من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

روزهای اخرسال

سلام به عزیزای دلم دوستای خوذم چطورین؟ 

اوووف خیلی وقته که ننوشتم امان از این بدو بدوهای روزای اخر اسفند.... 

مروز هم راستش زیاد وقت ندارم ولی مختصر مینویسم ...خخخخ تا همینجا سه بار تلفنم زنگ خورد 

خوب در جریان هستید که رفتم کلونوسکوپی و با چه بدبختی داروهاش رو خوردم و اونشب رو به صبح رسوندم و با استرس وترس بیهوش شدم ولی وقتی به هوش اومدم از مامان پرسیدم که نمونه بهت داد بدی ازمایشگاه؟که گفت نه و اونجا دیگه خیالم راااحت شد و بعد هم که دکتر دید منو گفت برو پنج سال دیگه بیا همه چیز نرماله... 

با مامان هفت صبح رفته بودم وخیلی خوابالو بودیم .همون روز هم نهال با مامانش رفته بودن شمال کاری داشتن و سامی رو سپرده بود به من که از خونه پدرشوهر برش دارم.از اونطرف هم مهمونی دوره ایمون تو خونه دختر خاله ام بود. 

دیگه من و مامانم با اژانس اومدیم خونه ما و من که زیاد یادم نیست ولی حاضر شدیم ماشین برداشتیم رفتیم دنبال سامی .از اونجا هم برای دخترخاله ام کادو خریدیم و رفتیم خونه اش. 

ناهار خوردیم سامی هم با بچه ها خیلی جور شده بود و کیف میکردن با هم.منم که تو هپروت بودم....راستی خاله کوچیکه اونروز برام یه شلوار خریده بودو هم برای من هم برای دختر داییم که هردومون تولدمون تو اسفنده... 

اونشب با مامان و سامی و شیدا رفتیم خونه مامان اینا و شام اونجا بودیم.حامد اومد و زود هم برگشتیم خونمون از بس من خوابالو بودم...با سامی پیش هم خوابیدیم و عین بچه گربه خودشو تو بغل من جا کرده بود و تا صبح بهم چسبیده بود...ای جووونم عاشقشم دلم خواست الان بوسش میکردم 

جمعه صبح با سامی بیدار شدیم اونروز برای من متفاوت ترین جمعه زندگی مشترکم بود...با هم صبحانه درست کردیم خوردیم جمع کردیم رقصیدیم من موهاشو درست کردم و با هم کلی سلفی انداختیم...بعد حامد بیدار شد و با هم رفتیم برای سامی ترنسفورمنس اگه اشتباه نکنم و اسمش همین باشه خریدیم...بعد رفتیم برای حامد سه تا شلوار سه تا پبراهن و دوتا تی شرت و یه شلوار ورزشی خریدیم.بعد هم ناهار رفتیم پیتزا و مرغ سوخاری خوردیم و دوباره کلی عکس بازی کردیم.بعد هم رفتیم خونه پدرشوهرو سامی دیگه موند پیش باباش و ما هم رفتیم خونمون خوابیدیم.ساعت هفت دوباره رفتیم خونه پدرشوهر ونهال اینا هم برگشته بودن. 

هفته بعدش همش به خونه تکونی مامان و اومدن سرکار گذشت.... 

چهارشنبه شب تولدم بود و حامد برام یه دسته گل با یه کارت هدیه گرفته بود که روی کارت داده بود نوشته بودن که تولدم مبارک 

همون شب خونه پدرشوهر کار داشتیم و ساعت یازده رفتیم اونجا که پدرشوهرم بهم پول داد برای کادو دستشون درد نکنه...ریحانه جونم که فداش بشم  یادش بود اینجا اولین نفری بود که صبح زود پیام تبریک گذاشته بود و خیلی خوشحالم کرد.نسیم عزیزم تو تلگرام بهم پیام داد و ازش ممنونم.همینطور سسسسس عزیز مرسی که به یادم بودین 

خلاصه پنجشنبه که روز تولدم هم بود از صبح یه خانمی اومده بود برای نظافت خونه ام و کاااار داشتم .ناهار هم از بیرون براش گرفتم و ساعت شش هم کارش تموم شد و موقع رفتن یه سری عروسک داشتم یه ببعی بود با دوتا بچه هاش و یه خرگوشک بود که لباس صورتی تنش بود و هردوشون رو حامد برام خریده بود فکر کنم برای منت کشی زیاد یادم نیست مناسبتشون رو که همشون رو شستم و نو نو شد و دادم خانومه برد برای دخترش...عزیزم یه دختر بچه داره که شش سالشه و مشکل گفتاری داره و اصلا نمیتونه صحبت کنه 

اووف بگذریم... 

پنجشنبه کارم که تموم شد حامد اومد دنبالم و رفتیم سر راه کیک بستنی گرفتیم و پماد کالاندولا هم برای بابا گرفتیم که از دیشبش دور کلستومیش ورم کرده بود و حساسیت داده بود و طفلکی کباب بووود 

دیگه بعد از اینکه پماد رو زد کم کم بهتر شد .ما هم نشستیم کیک بستنی مون رو خوردیم و مامان هم قبلا یه سری قابلمه رنگی پنگی برام خریده بود و پولش رو نگرفته بود و گفته بود کادوی تولدت ولی اونشب بازم دیدم برام یه بلوز و یه شلوار خریده.خاله بزرگه هم یه تاپ و شلوارک  زرشکی و مشکی برام خریده بود و داده بود به مامانم که برام اورده بود. 

جمعه مادر شوهر از صبح اثاث کشی داشتن به همین غیر منتظرگی!!!!یعنی در عرض دوروز ییهو خونه پیدا کردن قرارداد نوشتن خونه خودشون رو دادن به یه نفر بکوبه بسازه و فعلا یه جا اجاره کردن!پنجشنبه جمع کردن جمعه اثاث کشی کردن!!! 

من و حامد هم رفتیم کمک که من رفتم خونه جدیده و خانومه که دیروزش اومده بود برای کمک به من جمعه اومد خونه جدیده وتمیزکاری کرد.حامد و شوهر نهال و پدرشوهر هم خونه قبلی بودن و کامیون گرفته بودن و اثاث هارو اوردن خونه جدیده.دیگه من و نهال تند تند جعبه هارو باز کردیم و مادرشوهرم ماشالله عین فرفره میچرخید و جابجا میکرد... 

یک عااالمه وسیله داشت که هزار ماشالله به خودمون باشه از ساعت سه بعدازظهر تا هشت شب کاملا چیدیم و تمااام!!!!!!!!! 

یعنی خیلی باحال بود اثاث کشی به این ضرب العجلی تو کل عمرم ندیده بودم!!!!تازه ساعت نه هم همگی با هم رفتیم بیرون شام خوردیم و ما برگشتیم خونمون به استیج برسیم. 

که متاسفانه فریال حذف شد و منم این شکلیدوسش داشتم خیییلی.... 

شنبه صبح شرکت بودم و بعدازظهر به نهال قول داده بودم برم کمکش.حامد اومد و رفت خونه قبلی مامانش اینا و مادرشوهر هم اونجا بود.بهم زنگ زد گفت میای با هم بریم من خسته ام نمیتونم رانندگی کنم.گفتم میام.دیگه رفتم سرراه و سوار شدم و با هم رفتیم خونه نهال.اونم داشت دیوارهاش رو تی میکشید.مادرشوهر منو گذاشت و رفت خونه جدیدشون که خیلی خیلی به خونه نهال نزدیکه.منم شروع کردم به کمک کردن به نهال. 

حامد و امیردو سه ساعت بعدش اومدن و نون و کالباس اینا خریده بودن برای شام.ما هم تو قیافه بودیم که چرا دیر کردین!برای اینکه باهاشون اشتی بشیم هی منت کشی میکردن نهالم که خیلی بی عرضه است هی میخندید و داشت اشتی میشد که من از موقعیت استفاده کردم و تا تنور داغ بود نون رو چسبوندم...یعنی بهشون یه سطل و تی دادم و گفتم باید اتاق خواب رو کامل تمیز کنید تا باهاتون اشتی بشیم!اونا هم که جوگرفتشون و انقدر سابیدن درو پنجره و حتی بالکن رو هم شستن و کارهامون تا ساعت سه شب تموم شد!!نهال هی میگفت ولش کنین بذارین صبح بقیه اش رو انجام میدیم ولی من گفتم نه تا اینا جوگیرن بذار تموم بشه اینا صبح میگیرن میخوابن هیچ کار واسه ما نمیکنن .... 

خلاصه اونشب خونه تکونی نهال رو کردیم و خوابیدیم .صبحش من که از نه بیدارشدم و یه سری خورده کاری بود انجام دادم تا بچه ها هم کم کم پاشدن صبحانه خوردیم و من ژست غمبار به خودم گرفته بودم که الان همه خونه تکونی هاشون تموم شده و دارن به خودشون میرسن اونوقت قیافه منو...ناخنهای منو...ابروهای منو....نهال هم نشسته بود کنارم هی دلداریم میداد. 

حامد اومد گفت من الان چیکار کنم که تو راضی بشی؟ 

به نهال چشمک زدم اونم بهش گفت خوب خونه رو که عوض نکردی یکم به وسایل خونه برس خوب شمیم هم گناه داره دلش پوسید تو اون خونه.... 

خلاصه اینگونه شد که با مظلوم نمایی ما صاحب یه دست مبل نو شدیم...بعدازظهرش با نهال اینا رفتیم و پسندیدیم و سفارش دادیم.حالا قراره انشالله تا اخر هفته برامون بیارن. 

اونشب هم با نهال اینا اومدیم خونه ما خوابیدیم.سامی رو تختم جیش کرد.حامد خوب خیلی حساسه و نجس پاکی براش شده وسواس!نهال التماس میکرد به حامد نگو اینجوری شده منم اذیتش میکردم میگفتم توروخدا بزرگترین لذت دنیا رو از من نگیر...دلم میخواد اون لحظه قیافه حامد رو ببینم که بهش میگم تشک تختمون جیشی شده حامد با سر میره تو دیوار...احتمالا دیگه هرگز پاشو تو اتاق خواب نمیذاره... 

ولی بخاطر عشق نهال از این بزرگترین لذت دنیا چشم پوشی کردم و تشک رو با نهال دمر کردیم و صداشم در نیاوردیم... 

دوشنبه مادرشوهرم خونه ما بود و من از شرکت که رفتم خونه دیدم اونجان.بنده خدا رفت سر خیابون و برای ناهار کباب گرفت با هم خوردیم و هرکار کردم پولش رو نذاشت من حساب کنم. 

بعدازظهر اونا رفتن و من هم با حامد رفتم خونه بابام اینا.یکساعتی نشستیم و بعد رفتیم خونه پدرشوهر.اونجا هم باز یکساعتی بودیم و بعد جمع کردیم با نهال اینا رفتیم خونشون. 

دیروز هم که سه شنبه بود قرار بود مامان من و شیدا با مادرشوهرم و امیرعلی برن شمال.دم خونه نهال قرار گذاشته بودن و ساعت یازده اونجا بودن.تو هیرو ویر خداحافظی تن نمیدونم کی خورد به نردبونی که من تکیه داده بودم به جاکفشی و نرده بون افتاد روی میز شیشه ایی نهال و خوردخاکشیر شد...نهال به مامانم میگفت خاله خیلی مراقب خودتون تو جاده باشین مامانم میگفت فعلا که زانوهامون داره میلرزه 

خلاصه اونا رو راهی کردیم رفتن ماهم خورده شیشه هارو جمع کردیم و با نهال اماده شدیم رفتیم کلینیک که جواب پاتولوژی من رو بگیریم.خداروشکر ازمایش ها نرمال بود و خیالمون راحت شد. 

برگشتیم خونه نهال و امیر ناهار سفارش داده بود اوردن خوردیم دو ساعت خوابیدیم و بیدار شدیم با نهال اومدیم سمت خونه ما.ماشین هم نداشتیم و با بدبختی ماشین گبر اوردیم.سرراه رفتیم ریتالین سامی رو گرفتیم و ساعت هفت شب رسیدیم خونه. 

به بابا و پدرشوهر هم گفته بودم خانماتون نیستن بیایین خونه ما چهارشنبه سوری دور هم باشیم. 

تند تند با نهال رشته پلو ته چین درست کردیم و میوه شستیم اجیل گذاشتیم و ددی پارتی گرفتیم...خیلی هم خوش گذشت و تا یک نصفه شب نشسته بودیم.بابا ها دیشب خونه ما خوابیدن.صبح من و حامد اومدیم سرکار و باباها و نهال و سامی خونه بودن. 

الان با نهال تلفنی صحبت کردم گفت باباها صبحانه اماده کردن و کل اشپزخونه رو هم زیرو رو کردن تازه رفتن...قرار بود با هم برن شمال. 

منم کارم تموم شه میرم خونه با نهال ماشین برمیداریم میریم سمت خونه نهال اینا و ساعت چهار هم وقت داریم که دوباره بریم کلینیک... 

انشالله جمعه یا شنبه هم بعد از تحویل گرفتن مبلها عازم شمالیم و به مامان اینا ملحق میشیم...نمیدونم کی برمیگردیم و نمیدونم میتونم تا عید بنویسم یا نه! 

پس سال جدید رو به همتون تبریک میگم ارزوی بهترین اتفاقها رو تو سال جدید براتون دارم امیدوارم به هرچی ارزوی خوبه برسین...شاد باشید سبز باشید بهارتون مبارک

نظرات 7 + ارسال نظر
بیضا چهارشنبه 4 فروردین 1395 ساعت 12:03

شمیم عزیزم سال نو مبارک امیدوارم سال پر از خوشی و سلامتی و برکت داشته باشی و ایشالا سفر هم خوش بګذره.

ممنونم بیضا عزیزم همینطور برای شما

نسیم سه‌شنبه 3 فروردین 1395 ساعت 15:09 http://nasimmaman

عزیز دلم..عیدت مبارک...مبلهای خوشگلت هم مبارک...خدارو شکر که روزهای آخر سال خوب و خوش بودین...حتما الان شمالی..ایشالا بهتون خوش بگذره...میبوسمت..دختر خوشگل

عید شما هم مبارک دوست قشنگم ارزوی بهترین ها رو تو سال جدید برات دارم نازنینم

نیسا دوشنبه 2 فروردین 1395 ساعت 09:14 http://nisa.blogsky.com

تولدت مبارک عزیزم، سال نو هم مبارک، ان شالله در سال جدید به هر آرزویی که داری برسی.
خیلی خوشحالم که مسئله پزشکی ات ختم بخیر شد، خیلی نگرانت بودم. خدایا شکرت.

مرسی نیسا جونم قربونت برم...امیدوارم سال خوبی داشته باشی خانم با سلیقه

سارا جمعه 28 اسفند 1394 ساعت 00:05

خداروشکر شمیم جان که همه چی عالیه
سال خوبی داشته باشی تعطیلات خوش بگذره

مرسی سارا جان عزیزم
برای شما هم سال پر از خوشی و سلامتی باشه انشالله

مژده پنج‌شنبه 27 اسفند 1394 ساعت 23:59

سلااااااام شمیم جان

خوشحالم که شاد و باانرژی هستی
پیشاپیش سالی لبریز از معجزه و شادی برات آرزومندم عزیزدلم
مراقب خودت باش ... خوش بگذره خانومی

سلاااام مژده جانم
ممنونم گلم
منم برای شما سال خوب همراه با سلامتی خوشی و ارامش ارزو میکنم

سسسسسسسسسسسسسسسسس پنج‌شنبه 27 اسفند 1394 ساعت 07:58

سلام
چه خوب که اومدی.
سلام
سال نو پیشاپیش مبارک

سلام
ممنونم
سال خوبی برای شما باشه پر از ارامش و موفقیت

ریحانه پنج‌شنبه 27 اسفند 1394 ساعت 01:54

قزبونتت برممم اون پیام تبریک کوچکترین و حداقل کاری بود که میتونستم از این راه دور واست بکنم مهربونم.خوشحالم که تبریک دست خالی منو با سخاوت بی حدت پذیرفتی .
همه کادوها +مبل های جدید تون مبارکت باشه. ایشالا به دل خوش و شادی استفاده کنی.ولی خدایی چه زود مبل انتخاب کردین و چه زود خریدین.
.چه قدر اون شب که سامی پیشت بود حس خوبی داشتی خیلی قشنگ بوده انگار یه شب مامان شده بوی و پسرکت تو بغلت خواب بود . وای میگم اقا حامد اینقدر واسه اون قضیه حساس بو ده خب نی نی پس فردا بیاد ممکنه رو فرش یا تخت جیش و پی پی کنه اون موقع چی؟باید اون موقع بشه پدر صبور و فداکار و از حساسیتش بگذره تازه لذتم ببره از خرابکاری نی نی.خخخ.
منم یه بار کوله پشتی و یه ساعت نو که واسم سوغات اورده بودنو استفاده نمیکردم دادم کارگرمون برد واسه دخملش خیلی خوشحاال شد.
95 شمام پیشاپیش مبااارک .ایشالا شمال بهتون حسابی خوش بگذره.کلی دلم از الان واست تنگ میشه.راستی سر سال تحویلت واسه کنکور من حتما دعا کنی:95 نی نی شوما باید بیاااد من بشم خاله ریحونش.

خدا نکنه عزیزدلماتفاقا خیلی خیلی بهم چسبید پیامت خیلی ازت متشکرم
سال جدیدت مبارک عزیزم امیدوارم امسال خوش و خوشبخت باشی تو کنکور بدرخشی و بهترین ها نصیبت بشهخاله ریحان عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد