون روز من انتخاب واحد داشتم و قبل از ساعت یک خودمو رسوندم خونه تا انتخاب واحد کنم اما مامان از بیمارستان زنگ زد و گفت برای پاتولوژی یه ازمایش تکمیلی نیازه که گفتن باید حتما انجام بشه!

من یه دستم به انتخاب واحد بود تازه نهالم شمال بود و انتخاب واحد هردومون رو باید من انجام میدادم،یه دستمم به تلفن که ازمایشگاهی پیدا کنم که این ان رس کی رس رو انجام بده،اخر سر یادم افتاد خانوم مدیرم که پیششون کار میکردم برادرشون انکولوژیست هستن،بهشون زنگ زدم و هماهنگ کردم که ساعت چهارونیم برم پیششون.

حامد ساعت سه اومد باهم رفتیم بیمارستان،سرراه برای بابا شیرموز خریدیم و براش بردیم،چقدر هم دوست داشت قربونش برم...

دفترچه اش رو گرفتیم و رفتیم یه پیتزا سفارش دادیم،تا اماده بشه رفتیم پیش اقای دکتر و ازمایش رو نوشتن و گفتن ببرین ازمایشگاه مستوفی،دوباره برگشتیم که بلوکهای نمونه رو بگیریم که گفتن اماده نیست و بیستم بیاید!

دیگه نشستیم تو رستوران پیتزامون رو خوردیم و من اومدم خونه و حامد هم رفت دنبال کاراش...

یکشنبه صبح زود رفتم بیمارستان،از بابا ازمایش گرفته بودن و همه چی اوکی بود،مامان رفت از شهروند کنار بیمارستان خرید کرد و منم رفتم دنبال پرونده گم شده بابا تو اتاق عمل!

زیراب مسئول حراست هم پیش رییسش زدم و برگشتم پیش بابا.دختر پرستار بیمارستان دوباره اومده بود،با اون یکم بازی کردم و کارای ترخیص انجام شد و موقعی که میخواستم برم ماشین رو بیارم جلو ساختمون بیمارستان دخترکوچولو بغض کرده بود بهم میگفت تو نرووووو!

خلاصه بابا رو اوردیم خونه ....

فرداش فکر کنم تاسوعا بود،حامد برامون نذری میاورد،بابا که پلوی نرم با ماهیچه میخورد و سوپ و...

بعدازظهرش مادرشوهر و نهال و پدرشوهرم اینا اومدن دیدن بابام،خاله و شوهر خاله ام هم اومدن.

تاسوعا من از صبح اونجا بودم تا شب که اومدم خونه،ناهار هم از نذری هایی که حامد برامون میاورد خوردیم.

چهارشنبه بعدازظهر بابارو بردیم دکتر،من رفتم بلوک ها رو از ازمایشگاه گرفتم و بعد از اینکه دکتر بابا رو معاینه کرد و چندتا از بخیه هاشو کشید سوار ماشینش کردم و با مامان برگشتن خونه و من و حامد رفتیم مستوفی و ازمایشش رو دادیم...

تو راه برگشت شیرموز و باقلوا خوردیم و اومدیم یه سر به بابا زدیم و رفتیم خونه نهال.نهال باید خونه اش رو عوض میکرد و همون روز یه خونه جدید پیدا کرده بود.

پنجشنبه صبحش رو پیش بابام بودم و بعدازظهر رفتم خونه نهال و با مادرشوهرم رفتیم خونه ای که پیدا کرده بود و دیدیم....خیلی تو ذوقمون خورد خیلی کوچیک و کثیف بود ولی دیگه به روش نیاوردیم.

جمعه باز از صبح پیش بابا بودم و حامدم رفت سرکار،ظهر اومد و باهم رفتیم خونه نهال،یکم اثاث هاش رو جمع کردیم و ....هرچی فکر میکنم بقیه اش یادم نمیاد!

شنبه هم باز صبح خونه بابا اینا بودم،شب کمک نهال

یکشنبه نیز به همین منوال

دوشنبه صبح رفتم پیش بابا،بعدازظهر اومدم خونه دوش گرفتم و برگشتم اونجا،دوست بابا اومد یکساعتی بود بعد با ما اومد تا مترو و ما هم رفتیم دکتر...باقی بخیه های بابا رو کشید و گفت عمل کاملا موفقیت امیز بوده و دیگه از نظر جسمی کاملا خوبه و ضعف و بیحالی الانش برای حال روحیش هست،گفت میتونی همین الان بری شمال!

اول قرار شد فردا صبحش بریم شمال اما بابا گفت ضعف دارم و درد دارم فعلا یه چند روز نریم تا بهتر بشم...

سه شنبه صبح تا ساعت دوازده پیش بابا بودم و مامان رفته بود بیمه،براشون استانبولی درست کردم و تا مامان رسید خداحافظی کردم و با نهال رفتم خونشون و دیگه همه چیز رو جمع کردیم و وسیله ای نموند....ناهار هم نخوردیم و دیگه هلاک شدیم،شب هم برگشتیم خونه ما.اونشب خواب دیدم بچه ام رو از بهزیستی گرفتم یه پسر سه سال و نیمه است اما اندازه نوزاده...بعد با هم رفتیم عروسی و بچه ام گرسنه بود و منم به دنبال شیر براش که برگشتم و دیدم خاله ام بهش جوجه کباب داده!بچه ام از گشنگی هی کوچولو و کوچولوتر میشد!!!

چهارشنبه صبح رفتم پیش بابام و مادرشوهرم هم ناهار دخترخاله هاش رو دعوت کرده بود و قرار بود منم برم اونجا که نهال پیغام داد یکی از دخترخاله های مامانم تتو میخواد و اینجا شلوغه اشکالی نداره بیایم پایین براش تتو بزنم؟گفتم نه چه اشکالی داره بیاید...فقط بدو بدو اومدم خونه و جارو کشیدم و تی کشیدم و خود نهال هم اومد گردگیری کرد اخه نه که چند وقت بود همش درگیر بودم خونه ام ترو تمیز نبود!دیگه ساعت یازده و نیم خونه دسته گل شد و منم رفتم حمام و ساعت دوازده هم رفتم بالا،ناهار خوردیم بعد اومدیم پایین و نهال تتو کرد و دیگه ساعت شش رفتن و منم رفتم پیش بابام.

پنجشنبه با نهال رفتیم خونه جدیده و کارگر اومد تمیز کرد و ما هم کنار دستش تمیز کاری میکردیم،حامد ساعت دو ونیم اومد،هالوژن خریده بود که نصب کرد و ناهار گرفته بود برامون خوردیم و ساعت هشت کارگر رفت و شوهر نهال اومد و یه سری خورده کاری انجام دادیم و اومدیم خونه ما،خاله حامد هم از شمال اومده بود اول رفتیم بالا اونا رو دیدیم بعد با نهال و شوهرش اومدیم پایین و خوابیدیم.

جمعه من ساعت هفت بیدار شدم و بقیه هنوز خواب بودن،رفتم پیش بابام،تا ساعت نه اونجا بودم که حامد زنگ زد و بیدار شده بودن،اومدن و با هم رفتیم خونه نهال.حامد اونجا گفت شمیم فکر کنم همین روزا برای کمیته بهمون زنگ میزنن،دیشب خواب دیدم رفتیم بچه امون رو اوردیم و اول گرسنه بوده بهش شیرینی دادیم جون گرفته و پاشده بازی کرده و میرقصیده!!!

قرار بود ساعت ده باربری بیاد که ساعت نزدیک دوازده اومد و خلاصه تا بار زدن و بردن خونه جدید و خالی کردن شد ساعت سه!

ما هم تند تند شروع کردیم به بازکردن کارتن ها و چیدن آشپزخونه.بعد مادرشوهرم یکساعت اومد یه سر زد و برامون بستنی خرید و رفت.یه سری هم حامد و شوهر نهال وسط اونهمه کارتن و آشفته بازار رو مبلا خوابیدن که کلی ناراحت شدیم بعدم شوهر نهال گفت شب کارم و رفت سر کارررر!!!!

منو کارد میزدی خونم درنمیومد!

خلاصه بخاطر نهال باقی کارا رو کردم و شوهرش هم حدودای ده و یازده برگشت و خلاصه اونشب کمد دیواری هم چیدیم و خوابیدیم.

شنبه صبح حامد نرفت اداره،بیدار شدیم و بقیه کارها رو کردیم و دیگه ساعت هشت بود که من و حامد اومدیم خونه،دوش گرفتیم و چپ شدیم!

یکشنبه صبح مامانم و بابام رفتن سونوگرافی که مشخص بشه درد بابا از چیه که خداروشکر همه چیز نرمال بود و دکتر هم گفت درد منشا عصبی داره و روحیه اش خرابه....

من به مامان زنگ زدم و گفتم ناهار درست میکنم بیاید اینجا بلکه یکم حال و هواتون عوض شه.ساعت ده اومدن،براشون تخم مرغ عسلی درست کردم با نون و پنیر و پسته صبحانه خوردن.مامان دوباره رفت بیمه و من و بابا خونه بودیم و صحبت میکردیم.ناهار شویدپلو با مرغ درست کردم و مامانم ساعت یک اومد،رنگ مو خریده بود براش گذاشتم ،دوش گرفت و بعد هم ناهار خوردیم و نشستیم به صحبت...ساعت سه و نیم حامد زنگ زد و بعد از کلی طفره رفتن آخر سر گفت نیم ساعت پیش از بهزیستی زنگ زدن و گفتن سه شنبه ده و نیم صبح اینجا باشید برای تشکیل کمیته!

دیگه من دل تو دلم نبود،یاد خوابهامون میفتادم و میگفتم الان یعنی بچه ام بدنیا اومده؟نکنه گرسنه باشه؟؟؟؟ای وای انقدر حالم بد بود و کلی گریه کردم....بابام هم از طرفی برای کمیته خوشحال بود از طرفی برا گریه های من ناراحت!دیگه خودمو جمع و جور کردم.

بعد نهال خبرو که شنید اومد پایین یکم نشست و رفت خونه اش.من از یکماه پیش ابروهامو برنداشته بودم چون حوصله نداشتم،نهال گفته بود حالا که ایروهات پر شده بیا برات هاشور بزنم ،وقتی فهمیدیم باید بریم کمیته هول ابروهام افتاد تو جونم که حالا با این ابروهای پاچه بز که نمیشه برم کمیته؟

قرار شد شب برم خونه نهال برام هاشور بزنه.

مامان و بابام هم ساعت پنج رفتن و حامد ساعت هفت اومد و رفتیم خونه نهال،کلی ابروهامو کشیدیم و مدلش رو درست کردیم و نهال کیفش رو باز کرد و دید سوزن نداره!!!!خلاصه دور و بر ابروهامو تمیز کرد و موند تا سوزن بخره.حامد و امیر و سامی هم رفتن پیتزا خریدن و برگشتن خوردیم،اومدیم خونه و خوابیدیم.

سه شنبه صبح رفتم خونه مامان اینا،تا دوازده بودیم و بعد تنها بابا موند و ما رفتیم خونه داییم،خاله هام هم بودن و دورهم آش رشته خوردیم،تا ساعت پنج موندیم بعد مامان جایی کار داشت بردمش و بعد هم اومدیم خونه.

یه سر به بابا زدم که خداروشکر خوب بود و بعد اومدم خونه خودم.

حامد هم اومد و جلو تلویزیون ولو شد،یکم راجع به سوالای کمیته صحبت کردیم،شام مرغ سوخاری سفارش دادیم ساعت ده آوردن،خوردیم و خوابیدیم.

نظرات 12 + ارسال نظر
آشتی دوشنبه 8 مهر 1398 ساعت 09:06

خدا رو هزااااااااااار بار شکر که بابا حالش خوبه. بذار نی نی بیاد، بهتر هم میشه. کلا سرتون گرم میشه. البته سر منم گرم میشه. دلم خوش میشه به تعریفهایی که ازش میکنی. نی نی ناز خاله آشتی. قربونش برم.

اون رقصیدنش به خاله آشتی رفته ها........

انشالا عزیزم
همین الان هم هرروز میپرسه از نی نی خبر نشد؟
زنده باشی عزیزم
وای اره قرتی خانوم چه رقصی میکرده تو خواب باباش

آشتی دوشنبه 8 مهر 1398 ساعت 09:05

بابا میخوای بری عروسی، بچه رو بیار بذار پیش من. مانی و خودم مواظبشیم و باهاش بازی می کنیم. هرچی بگی بهش میدم بخوره. اگه شیرخواره، بهش شیر میدم. وگرنه براش ماهیچه و کته میذارم. بچه تو عروسی اذیت میشه. دیگه جوجه بهش دادن چیه؟ بچه به اون کوچیکی!!!! (آشتی جوگیر!!!)

عززززیزم تو خودت هزار جور مشغله داشتی چطور میتونستم مزاحمت بشم اخه؟!!!!آخ مانی باهاش بازی کنه من چشام قلب قلبی میشه
بچه که شیرخواره ولی بهش ماهیچه بده بذار جون بگیره
آشتی چقد دلم خواست جدی جدی از این صحبتا باهات بکنم،کلی عاشقتم عشقم

نل شنبه 6 مهر 1398 ساعت 21:50

خیلی خوشحالم همه چی خوبه و حال پدرت خوبه
قدم نو رسیده هم مبارک عزیزم

مررررسی عزیزم

ژاله شنبه 6 مهر 1398 ساعت 20:28

وای عزیزم به سلامتی.خیلی خوشحال شدم

ممنونم قربونت برم

الهه شنبه 6 مهر 1398 ساعت 08:22

چقدر براتون خوشحالم که دارید مادر شدن و تجربه می کنید الهی به حق این روزهای عزیز هیچ وقت درگیر بیمارستان نشید و سایه پدرتون مستدام

انشالا عزیزدلم لطف داری

فایزه جمعه 5 مهر 1398 ساعت 09:02

سلام خدارا شکر که پدر عزیزتون به سلامتی برگشتند منزل
امیدوارم قدم نوزاد کوچولو خیر باشه وروزهای گرم وپراز مهری را سپری گنید

سلام
ممنون از محبتتون
انشالا انشالا از دعای شما نازنین ها

ملیکا جمعه 5 مهر 1398 ساعت 03:04

سلام شمیم جان
خوشحالم پدر گرامی حالشون بهتره، خدارو شکر.
دیگه باید کم کم آماده باشی برای بچه داری عزیزم، ان شاالله مبارک باشه قدمش و وجودش پر از خیر و برکت برای همه تون.

سلام ملیکا جون
ممنونم عزیزم
اووووف از کمیته که اومدم بیرون همین جووووری دارم اماده میشم برای قدمهای کوچولوش که روی چشمم بذاره

فریبا جمعه 5 مهر 1398 ساعت 00:46

خدایا شکرت

رویای ۵۸ پنج‌شنبه 4 مهر 1398 ساعت 22:37

الهی که دختر گلت با دل خوش بیاد بغلت ....خیلی ذوق کردم

جان دلم محبت داری

صدفی پنج‌شنبه 4 مهر 1398 ساعت 16:30

خیلی خوشحال شدم عزیزم.نوزاد میدن بهتون؟
یه سوال میتونم بپرسم؟اینکه کدوم بچه رو به کدوم خونواده بدن چجوریه؟

ممنونم عزیزم
بله گفتن زیر یکسال
هرچندتا سوال که دلت میخواد بپرس...
معمولا چهره و خصوصیات ظاهری رو مد نظر قرار میدن

سسسسسسسسسسسسسسسسس پنج‌شنبه 4 مهر 1398 ساعت 11:56

سلام خوش خبر بانو
خوش اومدی به خونت
خوشحالم کردی.
چه خوب که همه چی آرومه
منتظر خبرای خوبتر میمونم

سلام
ممنونم
اره واقعا آرامش بزرگترین موهبت انسانهاست کاش قدرش رو بدونیم!
انشالا انشالا

خانم شمیم سلام

ان شا ء الله حال پدر همینطور مساعد باشه و دیگه درگیر بیماری نشه.

راستی می تونم بپرسم عمل جراحی شون چی بود؟ خدا رو شکر که موفقیت آمیز بوده.

خیلی خوشحال شدم که خبر سلامتی پدر مهربان رو نوشتید.

سلام،ممنونم لطف دارید
جراحی کلون داشتن،روده بزرگشون رو خارج کردن.
خیلی ممنونم محبت دارید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد