من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

حس خوبیه...

سلام  

خوبین خوشین روبراهین؟ 

من که عالی ام خیییلی خوبم خداروشکر و این هفته خیلی بهم  خوش گذشته.... 

هفته پیش وقتی رفتم خونه تندی یه ناهار سرپایی خوردم و ماشین برداشتم و رفتم کلینیک.اونجا خیلی معطل شدم چون هم کارای بیمه ام ناقص مونده بود و میخواستم خلاصه پرونده و اینا بگیرم هم اینکه من یادم رفته بود وقت بگیرم و باید بین مریضا میرفتم.حامد هم اومد برای امضا کردن رضایتنامه .مرخصی ساعتی گرفته بود و زود باید برمیگشت بعلاوه اینکه همون روز ناهار نخورده بود و از صبح کلی روغن کرچک خورده بود تا بره از ستون فقراتش عکس بندازه.وقتی اومد کلینیک لباش سفید شده بود بچم 

موقعی که داشت میرفت گوشیش رو ازش گرفتم تا اینترنتش رو شیر کنم و با گوشی خودم بیام نت و سرگرم باشم 

تا ساعت شش کارم طول کشید و هی از این طبقه به اون طبقه دویدم.بالاخره با خستگی فراوان رفتم سمت ماشین و اهان موقعی که رسیدم جای پارک نبود و پیچیدم تو پارکینگ خود مرکز که نگهبانش گفت اینجا فقط برای کارکنان هست و تا خواستم دور بزنم بیام بیرون گفت ولی شما بذار باشه اشکالی نداره! 

خلاصه برگشتم و ماشین رو برداشتم و به نگهبان مهربون پول دادم بنده خدا نمیگرفت .پولم نو بود و تا نخورده.بهش گفتم بگیرید دستم سبکه اینم عیدیه!دیگه گرفت و منم ماشین رو برداشتم اومدم بیرون و اووووف چه بارونی میومد!خیابون شریعتی هم که همینجوریش همیشه غلغله است دیگه یه نم بارونم بزنه دیگه هیچی.... 

اها همون روز بابام صبحش رفته بود کرج خونه عمه ام و قرار بود باهاشون بره قم سرخاک پدرمادرش.تو ترافیک گوشیم رو وصل کردم به پخش ماشین و با بابام صحبت کردم تا برسم خونه نهال. 

شام خونه نهال بودیم و حامد عکسش رو انداخته بود و ساعت نه شب اومد اونجا.شب هم برگشتیم خونه و لالا. 

سه شنبه ناهار از دفتر رفتم خونه خاله بزرگه و یه عالمه خوش گذشت .مامان و دختر خاله ام هم بودن .بعد ناهار براشون مسقطی درست کردم که خداییش خیلی مزه گندی میداد ولی بنده خداها هی خوردن و تعریف کردن... بعدازظهر هم رفتم خونه و حامد اومد و گفت بریم فیلم بخریم.دربه در دنبال فیلم بودیم تا اخر تو یه مغازه فیلمهای مورد نظر پیدا شد و پنج عدد فیلم خریداری کردم و برگشتیم خونه .دوتاش رو همون شب دیدیم.جامه دران یکی از فیلمها بود که من خیلی دوستش داشتم.یه جورایی شبیه خودم بود....یه جایی از فیلم مرد قصه به زن نازاش برای هدیه سال نو عکس یه دختر کوچولو ناز رو هدیه میده و میگه ببین خوشت میاد؟اگر دوستش داری بیاریم بزرگش کنیم! اون لحظه ارزو کردم که حامد هم یه روزی این کارو میکرد و یه بچه پیدا میکرد و میاورد برای من!....یکم گذشت توی اپیزود بعدی معلوم شد این بچه از زن دیگر اون مرد هست و درواقع دختر هووی زنه است!!!!!!!!!!اون لحظه قیافه من دیدنی بود و گفتم خدا غلط کردم آرزومو ندید بگیر  

چهارشنبه مامان از صبح رفته بود خونه دخترعموش .با خاله هام اونجا بودن و حسابی خوش گذرونده بودن و هی عکس میفرستادن تو گروه. 

بعدازظهر من دراز کشیده بودم جلوی تی وی و یک فیلم دیگه گذاشته بودم و جلوش چرت میزدم که زنگ زدن .دروباز کردم و پدرشوهرم بود.اومد بالا نشستیم ازشون پذیرایی کردم و یکم صحبت کردیم و مادرشوهر اینا یکساعت بعدش رسیدن و بعد هم نهال اینا اومدن و تا ساعت هفت هم بودن.از اونجا هم رفتن خونه عمه حامد و هرچی گفتن من باهاشون نرفتم اخه حوصله نداشتم.حامد هم عروسی دعوت داشت و اونم هرچی گفت باهاش نرفتم و خودش تنها رفت. 

مامانم قرار بود پنجشنبه با خاله و زندایی و دوستشون و مادرشوهرم برن مشهد.بابا هم که قم بود.منم بعد از رفتن حامد دلم هوای مامانمو کرد.بهش زنگ زدم که با خاله اینا از مهمونی برگشتی بمون خونه خاله من میام دنبالت میبرمت خونه اتون. 

ساعت نه بود که زنگ زد و گفت ما نزدیکیم داریم میرسیم.منم از حمام اومده بودم و خیس خیس بودم.زود لباس پوشیدم و رفتم سمت خونه خاله.یه چند دقیقه ایی معطل شدم تا رسیدن.مامانمو بردم خونشون و تو راه با هم حرف زدیم و وقتی هم رسیدیم چند دقیقه پیشش نشستم و بوسش کردم و التماس دعا و برگشتم خونه. 

موهامو سشوار کردم که حامد زنگ زد که دارم میام خونه.میای بریم خونه عمه ام ؟مامانم اینا هم اونجان؟ 

دیگه اوکی دادم و اماده شدم تا حامد رسید رفتیم و یکساعتی هم اونجا نشستیم.بعد با نهال اینا برگشتیم خونه ما. 

پنجشنبه بیدار شدیم و با مامانامون صحبت کردیم و راهیشون کردیم.برای ناهار با نهال بورک درست کردیم و خیییلی خوش گذشت.از اونجا که یهو رگ خانه داریمون قلنبه شد تصمیم گرفتیم شیرینی هم درست کنیم.ساعت هفت حامد اومد و با هم رفتیم یه مغازه ایی که لوازم قنادی میفروشه.با شیدا هم قرار گذاشتیم بیاد اونجا چون قرار بود در نبود مامان و بابا،شیدا با من باشه. 

یه عالمه لوازم قنادی خریدیم و رفتیم خونه نهال. 

پدرشوهر و امیر علی هم اومدن اونجا.من و نهال شروع کردیم به درست کردن شیرینی و خیلی هم کار سختی بود ولی نتیجه عالی شده بود.خیلی خوشمزه .... 

اون وسطا یه دلخوری هم پیش اومد که رفع شد.... 

جمعه ناهار پدرشوهرم گفت من براتون الویه درست میکنم بیاین اونجا.ساعت یک رفتیم خونشون و یه الویه خوشمزه خوردیم و بعد هم نشستیم به درست کردن ناخن هامون که شیدا زحمتش رو کشید و بعد هم چرت بعدازظهر.... 

ساعت شش با نهال و امیر علی و شیدا رفتیم پالیزی بستنی خوردیم بعد رفتیم پارک قدم زدیم دوباره از زاپاتا سیب زمینی خریدیم و توی پارک خوردیم و قدم زنان برگشتیم خونه.باد سردی هم میومد و خیلی کیف کردیم... 

حامد و سامی و شوهر نهال هم ساندویچ گرفتن خوردن و اخر شب برگشتیم خونمون خوابیدیم. 

شنبه بابا از خونه عمه برگشت تهران و منم بعد ازظهر پیراشکی و پای سیب خریدم و رفتم پیششون.چای گذاشتیم و با شیرینی ها خوردیم.بابا هم یه عالمه گزو سوهان از قم خریده بود کلی هم از اونا خوردیم!برای شام هم سوسیس بندری درست کردم حامد هم اومد شام خوردیم و دیگه ساعت ده حامد چرت میزد بابا گفت خسته اید پاشید برید استراحت کنید... 

یکشنبه باز از شرکت رفتم خونه بابا اینا و زودی دست به کار شدم استانبولی درست کردم که بابام انگشتاش رو هم باهاش میخورد!بعدازظهر خوابیدیم و بابا هم یه سر رفت بیرون برای انجام کاری.خدا بخواد امروز یه اتفاقای خوبی میفته که حالا اگر درست شد میام تعریف میکنم!در راستای همون اتفاق خجسته یه عالمه نقشه کشیدیم و کلی حرف زدیم و قرار گذاشتیم که چیکار بکنیم و چیکار نکنیم! 

حامد هم اومد و با اونم مشورت کردیم .خیلی شب خوبی بود.مامان هم تو قطار در حال برگشتن به تهران بود و گاهی هم به اون گزارشات رو میدادیم. 

ساعت ده هم ما برگشتیم خونمون و حامد یوزارسیفش رو دید و منم خندوانه ام رو دیدم و خوابیدیم. 

الان هم با مامانم صحبت کردم که گفت ساعت سه رسیدیم خونه و خیلی سفر خوبی بوده و خیلی بهشون خوش گذشته خداروشکر.... 

من ظهر میرم خونه مامانم.اها راستی اخر هفته قراره برای سامی تولد بگیریم و من سخت مشغول سرچ هستم که چیا درست کنیم و چه جوری خوشگلش کنیم و خلاصه میخوایم سنگ تموم بذاریم.از ایده های بکر شما استقبال میکنیم. 

دوستتون دارم براتون از خدا بینهایت شادی و ارامش میخوام 

مراقب خودتون باشین و تا میتونین از زندگی لذت ببرین

نظرات 6 + ارسال نظر
نگین دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 ساعت 13:35 http://m568.mihanblog.com/

قربونت شمیم جونم تاییدش کردی رفـــت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!

الهی بمیییییرم بخدا دکمه حذف رو زده بودم شرمنده ام بخدااااا منو ببخش

نیسا یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 ساعت 12:34 http://nisa.blogsky.com

ان شاالله همیشه شاد و خرم باشی و مدام خبرهای خوش بهمون بدی.
ضمنا دلم استانبولی خواست

عزززیزم استانبولی خواستی!بمیرم الهی

سسسسسسسسسسسسسسسسس شنبه 4 اردیبهشت 1395 ساعت 07:54

سلام
شاد باشین......

سلااااام
همینطور شما...

بیضا سه‌شنبه 31 فروردین 1395 ساعت 08:53

شمیم عزیزم همیشه خوشحال باشی و دنیا به کامت، من همیشه از خوندن پستهات لذت میبرم چون بعضی نکات رو متوجه شدم که حتی از یک ساعت وقتتون هم لذت میبرین و این واقعا قابل تحسینه همیشه شادکام باشین.

بیضا نازنینم لطف داری به من ...کاش واقعا همینطور بود...

هدیه دوشنبه 30 فروردین 1395 ساعت 14:38 http://hadyeh.persianblog.ir

عزیزم روحم بسی شاد شد از شرح خوش بودنت.الهی شکر

قربوووونت برم

نسیم دوشنبه 30 فروردین 1395 ساعت 11:58 http://nasimmaman.blogsky.com

الهی که همیشه مثل الان خوش باشی و بهت خوش بگذره
خوش به حال سامی که زندایی به مهربونی تو داره

مرررسی عزیزم
زندایی ها معمولا خیلی مهربونن نه؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد