من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

الهی العفو...مادر کاش اینارو میخوندی تا ببینی چقدر پشیمونم هرچند که پشیمونی مرهم دل شکسته تو نخواهد بود

اون روز تو فکرم بود که کجای کارم نقص داره؟

همش میخواستم بیام از شما بپرسم منو چه جوری میبینید؟صفت های خوب نمیخواستم بشنوم ..فقط بداش رو...

چندروز داشتم فکر میکردم خصلت بد من چیه؟

امروز رفتم خونه بابام اینا و خودمو به بدترین شکل ممکن شناختم.

شمیم مهربون هیچ اثری ازش نبود...وحشتناک بودم...غصه داره از پا درم میاره...

داشتم باهاشون از استرس های پنجشنبه و کلونوسکوپی میگفتم،فکر کنم هنوز به اونجا نرسیده بودم اصن یادم نیست دقیقا چیا گفتم فقط میدونم خیلی بغض داشتم و به زور داشتم جلوی خودمو میگرفتم که اشکام نریزن!اما اون موقع احتیاج داشتم براشون بگم یه ذره سبک تر شم...بابا مثل همیشه داشت نگاهم میکرد و گوش میداد اما مامان از روی دلسوزی بهم گفت ..یادم نیست چی گفت مضمون حرفاش این بود که منفی مباش و هزار نفر پلیپ داشتن دراوردن و همون روز با تو چند نفر اومدن تو اتاق عمل!

به دفعه کنترلم رو از دست دادم و شروع کردم به گریه کردن...گفتم چرا همیشه فقط نصیحتم میکنی!چرا یه دفعه فقط به حرفام گوش نمیکنی؟!چرا سنگ صبورم نمیشی؟!چرا تا میام حرف بزنم فوری تو دهنم میزنی تا خفه خون بگیرم....

من چقدر بدبختم که حرفامو باید فقط تو ذهنم با خودم تکرار کنم فقط باید برم تو خونه خودم بشینم و مدام با خودم حرف بزنم....

مامان گریه کرد...من گریه کردم...شروع کرد به نفرین کردن خودش و منم بی رحمانه بستمش به انتقاد.

بهش گفتم بازم ناشکری کن!از بس ناشکری کردی اینهمه بلا سرمون میاد...گفت خدا منو از رو زمین برداره تا شماها راحت شین...بهش گفتم خدا تو رو نمیبره اما یکی یکی بلاهاشو سر عزیزانت میاره....

به من میگه من میدونم تو فکر میکنی من بدیمن هستم برا همین نمیخوای منو با خودت ببری وقتایی که عمل داری!!!!دلم میخواست سرم رو بکوبم تو دیوار....

منی که همیشه فکر میکردم شاید از اتاق عمل خبر خوبی بیرون نیاد و مامانم اگر اونجا باشه طاقت نداره.....

بیرحمانه ناهار خوردم و خوابیدم و بیدار شدم و بدون اینکه چایی رو که برام ریخته بود بخورم اومدم خونه...

واااای برمن

وااای بر من بیرحم 

خدا منو ببخشه که دلش رو شکوندم

خدا منو ببخشه که نتونستم کنترل خشمم رو داشته باشم

همه فکرم اونجاست

میدونم الان جو خونشون سنگینه...میدونم مامانم حالش بده

خدا کنه طپش قلبش بالا نره

چشماش عین دوتا کاسه خون بود سرخ سرخ....

از خودم متنفرم کاش انقدر بد نبودم....

حالا دیگه نمیخوام نقدم کنید ...خودم خودمو شناختم....

نظرات 20 + ارسال نظر
نیسا جمعه 14 اسفند 1394 ساعت 15:09 http://nisa.blogsky.com

شمیم جان از این مسائل در هر زندگی امکان داره پیش بیاد، به نظر من چندتا شاخه گل بخر و بیخبر برو خونه پدرومادرت‌. مامانت را بغل کن و ببوسش و از دلش درآر. و بهش بگو چقدر دوسش داری.
ان شالله مشکل جسمیت هم به زودی بدون کوچکترین مسئله ای خوب میشه. من از ته قلبم برات دعا می کنم‌.

خداروشکر که دل مادر دریاست...حل شد دوستم

مرلینا سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 18:29

سلام
ناراحت نباش
خیلی کم ولی ممکنه این موقعیت واسه یه مادر دختر پیش بیاد
خودتو اروم کن و حتما از دل مامانت در بیار باهاش صحبت کن و سو تفاهم ها رو رفع کن . حتی اگه دیدی بروی خودش نمیاره هم بازم پشت گوش ننداز و مفصل از دلش دربیار

سلام
درسته ایکاش هیچ وقت پیش نیاد و دل هیچ مادری نشکنه...
از دلش دراوردم همون شب همون لحظه بعد از نوشتن این پست...دلم نمیخواست اصلا این اتفاق میفتاد

سسسسسسسسسسسسسسسسس سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 07:39

سلام
بهتری بانو؟

سلام
ممنون خداروشکر هستیم...

اسفندونه دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 19:28

اینقدر خودتو عذاب نده همه ما از این اشتباها زیاد میکنیم.
مامان ها مهربونن زود یادشون میره با یه بوسه. فقط برو ازش معذرت خواهی کن

قربون مامانای گل و دل نازک برم من

ریحانه دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 14:35

راستی شمیم جان دیروز واسه منم یه اتفاق بد افتاد به طرز وحشتناکی تو حموم سر خوردم مثلا عجله داشتم زود حاضر شم چون برامون جشن فارغ التحصیلی گرفتن دیشب تو تالار دیگه قبلش من تو حموم سر خوردم پام کبوذ و زخمی و داغون شده مامانم بنده خدا هول کرد سریع پرید سمت حموم ولی رفتم جشن خیلی هم خوش گذشت ولی واسه پام نگرانم هنوزم درد و ورم داره. خداکنه طوری نباشه دم عید تو سال کنکوز.خخ. خدا بخیر کنه.

ای واای مراقب باش دختر شیطون...تو هم مثل شیدا رو هوا راه میری لابد...مراقب باش ایندفعه خداروشکر بخیر گذشته...الان دیگه خوب شده؟

ریحانه دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 14:09

ادامه کامنت قبل..
ولی شمیم اه این اقا حامد کجاست؟؟؟که شمیم من باید بغض کنه ولی نباشه به حرفاش گوش بده ببخش اینو گفتم واقعا از دستش یهو دلم گرفت اخه روز عملتم دیر اومد الانم هم پای درد دلت نیس که نوازشت کنه. ولی باید شبانه روز هوای خواهر جون منو داشته باشه تا این دوران حساسش به خوبی و راحتی طی بشه و ایشالا یه نی نی توپولو لپ گلی ترجیحا دخمل.خخخ. تو. بغلت بگیری. به خدا اولیننن نفر که سر سال تحویل و ایشالا تو حرم یادم بمونه شمایی که دعات میکنم.هر وقتم دلت گرفت این جا بگو من به همه ی حرفات گوش میدممم.

بوس بوسییی. شاد باشی.
پایان.

اون هم هست ریحانه طفلی برام وقت میذاره ازش گله ایی ندارم ولی اخلاقم یه جوریه که دوست ندارم زیاد کسی دور وبرم باشه و بهم پیله کنه وقتایی که اینجوریم
حامدم فهمیده و سعی میکنه راحتم بذاره
قربونت برم من که انقدر خوبی تو

ریحانه دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 14:04

ادامه کامنت قبلی.
به خدا ببخش میدونم کوچیکتر از این حرفام که بخوام خواهر بزرگمو بگم چی کار کنه ولی دلم میخواد مث یه دوست منو شریک لحظه هات بدونی تو سختی ها شاید حرفم به دردت نخوره ولی فقط بدونی کنارتم.و از ته قلبن با اینکه ندیدمت دوست دارم.تو هیچ بدی تو چشم من نداری.حداقل این جا که خیلی خیلی مهربون بودی.بازم میگم من به روحیه ی مقاومت افتخار میکنم خواهری به خدا تعجب کردم بعد عمل این قدر با روحیه و خوب بودی .قابل تحسینه. بازم میگم حق داری هر زن دیگه ای هم بود شاید مث تو نبود و بیشتر شکسته میشد.من به در دلات به اینکه ناگهان بغضت بگیره حق میدم.حق با توست.

ریحانه دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 13:59

شمیم جونم حرفام زیاده تو چند تا کامنت میگم خواهری .
شمیم جونم من واسه ناراحتیت واسه غصه هات بهت حق میدم .اخر زن است دیگر گاهی دلش میگیرد گاهی دوست دارد فقط رای یکی بگویدغم دلش را و او فقط شنونده باشد.
(نویسنده دو خط بالا خودم.خخخ.)شمیم تازه شما خیلی هم مقاوم هستی هر زن دیگه ای بود شاید زود تر از این ها میشکست.قربون دلت برم خواهری هر وقت خواستی درد دل کنی بیا به خودم بگو اینجاقول میدم فقط گوش بکنم.متنفر چیه؟تو اصن بد نیستی خودتو مواخذه نکن شاید هر کس دیگه ای هم بود تو اون لحظه هون واکنش رو نشون میذاذ.الانم هر چه زودتر به مامان عزیزت تلفن کن حالشو بپرس اصن واسه شام دعوتشون کن یا براش هدیه بخر با شیرینی برین خونشون دستشو ببوس و همه ی این چیزایی که این جا گفتی رو براش تو ضیح بده نزار جو خونشون سنگین بمونه و هوای دل خودت و مامان دم عیدی غمگین باشه تازه حال روحی بابا تون بدتر بشه و مریضی شون عود کنه.زود زود شاد بشین.

عزیز دلمی
چند بار کامنت هات رو خوندم مرسی که خواهرانه باهام حرف میزنی و برام وقت میگذاری

مریم دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 10:51

سلام.مسلما مادرتون شرایطتونو درک میکنن و به دل نمیگیرن.همه م وقتی ناراحتیم و غصه دار یکارایی میکنیم که بعدش پشیم.ن میشم.شمام شرایط سختی دراین میگذرونین.بالاخره ادم یجایی کم میاره. اما مهم اینکه شما اشتباهتونو قبول دارین این یعنی هنوزم قلب مهربونی دارین.فقط یه ذره خسته این.انشاله همه چی درس میشه.این نیز بگذرد

سلام
درسته به دل نگرفته..مادرم بزرگواره و این بیشتر اذیتم میکنه...کاش یدونه میزد زیر گوشم اقلا دلش خنک میشد
مرسی دوستم

الی دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 10:22

سلام ....مریضی می فهمی مریض....پس بهت فرجی نیست...حالا مامانت رو هم دلخوری کردی شرایطتت طوری بوده که دلت خواسته دوتا داد بزنی که بازم بهت فرجی نیست....ازت ناراحت نیستند زنگ بهشون بزن به روی خودت نیار و خیلی عادی صحبت کن اجازه هم نده بحث قبلی دوباره شروع شه....اما عزیزم الان خودتی که مهمی و گاهی اوقات باید اینو به دیگران یادآوری کرد....نگران نباش غصه نخور...اما قهرم نکن تو روحیه ات اثر منفی می زاره که مریضترت می کنه

سلام
اره الان دیگه کاملا فهمیدم خخخخ
مرسی الی جون که بهم دلداری میدی ممنونتم

نسیم دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 10:04 http://nasimmaman.blogsky.com

عزیزم.....از این دلخوریای مادر فرزندی پیش میاد....غصه نخور...مامانت اینقد عاشقه تو هست که همه چی یادش میره...این دفعه که دیدیش محکم تر بغلش کن

مامانم مااااهه نسیم...خیلی خووبه دلم براش میسوزه انقدر که خوبه

مامان ارسام دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 08:48

عزیزم تا دیر نشده بیشتر دلش نشکسته یه شاخه گل بگیر برو از دلش در بیار زود باش

حتما
اینکارو کردم همون شب...

سسسسسسسسسسسسسسسسس دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 07:45


سلام
بهتری؟
دوباره رفتی خونهمامانت باهاشون حرف بزنی؟
به منم خبر بده.
تو خیلی مهربون و خوب که از دست خودت ناراحتی.
آفرین مهربان
منتظر خبرای خوبم از تو و مامانت

سلام
بد نیستم
دیروز اونجا بودم از دلش دراومده مادره دیگه دل رحم و فراموشکار...
مرسی لطف داری ولی کاش واقعا اینجوری بود...

سمیه دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 00:16

شمیم عزیز تو بد نیستی گاهی ادم توی موقعیتی قرار میگیره که تحت فشار عصبی نیاز به سبک شدن داره و یک چنین اتفاقی،میفته.اتفاقا تو خیلی دختر محکم و قوی و خوش قلبی هستی.توی دوران مریضی پدرت خیلی قوی عمل کردی.من بهت حق میدم خودتو سرزنش نکن از،دل مادرت در میاد نگران نباش.

مرسی سمیه از دلداری که بهم دادی....خیلی بهم ریختم راست میگی

سحر یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 23:20

سلام قبلا چند بار نظر گذاشتم ولی فرستاده نمیشدن
مدت زیادی هست وبتون رو میخونم و خیلی خوش قلب و مهربون هستین
برای مامانتون گل ببرین ایشون شما رو خیلی دوست داره مطمعن باشین بیشتر الان ناراحتیش از ناراحتی شماس نه اینکه فکر کنه اعتراض هاتون بی احترامیه

ممنونم عزیزم لطف دارین
حق با شماست اون بیشتر از من ناراحته

سلام یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 23:15

سلام

سلام

الهام یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 20:40

شمیم مهربونم عزیزم.خودت رو اذیت نکن تو خیلی هم مهربونی.فقط بنظرم یکم مریضی و ذهن درگیر عصبیت کرده.مطمئن باش مامانتم ازت به دل نمیگیره.ان شاالله همه چیز درست میشه بخدا توکل کن.امیدوارم همه چیز به بهترین شکل ممکن درست بشه واست عزیزم

توکل بر خدا...

سارا یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 20:26


منم بعضی مواقع اینطوریم با پدر و مادرم

parastesh یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 18:58

عزیزم ناراحت نباش بین مادر و بچه همیشه از این موضوع ها پیش میاد ...مادرت دخترشو دوس داره و هیچ وقت دوست نداره غمشو ببینه گلم
خب زنگ بزن از دلش دربیار تا هم خودت اروم شی هم مادرت...پآشووووو

دلجویی کردم ازش بخشیده منو...

parastesh یکشنبه 9 اسفند 1394 ساعت 18:48 http://khoda15.blogsky.com/

سلام خانمی:)

سلام به روی ماهت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد