من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

من،زنی تنها در آستانه فصلی سرد...

یه انگیزه تازه برای زندگی

شهریور مهربون

سلام 

تنبلو خوابالو در خدمتم.... 

خیلی سختمه تازگیها بیام اینجا...یه عالمه حرف دارم که همه رو تو مغزم صبح تا شب،شب تا صبح مینویسم...بعد مثل پستهای انتشار یافته انگار دیگه بیات میشن و هیجانی براشون ندارم! 

دو هفته گذشته...بابا حالش خوبه.هفته اول نسبت به هربویی حساس بود اما هفته دوم تقریبا همون هم برطرف شد. 

پنجشنبه هفته پیش با خاله اینا و بچه هاش رفتیم پارک و جوجه بردیم.اول گفتن مهمون داماد خاله هستیم اما من قبول نکردم.برای خودمون و بابااینا جوجه گرفتم برنج هم تو خونه پختم و بعدازظهر هم دوش گرفتم و چیتان پیتان کردم و سرراه برای بابا کلستومی خریدم با دوازده تا بلال که بابا سفارشش رو داده بود.البته بابا گفته بود حامد از اداره شون بره مولوی!!!!و بلال خوب بخره!!!ولی من حتی به حامد نگفتم و خودم رفتم از بهترین جایی که سراغ داشتم بلال خوب!!!خریدم و رفتم خونه خاله. 

ساعت هفت همه جمع شدن اونجا و حامد هم از باشگاه اومد و رفتیم در دل طبیعت و بساط جوجه و بلال و اتیش منقل و...شوهر دختر خاله هم بساط قلیون رو به پا کرد که من نمیدونم چرا تازگی ها انقدر از قلیون بدم اومده!!!یعنی اگر تو خونه یا سفره خونه باشه خوب اشکالی نداره بنظرم هرکس دوست داره میکشه ...ولی تو پارک یا فضای عمومی یه جوریه بنظرم...شاید کسی دوست نداشته باشه دودش یا بوش بهش بخوره!مثل بابام که تمام مدت با ماسک نشسته بود... 

خلاصه اونشب گذشت و البته زیاد بهم خوش نگذشت بخصوص که عادت ندارم رو زمین بشینم و قوزم دراومده بود.... 

جمعه اش طبق معمول خونه پدرشوهر بودیم.نشبه یکشنبه رو یادم نیست اما دوشنبه مثل هرروز رفته بودم خونه بابا اینا و موقع برگشت مامان گفت که خرید داره.با مامان و بابا رفتیم  فروشگاه و خریدهاشون رو کردن بعد هم تره بار وبعد هم من وگذاشتن سر خیابونمون و خودشون برگشتن خونه.یه جا من تو ماشین نشستم و مامان و بابا رفتن اونطرف خیابون که ماست بخرن...موقع برگشت دست تو دست هم داشتن از خیابون میگذشتند....بهترین صحنه ای که این یه هفته همش جلو چشممه و خدارو روزی هزار بار بابتش شکر میکنم...همون لحظه هم اشکی شدم اما زود خودمو جمع و جور کردم که مامان اینا نفهمن! 

 

سه شنبه دوباره  بعدازظهر راهشون انداختم که بریم بیرون و یه دورکی بزنیم که وسطای راه تو شش و بش چه کنیم کجا بریم سر از سینما دراوردیم و فیلم نهنگ عنبر! 

زنگ زدیم شیدا هم خودش رو رسوند و من یه عالمه چیپس و پفک و رانی و ذرت و اب معدنی خریدم و از اول فیلم تا آخرش دهنمون میجنبید! 

بابام قهقهه میزد و من تو دلم قند اب میشد...عطاران رو دوست داره و از اطوارهاش  ریسه میرفت....مامان هم پیش من نشسته بود و میخندید که البته نه به شدت بابا! 

بابام انگار تازه تازه داره میفهمه زندگی ارزش نداره و باید از تک تک لحظه ها لذت برد...داره با تمام وجودش زندگی میکنه خدا الهی بهش فرصت بده حالا که میدونه از زندگی چطور باید لذت برد.... 

چهارشنبه سرراه برا حامد کرم از بین برنده ترکهای پوستی خریدم .اخه میره باشگاه و بازوها و سرشانه اش داره ترک میخوره.بعد هم رفتم خونه خودم و تصمیم گرفتم سوپرایزش کنم.کرم رو کادو کردم و چندتا نوشته به درودیوار چسبوندم و خونه رو هم حسابی برق انداختم.منتظرش شدم تا اومد و طبق نقشه من پیش رفت و کادوش رو پیدا کرد و کلی بوس و بغل و تشکر.... 

پنجشنبه صبح مامان زنگ زد و گفت ناهار خونه خاله دعوتن.منم گفتم پس حالا که میرین اونجا من خونتون نمیام و شب بزنگم پدرشوهر که زن و بچه اش هم رفتن شمال و تنهاست بیاد اینجا.مامان گفت پس شاید ما هم یه سر بیایم و پدرشوهرت رو ببینیم....گفتم مگه بابا میتونه بیاد اینجا؟(اخه خونه من طبقه سوم و بی اسانسور هست...تازه توالت فرنگی هم ندارم)خلاصه مامان گفت اره بابا میگه اروم اروم میام ولی شب نمیمونیم و برمیگردیم... 

خدا میدونه چقدر ذوق کردم....فکر کنم عزیزترین مهمون یه دختر بعد ازدواجش پدرش باشه... 

دیگه صد مدل غذا و دسرو چی و چی به نظرم رسید اما از اونجا که بابام کباب های سرخیابونمون رو خیلی دوست داره و منم آشپزخونه ام کوچیکه و ترسیدم غذا درست کنم و خراب بشه،به حامد زنگ زدم و قرار شد برای شام کباب بگیریم.منم سالاد سیب زمینی و دسر بیسکوییتی شکلاتی درست کردم و رفتم بیرون یه عالمه خرید میوه و سبزی خوردن و اینا هم کردم و تا پنج بعدازظهر یه نفس کار کردم! 

بعد دوش گرفتم و خوشگل و موشگل نشستم منتظر مهمونای عزیزم.البته بخاطر شیدا و بدقلقی هاش ساعت هشت اومدن و هنوز از پله ها بالا نیومده بودن شیدا شروع کرد به غر زدن و ظاهرا میخواسته تنها بره خونه که بابا نذاشته و به زور اوردتش! 

خلاصه بدرفتاریهای شیدا رو فاکتور بگیریم واقعا شب خوبی بود.پدرشوهر هم ساعت هشت و نیم اومد و از قم برام سوهان اورده بود.گفت که صبح یه دفعه هوس کرده بره سرخاک عموم(که دوست صمیمی بودن)و راه افتاده و نماز رو حرم خونده و برگشته... 

دیگه شام رو حامد خرید و منم اماده کردم و همه خیلی خوششون اومد و بابا جونم یه عالمه نوش جونش کرد و بعد هم میوه و چای و البالو خشکه و بادوم بوداده که حامد زحمت بو دادنش رو کشیدو....ساعت دوازده و نیم هم رفتن.خیلی خوش گذشت خیلی... خدایا شکرت اون روزا که بابا بیمارستان بود اشک میریختم و میگفتم یعنی میشه یه بار دیگه بابام بیاد خونه ام؟!خدایا شکر.... 

دیروز یعنی جمعه از صبح خونه بودیم و بقایای شام پنجشنبه رو میخوردیم.بعدازظهر حامد با پسرعموم یه سر رفت بیرون و یکساعته برگشت.بعد هم من هدفون گذاشتم و حامد نی میزد! 

گفته بودم من از صدای نی خوشم نمیاد؟یعنی استرس میگیرم! 

حالا شانس هم شوهر ما از همه سازهای موجود عاشق نی هست...منم هدفون میگذارم و اهنگای مورد علاقه ام رو گوش میدم موقعی که اون میخواد تمرین نی کنه... 

اینم از اوقات ما که خداروشکر به خوشی سپری شده.... 

هفته خوبی داشته باشیم همگی ...

نظرات 5 + ارسال نظر
آبانه یکشنبه 8 شهریور 1394 ساعت 13:47

عزیزدلم. عمر دست خداس. اصلا به چیزای بد فکر نکن. کی میدونه کدوممون اول میریم؟
از همه لحظاتتون استفاده کنین. شاید این یه شوک بود که همه به زندگی یه جور دیگه نگاه کنین
بابا خیلییییییییی زود خوب میشه و ترس و نگرانی از دلتون میره

بله ابانه جونم شکی درش نیست....انشالله خدا به همه عمر طولانی با عزت و همراه سلامتی بده
انشالله گلم از دعای شما نازنین ها

پریسا یکشنبه 8 شهریور 1394 ساعت 01:21 http://afsoongar68.blogsky.com

سلام به شمیم عزیز
الهی شکرت که پدرت حالش خوبه،خدا رو روزی هزار بار شکر کنی باز کنه،از لحظه لحظه زندگیت با اطرافیانت لذت ببر و قدر بدون مخصوصا پدر عزیزت
من چه حسرت هایی که نمیخورم،هیچ وقت خودم و نمیبخشم که بعضی جاها میتونستم بیشتر براش خوب باشم ولی....
خوشحالم که حالت خوبه،واقعا خوشحالم

سلام پریسا بانووووو
پریسا جون قطعا خوب بودی عزیزم با این حرفا خودت رو ازار نده...هروقت این حس اومد سراغت براشون قران بخون و برای ارامش روحشون دعا کن....انشالله تو هم خوب باشی دوست گلم

مریم یکشنبه 8 شهریور 1394 ساعت 00:41

خدا رو هزار بار شکر به خاطر وجود نازنین پدر انشالا سایشون بالای سرتون حفظ باشه الهی

مرسی عزیز دلم لطف داری

هدیه شنبه 7 شهریور 1394 ساعت 12:39

خدارو شکر هزار بار،نمیدونی چه حال خوبی شدم با خوندن پستت شمیم عزیزم.میبوسمت

فدای تو جیگررررم منم میبوسمت

نسیم شنبه 7 شهریور 1394 ساعت 11:17 http://nasimmaman.blogsky.com

تو هم هفته خوبی داشته باشی عشقم...خوشحالم که خوبی و سر حال...خدارو هزار بار شکر به خاطر بابا

فدات بشم مهربونم ..نسیم من الان وبت بودم...هرچی کامنت تو ارامش بخشه کامنت من عصبااانیه....ازم دلخور نشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد