من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

اردیبهشت تلخ.....

میخوام از اردیبهشت بگم....که چقدر منتظرش بودم ....ادم نمیدونه قراره براش چی پیش بیاد.... 

به چشم بهم زدنی زندگیت زیرو رو میشه! 

اوایل اردیبهشت با نهال اینا رفتیم شمال....نمیدونم اونور تو بلاگفا نوشتم یا نه!اما تو راه رفت که بودیم بابا زنگ زد به موبایلم و گفت که عموم بیمارستانه و دارن روده اش رو جراحی میکنن! 

من چند بار به موبایل عمه زنگیدم اما جواب نداد انگار سرش شلوغ بود و همه بیمارستان بودن...اونروزا حال بابا خیلی خوب بود.... 

بعد که از شمال برگشتم مامان و بابام به همراه خاله و دایی و شیوا و باربد رفتن آمل خونه شیوا اینا...این شروع مریضی بابام بود...آخرین ناهاری که خورد خونه شیوا اینا بود و از اونجا که برگشتن حتی قرمه سبزی ایی که من برای شام درست کرده بودم رو بابا لب نزد....همش میگفت دلم درد میکنه سنگینم.... 

دل دردها ادامه داشت تو این گیرو دار یه روز جمعه هم ما و نهال اینا با دوتا از همکارهای حامد و خانمها و بچه هاشون رفتیم کاشان....دلنگرانیم برای بابا تمومی نداشت و حال بدی داشتم...ده بار بهش زنگ زدم ...مردها یه ماشین شده بودن و ما زنها تو ماشین ما بودیم...نگرانی برای بابا یه طرف چیزهایی که خانم همکار حامد میگفت از حقوق و ....تاااااا رفت و آمدهای بیش از اندازه حامد و همکارش بعلاوه خستگی ناشی از رانندگی تو جاده خشک و بیابونی برام از اون سفر یه کابوس ساخت.... 

بابام همچنان درد داشت و از این دکتر به اون دکتر اما هیچ کس تشخیص نمیداد که درد از کجاست و همه ربطش میدادن به نفخ یا نهایتا به سنگ های کیسه صفراش!! 

یادمه همون موقع ها بود که آقا مهدی شوهر آشتی هم دل درد شدیدی کرده بود و من خوش خیال به بابام میگفتم یه ویروسه اومده باباجون،شوهر دوست منم همینجوری شده!!!! 

خلاصه که دردهای بابا و از اونطرف تنش شدیدی که با حامد پیش اومده بود همچنان ادامه داشت تا اینکه حامد با دخترخاله و پسرخاله من قرار گذاشتن بریم شمال ...اول قرار بود نهال اینا هم بیان اما دوباره پشیمون شدن و ما یه پنجشنبه شب ساعت دوازده راه افتادیم سمت چالوس...بابام طفلی چقدر خوشحال بود و چقدر سعی کرد منو راضی کنه به این سفر چون من اصلا دلم نمیخواست برم اما بابام خیلی شوهر دختر خاله ام رو دوست داره و معتقد بود باهاشون به من خیلی خوش میگذره.... 

جمعه صبح رسیدیم چالوس و ویلایی که گرفته بودن افتضااااح بود....کلیدهای ویلای بابام تو کیف من مونده بود از سفر قبلی و من پیشنهاد دادم بریم همون ساری ویلای خودمون...اتفاقا چقدر هم خوشحال شدن و پیشنهاد منو رو هوا زدن! 

وقتی به بابا اینا گفتم که رفتیم خونه خودمون بابام چقدر خوشحااال شد و سفارش داد براش گوجه سبزهای درختش رو بکنم و بیارم... 

تا شنبه صبح که زنگ زدم حالش رو بپرسم و مامان گفت خوبه و باهم اومدیم پارک قدم بزنیم...من اما خیلی تیزتر از این حرفام که گول بخورم!صدای پارک نمیومد....یه محیط بسته بود!!یکم دقت کردم و به مامان گفتم که پارک نیستید بگو کجایی؟!؟ 

خلاصه فهمیدم بابا دردش خیلی زیاد شده و رفتن بیمارستان و بستری شده و قراره یکشنبه لاپاراسکوپی کنن و سنگ هاشو در بیارن.... 

دیگه دل تو دلم نبود...از یه طرف نمیخواستم مسافرت اینا رو خراب کنم از طرفی اروم و قرار موندن نداشتم.... 

به بدبختی اون روز و گذروندم و فرداش ساعت پنج وقتی رسیدم بیمارستان که بابا دو ساعت بود از اطاق عمل اومده بیرون.... 

چقدر خوشحال بودم و بهش دلداری میدادم که باباجونم تموم شد واز این به بعد راحت شدی.... 

نظرات 5 + ارسال نظر
مه‌شب دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 17:53

برای پدرت آرزوی سلامنی عاجل دارم خانومی

خیلی ممنونم عزیزم خیلی به دعاهاتون محتاجم....

بانوی کوچک دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 16:49 http://barayeman3.mihanblog.com

سلام شمیم جان کامنتت رو وبلاگ اشتی جان خوندم دیروز ناخوداگاه موقع افطار دعاتون کردم گفتم پدرشمیم هم خوب بشن بااینکه تابحال نخونده بودم وبتون رو ...ان شالله سلامتیشون روبدست بیارن

سلام بانوی بزرگوار....
مرسی عزیزم خدا الهی سایه پدرو مادرت و همسرگلت رو همیشه به سرت مستدام بداره ...خیلی لطف داری گلم

ندا دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 16:40 http://mydailyhappenings.persianblog.ir/

شمیم جان واقعا ناراحت شدم
انشالله به حق این ماه حال پدرت بهتر و بهتر بشه
امیدوارم از سلامتیه پدرت بنویسی

مرسی نداجونم...نمیدونستم تو پرشین وبلاگ زدی....همین الان لینکت میکنم تا دوباره بخونمت....
انشالله گلم انشالله از دعای شما....

نسیم دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 15:21 http://nasimmaman.blogsky.com

قربونت برم...چقد خوب که ابنجا رو ساختی
الهی بمیرم که اینقد سختی کشیدی....عزیز دلم

عززززززیز دلم....خیلی دلم میخواست دوباره بنویسم ....
خدا نکنه عشق من همین دعاهای شما برام یه دنیا ارزش داره.....

هدیه دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 11:34 http://hadyeh.persianblog.ir

سلام عزیزم
الهی بمیرم چقدر ناراحت شدم براتون.
حالا الان بهتره پدرت؟
به خدا توکل کن،ایشااله که زودزود خوب میشه.
از ته دل دعا میکنم بابات زودتر حالش خوب بشه.

قربون تو مهربون....الان نمیدونم واقعا حالش بهتره یا نه!
امیدوارم که بهتر باشه...خیلی ضعیف شده هدیه هم از لحاظ روحی هم جسمی....
برام دعا کن به نی نی توی دلت بگو برای بابام دعا کنه....قربون محبتت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد