من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

لعنت به این روزگار بی مروت

چه سرخوش بودم اون یکشنبه،کاش دوباره برمیگشتم و همون حال رو داشتم...

زندگی هیچ وقت با من مهربون نبود،هر وقت اومدم از ته دل شادی کنم زد و حالمو گرفت...لعنت به تو زندگی مگه چیکارت کردم اخه؟؟؟

بکشنبه نهال اومد و رفتیم خونه دوستمون یادش بخیر سرراه بستنی خریدم و رفتیم اونجا با هم خوردیم،خوشمزه ترین کیکی که دیگه هرگز نخواهم خورد ،خوردیم.خنده های از ته دل که هرگز تکرار نخواهد شد...تا نه ونیم موندیم و بعد نهال منو رسوند خونه و خودش رفت...اخرین شبی که بی غم و نگرانی تا صبح خوابیدم...

دوشنبه شش و نیم بیدار شدم و با مامان و بابا تپسی گرفتیم و رفتیم بیمارستان آراد،نگهبان نگذاشت من برم بالا و فقط اجازه داد مامان بعنوان همراه با بابام بره...من نشسته بودم روی صندلی که در آسانسور باز شد و بابا صدام کرد،من رو برد بالا و نگهبان جرات نکرد جلوش رو بگیره...ساعت نه بابا رو بردن اتاق کلونوسکوپی و ساعت یازده و نیم یه شیشه حاوی نمونه دادن دستمون که برسونیم آزمایشگاه...من خوش خیال میگفتم چیزی نیست یه پولیپ ساده است مامان اما دلش شور میزد...بابا ساعت دوازده به هوش اومد و من تند تند رفتم کارای ترخیصش رو انجام دادم و ازمایشگاه هم نمونه رو تحویل دادم و بعد تپسی گرفتم و برگشتیم.بابا خواب و بیدار بود،مامان الویه درست کرده بود که خوردیم و من برگشتم خونه،تا شش خوابیدم ،بعدازظهر مامان گفت بابات میگه مرغ سوخاری درست کن هوس کردم،بهش گفتم نمیخواد درست کنی. زنگ برن فلان رستوران بگو بیاره غذاش خوبه...ساعت هشت شیدا زنگ زد که بابا میگه بگو شمیم هم بیاد دور هم باشیم،گفتیم من دارم برا ناهار فردای حامد عدس پلو درست میکنم،خودمون هم عدسی داریم،بخورید شما نوش جونتون،بابا گوشی رو گرفت،همینا رو به خودشم گفتم و گفت باشه و قطع کرد...

دیروز از صبح خونه رو تمیز کردم،برنجم شپشک گذاشته بود اونو ردیف کردم و هرچی مامان و بابا گفتن ناهار بیا نرفتم...

امروز صبح قرار بود بریم شمال

خوشحال بیدار شدم ساکم رو بستم و منتظر بودم بابا که رفته بود جواب ازمایشش رو بگیره برگرده و راه بیفتیم!

بابا اومد ولی با بدترین خبری که اصلا فکرشو نمیکردم!

یه توده بدخیم تو روده اشه...باید هرچه سریعتر عمل کنه...

داغون داغونم...درست موقعی که همه فکر و ذکرم سیسمونی و چیدن اتاق بچه ام بود حالا این شوک بهم وارد شد...

نه طاقت مریضی بابام رو دارم نه دلم میخواد عزیزم رو تو اون حال ببینم،نمیتونم به روزای شیمی درمانی فکر نکنم...دیگه حتی فکر کردن به بغل کردن دخترکم هم سر ذوقم نمیاره...

بعدازظهر داریم میریم پیش یه دکتر دیگه برای مشورت

اگه تکلیف عملش معلوم بشه فردا میبرمش شمال...آخ که این شماااال....

نظرات 7 + ارسال نظر
سسسسسسسسسسسسسسسسس شنبه 9 شهریور 1398 ساعت 08:22

سلام بانو
به امید روزای شاد و پر انرژی
برای بابا جونت انرژی های مثبت میفرستم.
بانو ایشون بیشتر از هر وقتی نیاز به محکم بودنت دارن. کنارشون شاد و پر انرژی باش تا این روزا بگذره و دوباره شاد و پر انرژی کنار هم باشین

ممنونم از لطفتون همچنان محتاج دعا هستیم

فریا جمعه 8 شهریور 1398 ساعت 18:58

ایشالله که عمل میشن و روزای خوب دوباره برمیگرده

انشالله
ممنونم

مامان رها پنج‌شنبه 7 شهریور 1398 ساعت 23:07

عزیزم دوست صبور و قشنگم واقعا شوکه شدم و تمام تنم مور مور شد الهی به حق بزرگی خود خدا و این ماه محرم پدر عزیزت صحیح و سلامت از این عمل بیرون بیاد و روزای بهبودی رو به سرعت سپری‌کنن

انشالله انشالله
عزیزی

صدفی چهارشنبه 6 شهریور 1398 ساعت 19:41

عزیزم..از ته قلبم ناراحتت شدم..انشاله که زودی با خبر سلامتیشون بیای

لاله چهارشنبه 6 شهریور 1398 ساعت 18:47

بمیرم برات اول فکر کردم تو پرونده و روال اداری مشکلی پیش امده ، خدا از نگرانی درتون بیاره ، ایشالا وجود بچه ات به زودی روحیه بابا و شما رو بالا ببره و فقط و فقط خبر خوش بشنیوم

شیلا چهارشنبه 6 شهریور 1398 ساعت 17:12

غم و شادی هردوشون همزاد آدمیزادن
آرزو میکنم هر چه زودتر پدر مهربونت سلامتیش رو بدست بیاره
بسپار دست خدا
هر چی خیره همون پیش بیاد برای تو عزیز نازنین

مریم چهارشنبه 6 شهریور 1398 ساعت 15:29

سلام ، الهی که خبر خوش بشنوین عزیزم وقتی داشتم میخوندم با هر سطرش تپش قلبم بالاتر رفت خدا کنه کسی با عزیزش امتحان نشه ، انشالا هر چه سریعتر سلامت باشن و زیر سایه شون سالیان سال زندگی شاد همراه با دختری داشته باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد